سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

قوز بالای قوز


بهمن پارسا


• امروز از آنسالها خیلی گذشته و آقای قاضی شاید حتی زنده هم نیست! ولی یاد، مردنی نیست و می ماند، به ویژه که از انسانی شریف مانده باشد. البتّه امید را بر این استوار میکنم که ایشان به تندرستی در کار گذران روز و روزگار هستند. آقای قاضی تکیه کلام معروفی داشت مبنی بر اینکه ، "من قاضی مادر زاد هستم"! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٨ بهمن ۱٣۹۵ -  ۲۷ ژانويه ۲۰۱۷


 
 

امروز از آنسالها خیلی گذشته و آقای قاضی شاید حتی زنده هم نیست! ولی یاد، مردنی نیست و می ماند، به ویژه که از انسانی شریف مانده باشد. البتّه امید را بر این استوار میکنم که ایشان به تندرستی در کار گذران روز و روزگار هستند. آقای قاضی تکیه کلام معروفی داشت مبنی بر اینکه ، "من قاضی مادر زاد هستم"! راست هم میگفت هم نام خانوادگی اش قاضی بود که با آن به دنیا آمده بود و هم سپس متصدّی شغل شریف قضاوت بود، و در اینکار نیز آیتی بود. مشهور بود و خود ایشان هم هرگز نفی کرد که یک موقعی پرونده ی چندین جوان دانشگاهی را برای رسیدگی به وی احاله داده بودند دایر براین که آنان را هنگام شعارِ "مرگ بر شاه" دستگیر کرده اند و آقای قاضی پس از رسیدگی ِ مقدماتی با استدلال به اینکه " در پرونده حاضر وقوع بزهی محرز نیست " نظر به منع پیگرد آن جوانها داده بوده. بعد هم که مورد سئوال قرار گرفته بود کتبا نوشته بود"... آرزوی مرگ کسی را داشتن از مصادیق بارز نفرین است وچنین امری فاقد جنبه ی جزایی مندرج در قوانین کیفری است و اگر غیر ازاین استدلال شود لازم خواهد بود همه روزه پدران و مادران و یا همسرانی را که در هنگامه ی عصبییّت با نفرین آرزوی مرگ فرزند و شوی و زن و این قبیل افراد را می نمایند تحت تعقیب قرار داده ومحکوم نماییم، و واضح است که چنین امری پایه و مایه ی قانونی ندارد فلذا صرف نفرین به کسی جرم نیست".
سالها پس از این ماجرا این آقای قاضی جزء نخستین متحصّنین کاخ دادگستری بود در اعتراض به کجرفتاریهای رژیم پهلوی. بعدِ سرنگونی رژیم و بر قراری "حکومت عدلِ علی" که همان "جمهوری اسلامی"! باشد در یکی از روزهای اردیبشهت ۵۹ وقتی آقای قاضی به مقابل ورودی محکمه اش رسید دید روی درب ورودی ورقه ی دست نویسی الصاق است دایر بر اینکه " .. این شعبه تعطیل است" همین و بس. ایشان نیز از همان راه که آمده بود برگشت و پس از پرس و جوی از مسئولین تازه کار و ناشی و کینه توز "وزارت دادگستری جمهوری اسلامی" دریافت که رفتارش موافق موازین حاکم اسلامی نیست و به همین دلیل به کارش خاتمه داده اند. ایشان ابدا خود را درگیر نفی و اثبات نکرد . روشن بود که با قوم تازه برآمده که قاضی القضاتشان خلخالی باشد جای چندانی برای محاجات منطقی وجود ندارد.   چندی که گذشت و شورای مثلا عالی قضایی عهده دار امور شد در پی دلجویی و دعوت به کار پاره یی از قضات "پاکسازی "شده برآمد ، یکی از آن کسان آقای قاضی بود! پس از چند جلسه مصاحبه و مذاکره به ایشان گفتند برای ادامه ی خدمت واثبات حسن نیّت نسبت به موازین انقلابی میتوانند وی رادر یکی از شعب دادگاه ها ویا دادسرای مستقّر در زندان اوین به خدمت گمارند. امّا ایشان با چنین پیشنهاد! و یا درواقع تکلیفی موافقت نکرد . وبالاخره وی را با یک سمت قضایی نازل روانه ی شهری در استان آذربایجان شرقی کردند. شهری سرد سیر در نزدیکی های مرز ایران و شوروی آنروزگار. شهری که بیشتر ماه های سال را در وضعی شبیه زمستان بود. با آسمانی همواره غضب آلود که ابرهایش همیشه آماده ی بارش برف بودند واز اواسط مهر ماه تا پایان اردیبهشت این وضع پایدار بود.
آقای قاضی در یکی از روزهای بهمن ۵۹ در میان برف و یخبندان خود را به محل تازه ی خدمت رسانید وبعد از یک معارفه ی ساده مشغول به خدمت شد. ظرف مدّتی کوتاه همانطور که میشد انتظار داشت طرف اعتماد مردم شهر وبخشها و روستاهای اطراف قرارگرفت. عمده ترین دلیل این اقبال عمومی از او نیز این بود که وی در هیچ امری تنها به گزارشات مامورین وضابطین دادگستری بسنده نمیکرد و اغلب اوقات صرف نظر از اوضاع و احوال راه ها و آب وهوا وسختی های موجود در مراجعه به محل وقوع جرایم و یا لزوم کارشناسی وملاحظات عینی جهت اتّخاذ تصمیم هر چه عادلانه تر و مقرون به صحت در اماکن و مُحال مربوطه حضور میافت. صبر و حوصله اش در رسیدگی به تظلّمات مردم مثال زدنی بود و از اینرو مردم نیز وی را امین خویش میدانستند.
اوایل تیر ماه سال ۶۱ در یکی از دهستانهای بخش مستقل کلیبر - آنزمان کلیبر بخش مستقل بود- به نام مولان یک دعوای ملکی مطرح بود که باعث درگیری جمعی از اهالی روستا وایلات شده و شواهد حکایت از آن داشت که این مرافعه سالیان دراز است که میان اهالی مولان و ایلات منطقه درگیر است و ظاهرا مورد مداقّه کافی و رسیدگی اساسی واقع نشده و به همین دلیل هرساله موجب بروز منازعات و ناآرامی زندگی مردم خاکی وبادی میگردد. این بار با بروز مجدد ناآرامی رسیدگی به این امر در عهده ی آقای قاضی واقع شد و ایشان برای بررسی و معاینات محلی تصمیم گرفت شخصا راهی مولان بشود.
این دهستان در فاصله ی تقریبا ٣۰کیلومتری رود ارس در شمال شرقی شهرستان اهر واقع و از توابع کلیبر است. راه های وصول به آنجا در آنزمان از پیچ وخم کوه ها و تپّه های سخت گذر میگذشت و بهترین وسیله هم اتومبیل جیپ بود.که تازه آنهم خالی از خطر نمیبود. ولی آقای قاضی مصّمم به رفتن بود و همه میدانستند که خواهد رفت. یکی از دوستان وی که سوابق ِ طولانی در آن مُحال داشت بعد از اینکه از تصمیم آقای قاضی خبر دار شد به دیدار وی رفت و ایشان را درجریان ِ چند و چون آن منطقه واحوالات مردم قرار داد، از جمله گفت: مردم مولان مثل بیشتر روستاها مردمی ساده وکم سوادند ولی فرق عمده ی ایشان این است که عموما شاعر مسلک و سخنورند طوریکه بعضا میتوان شنید که به هنگام محاورات روزمره از واژه ها واصطلاحات رایج فارسی-عربی استفاده میکنند و در اینکار اصراری هم نیز دارند. استفاده از القاب وعناوین به جا و یا بی جا، وارد یا نا وارد میان ایشان امری است رایج که میتواند باعث تعجّب کسانیکه با این خصیصه آنان آشنا نبوده و سابقه یی نداشته باشند گردد. سپس ترجیع بندی را که که یکی از اهالی این روستا به ترکی سروده و بند ترجیع آن این آیه قران " لَن تَنال اَلبرَحتّی تُنفقوا ممّا تُحبّون" بود برای او خواند. که خود شعری بود غرّا و به واقع اعجاب انگیز. سپس به ایشان سفارش کرد که خوب است به هنگام ورود در مولان ابتدا با حاجی رستم تماس بگیرد ، از اینرو که وی از وجوه عمده است و میان اهالی سمت سروری و سرکردگی دارد وحضورش میتواند باعث تسهیل امر باشد. البتّه نام یکی دوتن دیگر از جمله دو افسر مرزبان و ژاندارمری را هم اضافه کرد.
آقای قاضی در سحرگاهی به همراه راننده ی اداری وجیپ دادگستری جهت رسیدگی راهی مولان شد و مسیر حدودا ٨۰کیلومتری را در چندین ساعت پیمودند وهنگام اوّلین ساعات پیش از غروب آفتاب وارد دهستان مولان شدند. مردم حاضر در میدانگاه اصلی روستا خیلی زود دریافتند که بقول خودشان"آقای رییس" تشریف آورده اند. کدخدا که مشخصا از مذهبیون بعد از انقلاب بود بلافاصله در محل حاضر شد و در یک آن به تعاریف دوست آقای قاضی جان عملی بخشید و خطابه یی ایراد کرد و خوش آمدی گفت و از ایشان دعوت کرد که به منزل ایشان" لُزول اجلاس"!!! بفرمایند. ایشان هم ضمن سپاس و اینکه قصد اقامت در پاسگاه ژاندارمری را دارند از این تعارف گذشتند و گفتند میل دارند کدخدا و حاجی رستم را هر چه زودتر در پاسگاه ببینند. ولی کدخدا مصّر در تعارف بود که موًثر واقع نشدو آقای قاضی به پاسگاه ژاندارمری رفت. غروب بود واوایل شب، در پاسگاه ژاندارمری اتاقی در اختیار ایشان گذاشتند که دارای یک تخت خواب سربازی بود و میزی ویک صندلی که برای اقامتی کوتاه بد نبود و میشد بعنوان دفتر کار ورسیدگی به اوراق پرونده و این قبیل امور از آن استفاده کرد. سرکار نصرتی گروهبان پاسگاه هم مشغول شد به آماده کردن چای و وسایل پذیرایی در حدود بضاعت موجود. یکساعتی گذشته بودکه از بیرون محوطه ی پاسگاه صدای بلند ِ مردی بگوش رسید که کلمات ِ ترکی و فارسی را به شیوه یی ادیبانه در قالب جملاتی فخیم بکار گرفته بود دایر بر اینکه، : مگر اُلارمی ، ما باشیم و رییس در پاسگاه، جناب سروان اُلا بیلمز! اقای قاضی به صرافت دریافت این باید حاجی رستم باشد و بود . بعد از چند لحظه حاجی رستم و افسر مرزبان و رییس پاسگاه ژاندارمری و آموزگار روستا وارد دفتر اصلی پاسگاه شدند و به دیدن آقای قاضی انواع احترام را پاس داشتند و حاجی رستم که به لحاظ قد وبالا دست کمی از رستم خیالی نداشت با ریش و سبیلی درویش وارو صدایی که یاد آور نقّالان قهوه خانه بود بی آنکه اجازه ی سخن به دیگران بدهد رو به آقای قاضی گفت: جناب رییس، اولا که خوشامدی که خوشم آمد، دویما کلبه ی ما هم باصفای شما رونق آلار، عرض کنم این آقای معلّم سالهاست نوباوگان مُلک مولان را سواد می دهد عزیزدی، جناب سروان مراقبت امنیت اهالی است روی چشم ماست- رییس پاسگاه ژاندارمری-، جناب سروان نادری در مرزهای ما مراقبت اجنبی است و روسیه کُمنیست، همه مدیون وجودش هستیم، کدخدا هم که جای خودش است، و امّا جنابعالی را در کنار این حضرات زیارت کردیم و چشمان ما همگی روشن شد و این شد گوز بالای گوز! فلذا التفات محبت نموده در دولتسرای حاجی رستم لیزوم جبران کنید*.!
آقای قاضی بعد از پایان سخنان حاجی رستم ضمن سپاس از خوشامد وی بطوریکه جای هیچ بحثی نباشد به حضّار تفهیم کرد که قصد اقامت در هیچ کجا غیر از ژاندامری را ندارد و در اوّلین ساعت روز بعد کار رسیدگی را شروع خواهد . اهالی هم پذیرفتند و ازصبح روز بعد سه روز را به شنیدن ادعای طرفین دعوی وملاحظه ی اوضاع جاری و جمع دلایل و شواهد وقرائن گذراندند و محل را ترک کردند. نتیجه ی رسیدگی آن شد که تا وقتی ایشان در آن منطقه به کار قضاوت مشغول بودند دیگر چنان دعوایی مجددا مطرح نشد. ولی خاطره آن سفر و ملاقات آن مردم همیشه با سخنرانی حاجی رستم در یاد ایشان باقی ماند، بخصوص آنکه حاجی رستم در کمال صفای باطن و سادگی و لطافت ِ روحی روستایی وخالی ازخدعه و نیرنگ در پایان خوشامد گویی میان، "نور علی نور" و قوز بالای قوز دچار اشتباه شد و حرف "قاف" را نیزاز مخرج "گاف" تلفّظ کرد. که شد گوز ِ بالای گوز. ولی آقای قاضی همواره آنرا به همان "نورِ علی نور " در یاد داشت و به خاطر سپرد.
*********************************
*نزول اجلال!
شهریور ۱٣۶۹بروکسل


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست