سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

رز های آبی، نوشته: آلفردآندرش


علی اصغر راشدان


• وارد گلخانه نخل هاکه شدند، یواکیم هنوز نمی دانست دوشیره فون دمسکی کی طرف برلین پرواز می کند. هواپیماها همیشه پر بودند و برلینی ها می رفتند اطراف فرانکفورت که با دفاتر هواپیمائی صبحت و بلیط تهیه کنند. یواکیم حس بگومگو و سرهم بندی کردن نداشت، به برنامه هواپیمائی عادت کرده بود. بتینا دوباره کاملا ساکت ماند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۲ دی ۱٣۹۵ -  ۱۱ ژانويه ۲۰۱۷


 
Alfred Andersch
Blue Rosen
آلفردآندرش
رزهای آبی
ترجمه علی اصغرراشدان


(۴فوریه ۱۹۱۴-۲۱فوریه ۱۹٨۰،نویسنده،ناشروویراستاررادیوئی آلمانی بود.)


    واردگلخانه نخل هاکه شدند، یواکیم هنوزنمیدانست دوشیره فون دمسکی کی طرف برلین پروازمیکند. هواپیماهاهمیشه پربودندوبرلینی هامیرفتنداطراف فرانکفورت که بادفاترهواپیمائی صبحت وبلیط تهیه کنند. یواکیم حس بگومگووسرهم بندی کردن نداشت، به برنامه هواپیمائی عادت کرده بود. بتینادوباره کاملاساکت ماند.
    یواکیم باگلخانه نخل هاآشکاراحسی دراوبه وجودآورده بود. بتیناباتعجب درجاش ماندوگفت
« یواکیم – زندگی! »
   این حرف دوباره به منزله اشاره ای بودازطرف بتینابه این موضوع که یواکیم نمیتواندهیچ کاری بکند.
    دربعدی به کلوب باغ نخل هابازشد. کسی سرخوشانه ودرسکوتی خالی ازاشتیاق، پیانوتمرین میکرد. آدم زمزمه نرم تارعنکبوتی فواره رامی شنید. یواکیم پاکت راازته جیب کت تویدازچندجابریده بریده خودبیرون کشیدوسیگاری آتش زد. یک پاکت سیگارازجیب یک کت بیرون کشیدن لذتبخش بود، آدم خودراتوخانه ودرامنیت حس میکرد. هوای شرجی ساکن داخل گلخانه بعدازبادسردماه مارس بیرون، دلچسب بود. شاخ وبرگ شبزمخملی خزه مکزیکی که زمین رامی پوشاند، مایه آرامش یواکیم بود. دوشیزه فون دمسکی هم همان عکس العمل راداشت؟ یواکیم نتوانست دقیقابداند. بیشتربازدیدکننده هاکه عکس میگرفتند، آمریکائی بودندبادخترهای بلندقدمیدان تایمز.پالتوهای سبزسمی زیردرختهای نخل لردهو، کفش های پاشنه بلندعمیقاسیاه بابرندبردگان وپاهای فرانکفورتیها، جورابهای ساقه بلندوروسریهائی باگلهای فلامینگو. بتیناتوعوالم یک درخت نخل چوسان تماشائی فرورفت وگفت:
« برلین یه جورائی تنگترشده، میدونی!ترس آوروتنگتر، امامردم ومیدون واسه بازی همیشه اونجاهست. »
یواکیم باتمسخرگفت « تو! تو! واسه چی نمیتونی خودتوبه گفتن عادت بدی؟ »
یواکیم سیگاررابدمزه حس کرد. بتیناگفت:
«آه ها! »
   طبق معمول یک نیم قدم پشت سریواکیم پیش میرفت. به نوعی محتاط ومرددمیرفت، باقدمهائی زیزاگی به اطراف، یواکم مجبوربودمواظب باشدکه آنهاالان کجاهستند، رواین حساب حرفهاش توفضای خالی ناپدیدنمی شد.
یواکیم پرسید« روهمرفته چه جورآدمائی؟ »
« آه، آدمای زیادی! من اغلب اونارومی بینم، معمولاصدام میکنندومی پرسند:
« چطوری عزیزکوچولو ؟ »
یواکیم صداش راتقلیدکرد « عزیزکوچولو! »
بتیناتکرارکرد « اون حرفا معنی خاصی نداره. »
یواکیم گفت « عزیزکوچولو، من عاشقتم! »
بتیناگفت « دوستانه، دوستانه.حرفاازاین دسته ست...»
   حوضچه ماهی های قرمزباسرخس های استرالیائی ودرختهای تب آورسرپابود. آدم میتوانست ازسنگهای تکی بالابرود. آمریکائی هاازماهیهای قرمزعکس میگرفتند. پیانو نوازدوباره ریتم بوگی بوگی راتمرین میکرد. دوشیزه فون دمسکی مانتل راازخود دورکردوبلوزی زردپوشید، یک تکه وسیله ساده که جلوش یک گره حلقوی بودوپائینش برنزه آفتاب سوخته وگردنی باریک داشت. یواکیم باخورشیدی یراق دوزی شده تعمیدشده وبهش خیلی میبالیدکه نامی مناسب پیداکرده. یواکیم حس میکرد روی چیزی مشغول بودندکه بنیتا گوشش بدهکار نبود.
یواکیم پرسید « برلین چطوره؟ نمیخوای درباره ش حرف بزنی؟ »
بتیناگفت « حتما، بایداول خودمونوجمع وجورکنیم، درباره همه چی به طورکامل حرف میزنیم. »
یواکیم جواب داد « تشکر، من یه فیلم. »
بنیتاگفت « شماچیزی ازشوالیه گری باخودتون دارین، خیلی قشنگه. »
یواکیم باخوشحالی ودردگفت « فیل شوالیه! »
بتیناتعریف کرد « همیشه برق خیلی زودخاموش میشه، گرماشم تعریفی نداره. خوبه که نخلایه جائی هنوزگرم میشن، این خودش یه جورجایگزین موادغذائیه، بامزه بادام وپودرسیب زمینی.شمابایدیه باراونوببنی! »
یواکیم سیگارش رادورانداخت وعصبانی شد. هیکل درشت وبه نوعی بی شکلش نقش سراسیمگی تاسف آوری رااجرامیکرد.گفت:
« تو!وشما! »
یواکیم دوروزه خیلی به بتینانزدیک نشده بود؟ بتینایک ساعت کاملاسکوت کرده وباریک وسط اطاقش ایستاده وبرای اولین بازگذاشته بودیواکیم ببوسدش – آهودریک بی حرکتی ناگهانی گرفتارشده بود - یک نوع غزال لاغربرلینی. این قضیه فرارش داد، یواکیم تنهاکلماتی راشنیدکه نگرانش کرد.
بتیناچرایش راگفت، امابالحنی تسکین دهنده « اونم یه فرصت خاص قلبی نبود. »
یواکیم قضیه راندیده گرفت. نگاهی خداحافظی کننده روگیاه های سبزانداختند. دربالا،بالای تنه های نیزه ای برگهای موز، آدم ازمیان شیشه های ابری آسمان ماه مارس رامی دید. توراهروهال جائی که گیاه های خشک گرمسیری رشدمیکردند: آگاو، یوکاس وآراوکاریاها،بتیناآنهارابهترحس میکرد. آنجادیگرخیلی گرم نبود. رونیمکتی کناریک درختچه زردخیلی معطرنشستند. یک افسرپیرآمریکائی نزدیک شدودرختچه رابوئید.
« آرامش دهنده ست. »
آه کشیدوعطرگل راعمیقابوکشید. زن همراهش، کدبانوئی برازنده، به یادش آوردکه درختچه درجورجیادرفضای آزادالان شکوفه داده. رونیمکت روبه رویک سرجوخه وخانمی نشسته بودند. هردوجوان بودند، سیاه آتشی مزاج، جوانهای برنزه ای ازخانوده های خوب. بااسپانیائی شکسته درانگلیسی شان، تصویرسربازی دریک پارک گیاه شناسی درکالیفرنیا.
   یواکیم گفت « ما ایکربه ایکرگلهای رزداریم! »
بتینا متعجب وباتلفظ آلمانی گفت « آه، رزها! »
یواکیم باسرخوشی گفت« تنها رز، رزهای سفید، رزهای قرمز، رزهای زردورزهای آبی...»
بتیناحرفش راقطع کردوناباورانه خندید « رزهای آبی!؟ »
یواکیم هیجانزدتکرارکرد« یاه، یاه! رزهای آبی! »
   هردوقهقهه زدند. بعدیواکیم پرصداخمیازه کشید. انگارمعذرت خواهی کرد.
بتیناناگهان گفت « میخوائین دلارداشته باشین. »
یواکیم مبهوت پرسید « کی میخواددلارداشته باشه؟ »
« این آدمای داکوتا. آدم بامارک آلمان الان دیگه نمیتونه پروازبرلین پیداکنه، بایددلارداشته باشه. »
یواکیم ادادرآوردوگفت « الان کنارموضوع اصل هستیم. »
بتیناگفت « اماخانوم خوب وبسترتودفتر«آ.او.آ » قاچاقی بهم بلیط داد. صبح زودپروازدارم. »
یواکیم هیچ نگفت.
بتینااشاره کرد « بانقطه هاخیلی ظرافت هانشان داده شده. »
یواکیم گفت « من عاشقتم. »
بتیناگفت « شمابایدواقعابیائیدبرلین. مثل خیلی ازمردم روزمین،این سنخ آقایان ازهوامی آموزند. »
یواکیم به خاطرادای احترام مبارزه راواگذارکرد، پرسید:
« میخوای توگلخونه هام بری؟ اونجاگیاهای دوست داشتنی منوپرورش میدن. گلای ساعتی غربی – غیرساقه وشاخه باچنتابرگ روش، هیچ چیزدیگه نیست. وکلاله خالی وارکیده های کوچک هیمالیائی . »
یواکیم عصبی وحس باخته، مثل زمان ضعیف شدن، روپارچه نرم آبی مانتل کنارش رونیمکت درازومتوجه شدنمیتواندبتیناراباگلهای «کوئلوگین » وارکیده نگاه دارد. پرسید:
«نامه مینویسی؟ »
بتیناگفت « می ترسم یه جورزمینه پست فرقه ای بشه، ازاون گذشته، هراس دارم. ازواژهای بزرگ ومنحنی تومی ترسم. »
یواکیم سخت توفکرفرورفت. این بن بست! بتینابه برلین پروازکرده ودرراه بود. قشنگ ترین دوروززندگیش گذشته بودند.قطعات بی وزن موزارتی یک عشوه گر. عشقی توخانه شیشه ای. بیرون طوردیگری بود. سردومثل پودرسیب زمینی. آنجاباید« دوستت دارم » راطوردیگرمی شنید، افراطی ترونادرتر.
یواکیم تامل کردوگفت « این بن بست، یه آشفته بازاره. »
این اصطلاح هم غلط بود. بن بست نبود. واژگان بودند. بتیناحق داشت « رزهای آبی »و«من عاشقتم» - وقتی آدم نامهائی به چیزهائی میدهدکه وجودندارند، درنهایت وخیلی ساده یک دروغگوست.
    بنیتاواژه هاراتفکرات یواکیم به حساب آورد، بازویش راچسبیدوگفت:
« یواکیم، توتنهابایدفکرکنی که تموم بدبختیادرعشق ازبن بست به وجودنمیاد. »
این بهائی بودکه درمقابل « تو » بایدمی پرداخت. دوشیزه فون دمسکی ارزان به دست نمیامد. یک مجموعه مبلغی ازرش داشت: حقیقت.
    آدم درفضای آزادتنهامردم اندکی میدید.هنوزهواسردبود. یک بانوی به نوعی شادشنل مخملی ارغوانی راه راه تازه راهپیمائیش راپوشیده بود. سگش دنبال میدوید، یک تفاله، یک تفاله واقعی. بتیناخندیدوگفت:
« یه تفاله نخل ! »
یواکیم فکرکرد « صبح بنیتادیگه اینجانیست، خیلی احمقانه ست...»   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست