سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سه داستانک از: لوئیجی مالربا


علی اصغر راشدان


• گنارونه مغازه ی کوچکی تو میدان روستا داشت. کیف اسکناس و کیف پول خردهائی را که خودش میدوخت، میفروخت. شب ها چرمها را میبرید و با نخ به هم میدوخت. تمام روز در انتظار مشتری تو مغازه پشت میز می نشست، مشتری نمیامد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۶ آذر ۱٣۹۵ -  ۱۶ دسامبر ۲۰۱۶


 سه داستانک از
Luigi Malerba
لوئیجی مالربا
ترجمه علی اصغرراشدان



(۱۱نوامبر۱۹۲۷- ٨مه ۲۰۰٨،نویسنده داستانهای طنزکوتاه و ایتالیائی بود.)



کیف پول وکیف پول خرد




    گنارونه مغازه ی کوچکی تومیدان روستاداشت. کیف اسکناس وکیف پول خردهائی راکه خودش میدوخت، میفروخت. شب هاچرمها رامیبریدوبانخ به هم میدوخت. تمام روزدرانتظارمشتری تومغازه پشت میزمی نشست، مشتری نمیامد. کیفیت چرمهاش خوب بود، مدلش هم ظاهری برازنده داشت، بی نقص بخیه دوزی شده بودند. نمی توانست بفهمدچراهیچکس برای خریدکیف های اسکناس وکیف های پول خردش نمی آید. باخودش گفت:
«ظاهرابه این دلیله که مردم پول واسه خریدکیف ندارن.»
   روستای فقیری بود، دوران بحران افتصادی وتورم هم بود. دراین تفکرزیاده روی و حس کردانسان درزمان بحران تورم پول زیادی لازم داردتاجنس کمی بخرد.
«مردم اونهمه پولوازکجابیارن؟احتمالایه ایده ی تبلیغاتی احتیاج دارم.»
هرازگاه چشمهاش رامی بست وباخودش این فکرهارامیکرد. شنیده بود ایده هاتنهاتوتاریکیهاسراغ آدم می آیند.
   روزی بلاخره ایده حضورش رااعلام کرد، فوق العاده به نظرش رسید: تصمیم گرفت درآینده کیفهای اسکناس وکیفهای پول خردش راپرازاسکناس وپول خردکندوبفروشد.
برای یکی ازمشتریهاش توضیح داد « این کیف واسه یه مقام دولتی مناسبه. اینی که اینجاست، به دردمدیریه شرکت میخوره. اون یکی کیف پول خرده، واسه یه خانوم که میره بازارواسه خرید، جون میده. امااین کیف پول خردکه اینجاست، بیشتربه دردزن یه گله دارمیخوره .»
   مشتری کیفهای پراسکناس و سکه راکه دید،فوری خریدشان.
گنارونه گفت«اینه یه کاسبی خوب.»
   عملاهم فروش کیفهای پراسکناس وپول خرد، کاسبی پررونقی بود. حالامغازه کوچک گنارونه پرازمشتری بود، حتی ازدهات اطراف هم میامدندکه کیفهارابخرند. مشتریهاعملاکیفهای پول راازدستش می قاپیدند – به ندرت وقت جوابگوئی شان راداشت. تمام کیفها فروش میرفتند.
    بعدازیک سال فروش فوق العاده، گنارونه بایددرمغازه ش راتخته میکرد، چراکه ورشکسته شده بود. نخواسته بودبفهمدموفقیتی چنان برزگ، میتواندورشکستگی بزرگی هم دنبالش داشته باشد...
   

۲

قطارربا



       قطاررباته سیگارراازپنجره کوپه قطارسریع السیرپرت کردبیرون. کیف دستی راکه کنارش روصندلی گذاشته بودبرداشت وتانوک قطاررفت. روبه روی درکوچک اطاقک لوکوموتیوران ایستادوآهسته درزد. بعدازچندلحظه دربازوجوانکی باکلاه کاسکت راه آهن نمایان شد. قطاررباضرب پسش زدوچپیدتواطاقک لوکوموتیوران، باپاش ضربه ای به درکوبیدوپشت سرش بسته شد. یک رولورتورمل ازکیف دستی بیرون کشیدوبه طرف لوکوموتیوران ودستیارش گرفت:
« این یه قطارربائیه! »
انگارزبان هردونفربندمی آمد. قطاررباگفت:
« به طرف ویادانا! »
لوکوموتیوران پرسید« کجا؟ »
« بپیچ طرف ویادانا، یاشلیک میکنم! »
«اماماباقطارسریع السیرتومسیربلونیا – میلانیم! »
«بهتون دستورمیدم به عوض میلان، بپیچ طرف ویادانا، که عمه م توش زندگی میکنه»
«ممکن نیست. قطارهمونجاکه بایدبره، میره. ماروریل راه آهن حرکت میکنیم. »
قطاررباگفت « دیگه حرف نباشه! یامی پیچی طرف ویادانا، یاشلیک میکنم! »
« امکان نداره. »
« دستابالا! »
   هردونفردکمه های کنترل رارهاودستهاشان رابالابردند. درهمین لحظه جوانک کلاه کاسکتش راپرت کردودربازشد. خودراروقطاررباانداخت وهفت تیرکت وکلفت رابازورازدستش بیرون کشید. هردونفرسفت نگاهش داشتندوچندتوگوشی بهش زدندوبایک طناب کلفت، طناب پیچش کردند.
   به این صورت قطارسریع السیربلونیا – میلان به طرف ویادانانپیچیدومسیر مستقیمش راادامه دادوبدون تاخیربه میلان رسید.
    مسافرهااصلامتوجه قضیه نشدند. رباینده قطارتحویل پلیس داده شدوانداختنش توهلفدانی. بعدازچندروزتودادگاه اضطراری محاکمه شد....


۲

گربه تنبل


    گربه ای به تنبلی بافوتاحالاهیچ جای دنیادیده نشده.اون موش شکارنمیکرد،واسه این که به سختی راه میرفت.چیزی نمیخورد،جویدنش دشواربود.تنهاکاری که دوست داشت بکنه،خوابیدن بود.توخواب،خواب میدیدموش شکارمیکنه وشکارشومیخوره،بعدانگارواقعاموش خورده باشه،سیبیلاشومی لیسید.
یه مرتبه تویه روزخیلی گرم،بافورفت زیرزمین تایه کم خودشوخنک کنه.اونجایه تیکه پنیرتویه تله موش دید،هیچ وقت تله موش ندیده بود،رفت طرف پنیروپنجه ش توتله موش گیرکرد.انگاررونیزه افتاده باشه،شروع کردمیومیوکشیدن.موشاازهرگوشه بیرون پریدن وازخنده روده برشدن.بافورودست انداختن،دورش جمع شدن وشروع کردن به رفصیدن.باجسارت دادزدن:
«احتمالااون یه گربه ی احمقه!»
    ورجه وورجه میکردن ودم وپاهای خودشونومی جویدن وموهای سیبیل بافو رو میکشیدن.همین موقع گاتارزا،وحشی ترین گربه تموم منطقه واردزیرزمین ومیزبان یه قتل عام کامل شد.پنجه بافو رو از تو تله بیرون کشیدوباندپیچی کردودوتاموش بهش دادومدتی مشغول جویدن موشاشدن.
    بافو هر دو تا موشو خورد و سیبیلشو لیسید- مثل وقتی خواب میدیدموش خورده و می لیسید.مزه ی موشا حسابی باب مذاقش بود.رو این حساب همون روز عاشق گاتارزا شد.گاتارزا خوش حال بودکه برای بافو موش شکار و کمی مایه جویدنی بهش هدیه کنه- آخه اونم عاشق بافوشده بود….


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست