سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

لوبیتلِ ۲


بهمن پارسا


• رفیقم، این روزها سخت است باور کنی کسی برایت نامه نوشته! تا دلت بخواهد وسیله ی ارتباطی بی ربط همه جا را فتح کرده، یی میل، تِکست، voice mail، SMS، فیس بوک و الی ماشااللّه! باین همه وسیله ی تازه آدم خیلی از خود ،بی خود تر است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۱ آذر ۱٣۹۵ -  ۱ دسامبر ۲۰۱۶


 رفیقم، این روزها سخت است باور کنی کسی برایت نامه نوشته! تا دلت بخواهد وسیله ی ارتباطی بی ربط همه جا را فتح کرده، یی میل، تِکست، voice mail، SMS، فیس بوک و الی ماشااللّه! باین همه وسیله ی تازه آدم خیلی از خود ،بی خود تر است. حالا تو مجسّم کن من ِ خسته ، که ده ، دوازده ساعت از روز را سگ دو زده ام و مثل سگی کتک خورده حوالی ساعات بعداز نیمه شب به خانه رسیده و در صندوق پستی را که به جعبه ی لعنت می ماند باز کرده ام ،میبینم یک پاکت پستی به شیوه ی عهد پدر بزرگ -بعد از درج آدرس به زبان فرنگی - به خط ِ زبانِ مادری اشاره دارد" محضر دوست قدیمی.." تقدیم است! در نگاه اوّل فقط ناباورانه تعجّب کردم، و بعد خیال کردم اینهم نوعی شوخی است. در بین آنهمه اوراق اَجق، وجق و تبلیغات که به مفت هم ارزان است، وقبض های سررسید ِ پرداختی های بی پایان و همه روزه دیدن یک نامه آنهم به خطّ فارسی میباید که مرا به گیجی و ابهام ببرد. گفتم که خسته بودم، کوفته از کار ِ حوصله شکن و رنجور از هرچه هست و دل ناپذیر، بی خیال رفتم به اتاقم و همه ی کاغذ ها را ریختم روی میز ِ کوچک تحریر، رخت خانه به تن کردم و یکسر آمدم به آشپز خانه. اوّل از هرکار بطری عرق را برداشتم و یک استکان لبالب پرکردم و نوشیدم! خواستم آبی بر آتش ِ جانم بریزم، آبی آتش زا. تا این آب به عمق جان برسد، در کاسه یی کوچک از سیر و پیاز وفلفل ِ سبز و گوجه و کاهو سالاد ی دست و پا کردم، و دو استکان دیگر وامّا یکی را به سلامتی ِ همه ی آنها که من دوستشان دارم وآنها نمیدانند و دیگری را به سلامتی ِ آنها که مرا دوست میدارند ومن نمیدانم نوشیدم. حالا بهتر از لحظه ی ورود به خانه هستم. به نوعی فارغ البال، آرام، کیفور. یادم آمد پاکتی به خطّ فارسی بین نامه ها و ارواق وارده ی روزانه هست، آمده ام که ببینم از کیست، حاوی کدام سخن است که نمی شده با یی میل و این قبیل از وسایل بی ربط ِ ارتباطات امروزه ، گفت و نوشت؟! گوشه یی از پاکت را با نوک خودکار معروف بیک جر داده ام و نامه را بیرون کشیدم، در مقابل چشمان من است و یک عکس کهنه ی سیاه وسفید که آه از نهاد من بر میآورد! وای بر من ، وای، [اینهمه رفتند ومای شوخ چشم/هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار] اینها که هستند ،کجایند،؟ این کدامین روز از عمری است که بی پروای من رفته ودر متن میخوانم:
بهمن جان وقتت خوش
این عکس را لابلای کاغذهای کهنه پنجاه و چند سال ِ گذشته پیداکردم. جمعه روزی است از تابستان سال ۴۵ و یا شاید ۴۶. از آن عدّه ی سی نفری آن گردش تابستانی فقط دوازده نفر در این عکس حاضرند، بقیه دارند در کنار رود ِ زانوس حال میکنند. اگر بتوانی خودت را تشخیص بدهی آنوقت در میابی نفری که در سمت چپ تو روی زمین میان علفها نشسته منم،;کنار من فریدون است -برادرم که مُرد- از دیگران شاید فقط فتحی باقیمانده باشد، آنهم شاید نه که یقینن. آن پسرک کوچک در انتهای سمت چپ عکس سروش است، که سال ۱٣۶۱ در اوین به خون غلطید. حسن صرّاف بالای سر حمید ایستاده، به لبخند کنایه آمیزش نگاه کن ،گویی همین الان دارد به من و تو با آن لحن گرم جنوبی اش میگوید" ولَک سیکو اینجا!" این همان حسن است که یکشبه رفت پای چوبه ی اعدام با تیر باران.
آخ خاک بر ِ این دنیا ، یا شاید خاک بر سر ِ ما، نمیدانم کدام شایسته تر است بر این نفرین. دیگران نیز هریک به نوعی در محاق فراموشی رفتند و خاموشی و امّا چه شد که من با دیدن این عکس بعد از اینهمه سال های نکبت و نفرت به یاد تو افتادم و دلم هوایت را کرد خودش قصّه ی دیگری است. یاد هست دوربین لوبیتل ۲ روسی مرا؟ همان که هرجا که میرفتیم آویزان ِ گردن من بود! حتمن یاد هست، چرا که بسیاری از لحظات زندگی ِ بی خیالی و یا شاید خوش خیالی مارا در سینه ی خود ثبت و ظبط کرد ه و تحویل کاغذ سلولوید داده ونگذاشته دستخوش پامال روزگار شود. امروز برای نمیدانم چندمین بار در ماه گذشته داشتم این دوربین را- که حالا دیگر بخشی از عمر ِ هفتاد ساله ی من است - تمیز میکردم، لنزش را، سرپوشش را داخل تاریکخانه و خلاصه هر جزئش را و یادم آمدکه تو روزی به من گفتی " فک نمیکنم تو این قوطی ِ روسی رو خاک کنی، فقط امیدوارم این قوطی تو رو خاک نکنه!" یادت هست؟ یادت هست رفیق سالهای بی ریایی؟ نه من این قوطی را خاک نکرده ام ،امّا ظاهرا این قوطی ناظر خاک کردن من نخواهدبود! چرایی اش را برایت می نویسم، نه اینکه خواسته باشم دِلَت را به درد آورم، نه، فقط برای اینکه گفته باشم در این روزهای آخر سخت به یادت و یاد روزهای بی ریایی که داشتیم ونمیدانم چطور رفت هستم. بعداز خیلی پرس و جو از اینطرف و آنطرف دیشب بالاخره موّفق شدم با شوهر خواهرت دیداری بکنم و نشانی ات را بعد از سالها دوری وبی خبری از وی دریابم. اوّل در شک وتردید وراندازم کرد وبعد کم کم دلش نرم شد و گفت که تو کجایی و به چه کاری و روزگارت چون است. ای داد، ای بیداد، چه اندیشیدیم و چه شد. باری نشانی ات را که گرفتم آمدم ونشستم این ورقه را آنسان که دلم میخواهد مختصرا برایت نوشتم، ولی قبل از ختم کلام بگذارم بگویم، این لوبیتل ِ ۲ را که شاهد بسیاری از روزهای خوب و بد من و تو همه ی دیگر رفیقانمان است میدهم به شوهر خواهرت که به هر وسیله ی ممکن به دست تو برساند، اوّل به دلیل اینکه تو این وسیله را بیش از هرکس ِ دیگر می شناسی و قدرش را میدانی، وبعد هم این مرض لعنتی وقت زیادی از من باقی نگذاشته ، وشاید هم اینک که تو این نوشته را میخوانی مرا علیرغم خواستم، دفن کرده اند. میدانی که همواره دوست داشته ام جسدم را بسوزانند، ولی این آدمخواران حکومت اسلامی حتّی در مرگ هم آدمی را آزاد نمیگذارند. ودست آخر اینکه این دوربین یا قوطی روسی! به قول تو شاهد خاک کردن من نباشد!بگذریم که بودن یعنی گذشتن. دیدارِ دیگری نخواهد بود، یادم به خیر رفیق. قربانت کیومرث.
به همین سادگی ؟ مگر ممکن است، بلافاصله تلفن را برمیدارم ، شماره ی تلفن خانه ی خواهرم را میگیرم ، دخترش شبنم میگوید "الو بفرمایین" میگویم بهمن هستم شبنم جان ، داد میزند " آخ دایی جون شمایین، …" و بعد از قدری خوش وبش سراغ پدرش را میگیرم . شوهر خواهرم میگوید" بعله … ولی چیکار میشه کرد، همه رفتنی هستیم، امّا راستش من نخواستم دوربین رو بدم دس هرکس،چون آقا کیومرث خیلی اصرار داشت که صحیح و سالم به دستت برسونم، اینه که منتظرم وقتی سهراب[پسرخواهرم] داره میاد آلمان از اونجا که همه چی مطمئن تره برات پست کنه."
در عکسی که مقابل من است به پسرکی با بالا تنه ی لخت وموی از ته تراشیده که بر صورت و پشت لبش کُرکهای نرمی روییده مینگرم. گونه ام را اشک خیس میکند. شایدهم آبریزش چشمان است در اثر سنین پیری! تا ایستگاه بعدی این قطار چند فرسخی بیش باقی نیست!
****************
سی ام ماه نوامبر ۲۰۱۶


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست