سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یاد مانده ها


علی اصغر راشدان


• چه روزهای خوش پر بگوبخندی داشتیم. شش هفت نفر جوان تو یک اطاق سالن مانند اداره بودیم. از هر فرصتی استفاده میکردیم، میگفتیم و میخندیدیم. آقا رضا رئیسمان بود. از رئیسی فقط اسمش را داشت، با همه تو همه ی برنامه ها و بگو بخند ها قاطی بود. هر کداممان گیر و گرفتاری پیدا میکردیم، دنبالش راه می افتاد و رفع و رجوعش میکرد... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۶ شهريور ۱٣۹۵ -  ۲۷ اوت ۲۰۱۶


     چه روزهای خوش پربگوبخندی داشتیم.شش هفت نفرجوان تویک اطاق سالن ماننداداره بودیم.ازهرفرصتی استفاده میکردیم،میگفتیم ومیخندیدیم.آقارضا رئیسمان بود.ازرئیسی فقط اسمش راداشت،باهمه توهمه ی برنامه هاوبگوبخندهاقاطی بود.هرکداممان گیروگرفتاری پیدامیکردیم،دنبالش راه می افتادورفع ورجوعش میکرد...

      هفته اول ازدواجم خرخره م راچسبیدندوبردنم ماه عسل.انداختنم توهلفدانی.درمدت غیبتم خیلی ازگرفتاریهای خانوادگیم راحل وفصل کرد.کارهای اداریم راپیگیری میکرد.مایحتاج زندگیم راازتعاونی مصرف اداره میگرفت،میریخت توماشینش ودرخانه م تحویل میداد.به خانمم میگفت:
«من وخواهرم درخدمتتون هستیم،تموم گرفتاریاتونوبه من بگین.وظیفه مه رفع ورجوعشون کنم.»
    شب اول آزادیم آمدسراغم.رفیق مشترکمان آلبرت راهم آورده بود.مارابردرستوران بارنبش بلواروخیابان کاخ.خوردیم ونوشیدیم وخندیدیم.دعوتم کردکه کدورتهای هلقدانی راکمی رفع ورجوع کند.شب تعطیلی بعدش من وخانمم راتوخانه پدرش دعوت کرد،هنوزازدواج نکرده بود.خانواده ش خون گرم ومهربان بودند.خواهرش وخانمم دوست دایمی شدند.میزکوچک می وگیلاس بعدازشام راگوشه دورافتاده سالن پذیرائی گذاشته بود.آلبرت رادعوت کرده بودکه سرمیزکوچک تنهانباشیم.سه نفری به سلامتی هم نوشیدیم.کله مان گرم شد.جوری پچپچه میکردکه تنهامن وآلبرت میشنفتیم:
«یه کم کوتابیا،خونسردترکاروزندگی کن،ازانقلابیگری وبازیای بچگانه دست وردار.دیگه ازدواج کردی.هارت هورت کردن دردی رودوانمی کنه.هرکاری راهی داره...»
    هنوزآقارضاراخوب نمی شناختم،تودلم گفتم:
«اینم ازاونوریاست،بانصیحتای صدتایه غازش.اگه خودی نبودریاست اداره بهش نمیدادن که.نمونه شم همین حرفائیه که میزنه،همیشه سعی میکنه منوازراه ورسمم دوروسازش کارکنه.»
    آقارضاهمه ی بچه هارابه خونسردی وآرام بودن تشویق میکرد.همه بهش مشکوک بودیم.زیرزیرکی کارش رامیکرد.مواظب رفتارماشش هفت جوان هم اطاقیش هم بود...

       سالهای آزگارازآن اطاق شش هفت جوان پربگومگووخنده های سرشاردورشدیم .جوانیهارفت،میانه سال وزن وبچه داروعیالوارشدیم.یکی دونفرپست ومقام وموقعیت اداری قبضه کردند.یکی راهجوم موجهای اولیه گرفتارسکته کرد،هیکل رشیدش رادرازبه درازروتخت غسالخانه انداخت.یکی راآنقدرچلاندکه درمیان سالی سرطان خفتش را گرفت وباخودبرد.یک جوان بالابلندابروپیوسته ی بازمانده ازآل قجر راگرفتاردودودم وراهی پاچراغ کرد.بارآخرکه دیدمش،شکل وشمایلش شده بوداسکلتی سیاه سوخته،بی هیچ گوشت وگل.لباس روتنش زارمیزد.کت شلوارراانگارروچوب لباسی آویزان کرده بودند.دورادورشنیدم باسرطان ریه رفته...

    من وشصت نفرازهمکارهام به جرم واگذاری زمین هابه فقراوطرفداری ازمرام اشتراکی وضدانقلابیگری یک سال منتظرخدمت شدیم.
    شنفتم آقارضابرای رفع ورجوع بعضی مسائل باسازمان مرکزی،یک هفته آمده تهران.مدیرکل زمین شهری سمنان شده بود.ازآن شش هفت نفر تنهاآقارضادردسترس مانده بود.شام دعوتش کردم خانه.مثل قدیمها،بعدازشام رفتیم سراغ میزکوچک گوشه دوراطاق پذیرائی.روبه روی هم نشستیم وخلوت کردیم.استکانهارابه هم زدیم وبالاانداختیم.هنوزلبخندهمیشگی زیرزیرکی پرمعنیش راداشت،گفت:
«رندروزگار،این آتیش خالصوازکجاگیرآوردی؟هنوزبرنگشتی اداره،خلاف میکنی؟گیربیفتی زندون باشلاق روشاخشه!کی میخوای ازروبری؟»
«ازماگذشته که به راه راست هدایت شیم،سربه راه شیم وقواعدومراعات کنیم.اومدی تهرون،توسمنان اداره روکی اداره میکنه؟»
«سپردم دست خانومم،میشناسیش که،همون همکاراداره کل حقوقی سابقمون.باخودم بردمش وشدمدیرکل اداره حقوقیم.دخترحقوقدان قابلی بود.باهم ازدواج کردیم.»
«همون اقلیت مذهبی هم کلاسی دانشکده حقوقتومیگی؟فکرنکردی به جرم ازدواج بایکی از اقلیت مذهبی خفتتومیگیرن؟مخصوصارومدیرکلامواظب وحساسن.»
آره،خودشه.حالادیگه ازاون مراحل گذشتیم.یه جفت پسرمحصل دبیرستانی داریم.همه مون داریم پابه سن میگذاریم.توبااونهمه عروتیزودربه دریائی که کشیدی،هنوزآخ نگفتی.آدم بی عارودردهمینه دیگه...»
«این رشته سری درازداره آق رضا،ظاهرقضیه رونبین،ازتخریب درون خبرنداری.ازم بپرس دردومرض تازه م چیه.»
«اول این دوتااستکانوبریم بالا،بعدبنال بازچی شاه کاری راه انداختی.توهیچوقت نمیتونی بی دردسرزندگی کنی.»
«بعدازیه سال علافی برگشته م اداره.حالابااشاره ازمابهترون،هیچ قسمتی به کارم نمیگیره.»
«راه بیفت،فرداباهم میریم سمنان.توهرپستی خواستی مشغول شو.»
«بچه هام اینجادانشگامیرن،خانمم فرهنگیه.اینجامدرسه داره.»
«هرازگاه بیا،سروگوشی آب بده وبرگردسرخونه زندگی وزن وبچه هات.»
«به اندازه کافی گاوپیشونی عروس هستم،انگشت توبینم کنم،ده نفرگزارش میکنه،مایه دردسرخودتم میشم.نه،این کارعملی نیست.»
«خیلی خب،تلفن سیم درازتوبیاراینجا،یه کاریش میکنیم.»
«این دوتااستکان آخرم بریم بالا،بعدتلفن درخذمت شوماست.»
«پاک حواسموپرت کردی،توکه بیشترازمن بافرهنگ رفیقی.الان شده رئیس اداره واگذاری وامورثبتی.واسه چی نرفتی سراغش؟شماره خونه شومیگیرم،خودت باهاش حرف بزن.»
«نه،بافرهنگ رودربایستی دارم.نمیخوام خودموبشکونم.خودت باهاش حرف بزن.منم اینجانیستم.»
«خیلی خب،شماره شوگرفتم،صدات درنیاد،ببینم چی میگم:آلو...سلام،اوستا!...امروزتوجلسه خیلی دادسخن میدادی،توآدم کم حرفی بودی،خبرتازه ای شده ومابی خبریم؟...آره...فردامیرم....خانومم سلام میرسونه...هفته دیگه یه هفته ماموریت سمنان داری؟...بفرما،درخذمتیم....آره...یه التماس دعادارم...هرکدوم ازاون شصت نفربرگشته داره،یکی ازآشناهاش دستشوگرفنه وتوقسمت خودش مشغولش کرده،این رفیقمون بازم مثل همیشه دستش به هیچ جابن نیست....باشه...پس ماتوسمنان منتطریم...»
«ها،چی شد؟»
«گفت میزت تواداره واگذارهنوزاشغال نشده.فردابروروصندلی کنارمیزخودت بشین...سرتوبندازپائین وبه کارات برس.این چن سال دیگه م آسه بروآسه بیاتابگذره، بازنشسته شی وبری دنبال زندگیت....»

      توسازمان مرکزی دنبال کارهای واریزکردن حقوق بازنشستگیم بودم.ظهرسینی چلوکباب دستم بود.تورستوران باشگاه اداره دنبال میزخالی می گشتم.ازدوردیدمش.نشناختمش،خوب که دقیق شدم تشخیص دادم،آقارضابود.پوست واستخوان ومچاله شده بود.فقط پائین دوطرف وپشت سرش چندلاخ موداشت. کنارمیزدونفره گوشه ی دورافتاده ی دنچی نشسته بود.
سینی نهارم رارومیزگذاشتم،یک صندلی ازکنارمیرپهلوئی کشیدم وروبه روش نشستم.گفتم:
«حالادیگه ماروبه فراموشی سپردی؟اینهمه سال؟نگفتی مرده م،زنده م،چی میکنم!»
هاج واج ازجاش پرید.بی حرف وگپ بغلم زد.سرش راروشانه م تکیه داد،مدتی به همان حال ماند.رهام کردوبی حرف روصندلی فروکش کرد.نگاهم کرد،بی مقدمه گفت:
«خیلی ازدوستای قلابی،منوکه می بینن روشونومیکنن اونطرف.اداره آدما روتبدیل به اینجورابن الوقتای بیچاره میکنه.خیلی پرم،دربه دردنبالت میگشتم تادرددلاموبریزم روسفره...نمیگذارن زنده بمونم،هرجورشده سرمومیکنن زیرآب.»
«توخونسردومحکم بودی،واسه چی پراکنده گوئی میکنی؟نهارچی میخوری،بگیرم بیارم؟واسه چی اینقدپراکنده احوالی!خیلی باریک میرسی!تعریف کن چی کردی وچی میکنی؟»
«نهارخوردم.شرح سالای آخریم مفصله.اوقاتتوتلخ میکنه.»
«خانم وپسرات چطورن؟بازسمنان گذاشتیشون وجیم شدی تهرون؟»
«خانم وپسرام رفتن آمریکا،منم حکم بازنشستگیمو بگیرم،میرم.»
«انگارتوسالای غیبت کبرات خبرائی شده ومابیخریم.هنوزموقع بازنشستگیت نبود.خانمتم خیلی دیرترازماهااستخدام شد،هشت ده سال دیگه مونده بودتابازنشستگیش؟»
«تموم قضایابه سازمان مرکزی گزارش شده.ریزودرشت بچه های اداره میدونن،چیجوری توازهمه چی بیخبری؟»
«یه ساله بازنشسته شده م.یکی دوتاازاداره هاپیشنهاددادن روزی سه چارساعت واسه مشاوره برم اداره.گفتم قلم اداری روبوسیده م وگذاشتمش کناروقسم خورده م کاراداری نکنم دیگه.دورتموم جریانت اداری روخط کشیده م واعصابموآسوده کرده م.»
«سربه نیستم میکنن،واسه م ازروزروشن تره،تاشرمونکنن دست وردارنیستن.»
«آقارضا،این شاه بیت چیه هی تکرارمیکنی؟کیهاسربه نیستت میکنن؟واسه چی بایدکلکتوبکنن.تعریف کن چی بلائی سرت اومده؟»
«باامپراطورآستان قدس درافتادم،تاکلکمونکنن دست ورنمیدارن.عوامل شوازمشهدفرستاد،تموم زمینائی روکه به نام دولت وسازمان زمین سندمنگوله دارگرفته بودم،به اسم اراضی وقفی آستان قدس تملک کرد.»
«مشهدچی ربطی به سمنان داره؟»
«اعتراض کردم،گفتم این اراضی سندمنگوله داربه نام دولت وسازمان زمین دارن،باهاشون سرشاخ شدم.»
«درست گفتی،بعدچی شد؟»
«پیغام دادکه آستان قدس دولت عوض میکنه،غلط کردی سنداراضی آستانقدس روبه نام دولت وسازمان زمین گرفتی.یه هفته وقت داری بساطتوجمع کنی وبری تهرون.نری کت بسته میندازمت توزندون ومیدم پدرتودربیارن.»
«منوبگو،اولانصیحتم که میکردی،تودلم میگفتم:اینم ازخودشونه.جالبه.بعدچی شد؟»
«پیعام دادم من بادستورشمانیامده م اینجاوبااین تهدیدام جاخالی نمیکنم.هفته بعدش یه عده چماقدارریختن،دروپنجره وقفسه های پرونده هاروخردوخاکشیرکردن وآتیش زدن.منم دستبندزده انداختن توزندون مشهد.روغنموگرفتن،یه شوتلویزیونی راه انداختن.بعدشم مثل تفاله فرستادنم تهرون وگفتن این اقلیت مذهبی ضدانقلاب دیگه حق نداره کاردولتی داشته باشه.»
«نگفتی رضا،چیجوری میتونه اقلیت مذهبی باشه،آستانقدس رضوی!»
«گفتن توهیچ کاره ای،تموم این کارازیرسراون خانم رئیس حقوقی اداره ته.همون ضدانقلاب اقلیت مذهبی!داشتن واسه خانمم پاپوش مرتدبودن درست میکردن،سریع بابچه هافرستادمش خارج.»
«واسه چی خودت نرفتی،بااین آش شله قلمکار؟»
«خواستم حقموبگیرم.بااونهمه سابقه کار،انداختنم ازاداره بیرون.مثلالیسانس حقوقم ویه عمرکارحقوقی کرده م.وکیل گرفتم،یه سال دوندگی کردم،حاکم شدم،وادارشون کردم حکم بازنشستگیموصادرکنن.»
«حالاکه حاکم شدی،واسه چی نمیری پیش خانم وپسرات؟»
«دارم کارای پاسپورت وویزامو درست میکنم که برم.تاکلکمونکنن دست ازسرم ورنمیدارن.میدونم،سربه نیستم میکنن.....نمیدونم توزندون چی بخوردم داده ن،آزمایشانشون میده سرطان گردن گرفته م....»


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست