سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

چهار داستانک


علی اصغر راشدان


• چهار داستانک - عتیقه از سلاومیر مروژک؛ کلاه پانامائی از ئگون فریدل، می سی سی پی از دژان انو و تابستان از چزاره پاوزه با برگردان علی اصغر راشدان را در این متن می خوانید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۰ تير ۱٣۹۵ -  ٣۰ ژوئن ۲۰۱۶


Slawomir Mrozek
Die Antiquität
سلاومیرمروژک
عتیقه


    رفتم تو عتیقه فروشی، پیکره ی یک مرد جوان ریشو به اندازه ی طبیعی را گوشه ای کشف کردم. پیکره بین ساعت امپراتور و یک گلدان دوران مینگ ایستاده بود. از عتیقه فروش پرسیدم:
«مومیه یا از عاجه؟»
«نه اونه، نه این. اون یه انقلابی زنده معتبره از پایان قرن بیستمه. میخوای بخریش؟»
«یه همچین انقلابی ئی چن میارزه؟»
«به ارزونی خاک بهت میدم.حالا انقلابیا خیلی ارزون شدن. تو روزنامه بیستا قیمت گذاشته م، صادقانه بگم، به دلیل پیشنهاد بیش از اندازه، به عنوان یه عتیقه، ارزشش نزدیک به هیچه.»
«به این دلیل به من پیشنهادش میکنی؟»
«به این دلیل که ارزش استفاده رو داره، اکه تو اینجور بخوای.»
«اون به چه دردی میخوره؟»
«تو خونه میگذاریش، اون تو رو تبدیل به یه انقلابی میکنه.»
«این قضیه چیجوری پیش میاد؟»
«خیلی ساده، عینهو یه انقلابی، ظرفاتو خرد میکنه، دستگیره ها رو بیرون میکشه، فرش سالن رو کثیف میکنه...»
«و تو اینو مفید مینامی؟ این کارا همه ش خسارته که!»
«آره، زندگی معمولی واسه ت کسالت آور نیست؟ خب، اعتراف کن دیگه!»
چشمهام را بستم، ظرفها را مثل همیشه منظم تو قفسه آشپزخانه چیده، دستگیره ها را همیشه سرجای خودش تو در و فرش سالن را همیشه از تمیزی براق تو ذهنم دیدم... در نتیجه کدام کم کسری و کدام چشم اندازکسالت آور؟...
«باشه، اونو میبرم.»
«بسته بندیش کنم؟»
«نه، اون نزدیک هفتاد کیلو وزن داره، خودش میتونه راه بره»
   عتیقه فروش بلافاصله پرتم کرد تو خیابان. منهم بلافاصله حس کردم تو زندگیم اتفاقی رخداده....


۲
Egon Friedell
Der Panamahut
ئگون فریدل
کلاه پانامائی

( ۲۱ژانویه ۱٨۷٨-۱۶ مارس ۱۹٣٨، نویسنده اطریشی و اهل وین بود).

یک کلاه پانامائی خریدم. باید گفته باشم میخواستم بالاخره یک کلاه پانامائی داشته باشم. دوازده کرون ارزش داشت. گذاشتم رو سرم و رفتم تو خیابانی شلوغ.
   یکی از آشناها نگاهم کرد و گفت «آه، براوو،براوو! یه کلاه پانامائی. معروفت میکنه. اما مواظب باش، مواظب باش! یه بارون روش بپاشه، دور انداختنیه.»
    خواستم نزدیک شوم و اطلاعاتی دیگر بخواهم، دور شده بود. نفر دوم گفت:
«واقعا خیلی شیکه. فقط آدم باید یه کراوات مناسب بزنه و یه جفت دستکش مناسبم بپوشه. با ولگردام هیچ حرف نزنه، تو توالتای عمومی مزاحم کلات میشن.»
پرفسور مولرگفت «آی، دوست جوونم، چه کلاه باشکوهی گذاشته سرش! اما دوست عزیز چرا یک کتاب خوب نخریدی؟ این کلاه حداقل هشت کرون میارزه. با این پول چارتا کتاب جهانی و انسانی مصور تحویل میگرفتی.»
یکی فقط گفت «پس تو پولداری.»
    نمیدانست پول کلاه پانامائی را بدهکارم. آخر سر دوستم آدلف لوزاولین کارشناس سئوالهای لازم الاجرا توتولت آمد. نگاهی امتحان کننده به کلاهم انداخت و گفت:
«چیقد پول خرجش شده؟»
با افتخار جواب دادم «شصت کرون.»
لوز گفت «که اینطور! پس کلاه خوبیه. به عبارتی ترسیدم کلا سرت رفته باشه. شصت کرون میتونه براش هیچ باشه. یه کلاه پانامائی اصل قیمتش حداقل دویست کرونه. به عبارتی تو میباس اینو بدونی: اونا زیرآب بافته میشن....»
   یک نفر دیگر قدم پیش گذاشت و گفت «مزخرفه! زیرآب یا رو آب، یکیه. قضیه اصلی اینه که اون قشنگ و خوش فرمه. در واقع بطور وحشتناکی بیمزه ست.»
      یک نفر دیگر هم خود را قاطی کرد و گفت «به خودتون اجازه بدین فقط هیچ چی نگین. شکلش خیلی خوشگله. اون فقط قالب سرت نیست.»
و متفکرانه اضافه کرد «احتمالا...تو رو همرفته سری واسه کلاهای پانامائی نداری....»
    دراین ضمن کلاه پانامائی دوست داشتنی به نظرم رسید، چرا که تنها به خاطر خودم خریده بودمش، گفتم:
«نمیدونم شما چیکار به کارش دارین. خیلی ساده، من این کلارو دوست داشتنی دیدم، حصیرش خوبه، شکلش خوشگله، متوجه شدم فوق العاده بهم میاد. تنها...یه کم بهش مشکوکم، اما...اون یه مسئله کاملا خصوصی شخص خودمه .یعنی...خدای من، احتمالا یه هوس منه...میتونم حتی رو همرفته از کلاهای پانامائی ناراحت نباشم...»
      سر آخر کلاه پانامائی خود را به یکی از دوستان درشکه چیم هدیه کردم، الان با افتخار تمام روسرش میگذارد تا از تابش خورشید محافظتش کند. برای خودم با دو و نیم کرون یک کلاه نمدی خریدم، دیگر هیچکس تمایلی به ارزیابی فرم و رنگش ندارد. عملا تجربه کردم که چیزهای قشنگ و پرارزش خیلی مزاحم و مایه ی دردسرند، نیروی انتقادی مردم را به چالش میکشند. در حالی که انسان با لوازم بد و ارزان میتواند دارای آرام ترین زندگی دنیا باشد!....


٣

Dejan Enev
Mississippi
دژان انو
می سی سی پی

(متولد ۱۱آگوست ۱۹۶۰ در صوفیه، نویسنده و خبرنگار بلغاریست).

      بیمبو هشت سال آزگار کارش رانندگی تاکسی بود. شبها کار میکرد، شبها درآمدش بیشتر بود. با کار این هشت ساله گذران کرده بود، سیگار را کنار گذاشته و صاحب یک سر طاس شده بود. آنقدر پول به دست نیاورده بود که ماشین نو بخرد. تو خیابانهای تاریک صوفیه که میرفت، تمام درز و شکاف از هم بازشده مسکویچش صدا میداد. بیمبو در برابر مشتریها به ماشینش میبالید:
«تو دنیا ماشینی به محکمی مسکویچ نیست.»
    شبها همه جور مشتری داشت: پرنده های رنگارنگ، دانشمندهای علوم سیاسی، آتش نشانها و سنگ تراشهای گورهای آثار تاریخی و غیره. کار به اندازه کافی بود. تو میدانها هم به اندازه ی کافی می ایستاد. در انتظار مشتریها، تو مسکویچش یخزکه میزد، برای خودش چرت میزد و رادیو گوش میداد. معمولا به نظرش میرسید شب را پایانی نیست- به اندازه ی درازای می سی سی پی طول میکشید. بیمبو از رو جدولهای متقاطع آموخته بود می سی سی پی طولانی ترین رودخانه آمریکاست.
«چی خوب، این تانیاست.»
   تانیا گوینده رادیوی شب یک فرستنده خصوصی بود. صدا پشت پلکهای بسته بیمبو مثل یک مرغ دریائی زیر آسمان سنگین سربی شناور میشد.
«من تانیام. سه ساعت بعد رو با هم میگذرونیم. بچه که بودم، شبا تنها میموندم، پدر و مادرم شیفت شب کار میکردن. واسه این که گرفتار ترس نشم،حرف میزدم. یک نفر رو برای خودم تصور میکردم و تمام شب باهاش حرف میزدم. من تانیا هستم و شما اونائی هستین که سرشب بهشون فکر کرده م»
    بیمبو اطراف سبز رادیو را نواش میکرد. این گوینده خیلی دوست داشتنی را یک بار در واقعیت دیده بود. ناگهان این تصمیم تو ذهنش به وجود آمده بود:
«چی ایرادی داره سه شاخه رز گلگون بخرم و جلوی ساختمون فرستنده رادیو تو «لوزنتز» پارک کنم و تا بیرون اومدن تانیا منتظر بمونم، رزارو بهش هدیه کنم، ازش خواهش کنم مجانی به خانه برسونمش؟»
آره، بیمبو دقیقا همین کار را کرد. ساعتش را نگاه کرد، راه افتاد و رزها را خرید. موتور را استارت زد. پاش را گذاشت رو گاز و از تپه ها پائین راند و به عنوان آخرین تاکسی پشت تاکسی های چشم سبز طبقه بندی شده ی کنار خیابان ردیف شده، پارک کرد و از همانجا به در ساختمان خیره ماند. آهنگ رادیو پایان یافته بود. تانیا گفت
«تا نیمه شب فردا باید از هم جدا باشیم. سعی میکنم سر ساعت بیام، شمام وقت شناس باشین! با دو بند شعر برنامه رو تموم میکنم: یک رودیم، از اطاق های گوناگون/ به سلامت درون این شب جاری میشویم...بدرود!»
    راننده های تاکسی آرام آرام از تاکسی هاشان خارج شدند و سیگارهاشان را روشن کردند. بعد از پنج دقیقه دختری از ساختمان بیرون آمد. راننده ها به طرفش هجوم بردند:
«امروز من میرسونمت، تانیا!»
همه باهم داد کشیدند «من آماده م،میشنوی!...»
   تانیا پرید تو یک تاکسی شیطان خوش شانس. راننده گذاشت تو دنده و تخت گاز از جا کند. راننده های دیگر دوباره سوار شدند، تمامی کاروان شب را شکافت. مسکویچ به عنوان آخرین تاکسی، به خاطر این که اصلا عقب نماند، با دنده سه تخت گاز زوزه کشید...
   

۴
Cesare Pavese
Der Sommer
چزاره پاوزه
تابستان

       از تمام تابستانی که تو شهر نیمه خالی گذراندم، به سختی چیزی میدانم که بگویم. تنها لازمه چشهام را ببندم تا سایه ها دوباره کارشان را از سر گیرند. سایه ها تازه پخش شده و خیابانها دقیقا اینطورند: سایه روشناها با هم جا عوض میکنند، به این شکل که یکی هجوم میبرد و می بلعد. ما به غروبها عشق میورزیدیم. ابرهای داغ در ساعتهای سکوت روی خانه پهن می شدند. شب بامعنی به نظرمان میرسید، مثل وقتی هوای گرگ و میش خورشید تفته را می بلعد و دوباره وارد خانه میشود. سرشب پهن که میشد، با هم دیدار میکردیم- و خیلی زود صبح و یک روز آرام دیگر بود. به خاطر می آورم، شهر کاملا به ما تعلق داشت- خانه ها، درختها، میزهای کافه ها و مغازه ها. تو مغازه ها، از کنار میزهای بیرون چیده شده، کوههای میوه را روبه روی خود می بینم. رایحه گرم و صداها را تو خیابانها به خاطر میاورم. میدانم، از کجا در یک ساعت مشخص اشعه های سه بعدی خورشید رو آجرهای کف زمین میتابد.
    گرچه از ما و ازحرفهامان دوباره تقریبا هیچ چیز دستگیرم نمیشود. میدانم یک کپه میوه خورده م و بارهای زیاد تو بغل و در آغوشش خوابیده م، سرشب تو راه وقت تلف کرده م، از رهگذرها، رنگها و از هر لحظه لذت برده م، چرا که میدانستم باید منتظر میشدم. میدانم دستها و پوستم مهربان و سرزنده شده بودند. ابرهای شب های تابستان و رایحه هوا و تپه های آن وقتها همه با من خویشاوند بودند. میخواستم بگویم اینها را هر روز دنبال میکنم، هنوز هم به شکل توهم ظاهر میشوند.خیلی بار که معمولا درباره ش فکر میکنم،در تمام طول سال، مثل روزی یگانه و مجموعه ای زنده ظاهر میشود. این روز در من بود و وجه مشترکش با تابستان پایان یاقت و جاش را یک حس و یک صدا گرفت .هم را ترک که کردیم، انگار برامان هیچ اتفاقی نیفتاده، از هم جدا و در جائی دیگر منتظر هم شدیم. آدم در انتهای خیابان با هم بر که میخورد، تپه ها ناپیدا و دوباره پیدا میشوند. هر سرشب هم را میدیدیم، تپه خود را در سکوت تو سایه ها می پیچید، آنقدر عاشقش بودیم که میشود گفت جزء متعلقات اطاقمان بود، بخشی از پنجره و خیابان بود. تو شب کوتاه ناپیدا نمیشد، خیلی نزدیک بود. روز شروع می شد و او پایان می یافت. میوه میخوردیم و متوجه او بودیم. حالا چیزی به عنوان تپه و میوه برام نمانده.
          شهر نیمه خالی انگار ترکم میکند. بازی سایه ها و خورشید خیلی ماندگار شد؛ زیبا بود، کنار پنجره ای ایستادن و آسمان و یک تکه گچ را تماشا کردن. به روشنای بیرون و سایه های سرد آگاه بودن، هوشیاریست. چیزی قلبم را قبضه میکرد و با خورشید دوباره اوج میگرفت و شب با سرعت نزدیک میشد و احساس برخورد با هر اتفاقی که تو این خیابانها پیش میامد را با خود میاورد. درختها آنجا بودند، خورشید فرو میرفت، صدای زنها و سکوتی بزرگ حاکم بود. اطاقم را ترک که کردم، احساسهای دیگری در خود حس کردم، خنکای شب فرا رسید. میتوانستم با دقت نگاه کنم و همه چیز را دوست بدارم.
      معمولا آنجا بود، کاملا تو یک بخش دیگر شهر، یک میدان، که با ابرها و سکوت گرمش منتظر من بود. تقاطع نداشت، پنجره ای باز نبود، قضیه تو عمق خیابانهای خالی اتفاق می افتاد که منتظر یک صدا یا صدای قدمهائی بودند. روز روشنی بود، حول حوش غروب. به بازگشتش اندیشیدم و دوباره دگرگونی ناپذیرش دیدم.
    در آن غروب، خورشید نیرویش را از دست نداد. بعد فهمیدیم هر کدام از ما به دیگری فکر میکرده. هر برخورد ملموس آشنائی این اطمینان را در قلبم کمی به حرکت در میاورد و لازم بود که سرریز کند. بعد روشنائی پژمرد-کاملا تازه به یاد می آورمش: اطاق را ترک کرده بودم، ناگهان قدم به تابستانی دیگر گذاشتم، هر طرف اندام و صداهائی بود. سایه ای به خلوت گزیدنم کمک کرد. تمامی اینها همزمان در یک لحظه تو ضمیرم اتفاق افتاد، بعد در من بیرونیم اتفاق افتاد. اینطور بود، انگار روز طولانی را خود من آفریدم، رو این حساب اطاق و شب، هیچکدام با من بیگانه نبود- حتی با اندام گیرنده و صدای آهسته من.
      یک سرشب ابرها تو هم فشرده شدند، تمام شب باران بارید. کنار یک پنجره منتظر ماندم- نه منتظر خودمان- قطره ها می غلتیدند و رو صورتم می افتادند. میدانستم روز بعد پرتو خورشید قابل زندگی میشود و سایه ها خنک ترند، عجله نداشتم وارد آنجا شوم، جائی منتظر میشدم. آخرین باران تابستان بود، رنگهای شهر را تغییر داد. میتوانستم تو حفاظ پنجره منتظر شوم، اما رفتم پائین که تو باران و تو یک خیابان دیگر قدم بزنم. شدیدا به پنجره مان فکر کردم، بهش اندیشیدم و از آنجا دور شدم. تپه ها پشت خیابانها بودند، تاریک شده بودند، با اضافه شدن، تاریکی نزدیکتر شد. آستانه پنجره ها و دروازه خانه را که همیشه تو پرتو خورشید دیده بودم، تو باران دیدم. همه چیز تازه و نزدیک بود، این مرتبه شهرم واقعا رها شده بود. بر که گشتم، روز بعد با این تفکر تو خیابانها عشق ورزیدم و اطاق را خالی یافتم و تا شب خالی ماند. کنار پنجره ایستاده ماندم.
    روزهای زیادی باهم بودیم، آنقدر ادامه داشت که سال پایان گرفت. اما هر دو میدانستیم تو پائیز خاتمه میابد. قضیه واقعا از این قرار بود...   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست