سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آری، اینچنین بود


علی اصغر راشدان


• یک سالن درندشت پشت میز و بساط خیاطی و یک در کمی باز. عده ای جوان و میانه سال، میز بزرگ وسط سالن را دوره کرده بودند. سالن تو داد و دود و بگو مگو غرق بود. وارد که شدیم، بگو مگو فروکش کرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱ تير ۱٣۹۵ -  ۲۱ ژوئن ۲۰۱۶


 
«یه ریزمن وبمیرم وتوبمیری میزنی وادعای هم پیالگی میکنی،پیش ازاداری شدنمونم خیاط کارکشته بودی.سالای آزگاره این کت صاب مرده روتنم زار میزنه،بالاخره کی میخوای تکلیف رفاقتتوبامایه طرفه کنی،آق پیروز؟»
«کی لب ترکردی که درخذمت نبودم؟ماهمکارنیستیم،یه روح تودوتاجسمیم.اداره تعطیل که شد،غروبی میریم خیاطی اوستام،سرخه حصاری.هرجورپارچه م بخوای،خودش داره.ازاونجام میریم آقارضاسیهلا.»
«آدم توزندگیش یه دفه بیشترازدواج نمی کنه که،کت شلواروواسه شب جشن ازدواجم میخوام،میباس لنگه نداشته باشه.»
«کت وشلواری واسط میدوزه که هوش ازسرعالم وآدم ببره.»
«واسه چی قبلابهم نگفتی رندروزگار؟کجاهست دکون این سرخه حصاری؟»
«تولازارنو،طبقه دوم پاساژیه که هرروزازکناردرش ردمیشیم.خیاطی کناربه کنارکافه آقارضاسیهلاست.»

*
    یک سالن درندشت پشت میزوبساط خیاطی ویک درکمی بازبود.عده ای جوان ومیانه سال میزبزرگ وسط سالن رادوره کرده بودند.سالن تودادودودوبگومگوغرق بود.واردکه شدیم،بگومگوفروکش کرد.سرخه حصاری آمدتومغازه خیاطی،درنیمه بازراپشت سرش بست.سرتاپام رامشکوک وراندازکرد،نگاه معنی داری به پیروزانداخت.پیروزگفت:
«خیالت تخت باشه اوستا،ازهمکارای اداریم وخاطرجمعه.ازهمه شومام بیشترکرم کتابه.»
«امروزسرم شلوغه،خودتم میدونی.کارتون چیه؟»
«رفیقم واسه جشن ازدواجش یکی ازاون کت شلوارامیخواد.»
«شبای جمعه که توآقارضاولین،بیائین اینجاروچشم،ازوجناتش پیداست به دردمامیخوره،دربه دردنبال آدمای کرم کتابیم که راه مطالعه درستویادشون بدیم...»
    پاتوقم شدخیاطی سرخه حصاری.اوایل چندتپق زدم که ادای روشنفکرهارادربیاورم.خیلی راحت بادوسه تااستدلال حالیم کردچندان چیزی بارم نیست.خاطرجمع که شدبه محفل سالن پشتی معرفیم کرد.هفته ای یک جلسه بحث وجدل وبگومگوتشکیل میشد.توتمام جلسات شرکت میکردم.
    یک روزتواداره پیروزگفت«مامورای امنیتی هجوم بردن توجلسه،همه رودست بسته بردن.درخیاطی رولاک ومهرکردن.تانیامدن سراغت،مرخصی بی حقوق بگیروخودتوگم وگورکن.»
«اینم ورقه نوشته وامضاشده ی مرخصی دوساله بی حقوق.پی گیری دنباله کاراشم باخودت.حقوق عقب مونده وپول شیش ماه مرخصی استحقاقی نرفته موبگیروبرسون دست زن دوتابچه ی کوچیکم.یه جوری ازکشورمیزنم بیرون....»

*
   انقلاب ودرزندانهابازشد.برکه گشتم،انتشارات سرخه حصاری توپاساژروبه رودانشگاه معروف بود.رفتم توکتاب فروشی پیشش.هم رابغل زدیم.برف سروریش سرخه حصاری راپوشانده بود.ظاهرش راتوزندان شکسته بودند،اماازدرون سرزنده وسرپابود.هنوزهم دربحث وبگوومگوهانمیشدباهاش مقابله کرد.کتاب فروشیش لبریزازکتابهائی بودکه سالهاحسرت بدلشان بودم.بیشتروفتهاپرمشتری بود.مردم کتابهاراباحرص ودستپاچه می قاپیدند.
   یکی دوسال گذشت،هفته ای یکی دوبارمیرفتم کتابفروشیش،تواطاق پشت قفسه هابرام چای میریخت ومیاورد.ازم پذیرائی میکرد.دوسه سال خارج مانده بودم وازجریانات روزدور بودم.توبحث هاهدایت وراهنمائیم میکرد.آن روزگفتم:
«یه مجموعه شعر ازویتنامی هاباهزینه جیبم چاپ کرده ام،هیچ ناشری جرات گذاشتن روپیشخوان وفروششونداره.ناشرریخته توگونی وآورده خونه م.سه هزارنسخه ست،میگی چیکارش کنم؟»
«چرابه خودم نگفتی تاچاپش کنم؟حالام اشکالی نداره،بریزتووانت بیاراینجا،برات میفروشمش،دربه دردنبال اینجورکتابام.»
چندی بعدکه پیشش بودم،گفت«این گوشه کتابفروشی روچارپایه بشین،ناشناس وبی سروصدانگاه کن وببین کتابت چیجوری فروش میره.»
روچارپایه نشستم ونگاه کردم:بیشتردختروپسرهای جوان ودانشجوها،زیرچشمی دورواطراف رامی پائیدند،کتاب رامی میخریدندوتندی توکیفشان میگذاشتندوبیرون میزدند.
    این شکوفائی هم چندان به درازانکشید.هجوم آوردند،تمام کتابهارابردند.درکتابفروشی رالاک ومهرکردند.سرخه حصاری رازیربندوداغ ودرفش کشیدند.بیرون که آمددیگرآن سرخه حصاری نبود.شکسته بود.خم برداشته بود.باعصاراه میرفت.تویکی ازخیابانهای فرعی دانشگاه دوباره خیاطی کوچکی راه انداخته بود.حصرهامیرفتم پیشش.گاهی نق نق میکردم،بهم برق میشدونهیب میزد:
«ببین چندسروگردن ازمن وتوبالاترهاچی کرده وچیهاازدست داده اند.یاروتموم خونواده شوازدست داده وخم به ابروش نمیاره،خجالت آوره!...»
دفعه آخرکه تومغازه کوچک به سراغ رفتم،خیلی باریک میرسید.گفت:
«انگاردارم میرم،کتابای فروش نرفته ت خمیرشده.بگیریم دوهزاتاست،پولش چیقدمیشه،نمیخوام بدهکاربرم،بگوتاتووصیتنامه م بنویسم بازمونده هابهت بدن...»
    هق هق کردم وگفتم«!توتموم هستی توتوراهت گذاشتی،درمقابل خمیرشدن اونهمه کتاب وکتابفروشی به اون عظمت،این حرفت خردکردن منه،مردحسابی،نکن این کارو!...»
   سرخه حصاری هفته بعدش مرد....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست