سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

در تاریکی های کوچه


لقمان تدین نژاد


• از جهت محلّه‌ی چولیان صدای نزدیک شونده‌ی جماعتی می آمد. صدای همخوانیِ یک گروه لحظه به لحظه بلند تر می شد. فضای تاریک شهر انباشته بود از همهمه های گُنگِ شاد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۲ خرداد ۱٣۹۵ -  ۱۱ ژوئن ۲۰۱۶


 
از جهت محلّه‌ی چولیان صدای نزدیک شونده‌ی جماعتی می آمد. صدای همخوانیِ یک گروه لحظه به لحظه بلند تر می شد. فضای تاریک شهر انباشته بود از همهمه های گُنگِ شاد. نواها از محلّه های مختلفِ شهر به آسمان می رفت در هوا چرخ می خورد و پژواک می داد در حیاط ها و کوچه ها و بن بست های ظُلمانی. بچه ها و نوجوانانِ محله‌ی مسجد در تاریکی های وسط کوچه بیصبرانه ایستاده‌ بودند منتظر رسیدن هیئتی که داشت نزدیک می شد. برخی بچه ها جهد می کردند بروند پیشواز گروه اما رفتن آنها دیگر لزومی نداشت که صداها حالا داشت از سمت پیچ کوچه می آمد. در تاریکی های پشت بام ها سایه‌ی زنان و دختران چادری دیده می شد که از پشت چینه ها سَرَک کشیده‌ بودند، با هم چیزهایی می گفتند، کوچه را نشان یکدیگر می دادند و می خندیدند. آسمان شهرِ تاریک را فقط ستارگان کهکشان راه شیری و خوشه پروین و هفت برادران و دیگر صورت های فلکی روشن کرده بود.

در آن دورتر های کوچه اول چند تک سایه‌ از ساباطِ کِپِشتِ محلّه‌ی چولیان بیرون زد و به دنبال آن یک نفر فانوس بدست. نورِ نارنجیِ فانوس افتاد بر هیکل مردان و سایه های آنها شروع کرد به یک رقص نامرتب بر دیوارهای کاهگلی آجری. بدنبال آن یک دسته مردان و جوانانِ شلوغِ شاد بیرون زدند. یک نفر را جلو انداخته بودند به دنبال او می آمدند و بلند بلند آواز می خواندند. صدای همخوانیِ گروه حالا دیگر رسیده بود تا تاریکی های وسط کوچه‌ی محلّه‌ی مسجد،‌ به بچه ها و نوجوانان، و به زنانی که داشتند از پشت بام ها نظاره می کردند. جمعی که داشت نزدیک می شد بلند بلند با لهجه‌ی محلی همخوانی میکرد. باهم بلند بلند می خندیدند و آوای شاد آنها حجم میان دیوارهای کوچه را کاملاً پر می کرد:
نگاه کنید، عُمَر از دور دارد می رسد
ملاغه بر کمر، گُه خُشکیده می جَوَد

یک گروه بیت اول را می خواند و دسته‌ی دیگر با بیت دوم تمام میکرد و بار دیگر همه باهم آواز را از اول تکرار می کردند. عُمر بیست و چند ساله‌ی بالا بلندی بود با دِشداشه‌ی سفید. روی دوشهایش مَزبیه‌ی حنایی رنگ نازک انداخته بودند و یک لُنگ حمامِ قرمز را به طرزی شلخته بعنوان عمامه‌ پیچانده بودند دور سرش. صورت او را با دوده سیاه کرده بودند و تسبیح بلندی از پِشکِل گوسفند انداخته بودند به گردنش. تسبیح عُمر تا ناف او می رسید. جماعت از پشت سر او می آمدند و برایش آواز می خواندند و تمسخرش می کردند. عُمر در مرکز توجه جمع با نعلین های لاستیکی بر کوچه‌ی خاکی پا می کوبید و زیر نور ضعیف فانوس پیش تر و پیش تر می آمد. راه که می رفت ملاغه‌ی بزرگ چوبیِ آویزان از کَمَر او نوسان می کرد به اینسو و آنسو.

عُمر رسید پای دیوار خانه‌ی اوسا پولاد. انگار متوجه چیزی شده باشد ایستاد مکث کرد. همراهان او هم ایستادند حلقه زدند دور او. مرد فانوس بدست جلوتر آمد نزدیک تر به عُمر. هیاهو و خنده‌ی جمعیت اوج تازه‌یی گرفت. دو سه نفر کمک کردند سرپوشِ سیمانیِ چاهَک مستراح خانه‌ی اوسا پولاد را کنار زدند. بوی تند مدفوع یکباره رها شد در فضا و کوچه را از آنچه که قبلاً بود چند برابر بدبوتر ساخت. ناودان آجریِ خانه که به چاهک می ریخت هنوز خیس بود و از آن بوی اسیدیِ ادرارِ تازه بلند میشد. عُمر نشست بالای چاهَک و ملاغه‌ی خود را از کمر باز کرد. جماعت همراه او منفجر شدند از خنده، هیاهوهای نامشخص سر دادند و بار دیگر شعر دسته جمعیِ خود را خواندند و هلهله زدند. توجه بچه ها، بزرگترها، زنان و دخترانِ پشت چینه ها، و جوانان هیئت همه متوجه کارهای عُمر بود. عُمر دامن مَزبیه و دشداشه‌‌ی خود را با دست جمع کرد چَنگ-پا نشست بالای چاهَک، ملاغه‌ی خود را پایین برد در چاهک از هوا پُر کرد و نزدیک کرد به لبها. زبان خود را گذاشت توی گونه هی جوید و هی رضایت آمیز تکرار کرد، «عجب خوش طعمه، جانمی جان! چقدر مزه می دهد!» و باز ملاغه‌ را پایین برد توی چاهکِ متعفن از هوا پر کرد، به لبها نزدیک کرد، و تظاهر کرد به خوردن و جویدن و تعریف از آنچه می خورد. جمعیت در زیر نور ضعیف فانوس حرکات عُمر را با دقت دنبال می کردند و می گفتند و هربار منفجر می شدند از خنده و او را به هم نشان می دادند و بازهم می خندیدند.

عُمر همچنان نشسته بود بالای چاهَک و با ملاغه‌ی چوبیِ خود بازیِ خوردن در می آورد. مَش محمود بقّال رفت بالای سر عُمر سر او داد کشید، «بلند شو دیگه. چقدر گُه می خوری؟ سیر نشدی اینقدر می خوری؟ بلند شو!» عُمر خودداری کرد و باز به خوردن ادامه داد. مَش محمود محکم تیپا زد به ران او. عُمر نزدیک بود بیافتد توی چاهک. دست زد به زمین تعادلش را حفظ کرد. مَش محمود دوباره به ران او تیپا زد و داد کشید، «دِ میگم پاشو اینقدر گُه خوری نکن. پاشو!» عُمر التماس کرد و ادا در آورد، «چکارم داری؟ دوست دارم گُه بخورم. چکارم داری؟ میخوام گُه بخورم.» مش محمود خم شد دندان قروچه کرد ریِسه‌ی گردن عُمر را محکم گرفت از زمین بلند کرد و بار دیگر با هوایی از توهین و نفرت و خشونت به او تیپا زد. عُمر در اثر ضربه دو سه قدم به جلو دوید و دوباره راه افتاد. هیئت زدند زیر خنده. صدای خنده‌ی دختران و زنان از پشت بامها بگوش رسید. جمعیت دوباره به دنبال عُمر راه افتاد شروع کرد به آواز خواندن و شادی کردن و دست زدن. کسی نکرد درپوشِ سیمانیِ چاهک مستراح را برگرداند سر جایش و بوی تعفن همچنان به هوا رفت و فضای کوچه‌ی تاریک را از آنچه بود غیر قابل تحمل تر ساخت.

مَش محمود یک کاشیِ «۱۱۰» کارِ اصفهان نصب کرده است بالای دکانش با زمینه‌ی لاجوردی و شماره های سفید. همیشه موذن هنوز دارد اذان می گوید که او در چوبیِ دکان را می بندد و می شتابد برای خواندن نماز اول وقت. ریش خود را همیشه حنا می بندد و شاربش همیشه تراشیده است. معلوم نیست چرا عبده توی شبیه ها یا تاسوعا عاشورا همیشه نقش های منفی را بازی می کند. از خانواده‌ی مَخَل فقط عبده است که همیشه میشود شمر و حرمله و ابن زیاد و دیگر آدم های لشکر یزید. برادران او همیشه نقش حضرت عباس و امام حسین و قاسم داماد و مسلم ابن عقیل و شهدای دیگر را بازی می کنند.

عُمر که راه می آمد هر دم یک نفر متفاوت از پشت سر می آمد به او محکم پس گردنی می زد، همه قاه قاه می خندیدند، و او دور می شد تا دمی دیگر که نوبت یک نفر دیگر برسد. از فاصله‌ی خانه‌ی مش پولاد تا فراخناکیِ کوچه سیروس چند بار حسن جنگجو یکی دیگر از پسران خانواده‌ی بدنامِ جنگجو هربار دزدانه از پشت آمد انگشت خود را رساند به پشت عُمر و به سرعت در رفت توی تاریکی قایم شد پشت بقیه. عبده هربار سریع برمیگشت و تهدید می کرد، «حسن، هِل عَمون! دُماتَر علاج تِه کُنُم.» هر بار این تنها عکس‌العملی بود که عبده از خودش نشان میداد.

همین عاشورای گذشته بود که عبده باز شده بود شِمر ابن ذی‌الجوشن. سر تا پا لباس قرمز به تن کرده با تبختر نشسته بود روی زین اسبِ قهوه‌یی داشت می رفت بدنبال تابوت کوچکی که مجسمه‌ی گچیِ علی اصغر را لای کفن توی آن خوابانده بودند و یک نفر از خانواده‌ی مَخَل گرفته بود روی سر و داشت می برد. امام حسین با لباس های سفید و شال کمر سبز و کلاه خود آن جلوتر ها می رفت سوار اسب سفید. حضرت عباس بدنبال امام حسین می رفت با لباسهای سبزِ سیّدی روی یک اسب حناییِ تیره. جمعیت طبق معمول هر ساله تمام پیاده رو ها را پر کرده بودند و همراه دسته ها می رفتند به قبرستان بیرون شهر. سر دربندِ خراطّان یک نفر از توی جمعیت پیاده رو بیرون دوید وسط خیابان نزدیک شد به اسب شمر. با خشونت دست دراز کرد کمر شمر را چسبید. او را به وَجَر با یک حرکت کشید پایین پهن کرد روی اسفالت خیابان و گرفت زیر مشت و لگد و هی فحش های خوار و مادر داد به شمر و یزید و ابن زیاد و حرمله، و مِنار و آلاتِ تناسلی و چیزهای رکیک دیگر حواله کرد به تمام کسانی که روز عاشورا ایستاده بودند مقابل لشکر امام حسین. در تمام مدتی که مرد شمر را گرفته بود زیر کتک، زنی در پیاده رو هی تکرار می کرد، «ای خدا لعنتت کنه. ای خدا لعنتت کنه.» عبده در تمام مدتی که زیر ضربه بود عکس‌العمل نشان نداد صورتش را چرخانده بود رو به اسفالت و فقط سر و صورتش را با دست حفظ کرده بود. یک عده از پیاده رو ریختند مرد را گرفتند دیگر نگذاشتند شمر را آنقدر وحشیانه بزند و دقّ دلی قتل امام حسین را سر او خالی کند. از قیافه‌ی ضارب نوعی رضایت خاطرِ خاص می بارید. جمعیت مرد را گرفتند به آرامی هدایت کردند بطرف پیاده رو و او با آرامش و بدون اینکه مقاومتی از خود نشان داده باشد به پیاده رو وارد شد دوباره قاطی مردم. وارد پیاده رو که می شد یک نفر به او گفت، «اجر تو با امام حسین» و مرد با سیمایی انباشته از رضایت خاطر و تنی خسته از کتک کاری از کنار او رد شد.

از دماغ شمر خون می آمد. یک نفر کمک کرد سر او را بالا گرفتند. یک نفر دستمال در آورد گرفت جلوی دماغ او و در همان حال خون صورت او را پاک کرد. عبده در تمام مدت هی می گفت، «بخدا هیچیم نیست. الان بند میاد. زحمت نکشین» یک نفر برای او شربت زعفران آورد توی جام شیشه‌یی. عبده کمی نشست روی اسفالت نیمه داغ خیابان بعد حالش کمی جا آمد بلند شد خودش را تکاند، کلاه خود و لباس رزمِ شِمر ابن ذی‌الجوشن را مرتب کرد، رفت به طرف اسب. در تمام مدت مَحْمَد برادر کوچک او افسار اسب را گرفته بود. مَحْمَد بخاطر سن پایین خود در شبیه ها نقش طفلان مُسلم را بازی می کرد اما آنروز نقش او گرفتن افسار اسب شِمر بود. یک عده کمک کردند شمر از اسب بالا رفت.

جمعیت همانطور آواز خوانان جلوتر و جلوتر آمد تا رسیدند پشت دیوار خانه‌ی استوار جودکی. عُمر بار دیگر نشست پای چاهک روباز و شروع کرد به بازیِ خوردن با ملاغه‌ی چوبی. بعد از چند دقیقه که عُمر نشسته بود بالای چاهک و هنوز داشت می خورد علی جنگجو آمد به او پس گردنی زد و به پهلوی او لگد زد و داد کشید، «بلند شو ملعون، بلند شو سگ رید به هیکلت، بلند شو دیگه» عُمر ملتمسانه اعتراض کرد، «چرا می زنی؟ چکارت کردم اینطوری می زنی؟» علی جنگجو عصبانی شد یکبار دیگر به او لگد زد و خیلی جدی فریاد کشید، «این یکی برای اون لگدی که زدی به درِ خانه‌ی حضرت فاطمه، آشغالِ گُهِ سِنده‌ی بوگندوی ریقو! بگو خُب. . . ، بگو خُب. . .» و دندان قروچه کرد و یک بار دیگر به عُمر لگد زد و گفت، «زدی محسن را سقط کردی؟ هان ملعون؟ هان؟ میخوای دوباره یادت بندازم کثافت ملعون؟ لگد می‌زنی به در خانه دختر پیغمبر؟ هان؟» و بار دیگر به او لگد زد بعد هم گردنش را گرفت با خشونت از پای چاهک بلند کرد هل داد به جلو. در تمام مدت زنان و دختران از پشت بامها نگاه می کردند و جمعیت توی کوچه افسون حرکاتِ علی جنگجو بود. نور ضعیف فانوس بر جمعیت می افتاد و سایه‌یی از یک توده‌ی سیاهِ بیشکلِ متحرک می انداخت بر دیوارهای آجری کاهگلی. جمعیت دوباره شادی کنان، آواز خوانان، دست زنان، راه افتادند به دنبال عُمر و باز با گویش بومی شروع کردند با همخوانی:
نگاه کنید، عُمَر از دور دارد می رسد
ملاغه بر کمر، گُه خُشکیده می جَوَد

مسافتی آنسوتر عُمر و جمعیتِ دنبال او نزدیک شدند به قُمِش و خانه‌ی آقا. مرد فانوس بدست از همه زودتر رسید به در خانه‌ی شیخ. شیخ مرتضا با عرقچین و پیراهن و تنبان سفید ایستاده بود بالای پله ها منتظر جمعیت. عُمر نزدیک شد به در خانه‌ی آقا. آقا از همان بالا که ایستاده بود تُف کرد در جهت عُمر و پایش را پرت کرد طرف او و بلند بلند گفت، «تِتْ. . . ، ِتتْ. . . تِتْ. . . » و او را از خود دور کرد درست مثل سگهای ولگردِ کوچه های تاریک. جمعیت دنبال عُمر همه زدند زیر خنده و چند نفر به پیروی از آقا شروع کردند به تیپا زدن به عُمر. آقا لبخند زد و جمعیت از درِ خانه‌ی او دور شد. کمی آنسوتر همه با یکی از افراد هیئت دم گرفتند به لعن و نفرین عُمر. یک نفر ناشناس از میان جمعیت فریاد می زد: بر عُمر لعنت. . . ، و جمعیت همه همصدا جواب می دادند، بیش باد. . . . «لعنت بر عثمان. . . ، بیش باد. . . .» «لعنت بر ابوبکر. . . ، بیش باد. . . . »

و کارناوالِ شادی همچنان به راه خود در کوچه های تاریک ادامه داد. کوچه‌ی تنگِ محله‌ی چادربافان را پشت سر گذاشت تا رسید سر خیابان تاریک. همه باهم آوازخوانان عرض خیابان تاریک را طی کردند و آنسوتر وارد کوچه های پیچ در پیچ محله‌ی بوریاچینان شدند که تا پاسی از شب گذشته بخوانند و بزنند و برقصند و شادی کنند. رفتند که اینجا و آنجا درپوشِ چاهک های متعفن را برای عُمر بردارند که او هربار ملاغه‌ی چوبی خود را از هوای چاهک پر کند، به لبها نزدیک کند، زبان خود را توی گونه ها بکند، زیر دندان بگذارد بجَوَد و برایشان تئاتر بازی کند. مردم هم با شعارها و دلقک بازی ها و شیطنت های خود طبق معمولِ هر ساله مراتب ارادت عمیق خود به مولای متقّیان و ذریّه‌ی حضرت زهرا (س) را نشان داده باشند و برای یک بار دیگر طی یک مراسم دیگر پایه های باورهای مذهبی خود را هرچه محکم تر و خدشه ناپذیر تر ساخته باشند.

لقمان تدین نژاد
‌آتلانتا،۲ ژوئن ۲۰۱۶

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست