چشمِ مرا ببند  
							             
							            
						            	
						             
						            
						         
					            	
						            	
						            	
						       			خسرو باقرپور
						       			
						       			
						       			 
							            
						       		
				       			 
					         	
									
									• 
بیداری در رودی بیزار می رود.
 
و روز در غبارِ بی سرانجامی؛
 
هیچ حرفی برای شنیدن ندارد.
						       		... 
								
								 
				       			
					             
						            اخبار روز: 
						            www.iran-chabar.de
						             
						            	چهارشنبه 
							            ۲۲ ارديبهشت ۱٣۹۵ - 
							            ۱۱ می ۲۰۱۶
					             
					             
					            
					            	
						            
  
		
 
	   
 
				  
				 بیداری در رودی بیزار می رود. 
				و روز در غبارِ بی سرانجامی؛ 
				هیچ حرفی برای شنیدن ندارد. 
				از بانک ها، نامه ها،  
				از خویش و گام ها و خیابان ها، 
				و از این همه سیمایِ آشنا؛  
				خسته ام، 
				همه شبیه همیم؛ 
				سنگدل، غافل، سیاهدل  
				و خیره به ارقام و ازدحام. 
				 
				سر می گذارم روی شانه ی شب: 
				این غولِ مهربانِ سیاه. 
				غورباغه ای غمگین؛ 
				می پرد میانِ برکه ای با حواسِ پرت، 
				برکه تکان می خورد! 
				و قطره ای شعر: 
				می نشیند روی صورت من. 
				 
				 
				اسن. میانه ی فروردین ۱٣۹۵ 
 
 
					             
					             
			           		 |