سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"ایکسبازی"
"اپیزود هفتم"


علی عبدالرضایی


• در زندان اندام وحشتناک قانون را دیده بود، دیگر نمی توانست نقاشی کند، حتی نمی توانست مثل گذشته آسان بنویسد. کلمات دیگر در ذهنش به ترتیب نمی نشستند. هر کلمه چون جسدی توی تابوت رفته بود و در اقصی نقاط ذهنش خاک شده بود. بر هر قطعه یی که می نوشت دست می کشید، سطرهایش سرد بودند، کلماتش چون کامیونی با دو چشم روشن از دور می آمدند و می خوردند به دیواری که باید خراب می شد اما مصبّ خودشان درمی آمد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ٣۰ فروردين ۱٣۹۵ -  ۱٨ آوريل ۲۰۱۶


 
در زندان اندام وحشتناک قانون را دیده بود، دیگر نمی توانست نقاشی کند، حتی نمی توانست مثل گذشته آسان بنویسد. کلمات دیگر در ذهنش به ترتیب نمی نشستند. هر کلمه چون جسدی توی تابوت رفته بود و در اقصی نقاط ذهنش خاک شده بود. بر هر قطعه یی که می نوشت دست می کشید، سطرهایش سرد بودند، کلماتش چون کامیونی با دو چشم روشن از دور می آمدند و می خوردند به دیواری که باید خراب می شد اما مصبّ خودشان درمی آمد. همین که درها باز می شدند و هم سلولی ش در می رفت یک تکه ابر بزرگ می افتاد روی سرش، بعد هم صورتش را غرق می کرد. برف که تا دیروز چون شالی قیمتی دورِ گردنِ تک تکِ کوههای اطراف پیچیده بود حالا داشت بسادگی آب می شد. دقیقن بیست سال پیش باید می آمد اینجا زندگی می کرد، آنوقت ها عشق بیست ساله بود و حالا باید چهل سالش رفته باشد. دقیقن بیست سال بعد آمد آنجا که نباید می آمد. آمده اینجا که اتفاقی بیفتد و اتفاقی هم که شده یکبار دیگر توی چشمهاش زُل بزند، بعد هم برود، واقعن برود. حالا ولی نه اتفاقی افتاد، نه اتفاقی آمد، فقط جای خالی او را زندان پر کرد.
بوردو نام زندانی ست در مونترآل که اولین جمله ی رُمان تازه اش را اول بر یکی از دیوارهاش نوشت. بدون خودکار، بی کاغذ و صفحه، با تکه ذغالی که آن گوشه افتاده بود نوشت زندان گورستان دورافتاده ای ست که فقط زنده ها درش زندگی می کنند و بعد آزاد شد، آغاز شد رُمانی که آزادی بین هر دو سطرش قدم می زد. تازه در زندان آزاد شده بود، حالا به طرز فجیعی آزاد بود از اندام چندش آورِ قانون و یک مجنون بنویسد اما دروغ هنوز تریبون داشت، و او برای اینکه بمیرد باید فقط زندگی می کرد، متاسفانه این دفعه گیرش انداخته بودند، گیر کرده بود یکی از پاهاش در پاپوش! حالا چند هفته ای آزاد بود ول بگردد تا دادگاه آگاهش کند گناهکار است!
جوانتر که بود یکی در جایی نوشته بود که سخت است! آرشامِ آموزگار بودن واقعن سخت است! سخت است چون فقط او می تواند با اینکه در صحنه زندگی می کند، پشتِ پنجره لخت بایستد و دم نزند. آخر چرا همیشه باید فقط او دم نمی زد!
ای کاش زمان گوی بزرگی بود که می شد هُل اش داد، گوی می غلطید و مادامی که هُل اش می دادی، دنبالش می دویدی و روزها کمی تندتر می گذشتند و توی این چاردیواری اینهمه خود را جای شب قالب نمی کردند. ای کاش این چاردیواری فقط چهار دیوار داشت و « تروا » هم سلولی ش دم به ساعت سرش را از توی صفحه نمی کَند و زُل نمی زد به جایی دور در چشمهاش. چهره ی شلوغی داشت، موهایی که پاشیده بودند سرِ صورتش خاکستری بود. هر وقت که انگشت می کرد لای موهای سینه و آن را کرچ و کرچ می خاراند شصتِ آرشام خبردار می شد که باز می خواهد با سوال بیهوده ای اعصاب معصابش را بریزد به هم، اگر جوابش را نمی داد دوباره می پرسید و با صدای بلندتر باز می پرسید و بعد منتظرِ پاسخ زُل می زد توی صورتش که فکر و خیالِ زیاد پر خط و خالش کرده بود. باران به طرز غم انگیزی می بارید و هر چه می کرد نمی توانست تاریکی یکدستی را که ریخته بود پشتِ پنجره بشورد. صدای به هم خوردنِ درِ آهنی، چند کبوتری را که پشتِ پنجره نشسته بود پر داد، صدای بال بال زدن هاشان به کتک کاریِ جیسون می مانست که تنها کاکاسیاهِ واحدشان محسوب می شد، اول توی دستش تف می کرد، بعد چوب را مثل باتوم در مشت می گرفت و صدای بام بامِ ضربه هاش بر پشتِ لحاف، دادِ همه را در می آورد.
درها را که باز کردند فوجی سرِ کچل ریخت در حیاط و با اینکه درختِ هلو تا گلو در برف فرو رفته بود و چند گنجشک بر هسته ی تک افتاده ای بیهوده تُک می زد، شعف و حرکت همه جا پخش شد. تهِ حیاط توپ مثل خربزه ای مشهدی در هوا پیچ می خورد و تا به دست کسی که بیشتر گلو پاره کرده بود می رسید سرش آوار می شدند و ناچار از لای پای یکی دیگر می زد بیرون. آرشام از این فوتبالِ خشن اصلن خوشش نمی آمد. نشسته بود دمِ درِ سلول، پای درختی که از دیوارِ پر خط و خال سیمانی سرکشیده بود و آفتاب تازه داشت سرشاخه هاش را روشن می کرد. عزیزترین جای زندان همین جا بود که همیشه بادِ ملایمی از آن می گذشت. همین که سرش را پایین انداخت از دکمه های پیراهنش که تا ناف باز مانده بود خجالت کشید. چرا این طور شده بود، اصلن چرا اینجا بود؟ در زندگی او هرگز کسی سرِ جای خودش نبود، همیشه استخوان را جلوی گاو می انداختند و علف را به سگ تعارف می کردند. بیخود نبود که حالا خودش هم ربطی به آرشام آموزگار نداشت، آرتیستی تبعیدی که حالا یکی از پاهاش در پاپوشی که براش دوخته بودند گیر کرده بود.
از درزِ درهای پنجره که مثل دو لبِ چروکیده به هم چفت شده بود بادِ سردی می آمد و روی دو چاله ی چهره ی آرشام که باز دیشب اش را موهای بلندی آشفته کرده بود مکث کرد و بعد بر نوکِ پا در رفت. تروا گفت تو مطمئنی گوش ات سوراخ داره؟ نکنه گرسنه ای و جوابم رو می خوری؟
هنوز ول کن نبود، زیرِ یکی از لُپ هاش بادکنکی باد شده بود، مثل کسی که تکه گوشتِ لذیذی دهانش را پر کرده باشد و دلش نیاید قورتش بدهد از رو نرفته و هنوز داشت وِر می زد. حالا دیگر حیاط را قلدُرها پر کرده بودند و در دسته های دو، سه و چند نفری یک ردیف را می گرفتند و با هر گامی که برمی داشتند برف پاها را کرت کرت قورت می داد و کار گروهِ بعدی را آسان می کرد. آرشام هنوز سلولش را ترک نکرده بود، فنجانش را گذاشته بود کفِ دستش، و پشت هر جرعه قهوه ای که می نوشید پُکی هم به سیگار می زد و گاهی انگشتِ اشاره اش را با آبِ دهان تر می کرد و با احتیاط خاکستر سیگاری را که ریخته بود بر تخت اش بر می داشت و به لبه های کثیفِ زیرسیگاری می مالید. بر درگاهِ سلول بغلی، جوانکی موبلند که تکیه داده بود به دیوار و نمی توانست بیشتر از بیست سال داشته باشد پلک پلک آب می ریخت. اشک صورتش را برداشته بود و گاهی با پرِ پیراهنش زینتِ چشمانش را پاک می کرد اما باز دست بردار نبود و دوباره آن را زیبا می کرد. پشتِ پنجره نال نالِ آبِ توی ناودانی حزن عمیقی به بغبغوی کبوترهای روی شیروانی داده بود. کمی آنسوتر برف شاخه های درختان را که کمک می خواستند توی جاده دراز کرده بود اما جز ماشینِ گارد کسی از آنجا نمی گذشت که دستگیری کند. آرشام پالتوی پاره پوره ای بر شانه انداخت و آخرین پُک را که به سیگارش زد پا شد، دو دستی لُپ های « تروا » را از دو سمت گرفت و بلندش کرد «برو بیرون!» و همزمان که دستش را بر صورتش می مالید گفت عمرِ آدمی مثل سیگاره، بی خیال! آخرش به کونه اش می رسی، بعد هم رفت دمِ درگاهِ سلولِ بغلی و جوانکِ موبلند را کشان کشان برد در سلول و انداخت سرِ تخت و در را بست، شلوارش را کشید پایین و پُمادِ پایش را از زیرِ تخت برداشت و یواش روی باسنِ سفیدِ پسر مالید و گفت نباید داد می زدی.



"٢-فیسبوک"

تنها پنج ساعت با هم تفاوت دارند، باران نهارش را که می خورد، هر روزه پنجره ی "ایمو" را باز می کند تا خطهای چهره ی کیمیا را که دارند هی بیشتر و عمیق تر می شوند رصد کند. کیمیا هم دم دمای تنهایی اش هر روز عصر دلش به همین پنجره خوش است، باران که خواننده ی تمام وقتِ یادداشت های آریا در فیسبوک است، از فکرها و کارهای تازه اش روایت می کند و کیمیا از ملال و قرص های افسردگی ش می گوید که هی دارد دوزشان می رود بالا.
باران بشدت نگران کیمیاست و از چت با او جز انرژیِ منفی نصیبش نمی شود اما خودش را مدیونِ مهربانیِ اش می داند و هر روز سعی می کند شادش کرده از گودال تنهایی بیاوردش بیرون!

- راستی دو هفته پیش سحر دوست دخترِ آرشام بهم زنگ زد، انگار آرشام هم دست کمی از آریا نداره و مدام بهش خیانت می کنه.
- جدی!؟ چی شده!؟
- از قرار معلوم بیست روز پیش آرشام اومده مونترال تا پیشِ سحر زندگی کنه هنوز پنج روز نگذشته با دختر همسایه ش می ریزه رو هم و یه روز که سحر از کالج برمی گرده خونه، هر دو رو لخت توی اتاق خوابش غافلگیر می کنه.
- خدا مرگم بده!
- آره دختره خیلی شاکی بود! البته بااینکه آرشام رو بخشیده از طریق ایمیلش فهمیده بلیط لندن گرفته و می خواد برگرده، طفلی مونده بود چیکار کنه.
- این جور دوست پسر رو نگه داره که چی!؟ همون بهتر که بره گم شه.
-دیوونه شدی!؟ چی گم شه!؟ بهش درباره قوانین کانادا گفتم و اینکه اینجا قانون هوای زنها رو خیلی داره و کافیه زنگ بزنه پلیس و بگه آرشام کتک اش زده، دختره ی دیوونه هم این کار رو کرده و دیشب زنگ زده که آرشام رو انداخته هلفدونی!
- خیلی کار بدی کردی باران، نباید عقده هات رو جای آریا سرِ پسرخاله ی بیچاره ش خالی می کردی، طفلی آرتیسته، گناه داره!

در حال چت بودند که مادرِ کیمیا از تهران به خانه اش زنگ زد و رفت که با او حرف بزند. متاسفانه فرصت نشد باران نقشه اش را پیاده کند. حالا منتظر بود تا کیمیا باز تماس بگیرد، باران فکر بکری در سر داشت، این جوری با یک تیر به چند نشان می زد، او هنوز عاشق آریا بود که دیگر بهش پا نمی داد، آریا همیشه دنبال لیلای تازه می گشت، مثل غولی بود که باید خون تازه می مکید تا می نوشت، با هر که سراغش می رفت گرم می گرفت و سعی می کرد باری او را از نزدیک ببیند و لخت اش کند. در واقع آریا شیفته معماری اندامِ زنها بود و بااینکه نقاش نبود آنها را در داستان هاش توصیف می کرد و کمتر پیش می آمد زنی را بیش از دو بار ملاقات کند. باران هم برای همین هرگز نخواسته بود کیمیا با او تماس بگیرد اما حالا فرق می کرد، اگر کیمیا بهش نزدیک می شد و کمک می کرد آرشام از زندان خلاص شود جایگاهِ ویژه ای در زندگیِ آریا پیدا می کرد و از این طریق باران هم می توانست از لحظه لحظه ی زندگی آریا خبر داشته باشد و در وقت مقرّر زهرش را بریزد. از طرفی آریا پر از حس زندگی بود و می توانست کمک کند تا کیمیا خودش را از شرِّ ملال که زندگی ش را محاصره کرده بود خلاص کند. آن روز وقتی کیمیا باز تماس گرفت پیشنهادش را با او در میان گذاشت، اول زیر بار نرفت، می ترسید همسرش بفهمد اما وقتی باران بهش اطمینان داد که آریا محال است بگذارد کسی از زندگیِ خصوصی ش آمار بگیرد قول داد از طریق فیسبوک با او تماس برقرار کند.



"٣- کافه چوبی"

ابرها در آسمان مونترآل دائمی اند، گاهی خاکستری، گاهی تیره اما همیشه آنجایند، همچنان که باد آرام خودش را به اندام کشیده ی باران می مالد، آب دارد قطره قطره از تکه ابری تیره جدا می شود و مثل الف فرو می رود توی تن و بدنِ باران که بی چتر و بی کلاه جلوی کافه منتظر است. صبح مدت هاست رسیده آدمها می آیند و هی می روند اما هنوز خبری از سحر نیست. سرانجام از تاکسی پیاده می شود، نگاهی به اطراف می اندازد و هم را بغل می کنند و سمتِ دری چوبی می روند که خودش را مثل باز وا می کند تا دو خوشحال وارد شوند، بعد هم دور میزی در دنج ترین جای کافه روبروی هم می نشینند.

- چه کافه ی باحالی! کاش صندلی هاش چوبی نبود.
- کافه مافه رو ول کن سحر! تو کارت عالی بود، دیشب کیمیا از پیشِ آریا بهم زنگ زد و خواست ضامنِ آرشام بشم و هر چه زودتر از هلفدونی بیارمش بیرون.
- وای بهش گفتی مواظبِ خودش باشه!؟ آریا خودِ ابلیسه، محاله زنی از چنگش قسر در بره.
- خیالت راحت! کیمیا کارش رو خوب بلده هنوز ندیده عاشقش کرده فقط شاکی بود از اینکه یک شبه چند هزار پوند تیغش زده.
- اتفاقن آریا خیلی هم دست و دلبازه اصلن واسه پول پشیزی ارزش قائل نیست، من شش ماه باهاشون زندگی کردم.
- چی می گی تو!؟ دیشب برده کیمیا رو کازینو.
- وای عجب خریه کیمیا، آریا جنونِ قمار داره وقتی می ره کازینو اول پول خودش رو می بازه بعد هم از هر کی دستش برسه قرض می گیره هرگز هم پس نمی ده عمرن هم نمی بره یعنی اونقده بازی می کنه تا ببازه، تازه وقتی هم که می بره به هر کی دور و برش باشه شیتیل می ده آدمِ عجیبی یه.
- پس چرا می گی خودِ ابلیسه!؟
- بیا بریم یه کافه ی دیگه باران! اینجا صندلی هاش بده، کونم درد گرفته.
- تو که اینقدر سوسول نبودی چه ت شده!؟
- از بس که از پشت دادم ...
- به آرشام!؟
- طفلی آرشام! اون خیلی عاشق پیشه و مهربونه، کاش مجبورم نمی کردین براش بامبول دُرُس کنم، لطفن زودتر برو آزادش کن!
- نگفتی ... آرشام!؟
- نه بابا اون ابلیس!
- تو مگه با آریا هم بودی!؟
- اون با من بود.
- یعنی چی!؟
- اون اوایل که رفته بودم لندن، یه شب رفتیم پارتی و آرشام منو با آریا فرستاد خونه و خودش هم رفت لارا و مایکل رو برسونه و برگرده اما اونقده دیر کرد که خوابم برد و خواب بدی دیدم و از ترس رفتم توی اتاق آریا، اون هم اول آروم بغلم کرد که آرومم کنه اما بعدش مثل غول افتاد روم و اصلن نفهمیدم چکار کرد که همه جوره بهش دادم.
- آرشام می دونه!؟
- ای کاش بهش می گفتم و هر شب مجبور نبودم به آریا از پشت بدم.
- عجب کثافتیه حتی به دوست دختر پسرخاله ش تجاوز می کرد!؟
- تجاوز که نه! راستش منم خیلی بدم نمی اومد، آریا منو حیف و میل نمی کرد، پدرسگ خوب می کرد! یعنی یه جوری بود، آریا تنِ زن رو بیجار می بینه، بعد هم مثل یه گله گاومیش می افته به جونت، وقتی هم که کارش تموم می شه تا چند روز احساس می کنی کامیونی از روت رد شده، البته قبل از اینکه لختم کنه خیلی جنتل بود، بعد یکهو غول می شد، می افتاد روی تنم و خودش هم دیگه نمی فهمید داره چکار می کنه، لعنتی تا ده بار نمی اومدم نمی اومد، من اصلن بخاطر اون کثافت شش ماه لندن موندم وگرنه آرشام همون دو هفته ی اول کم آورده بود، الان هم نگران کیمیام، بگو تنها با آریا توی کافه هم نره لعنتی خودِ راسپوتینه...

حالا لرزشی خفیف ریخته بود روی تنِ باران، و همانطوری که داشت آب دهانش را قورت می داد گفت بسّه بسّه! الکی گنده می کنی همه چی رو، باس برم یه وکیل بگیرم آرشامو زود بیارم بیرون، بعدش هم می برمش خونه ی خودم، تو هم دیگه حواست باشه بهم زنگ نزنی!
- آره زود باش! آرشام گناه داره این بلا رو باید سرِ آریا می آوردیم.
-چقدر خری تو زن! ما کاری به آریا و آرشام نداریم، این کارها رو می کنیم که شخصیت های عبدالرضایی رسوا شن!
- عبدالرضایی!؟
- آره دیگه، پس فردا هم خبرنگاری می آد سراغت که باهات مصاحبه کنه، هر چی بگی مهم نیست، اون خودش می دونه چی بنویسه.

هنوز گرمِ صحبت بودند که پیشخدمتی می آید کنار میزشان و در حالی که دارد نوک خودکارش را در سفیدی کاغذ فرو می کند نگاهِ چپ اش را می اندازد توی سبزیِ چشمهای سحر، بعد هم باران دست می کند توی جیب و پنج دلاریِ کهنه ای می گذارد روی میز و رو می کند به پیشخدمت و می گوید آنقدر گرم صحبت شدیم که یادمان رفت سفارش دهیم، حالا هم عجله داریم باید زود برویم.



"٤- آزادی"

لم داده بودم به تختی آهنی و داشتم طبق معمولِ آن چند روز به چرندیات تروا گوش می دادم که دریچه ی بالایی درِ سلول باز شد و افسر نگهبان با صدایی یغور گفت "آرشام آماده بشه، یکی ضامن اش شده و تا نیم ساعت دیگه آزاد می شه"، چند روز پیش یکی از مأموران صلیب سرخ آمده بود سراغم و برده بود به اتاقش و وقتی فهمید شهروند انگلیس هستم از آنجا زنگ زد به کنسولگری بریتانیا در مونترآل و خانمِ کنسول وقتی داستانم را شنید متأثر شد و مادرانه قول کمک داد و حالا فکر می کردم آنها به دادم رسیده اند.
از درِ بزرگِ زندانِ بوردو که زدم بیرون، دست کردم توی جیبم، آنقدر نداشتم که خرج تاکسی کنم، داشتم از نگهبان می پرسیدم کدام اتوبوس حوالیِ کنسولگریِ انگلیس می رود که خانمی سرش را از شیشه ی ماشین اش داد بیرون و صدام زد، رفتم سراغش، گفت سوار شو! عینهو یکی از دخترهای سراپا عملیِ جردن بود که همیشه ی خدا با ماشینِ شاسی بلندشان در کوچه پسکوچه های الهیه کوسچرخ می زدند. درِ مسافر را باز کردم و سوار شدم. گفت من باران ام! نمی شناختم! "دوستِ کیمیا"، او را هم نمی شناختم، گفت کیمیا عاشقِ نقاشی های توست، در لندن زندگی می کند، وقتی از آریا شنید اینجا گیر افتاده ای از من خواست ضامن ات شوم، حالا هم می رویم به خانه ام از آنجا زنگ می زنم با بچه ها صحبت کن!

زشت ترین آدمها آنهایند که صورتی مقبول و سیرتی زشت دارند، از آنها زشت تر البته کسانی هستند که اُمُّل و اگلی اند اما مدام دم از خدا می زنند در حالی که خدا آنها را دوست ندارد وگرنه زشت نمی شدند! دلم برای این دسته از آدمها واقعن می سوزد، برای همین مدام اینها را می کشم!

وقتی به خانه رسیدیم باران به جایی زنگ نزد، گفت من می روم وان را برایت آماده کنم تا حمام کنی، بعد از چند دقیقه هم برگشت و گفت همه چی آماده ست برو!
دراز کشیده بودم توی وان و آب داشت این ور و آن ورش می کرد که ناگهان بتی تراشیده با پستان هایی درشت و تراشیده تر بی که در بزند واردِ حمام شد، "حدس می زدم خودتو اردک شور کنی"، زبانم بند آمده بود، " خیال بد به سرت نزنه، اومدم کمک کنم خوب خودتو بشوری"، بعد هم نشست توی داغیِ آب، روی پاهام.

- چه پسر خوش تیپی داری مستر!
- ها! خوشگله؟
- آره، چه قد بلنده!
- بزرگ شه گردن کلفت هم می شه
- معلومه! چند سالشه؟ کلاس چنده!؟
- مگه من سنّ دخترتو پرسیدم!
- بگو دیگه خواهش!
- کلاسش خیلی بالاس، به دردت نمی خوره، درد داره

زورت کردم درست! مجبورت کردم لخت شوی اما اینکه اسمش تجاوز نیست، دست خودم نبود اگر اشک ات را درآوردم و خونی شدی، من دارم هنوز با تو زندگی می کنم، بعد از اینهمه سال هنوز وقتی یکی لخت می شود، تو در سرم داد می زنی ... "کجایی پسر!؟ اگه نمی خوای لباسمو بپوشم؟"، دست انداختم دورِ گردنش که لبهاش را ببوسم، کنارم زد... " نه! تو فقط دراز بکش! خودم می شورمت!"، فکر نمی کردم حرفه ای باشد اما همه اش را قورت داده بود، فقط یکی از تخم هام پشت لبِ پایین اش گیر کرده بود، بعد هم صدای شلپ شلوپِ آب در آمد و قاتیِ جیغ و کلمات نازکی شد که دوست شان داشتم،" آره ادامه بده، خیلی! آره دوسِت دارم ...

مثل ماشینی لکنته در صفی طویل که بنزین اش تمام شده باشد و هُل اش بدهی، هی هل اش بدهی تا رسیده باشی به پمپ بنزینی فکسنی که دیگر نداشته باشد سوخت، اما از رو نروی، دو سه لیتری بنزین از ماشین دیگری مکیده باشی، ریخته باشی در لکنته ات، استارت زده باشی، هی استارت زده باشی، و تازه فهمیده باشی که ماشین ات خراب است، خرابم کرد، خرابِ خراب!
پیاده بی کنار تو از راهِ کناره گذشته ام، دارم فکر می کنم به بعد، بعدی، بعدی ها...
چقدر نیاز داری! نیاز داری گاهی خودت را به یکی بزنی، زنی را بزنی به خودت، اما دیگر نه زنی در کار باشد نه خودت! هر دو با هم نشسته باشید در وان، اما او رفته و تو جا مانده باشی. مثل همیشه جا مانده ای مرد! او رفته با خودش اما تو مانده ای از خودت، خودت را باز در یکی جا گذاشته ای، تنها گذاشته ای، حالا برو چمدانت را به دلِ دیگری ببند! آنها دارند تو را در همه جا دفن می کنند! فردا هم احتمالن باران قبر تو را در قلبِ تازه ای می کَند، برو! بعد از سحر دیگر مرگ غیرممکن نیست، برو برای ترانه ای تازه در مدیترانه، تظاهرات در دریا، آموزش شنای همگانی در حفره و گاییدن، گاییدن در آبِ شور، چقدر همه چیزی به طرز وحشتناکی مضحک است.



"٥- آرزو"

مرد و زن، پیر و جوان ندارد، آدمها همه شان یک نفرند، یک آرزو دارند که کیمیاست، آرزویی که خودش هم نمی داند از خودش چه می خواهد، عمری از مردی فرار کرده که هنوز دنبال اوست، زنی درویش مسلک که شیطانش پرستیدنی تر از خدای اوست. کیمیا و آرزو دو روی یک سکه بودند، هر دو مهربانیِ ممتد داشتند، یکی از کیسه ی خلیفه می بخشید و دیگری از خودش، آرزو خودش را می بخشید، پیروِ پیامبرِ دلِ خود بود، دلی کلاهبردار که مادام او را گمراه می کرد. چند سال پیش همسرش را که فقط در راهِ راست گم می شد ول کرد، او را و تهران را ول کرد و آمد لندن، پیشِ آریا، چون همسرش را حالا در او پیدا کرده بود، آریا همسرش نبود، حتی مثل همسرش نبود، آریا یک آژانس بود که به آدمها آزادی می داد، کمک می کرد مالکِ خودشان بشوند، پس زندانی شان می کرد! از طرفی آرزو هم به جایی رسیده بود که دیگر نمی خواست مال کسی باشد اما بی آنکه بداند جز همسرش هم کسی را نمی خواست، آریا این را می دانست و علی رغمِ علاقه ای که به او داشت در آپارتمانش زندانِ قصری برایش تدارک دید تا از آنکه هست دورش کند، آریا می خواست آرزو را به درک عشق برساند، به درک همسرش که ازدواج خرابش کرده بود، البته ازدواج اولش خوب است، سر سفره پر از عسل است، خورده می شود، لذت که تجربه شد روی میز گُه چیده می شود. آنها هر دو اول عسل خوردند چون بدون شرط سر سفره نشستند بعدها ولی همسرش دیلر شد، هی گه خوری را پیشنهاد می کرد، آرزو هم دل را دلیل کرده آن را می خورد، چه می دانست این عشق نیست گه خوری ست. او می ترسید که از دست بدهد ولی دل را دلیل می کرد، دل شجاعت است و عشق آزادی ست. دیلر تلاش می کند که آزادی ات را ببازی، او بیمار است، اگر خطر نکنی، علاوه براینکه به دادش نمی رسی، تو هم مریض می شوی. تو باید این طور باشی! تو باید این جوری! و این طورهاست که کار خراب می شود. می گوید اگر مرا می خواهی باید مرا بگیری! در حالی که باید ربطی به عشق ندارد زیرا که عشق آزادی ست. ازدواج یک دیل اقتصادی ست ربطی به دل ندارد، اثری از عسل باقی نمی گذارد، جنگ جهانی این طور آغاز می شود. ازدواج غولی گرسنه ست که اول خانه می خواهد، بعد هم خانواده، و خانواده یعنی شرکت در یک مارتنِ طاقت فرسا که فرصت نمی دهد حتی برای لحظه ای خودت باشی، خودت را زندگی کنی، آنها همیشه با بقیه بودند، برای بقیه بودند، در حالی که عشق آنها را خصوصی می خواست.
خانواده اگر پا بگیرد باید پایدار بماند. مهم نیست که رنج بکشند و عشق تخریب شود، خانواده یک گنج است، گنجی پر از عمو، عمه، پدربزرگ و بچه، و هر چه که باید از آن حفاظت شود، و این همان چیزی ست که جامعه از آرزو می خواست. حتی اگر همسرش برادرش می شد مهم نبود، اتفاق است، می گفت که می افتد! می گفت برو جلق ات را بزن! جامعه آن را تایید می کرد، متأسفانه این رسم جهان است، اگر زنی به شوهر ده ساله اش خیانت نکرده، اگر مردی به همسر پنجاه ساله اش وفادار مانده، بی شک دارد جلق اش را می زند، و این خیانت نیست، حماقتی ست که برای حفظ خانواده خرج می شود. آریا آرزو را می خواست اما می دانست که او همسرش را بیشتر می خواهد، پس برای عشقش هم که شده به شیوه ی عرفای نقشبندی عمل کرد و زندانی برایش ساخت تا خودش را در خانه پیدا کند، بعدِ شش ماه چله نشینی دیگر وقتش رسیده بود که آرزو برگردد، برگردد به همسرش که هرگز از فرعی نمی گذشت، حالا آنها فرصتی داشتند تا دوباره خودشان را پیدا کنند در تهران، اما بی فایده بود چون همسرش نمی فهمید که خیانت اگر دروغ نگوید و ریاکار نباشد عینِ وفاداری ست، او مرد خوبی بود، خوب هم فکر می کرد اما فکرش جز در راهِ راست کار نمی کرد، مثلن حتی بلد نبود از پیچ و خم های اندامِ پر از کوچه پسکوچه ی آرزو بگذرد و همین باعث شده بود دیگر این رابطه کار نکند، بعد از چند سال زندگیِ گاهی گرم و گاهی سرد، آرزو بطور کامل خسته شد، از همسرش باز جدا شد و دوستش کیمیا که در لندن زندگی می کرد کمکش کرد برود کانادا، حالا هم در مونترال زندگی می کند.
آرزو اسم واقعیِ باران است، در مونترال همه او را به این اسم می شناسند، آن روز که رفته بود آرشام را بردارد از زندان و به خانه اش بیاورد هرگز فکر نمی کرد هنوز آریا را دوست داشته باشد، آرشام جز وقتی که حرف می زد هیچ شباهتی به آریا نداشت اما لهجه اش، لحن و صدایش مو نمی زد با او، متاسفانه آریا به راهی که پیش تر رفته بود دیگر برنمی گشت، محال بود هیچ عشقی را دو بار امتحان کند، طی این سالها دیگر نخواسته بود باران را ببیند، و همین باعث شده بود باران از او تنفّر کند، آن روز وقتی به خانه رسیدند دیگر آرشام را بطور کامل آریا می دید، در طول راه حتی برای لحظه ای نیم نگاهی به آرشام نینداخته بود اما قطره قطره ی صدایش را مثل شرابی ملس نوشیده بود و همین وقتی که به خانه رسیدند مست اش کرده بود، باران کسی نبود که قادر باشد بی عشق با کسی بخوابد آن روز هم در حمام تنها آرشام را بهانه کرده بود و توی خیالش فقط با آریا خوابیده بود، گرچه بعد از آن حال خوبی نداشت، وقتی که آرشام دوش گرفت و لباس پوشید و نشست روبروی باران پشت میز شام، اول خیره شد به دو قطره اشک در دو گوشه ی چشمهای زیبای باران که همیشه ی خدا دو آهو در آن می دوید، خواست چیزی بگوید اما زبانش را قورت داد، برای چند لحظه آشپزخانه از صدا خالی شده بود، باران دستمالی از روی میز برداشت و عینک اش را بالا زد و بعد از اینکه اشک هاش را پاک کرد گفت، "منو ببخش نمی دونم چه شد که این طور شد، من بخاطر علاقه ای که کیمیا به شما داشت ضامن تون شدم، حالا هم احساس می کنم به بهترین دوستم خیانت کردم، خواهش می کنم فراموشش کنین"
- اتفاقی که نیفتاده، اینقده سخت نگیر! تازه من اصلن کیمیا رو نمی شناسم ...
- خیلی عاشقتونه، درسته که هرگز شما رو از نزدیک ندیده اما همه چی رو درباره تون می دونه، همیشه وقتی زنگ می زنه حرفِ شماس، خیلی هم به هم می خورین، بزودی هم می بینیدش، من امروز با وکیل صحبت کردم قرار شده با اون خانمی که علیه تون شکایت کرده حرف بزنه و هر طور شده ازش رضایت بگیره نگران نباشین! بزودی برمی گردین لندن ...


"اپیزود ششم":
www.akhbar-rooz.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست