سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"ایکسبازی"
" اپیزود پنجم"


علی عبدالرضایی


• تو خیلی مهربانی را خیلی شنیدم، همیشه اول همین را می گفتند، مهربانی تنها تله ای ست که هیچ زنی نمی تواند از شرّش خودش را خلاص کند. وقتی که بهت می گویند چقدر مهربانی! یعنی که دارند عاشق می شوند و این همیشه آزارم می داد و باعث می شد برای مدتی هم که شده خیانت را کنار بگذارم و آزارشان ندهم. من واقعن آدم گُهی بودم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۰ فروردين ۱٣۹۵ -  ٨ آوريل ۲۰۱۶


 
راویِ گرامی،
ایمیل شما را از لارا گرفتم، البته او نمی داند تصمیم گرفته ام برای شما بنویسم. لارا خوب انگلیسی حرف می زند اما اگر بخواهد حتی دو جمله به این زبان بنویسد چندین غلط املایی خواهد داشت. برای همین پریشب از من خواست نامه ای را که برای شما فرستاده بنویسم، آدرس ایمیلِ تان را هم أنجا از بر شده ام. دوست ندارم لارا در این باره چیزی بداند، پس لطفن بین خودمان بماند. شاید نوشتن شما بتواند گره ای را که در کار ما افتاده وا کند! چند روزی ست که کارمان شده خواندنِ رمانِ آنلاین شما که قسمت به قسمت در وبسایت اخبار روز منتشر می شود، راستش همسایه ایرانی مان کلافه شده از بس که هر هفته مجبورش می کنیم رُمانی را که دارید می نویسید برای مان ترجمه کند. نوشته پرکششی ست اما گاهی شخصیت پردازی تان آزارم می دهد چون چندان با واقعیت افراد همخوانی ندارد، به ویژه چیزهایی که درباره من نوشته اید! من اصلن آدم منفعل و بی بته ای نیستم، اصلن تا پیش از اینکه لارا بیاید لیسبون همه صدام می زدند دُن ژوعن!
البته مردم آزار نبودم اما زود از همه خسته می شدم و دوست دخترهام را پیش از آنکه عوضی شوند عوض می کردم. وقتی از آنها جدا می شدم احساس ضعف می کردند، نمی دانستند آنقدر قوی شده بودند که من دیگر تاب نداشتم. زندگی پاره خط کوتاهی ست، متأسفانه تنها مرگ ادامه دارد! من از این بی نهایتِ لعنتی که در پیش است همیشه می ترسیدم، اصلن برای همین دائم عشق عوض می کردم تا زندگی نگذارد مرگ دخالت کند.
تو خیلی مهربانی را خیلی شنیدم، همیشه اول همین را می گفتند، مهربانی تنها تله ای ست که هیچ زنی نمی تواند از شرّش خودش را خلاص کند. وقتی که بهت می گویند چقدر مهربانی! یعنی که دارند عاشق می شوند و این همیشه آزارم می داد و باعث می شد برای مدتی هم که شده خیانت را کنار بگذارم و آزارشان ندهم. من واقعن آدم گُهی بودم، یکی که جز خودخواهی هیچ آرایشی نداشت. در دنیای من آدم خواب بود، انگار به هر چیز و هر کسی ایست داده بودند تا من حرکتی داشته باشم یا کاری کنم که تنهاتر شوم. احتمالن رسالتم این بود که یک تنه تنهاییِ انسان امروز را انجام دهم. بیخود نبود که هر ساله به یکی عاشق می شدم، آنقدر که تک تکِ سلولهای تنم می شد او، بااینهمه هیچ چیز لذت بخش تر از این نبود که عشقم مرا در حال عشقبازی با یکی دیگر غافلگیر کند، این جور وقت ها محال بود جا بزنم، بیشتر طلبکار می شدم، درستش هم همین است، نباید اجازه داد کسی که عاشقش هستی از هیچ لذتی محروم ات کند، زیرا که عشق پاره خط کوتاهی ست، متأسفانه تنها تنفر ادامه دارد! البته وقتی غافگیرم می کردند دلواپس شان هم می شدم، اینکه فکر می کردند رودست خورده اند یا بهشان نارو زده ام اول ناراحتم می کرد اما کم کم برای شان خوشحالم می شدم اگر همین خیانت را بهانه کرده از شرّم برای همیشه خلاص می شدند.
اینها را نوشتم که بگویم اصلن آدمِ ببویی نیستم که ندانم یا نفهمم دور و برم چه می گذرد، چیزهایی که درباره ام نوشته اید نشان می دهد تمایلات نژادپرستانه دارید، من آنطور که اغراق کردید لهجه ندارم، تازه لهجه ای هم اگر وقت حرف زدن داشته باشم بلغاری ست نه پرتغالی! لارا همبازیِ دورانِ کودکی م بود، ما هر دو در صوفیه به دنیا آمدیم، در یک محله زندگی می کردیم و به یک مدرسه می رفتیم. لارا همکلاسی م بود که ناگهان با مادرش آمد لندن، من بچه بودم و باید درسم را می خواندم، برای همین در صوفیه ماندم تا وقتی که تحصیلاتم به پایان رسید. طی آن سالها با لارا هم از طریق تماس های تلفنی و بیشتر نامه در ارتباط بودم، تا اینکه در شرکتی پرتغالی استخدام شدم و به لیسبون رفتم، دیگر کمتر از لارا خبر داشتم چون با گنگستری برزیلی زندگی می کرد و آن طور که خودش می گفت طرف تمام ارتباطاتش را زیر نظر داشت و اجازه نمی داد با هیچ مردی در تماس باشد. دیگر دو سه سالی می شد که از او بی خبر بودم تا اینکه یک روز از سرِ کار برگشتم و دیدم زنی با سر و صورت پانسمان شده دمِ خانه ام منتظر است، لارا بود! طی این سالهای بی خبری، با دوست گنگسترش رفته بود کلمبیا و آنجا زندگی می کردند و آنطور که باز خودش می گفت مورد آزار و شکنجه ی دوستش قرار می گرفته و حالا فرار کرده آمده بود لیسبون، دلم براش سوخته بود، کمک کردم دوباره خودش را پیدا کند، یک سالی با هم زندگی کردیم و طی آن مدت کاملن به هم وابسته شده بودیم، او در یک مغازه گلفروشی مشغول بود و از کارش هم رضایت داشت. دیگر آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که حساب بانکی مان نیز مشترک بود تا اینکه دمِ غروبِ یک روزِ تلخ برگشتم خانه و دیدم هنوز از لارا خبری نشده، آن شب تا صبح خوابم نبرد، از محل کارش گرفته تا تمام بیمارستان ها و پاسگاه پلیس، حتی به خانه ی دوستان مشترک مان هم پیِ او رفتم اما انگار آب شده رفته بود توی دلِ زمین، چند روز بعد هم متوجه شدم حساب مشترک مان خالی شده، آنقدر عاشقش بودم که از دست دادن پس اندازی که طی اینهمه سال جان کندن به دست آمده بود برام مهم نباشد! دیگر نمی توانستم کار کنم، هر روزه گیتارم را برمی داشتم و در پیاده روهای شلوغ لیسبون می خواندم و با پولی که توریست ها در پیاله ام می ریختند زندگی می کردم. بااینهمه هنوز آرام نداشتم، واقعن عاشقش بودم و باید پیداش می کردم، پس آمدم لندن و حالا هم با او زندگی می کنم، گرچه لارا همه جا خود را لیلیان معرفی می کند و هنوز منکر می شود که لارای من است اما باور کنید او لاراست، فقط لارا می تواند اینگونه زنده ام نگه دارد. اگر یک روز چشمهاش نباشد تا دنیام را ببیند بی شک خواهم مرد. متاسفانه مدتی ست که لارا شیفته این مرتیکه آریا شده، هر کار که او بخواهد می کند، آن روز وقتی در ایستگاه کاون گاردن، کیمیا را دیدم نگرانش شدم، از اینکه باز داشتم در یکی از نقشه های تازه ی آریا ایفای نقش می کردم از خودم بدم آمده بود، البته بعد از آن شب آریا هم دیگر عوض شده، به کازینو نمی آید، حتی جواب تلفن های ما را نمی دهد، کیمیا زن مهربان و باسخاوتی بود اما این هر دو کافی نبود که ابلیسی چون آریا را چنین عاشق کند، زنهای زیادی دور و برش بودند که هم زیباتر از کیمیا و هم قدرت مالی شان فراتر از او بود و حاضر بودند برای داشتن آریا هستی شان را بدهند اما آریا هرگز پیِ پول نبود، پول از نظر او تنها وسیله قمار بود، به قمار هم معتاد نبود، آریا برای اینکه بنویسد محتاجِ باخت بود، حالا ولی کیمیا بازی را از او برده بود، انگار خوب می نوشت و از هوشِ هنریِ بالایی برخوردار بود و اصلن همین باعث شده بود آریا همزمان او را مادر و خواهر و تنها عشقش بداند، حتی به برخی از دوستانش گفته با زنی آسمانی آشنا شده! خلاصه وضعی که پیش آمده گرچه باید باعثِ خوشحالی باشد اما منجر به افسردگی لارای من شده، لارای من!
کاش می دانستید که داشتن این لا، این "را"ی لعنتی چقدر برایم گران تمام شده، دوستش دارم زیاد، همیشه مثل نسیم می آید، می خورد آرام به صورتم، آخی ش! نازنین است، دل است، به قول شما بسم الله الرحمن الرحیم است، اصلن خدا وجود دارد چون او هست او می گوید، هر کاری که براش می کنم به خدا نسبت می دهد از بس که باخداست، اصلن خودِ خداست، می گوید او خواسته با من باشی پس او کرده این کارها را! من هم الان کاری به خدا مُدا ندارم اما این زن به قول شما خودِ مهر است، الرحمن الرحیم است، اگر خدایی هم خلقش کرده باشد نمی تواند خدای ادیان باشد، خدای او مرد نیست یا اگر باشد نمی تواند یکه و تنها باشد، حتمن معشوقی داشته لعبت و بعدِ عشقبازی، ده دقیقه ای ریلکس کرده چرتی زده بعد هم پا شده برای خلقِ چنین بُتی، چنین لعبتی، مثل من، یا دقیقن مثل من که بعد از چرتی کوتاه آمده ام کلمات را بیدار کرده ام تا ایمیلی خلق کنم مثل او، یا او که هر وقت می خوابمش از بیخ عرب شده لبهام می خواند الهی قلبی محجوب، و نفسی معیوب، و عقلی مغلوب، و هوایی غالب، و طاعتی قلیل، و لسانی مقرِّ بالذنوب و ... خلاصه او که باشد مسلمان که سهل است آیت الله می شوم مثل خامنه ای تان که ضدِّ آریا و هر چه آریایی ست! کاش می دانستید این لا، این "را"ی مفعولی چقدر برایم گران تمام شده، دیروز چنان دچارش شده بودم که از آن بیشتر ممکن نیست عشق، برای همین زنگ زدم صوفیه به مادرم، گفتم دیگر تمام شد، این لارا آخرِ هر چه لاراست، باید بگیرمش اما مادرم باور نکرد، باز هم گفت گُه بخور!


اپیزود چهارم:

  www.akhbar-rooz.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست