سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

به مرافقت چو دیدار کنید. . .
برای ناصر مهاجر


لقمان تدین نژاد


• محسن پرتگاهِ منحصر به خود را اولین بار در راه بازگشت از عَلَم کوه کشف کرده است. میگوید آنرا تصادفاً پیدا کرده اما در این جهان مگر ممکن است چیزی اتفاقی هم باشد؟ بیشتر جمعه ها با گروه کاوه، با دانشکده، یا تنها، میرود خودش را بیتابانه میرساند به پرتگاه خود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۶ فروردين ۱٣۹۵ -  ۲۵ مارس ۲۰۱۶


 بالاترین لذت محسن در این است که خودش را گم کند در انزوایِ بلندیهای پر برف و خیره بماند به آن پایین پایینها: درّه ها، روستاها، باغهای میوه، و سایه‌ی دورِ آدمها، اسبها، و گوسفندان. تک و توک پرنده‌یی که در آن دور دورها بر لایه های سبکِ هوا سواری می خورد حیرت او را بر می انگیزد. احساسِ گُنگی دارم که ابعاد سرسام آور پرتگاه‌ها، تیغه ها، یالها، و برفها در او رسوخ می کنند، او را می روبَند با خود میبرند به خلسه‌ ها و لذت های غیر ملموس.
محسن پرتگاهِ منحصر به خود را اولین بار در راه بازگشت از عَلَم کوه کشف کرده است. میگوید آنرا تصادفاً پیدا کرده اما در این جهان مگر ممکن است چیزی اتفاقی هم باشد؟ بیشتر جمعه ها با گروه کاوه، با دانشکده، یا تنها، میرود خودش را بیتابانه میرساند به پرتگاه خود. می ایستد بر لبه‌ی صخره، کوله پشتیش را مرتب می کند بر شانه ها، آماده میشود، یک نگاه می اندازد به پشت سر، لبخند می زند به همراهان، دوباره صورتش را بر می گرداند رو به دور دورهای افق، فریاد شوق میکشد، خیز بر میدارد و یکهو خودش را رها می کند می دهد به دست باد. بمحضی که معلق می شود در هوا، جریانِ باد می زند زیر سینه‌ی او، بالا می رود، بالا می رود، و هرچه دورتر و دورتر می شود تا تبدیل می شود به یک نقطه‌ی سیاه در آن دور دورهای افق.
روز بعد که می آید دانشکده با صورت و بازوها و گردن آفتاب سوخته، از پرواز بر فراز کوه ها و دره ها و محلّات پایتخت تعریف میکند و اینکه در نهایت در کجا فرود آمده است: یافت آباد یا خاک سفید ، پل سیمان یا کوره پزخانه های شهر ری، کهریزک یا حصارک، یا. . . . او همیشه با گروه کاوه می رود کوهنوردی و خودسازی. جمعه هایی که همراه دانشکده میرود کوه برای اینست که از جریانات دور نیافتد، برای اینکه سمپات ها و بچه های مستعد را شخصاً از نزدیک ببیند، شناسایی کند، و پتانسیل های آنها را بسنجد.
امروز که دارد تعریف می کند هربار حواسش می رود سر دختر و پسر خُردسالی که گرم بازی هستند در کوچه‌ی خاکیِ بین کلبه های فقیرانه‌ی زمین های اوقافی، آنسوی دیوارِ سیمی، موازیِ ساختمان علوم پایه‌. دخترک گریه می کند، می دود دنبال برادرش، تلاش می کند سه چرخه‌ی قرمزِ زنگ زده را از دست او در بیاورد خودش سوار شود. پسرک مقاومت می کند، چسبیده است به سه چرخه، خواهرش را پس می زند و گریه می کند. محسن تمام حواسش سر بچه هاست. لبخند می زند، محو حرکات، آرزوها، شادیها، و رنجهای کودکانه‌ی آنها. یادش می رود چه دارد می گوید. روحیات او ظریفتر از آنست که خود را از شعری محروم سازد که به آن زیبایی و ریتم و آهنگ مقابل چشمان او در کوچه های خاکیِ فقرها و بی پناهی ها و اجبارات و ناتوانی ها می جوشد: از بازی بچه‌ها، از بازگشت زنی از خرید روزانه، و از مرد میانسالی که مشغول است به تعمیر یکی از پشت بامها.
محسن همیشه که از کوه بر میگردد، در کوچه های ده با بچه ها خوش و بِش می کند، سر بسر می گذارد، و اگر شد عکس می گیرد. در کوهنوردیِ کوهرنگ تا ایذه‌ی بهار گذشته، چند حلقه فیلم تمام کرده است از آدمها، لحظه‌ها، زندگی، صخره ها، کومه ها، برگچه ها، جویبارها. هرجا زیباشناسیِ صحنه اجازه داده است بچه ها را گنجانده است توی کادر، وقتی کودکانه لبخند می زنند، وقتی خجالت می کشند از غریبه ها و رویشان را بر گردانده‌اند، وقتی عین گلهای وحشی رها شده‌‌اند میان علفهای تازه رسته، وقتی بین صخره ها رها شده بازی می کنند با برّه های همقد خود، در یک تراز، یک زیبایی، یک طبیعت، و وقتی که بر پشت مادرانشان سنگینی می کنند، غرق خواب، فارغ‌البال، سرشان افتاده یک طرف. . . . به یک دلیل مرموز بچه های او همه آسیب پذیر می نمایند، ناچار، اتفاقی، بی پناه، نیازمند، زیر طلسم یک نیرویِ کیهانیِ اهریمنی.
در یکی از عکسها بچه‌ی دو سه ساله با بیقیدیِ مرموزی نشسته است لای علفهای تازه رسته. سایه‌ی شیر سنگیِ قبر مجاور افتاده است بر قسمتی از صورت چرکین-پر طراوت و موهای آشفته‌ی او. چشمهای بچه قدری چپ است و جذابیت نامأنوسی به او بخشیده است ورای توصیفات نوشتاری. دورتر چند لاله‌ی سرنگون در نسیم می لرزند. در وسطهای میدانِ وضوح عکس بختیاریِ پیر افسار اسبی را گرفته است که دارد از جویِ نازک آب می خورد. یک سوّم بالای کادر عکس را کوههای برف گرفته و آسمان خاکستریِ آن دور دورها و دو سه تکه ابر پر کرده‌ است. بهروز مدتی طولانی خیره ماند به این یکی. بعد رو کرد به محسن و حیرتزده گفت، «پسر خودت حواسِت بوده چی گرفتی. . . ؟ واقعاً همینطور داشتی رد می شدی زدی گرفتی. . . ؟ شاهکار زدی پسر، شاهکار. . . » و با خودش ادامه داد، «این اصلاً یه شعر بلنده، یه رُباعیِ درجه یک. . . درجه یک. . .» و محسن به نرمی لبخند زد.
محسن دوباره بر میگردد سر تعریف پروازِ روز گذشته، نگاهش هنوز به بچه ها، افق دید او قله‌ی اساطیری که رفته است زیر یک تکه ابرِ آسمان پاییزی. از حرفهایش معلوم است که هیچ چیزی را معاوضه نمی کند با لذت یک پرواز. در آخر سبکبار بلند می شود از راهروی بغل کتابخانه راه می افتد بطرف کلاسِ بعدیِ خود در ساختمان مکانیک.
***
آخرین باری که محسن دیده شد در یک اتاق نسبتاً بزرگ بود در مقابل هیئت مرگِ انتصابیِ رهبرِ پیرِ انقلاب، در زندانی پای کوه های دیرآشنا، در یک روز گرم اواخر تابستان. حجت‌الاسلامِ جوان از او سه سئوال ساده کرد و محسن هرسه را خراب کرد، هر سه را غلط جواب داد دانشجویی که با یک رتبه‌ی بالا به دانشگاه راه یافته بود. او جواب های دلخواه خود را داد، بمانند بازیگر دوره گردی در آستانه‌ی اتوپیا. جوابهایی که خشم یک توهّم و تخیّلِ خونریز را بر می انگیخت و خلیفه‌ی همسان‌ و پیروانِ آیینِ هراس انگیز او را. حجت‌الاسلام جوان چه ادراکی میتوانست داشته باشد از زیبایی، جوانی، شورِ زندگی، و اندیشه های آنسوی روزمرّه‌گی ها. حجت‌الاسلامِ مصمّم بعد از یک سئوال و جواب سه چهار دقیقه‌یی جلوی اسم او علامت زد و چیزی نوشت، سر بلند کرد، و او را با خونسردی هدایت کرد به سمت یک درِ معمولی. از آن پس دیگر هیچ خبری از محسن باز نیامد.
***
همکلاسی های سابق محسن که در گذشته پروازهای او و تشریفات آنرا از نزدیک دیده‌اند میگویند او با جواب هایی که آن روز به سئوالات حجت‌الاسلامِ بی عاطفه داده بود دیگر هیچ انتخابی برایش متصور نبود مگر تن دادن به فتوای رهبرِ مخوفِ پیر و حکم هیئت مرگِ انتصابیِ او. برخی دیگر معتقدند با سابقه‌یی که هیئت مرگِ سه نفره از پرونده‌ی محسن داشته است او را برای آخرین بار به پلنگ‌چال برده و خواسته‌اند با دو چشم خود ببینند که او چگونه سبکبار از ارتفاعات البرز به پرواز در می آمده، به رغم کوله‌ی سنگین خود به بی وزنی می رسیده بر فراز قله ها و دره ها و دشتها، و در نهایت هم به نرمیِ لک لک ها بر زمین می نشسته است میان مردمانی که از ته دل دوستشان می داشته. آن بار اما در اثر تعذیرها و شکنجه‌ها و فشارهای دائم روانی، دیگر توان چندانی در تنِ زخم خورده‌ی او بجا نمانده بوده است که بتواند در طول پرواز تعادل خود را بدرستی حفظ کند. آنها حدس می زنند که او هم درست مثل ایکاروس، سقوط مرگباری پیدا کرده است در جایی حوالی جاده خراسان، یا ایوانکی و جاده سمنان و حاشیه‌ی کویر، یا هر جای نامعلوم دیگر. چه فرق می کند.
محسن بر هر زمینی که فرو افتاده باشد، تا امروز دیگر سلولها و مولکولها و عناصر تن او همه جذب هوا و آب و خاک و گیاهان شده‌اند. هر سال ششم فروردین دوستان سابق او با همسران و بچه ها و نوه ها جمع می شوند در زمینی که از آن دور دید داشته باشد به دیواره‌ی عَلَم کوه. آتشی روشن می کنند، بدور آن حلقه می زنند، رباب می نوازند، می خوانند، به رسم کهن پیاله های خود را پر میکنند، به یاد او نگونسار می کنند، و نوش نوش میگویند.
آنسوی این گرد هم آیی ها اما غم خفته‌یی نهان است که چه آسان به احساس در می آید.

لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۹ مارس ۲۰۱۶


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست