سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سه شعر


علی عبدالرضایی


• اندامت شکنجه گاهِ زبان است
قحطی در دلِ بابی ساندز
و اعتصاب می کند غذا
اگر تو نیایی
مثل سونامی به غارتِ بادام
(از: چرنوبیل") ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۵ اسفند ۱٣۹۴ -  ۲۴ فوريه ۲۰۱۶


 
۱

" چرنوبیل"

من یهودی نیستم
اما صدایت می زنم ال
عبری نمی دانم
ولی مطمئنم
نام فامیل تو جز آشویتس نیست
پستان هات
دو پشته کشته مرده
در نسل کُشیِ ارامنه
بین دو رانت
دو داعشی پشت وانت
پیشِ تو طالبان پنهان است

اندامت شکنجه گاهِ زبان است
قحطی در دلِ بابی ساندز
و اعتصاب می کند غذا
اگر تو نیایی
مثل سونامی به غارتِ بادام

لبهات
رآکنورِ نیروگاه
نفس هات
موادِ رادیواکتیو
و من خرابه ای در چرنوبیل
که بر صورتش چینی
تنها نوشته ای بینی

زیبایی تو بی رحم است
فارسی را چنان هلاک کرده ای
که در هر قرار
دادش درآمد سرِ ترکمانچای
و زلزله آمد در بم
بعد از آنکه فرستادی
صدام را به آبادان

تن ات بیت المقدس است
گردنِ کشیده ات نوارِ غزّه
و غزوه های محمد برای تو بود
حتی تبعید من
که مجبورم کرده در انگلیس
بی تو بمانم
و دستِ فرانسه نخوانم
زیباییِ تو ویرانم کرده
و با اینکه ژاپنی نمی دانم
مطمئنم
ترجمه ی چشمانت هیروشیماست




۲

« خانم زیاری »


هیز نبودم

در چشمهای او هیزم بودم

من می سوختم

اگر آنهمه روشن بود

تراشکارِ ماهری

که بینی به آن نازنینی

در آورده بود از آب

من بودم

قصابیِ لبهاش بین دو دندان

عجب زبانی!

تن شوریِ دلاکی در چشمهاش

وای خدای من!

یکی بیاید این دو سیگار سیاه را

که چون مار خوش خط و خالی

اینهمه باحال می خزد

به آتش بکشد

این زن

زیباتر از تمام دسته گلهایی که من دادم به آب

به دنیا آمد

خرمهره من گم کرده ام

زیر پوستِ این گونه

که این گونه گویی تیله بازی می کند هنوز

با چشمهای کوچکی

که کودکیِ من داشت

هیز نیستم

اگر چه زیر میز

هنوز دارم

از پاهای تو می روم بالا

که دامنی کوتاه داری

در کلاس اول دبستان یاری

خانم زیاری*



* شش سالم بود که به مدرسه رفتم.موهای لخت و بلندی داشتم،کتی سرمه ای و کراواتی که رنگش یادم نیست.یازده دختر بچه ی لوس در کلاس داشتیم که هر چه پا می دادند تحویل نمی گرفتم.هشت پسر بچه ی دیگر هم بود اما من دیگر مرد شده بودم چون عاشق خانم زیاری شده بودم.هرچه پا می دادم تحویل نمی گرفت،برای همین مجبور بودم هی بیست بگیرم تا دستی به موهام کشیده با لبهای غنچه ای بگوید آفرین علی! هنوز یک سال مانده بود تا انقلاب که عشقم را برای همیشه قاب بگیرد.امشب که عشق دیگری از دلم کنده شد،یاد دبستان یاری افتادم و خانم زیاری که نمی دانم چرا وقتی مدرسه ها تعطیل شد درست وسط تابستان بر سینه ی دیوارش گذاشتند و یک شلیک در سینه اش خالی کردند.هنوز باور نمی کنم نه! نمی شود هیچ زن زیبایی را با تفنگ کشت.




٣

« ضعیفه »



یک تکه نورِ سرد

لم داده بر پنجره ها

صبح بلند یکشنبه

بازشده مثل گل

دراین ضیافتِ یاهویی

من اینجا صبحانه می خورم

تو آنجا شام

لقمه ی آخر را بلعیده ای

تا هر چه زودتر به جانمازی پناه ببری

که جعبه ی جواهراتت نیست

دانه به دانه تسبیح

خانه به خانه تشییع می شوی

هی پیچ می دهی به پچ پچ

مصرف لبهات بالا رفته

جای اینهمه حرفِ مفت

لوسم کن! بوسم کن!

لطفن به التماس نکن!

خدایی که زیرِ چادر برده ای

هیز است ناکس

تا کی نشستن زیرِ سایه کس؟

دیوار خودت را ببر کمی بالا

که دم دمای صبح است و

به من که جان می دهم برای تو

دم ِمسیحا هم دیگر نمی دهد



تو جمعه در جعبه ی جواهرات از دست داده ای

من هم که دست می کشم روی باسنِ این بالش

نه شنبه ای صورتی دارم

نه یک شب پُر آخ و اووخ

ما همه در پی سی

بین پپسی و کوکا گیر کرده ایم کاکو

حتی گاد را هم همین سرمایه داری گایید

وگرنه زمین

هنوز دوره گردی ست

که برای همه یکسان می گردد

تا زن که نام دیگر مادرهاست

چاقوی خوبی برای خودکشی بشود

و نام عزیز خودش را نشنود

برو به سمت برو که بی برو برگرد

آنهمه کون را

اگر اینها نیاورده باشند به رقصی چنین بندری

بی شک از کون آورده اند

اگر اینگونه می لرزاند کوکا

کوکائین

هیچ کسی تنگدست تر از راست نیست

وگرنه دیلدو که دلها را قرُق نمی کرد

نانِ که را می خوری ضعیفه!؟

چوب هم از سادگی خورده ست باران

سایه از قدّت درازتر شده

جز آفتاب

به خاک نمالانده پوزه ات را هیچکس

اگر برگ و بر داده ست این دار

مدیونِ آفتاب است و پرستاریِ باران

چه کار داری به مردِ الدنگی

که محصول از تو می کند طلب؟

سینه را سبد کن و دل را خودِ دریا

که موسی دوباره از نیل نمی آید

و سارا

که تک اُشتری در صحرا بود

دیگر برای میک لاو

میکآپ نمی کند

زن بر سبیلی که از اقصی نقاط ایران زده بیرون

یک کاره سُر خواهد خورد

خانه را دزد خواهد برد

برده ست

که در چشمهای حاج عباس چادر نشین شدی

در حجره ی حاج اکبر صُغرا

بینی و بین الله این قوم کرامات دارند

ترکِ ریا نمی کنند

مگر اینکه ریا کنند

این قوم کربلا زده

به فاجعه دائم بیابیا می کنند

از زخم شنیده اند

اما ندیده اند

دردِ شما را دوا نمی کنند

بیهوده با منبرنشین پا می شوید

مسجد

دکانِ پیش نمازهاست

مشتری نشوید

چشم ترِ شما را نمی بینند

وضو که جز ریش خیس نمی کند

در سپید رود

اروند

در سدِّ کرج آب توبه ریختند

تا زن که زیرِ سیّد می خوابد

برای زینب دختری کند

وحاجعلی که حالا از چاه زده بیرون

جای جاروی جادویی

بر لوله های نفت نشسته

به پروازهای بلندش بپردازد

چرا با آنهمه سرخآبِ روی پوست

چادر را کنار نمی زنی

که آقا دوباره چتر باز کند در حجره!؟

چرا هنوز اینها که نیستند فمنیست اند!؟

زن با النگو جرینگ

زن با النگو در میتینگ

پشتِ بلندگو فریاد می زند من فمنیستم

من نیستم سکینه!

تو آش ات را بپز که خیراتش کنی بینِ یک ملیون زن

صدایی که از پشتِ روبنده نازک کرده ای

استریپ تیزِ بلاهت است

دیوارِ که را رنگ می کنی؟

در نقاشیِ بر در

فرار کردن

دربدری ست

فرار می کنی که حاج شعبان پشت میدان ماهی فروشان عقدت کند؟

جغدت کرده اند و جز درشب کسی به دیدت نمی آید

به دیدنِ یک مرد نصفه کاره هم دیگرامید نیست

حتی با همین آستین کوتاه

در بادهای بلند لندن سرما نمی خوری

بین تو و تو تنها تو می میرد

زنی مسلمان اما مشقی جایزه می گیرد

زنی که نصف مردان است

نقش فایزه می گیرد

که چادر بر تن و بدن کماندوهی در کوههای سیاهکل آب تنی کند

بینی و بین الله این قوم کرامات دارند

بینی شان آب می کند

یکی بیاید به این نسل سرماخورده دستمال بدهد

زنی که جای چاقو در دست گرفته اید

سمتی ندارد

نمی بّرد

زن و بوی تندِ قرمه سبزی لیلاجان؟

زن و برنج صدری و وای وای آدمهای دورِ فسنجان؟

نه!

نه که بند بندِ بندر را سراسر مه گرفته باشد

لنگه به لنگه کشتی از لنگه رفته باشد و جاشو

به شوق پاشو خفته باشد نه!

نه زن دیگر آن کالای لالاست

نه مرد بالای بالا

بالا نمی خرد

لات می کند یالله!

گریه ات را خاک

گریمت را پاک کن

تو خواستگار داری

خداوندگار داری

یعنی چه که شکر خدا بارداری؟

حالت را گرفته اند

جانت را گرفته اند

با اینکه سالهاست

پستانت را گاز گرفته اند

لبهایت را باز گرفته اند

حال نده

بال نده به اینهمه ضدّ حال

زن که تک یاخته ی آه و دم است

لااقل نصف آدم است

چکار داری به مرد الدنگی که آدم نیست

همیشه در برابر زن او بی دفاع بوده

پُکی می زده به آلتِ وافور و وای

قال و مقال پای منقل وقیلِ آنهمه قُل خاک برسرش کرده

پس رقیب تو مادام خودِ زن بوده

هوای او را داشته باش

نه حوّا را

که دست نشانده ی راستی ها در دنده ی چپ هاست

و پهلوی هر مردی دل کاشت

چون دختری که با خود به مدرسه می بردی نمی گذاشت

من هیز نیستم

اما زنی که گاهی می نشیند پشت میز

نمی گذارد

او

کسی جز تو نیست

پیرزنی که پیش تو بر نیمکتی در پارک خواهد نشست

نخواهد گذاشت

او

قبل از توشاید بمیرد

و جایت را برای همیشه در گور بگیرد

خواستِ تو جز خواستگاری او نیست

خداوندگاری او نیست

هر زنی بدل دیگری ست

عاقبت مردی هم که چنین بی دفاع ...

هنوز دربدری ست

آنها

زن را برای آشپزخانه آفریده اند

که مادری کند

وگرنه آن همه گوشتِ ورم کرده بر لب

به دردِ مکتب نمی خورد

وقرآن که طفل تورات است

با لبهای غنچه ای قرائت نمی شود

چقدر یک ملا

درحجره های طلب باید دولا شده باشد

که زن را چنین در کوچه ها و خیابان لا می کند

چه انتقامِ حقیری

آیا نباید اینها را یکی مثل سیگار بکُشد؟

در خوابهای همه زن کار گذاشته اند

که از دنده ی چپ شان حوّا بزند بیرون

تا زن که شغل شریفِ مادری دارد

از چاه عمیق و تنگش یوسف بیاورد بالا

ولله مردی که بالا آورده اید

بالا آوردنی ست

زنی که نصف انسان است

شعری باور نکردنی ست

که هنوز

توی ذوقش می خورد سیلی

جای کبودِ کلمه

از صورتِ استخوانی ش

هنوز

پا نمی شود برود



نمی روم!

مرا ببخش مادر

بعد از تو هر که بود آقا شد

آقایی که مادر کلمات است

مرا ببخش که مادر نمی خواهمت دیگر

مرا ببخش اگرخودِ دردم

اگر هنوز

هنوز نامردم

نامردی که چون استالینی خانگی

به دُمبِ سبیلش

وازلین می مالد

تا چارزانو

برای از پا درآوردن ورزا

بر سفره بنشیند و بین دو دندان

لبهای تو را ورز بدهد

که آنجا

کنار صبحانه ام

تازه شام خورده ای

خدایا شکرت که بالاخره خوردیم

خدایا شکرت که نمردیم و

در قمارآخر بِت کردیم

بُت کردیم

شکر!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست