سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دو شعر از اسماعیل خویی
"چکامه ی جهانک های ما" و " زیرِ ران ام اسبِ توفان، گرم توسن تازی ام:"


اسماعیل خویی


• جهان در آینه ی چشمِ کودکان زیباست:
چرا که آینه ی چشم شان جهان آراست.

ز ابر، فیل و نهنگ و پلنگ می سازند،
و یا هرآنچه به چشمِ خیال شان زیباست. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۷ دی ۱٣۹۴ -  ۱۷ ژانويه ۲۰۱۶


 چکامه ی جهانک های ما

پیشکش به برادرِ جان ام،
سنجشگرِ مهربانِ شعرم،
و شاعری که پیوسته به شگفت می آوردم و به ستایش وا می داردم:
دکتر سعید جانِ یوسف.


جهان در آینه ی چشمِ کودکان زیباست:
چرا که آینه ی چشم شان جهان آراست.
ز ابر، فیل ونهنگ و پلنگ می سازند،
و یا هرآنچه به چشمِ خیال شان زیباست.
به هرچه شان، که خوش آید به دیده ی نوبین،
نگاه شان، به قلم موی مُژه، رنگ افزاست.
و شسته رفته نماید هر آنچه می بینند:
که خیره ماندن شان در جهان به چشمِ صفاست.
چرا به چشمِ کسان گونه گونه بنماید؟
مگر، به بودنِ خویش، این جهان به جُز یکتاست؟
جهانِ در خود اگر نیز نقشِ رنگینی ست،
هزارگونه به پیشِ هزار دیده چراست؟
جهان به دیده ی کوران چه گونه بنماید؟
گمان بَرَم نه چنان کآن به دیده ی بیناست.
بسا که چشم شود گوشِ کورِ مادرزاد:
و رنگ های جهانِ درون اش از آواست؟!
از آن پسند نیفتد به چشم تان همه رنگ،
که چشمه ی همه هرگونه رنگ، چشمِ شماست.
من وتو، هر دو، به یک واژه رنگِ آن نامیم:
ولی توهم، چو من، آیا"سفید" بینی ماست؟
پسند اگر که مرا سرخ و دوست را آبی ست،
پسندِ هر یکِ ما، در جهانِ خویش ، رواست.
و همنگاه شدن، هر دو عاشقی را نیز،
چو چشمداشت شود، چشمداشتی بی جاست:
که نیست ممکن با چشمِ دیگری دیدن،
و، پس، به مبحثِ دیدن، جدال بی معناست.
چرا که هر تنِ ما را جهانکی ست که آن
هم آفریده و هم آفریدگار اوراست.
و آنچه ما همگان اش"جهانِ ما" خوانیم
زمینه سازِ یکایک همین جهانک هاست.
از این چگونگی آید عیان که نوعِ بشر
جزیره های پراکنده در یکی دریاست.
و این که تک تکِ ما در جهان خویش زیَد،
نشان دهنده ی تنهایی ی جهانی ی ماست.
گُم ایم در خود وهر کس به راهِ خویش رَوَد:
رهی که کس نشناسد ز ما که رو به کُجاست.
گذر کنیم ز کاویدنِ جهانک ها؛
و بنگریم به شرّی که در جهان برپاست.
چه گونه باز شناسد سراب را ازآب
مسافری که روان در گُمای یک صحراست؟
جهانِ ما همگان، چو سرابزارِ فریب،
در این زمانِ تباهی،همین گُشاده گُماست.
ز دور گر نگری،دوزخی ت بنماید
زمین، که سر به سر آشوب وشورش وغوغاست.
و بینم این همه را من ز دینِ کین که، به جان،
به پاک کردن دنیا ز علم وفن برخاست.
هر آن که بر خرِ این دینِ جهل گشت سوار:
گمان بَرَد که به سوی بهشت ره پیماست.
و خلق را همه سُمکوبِ جهلِ خویش کند:
در این گمان که به سوی بهشت راه نماست؛
و می رَوَد که بَرَد، در رکابِ خود، به بهشت
هر آن که کفر بوَرزَد ، چه خواست و چه نخواست!
بهشت جوید و افتد،ز جهل ، در دوزخ؛
دروغ گوید وپندارد او که گوید راست.
دلیری آوَرَدَش جهل در برابرِ مرگ:
چنان که طفلِ خطرناشناس بی پرواست.
چنین که می گذرد، وای، وای بر انسان:
اگر که از پسِ امروز باز هم فرداست!
چه گونه در پیِ فردای بهتری باشد
جماعتی که نبودن ستای و نیستگراست؟
بترس از آن که جهانْ مان شود بیابانی
که بهرِ خلق، در آن، اشک وآه، آب وهواست.
کدام ره رسد – ای جان! – به رستگار شدن،
کنون که در همه هر سویْ دوزخی بر پاست؟
نه! دم زدن زخدا بس! که هر چه، در همه جا،
جنایت است و تباهی، کنون، به نامِ خداست!
ز فخرِ خطّه ی شیراز باید آموزیم
که، در عوالمِ دیدن، هنروری بی تاست:
به کف گرفت قلم موی عشق را حافظ؛
و، در میانه ی دوزخ، بهشتِ خویش آراست.
در این زمانه،شما را ندانم، امّا من
در این زمینه ام الگو هموست، بی کم وکاست.

دوازدهم مهرماه۱٣۹۴،
بیدرکجای لندن




غزل

به هایده جانِ ترابی
و سعید جانِ یوسف


زیرِ ران ام اسبِ توفان، گرم توسن تازی ام:
گویی از سرکرده، با دریا به چوگان بازی ام.
با دهانِ تندر او غُرّد چو می بیند مرا،
کز کمانِ آذرخشان در شهاب اندازی ام.
نیست سربارم کسی، چون نیست همکارم کسی:
تُند تازم، کز سبکسارانِ بی انبازی ام.
تلخی ی من از مگس واران رها دارد مرا:
بخت هم گر کاره ای باشد،من از آن راضی ام.
با خدا و دین نیازی نیست اخلاقِ مرا:
حضرتِ وجدان بُوَد، در داوری ها، قاضی ام.
نفیِ ارزش های انسانی کند با نامِ دین:
آرَد انسان باوری با شیخ ناهمسازی ام.
کمتر از انسان شناسد ناهمآیینانِ خویش:
اینچنین مردی نماید گونه ای از نازی ام.
دینِ تازی دشمنِ دیرینِ انسانیت است:
گویم این ونیست هرگز دشمنی با تازی ام.
در عرب بنگر که چون مانده ست اسیر فقر و جهل:
تا رهد او هم از این نکبت،خوشا سربازی ام!
مانَدم در دل امیدِ مرگِ این آیینِ شوم:
ای جهادی! نیز اگر سربر سنان بفرازی ام.
ای غزل! دانم زبانِ عشقی: امّا چاره چیست؟
حالیا، من مردِ کین ام، در نبردم،غازی ام.
در جوانی بوده ام خود هم بلند آوازِ عشق:
این زمان بگذار کین آرَد بلند آوازی ام.
و مترسان ام ز صیّادان وخوش بنگر که من
تیر در پردارم، امّا همچنان پروازی ام.
ور چه ترسِ مُحتسب خورده ست می، پیش آر جام:
تا بدانی من مُریدِ حافظِ شیرازی ام.
و به یاد آور مرا از شعرِ او یک چند بیت:
تا به دل با خوشترین های غزل بنوازی ام.


دوازدهم مهرماه۱٣۹۴،
بیدرکجای لندن


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست