سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

باد آورده بود و امّا…!


بهمن پارسا


• ضرب المثلها به هر زبان که باشد بخشی از فرهنگ همگانی سرزمین ماست. اغلب ما از این مثل ها و حِکَم بطور روزمره استفاده میکنیم و به خوبی نیز می دانیم که این جملات کوتاه وموجز استوار است بر بنیانی بس غنی و عمیق که حاصل تجربه ی نسلهایی است که آمده و رفته اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲ دی ۱٣۹۴ -  ۲٣ دسامبر ۲۰۱۵


 ضرب المثلها به هر زبان که باشد بخشی از فرهنگ همگانی سرزمین ماست. اغلب ما از این مثل ها و حِکَم بطور روزمره استفاده میکنیم و به خوبی نیز می دانیم که این جملات کوتاه وموجز استوار است بر بنیانی بس غنی و عمیق که حاصل تجربه ی نسلهایی است که آمده و رفته اند و آنچه را که بر ایشان گذشته و به بهای عمر خریده اند به عنوان سرمایه یی از باورها و حکمتهای انسانی به میراث به ما واگذاشته اند. هنگامی که ما این ضرب المثلها را به کار میگیریم معمولا فقط در حدود همان موضوع سخن و بحث مطروح است و نظری به جنبه ی عملی قضیه نداریم. وقتی میگوییم "سگ که چاق شد قرمه ش نمیکنن" نه سگ ِ چاقی را مجسّم میکنیم و نه اوضاع وشرایطی را که کسی مشغول آماده کردن لاشه ی سگی فربه است برای "قورمه" زمستان. یا که اگر میگوییم
"آب اگه سر بالا بره ، قورباغه ابوعطا میخونه" ابدا شرایط و احوالی را در نظر نمیآوریم که آبی در جایی دارد سر بالایی حرکت میکندو واضح تر اینکه ابدا در خیال قورباغه یی نیستیم که دارد در دستگاه ابوعطا آواز میخواند. امّا اینها وسایل ارتباط ما هستند با یکدیگر در زمانهای مختلف و مناسبتهای ویژه ی خود. اینرا داشته باشید تا بپردازم به یکی از همین امثله و رابطه ی عملی ِ آن وتجربه ی شخصی خودم.
غروب ِ یک یکشنبه ی سرد ِ نزدیک به یخبندان ِ فوریه ی سال دو هزار در ازدحام اتومبیلها که در ترافیک ِ سنگینی به کندی حرکت میکردند راهی دیدار کنسرت ِ شجریان بودم. همان که با علیزاده و کیهانِ کلهر ِ بسیار ارجمند و فروتن که به حق هنرمند ِ فرهیخته یی است برگزار میشد و اجرای نابی بود از "زمستان" سوم برادران سوشیانت "اخوان ثالث"! باد به تندی میوزید وخس وحاشاک و برگهای مرده و دیگر آت وآشغال ها را در فضا می پراکند. من دلشوره داشتم که اگر این ترافیک به همین کندی ادامه یابد یا باید قید کنسرت رابزنم و یا حداقل اینکه به بخش اوّل نخواهم رسید. کار کندی ترافیک کم کم به یک ایستِ چند دقیقه یی تبدیل شد، ودر همین اثنا، متوّجه شدم پاره کاغذی که بیشتر به اسکناسی میماند تا هر چیز دیگر در فضا میچرخد و به هر سو در پیچ و تاب است، قدری که به منظر دید من نزدیک شد دریافتم که درست دیده ام اسکناسی است! وخیال کردم مفت چنگ هرکس که به دستش برسد، چون از من دور است. نمیدانم چطور شد ولی به ناگهان آن اسکناس آمد و چرخی خورد و رفت چسبید که شیشه ی عقب ِاتوموبیلی که جلوی من بود، فکرکردم حال که حرکتی نیست و بیهوده در ترافیک مشغول خود خوری و از دست دادن وقت هستم چرا نروم وآن اسکناس را بر ندارم؟! که رفتم و برداشتم، و تماما با این شوق وذوق و فقط به این دلیل که سندی دردست داشته باشم برای آینده و شاید فرزندانم و آنها که مرا میشناسد دایر بر اینکه" باد آورده را باد نمی برد!" پس ،رفتم اسکناس را برداشتم به دقّت تا کرده و درجیب کتم جا دادم تا در موقعش ترتیب کار را آنطور که میخواهم بدهم. جای شما خالی ترافیک که درگیر تصادفی بود رفع ورجوع شد ومن به دیدار شجریان وآن نمایش والای هنرِ موسیقی ایرانی نایل آمدم و تا هم اینک هنوز نشئه ی آنشب را در ضمیر ِ جان دارم.
پس از پایان برنامه راهی خانه شدم و به محض رسیدن لباسی عوض کردم و مستقیم رفتم روی صندلی ِ پشت میز تحریر کوچکم نشستم و شرح به دست آوردن آن اسکناس را به دقت و خطّی خوانا در حاشیه ی سفید آن   دو تا دور نوشتم و افزودم " این کردم تا دانسته آید باد آورده را باد نمیبرد" و سپس آن اسکناس را با وسواسی تمام به پیشانی میز تحریر چسبانیدم، وشاید باور نکنید با هر بار دیدن ِ آن چه احساس غروز انگیزی داشتم از اینکه می دیدم این حِکَم و امثال همیشه هم ختم ِ به معنا وحیات عملی نمیشوند، این هم دلیل ، یک اسکناس باد آورده که تا من هستم و این خانه واین میز هست همینجا بر قرار و باقی است و دستخوش باد نخواهد شد.
یک شبی در گرمای طاقت فرسای ماه اوت ِ در سال دوهزار و ده ، ساعت ده ونیم تلفن من زنگ خورد ، به دیدن نام دخترم بر صفحه تلفن خوشحال شدم که میتوانم صدایش را بشنوم وگپی بزنیم. آنروزها این عزیز ِ من در کارِ اسباب کشی از خانه ی پدری به آپارتمان خودش بود و هراز گاهی بعضی از وسایل سبک و سنگینش را با کمک بار بران و یا همسر ِ آینده اش میآمد ومیبرد، ولی هنوز ساکن خانه ی خودمان بود. امّا، هم به دلیل مشغله کاری او و هم به لحاظ ساعات ِ کاری من دیدار به ندرت دست میداد. اینرا حاشیه رفتم که بگویم دلیل خوشحالی من از دیدن نام او بر صفحه ی تلفن چه بوده است. من در آنموقع شب بیرون از خانه مشغول کار بودم.
«سلام دخترم چطوری کجا هستی؟» دخترم پاسخ داد «خانه هستم پدر شما خوبید همه چیز خوب است ؟» لحن سخن وی پرسش برانگیز بود ولی نخواستم ذهن را به کج خیالی ببرم پاسخ دادم ، که همه چیز خوب است ونگرانی نیست. «پدر، شما تلویزیون ِ سالن را برداشته اید ؟!» اینرا دخترم گفت. « نه عزیزم مگر تلویزیون سرِجایش نیست؟! ممکن است اردلان برده باشد بالا در اتاق خودش، ویا جا به جا کرده باشد با او تماس بگیر ، البتّه خودت هم نگاهی در اطرف بکن و به هر حال نتیجه را به من خبر بده» اینرا من به دختر گفتم. چند دقیقه یی گذشته بود که مجددا دخترم غزل تلفن کرد که ، پدر نه تنها تلویزیون بلکه لپ تاپ، وکامپیوتر و هرچه وسیله ی الکترونیکی ِ دیجیتال و سبک بوده سرجایش نیست وحتی تلویزیون اتاق پایین هم سرجایش نیست!
گفتم نازنین دزد به خانه زده به پلیس تلفن بزن منهم هرچه زود تر میآیم.
وقتی به خانه رسیدم دوافسر پلیس آنجا بودند که با حرکات ِبی قید وسرسری وسطحی ی خود د مرادقیقا بیاد سریال ستوان کلمبو و ازآن قبیل میانداختند . چند سئوال بی ربط، یک نمونه برداری از آثار انگشت و سپس اگر شما آز آن تحقیقات و حرکات پلیس نتیجه یی دیده اید به من هم اطلاع بدهید، که این برخورد شد مصداق بارز ،"شیر شتر، دیدار عرب" همین وبس. خوب دزد آمده وبرده بود، مفت چنگش، گوارای وجودش. با پول فروش آن اثاثه چندی به خوبی نشئه کرده، نوش جانش. اگر ما نداشتیم او نمی آمد ببرد. یا اگر او داشت نیازی به مال ومنال من نمیداشت. زد وبرد ورفت. ولی در من احساس ِ عجیبی به وجود آمد تا مدّتها و شاید هم اینک نیز تا حدودی خیال میکردم از من "ازاله ی بکارت" شده ! احساس غریبی بود وهست امّا این نیز مشمول سخن معروفِ "این نیز بگذرد "است وگذشته.
ولی همه ی این حکایت را گفتم ودردسر دادم که به این نتیجه برسم، امثال و حِکَم محصول تجربه ی متکی بر قرنها ست و اگر کسی صبور باشد آن غوره دستمایه حلوا خواهدشد ، همینطور که دزد ارجمند و محترم به من و ذهنیات من تو دهنی زد، و یا شاید دست روزگار ازآستین شریف ِ آن جوانمرد بیرون آمد و با تو دهنی زدن به من حالی کرد " ابله، باد آورده را باد میبرد" گیرم با دست دزد، ولی میبرد. غرضم آن اسکناسی است که نحوه ی به دست آوردنش را باز گفتم ومیدانید. آری باد آورده را باد با دست دزد برد   ،تا در صحّت آن ضرب المثل شک روا ندارم. من امّا آیا چیزی آموخته ام؟! نمیدانم. شما را بخیر و مارا به سلامت. همگان را شادی افزون.
*****************
روز اوّل زمستان ۲۰۱۵


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست