سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"حسنت به اتّفاق ملاحت جهان گرفت"


بهمن پارسا


• مسیو پَرمانتیه صبح زود به هنگام خروج از از ساختمان ژُئل را دید که با زمین شور مشغول تمیز کردن سطح مرمرین ورودی است.« ها ،ژُئل چه خبر، دیدی؟!» زن کمر راست کرد و بادو دست دسته ی بلند زمین شور را نگاه داشت و به سادگی و با وقار گفت« روزبه خیر مسیو ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱٨ آبان ۱٣۹۴ -  ۹ نوامبر ۲۰۱۵


 مسیو پَرمانتیه صبح زود به هنگام خروج از از ساختمان ژُئل را دید که با زمین شورمشغول تمیز کردن سطح مرمرین ورودی است.« ها ،ژُئل چه خبر دیدی؟!» زن کمر راست کرد و بادوست دسته ی بلند زمین شور را نگاه داشت وبه سادگی و با وقار گفت« روزبه خیر مسیو، بله دیدم، امّا اگر بپرسید چطور بود من نمیتوانم پاسخ روشنی به شما بدهم. فقط همین قدر میتوانم بگویم باور نمیکنم کسی مژه و ابرو نداشته باشد و هنوز اینهمه تماشایی!». «خوب خیلی خوب» مسیو پَرمانتیه روز بخیری گفت ورفت.   اینهمه آدم نگاهت میکنند. باچشمانی درخشنده وبرّاق. بعضی از دور و برخی از نزدیکترین فاصله ی ممکن، نگاهت میکنند. اینک چندی است که از چشمان درخشان وبرّاق خبری نیست، ولی آنها هنوز نگاهت میکنند، با چشمانی از نوعی دیگر. مردمی که به تماشایت ایستاده اند سر در گوش یکدیگر پچپچه میکنند. از نجوای آنها شگفتی هاشان را میشنوی. آنها یکدیگر را نمی فهمند وتوامّا، گویی زبان همه ی آنان را درمیابی. اگر غیر ازاین باشد چرا باید نگاهت کنند؟ رفتار ایشان به گونه یی است که یعنی زمانی بس دراز است که ترا می شناسند واز همه ی رموز بودنت وچرایی هستن ات با خبرند و هیچ نکته یی در تو نیست که بر ایشان پوشیده باشد، مثل اعلامیه یی در چند جمله ی کوتاه که خوانده وفهمیده شده یی.ولی تناقض آنجاست که در پچپچه ها و نجوای ایشان نشانی از این آگاهی نیست، یعنی که یا اعلامیه را نخوانده اند و یا بعد از خواندن فقط تظاهر به ادراک میکنند. اینگونه است که در نهایت سادگی ات، رمز ها و اسرارت را میجویند! راستی آیا رمزی هست، سرّی هست؟ اگر نیست پس چگونه است که هنوز همه روز همگان نگاهت میکنند و هرکس به زبانی که دیگری نمی فهمد مدّعی است ترا میشناسد؟ چرا هرگز چیزی نمیگویی و مدام بی اعتنا به اینهمه نگاه به جایی در دور دست ویا شاید همین نزدیکی چشم دوخته ای، وبه تبسّمی بس آرام همه را به هیچ گرفته یی؟ وقتی "بدری جون" ترا دید گفت« به این میگن خوشگل، پس اگه فخری ایرانو می دیدن چی میگفتن؟ » وبدون آنکه بار دیگر نگاهت کند گفت« یه ته رون بود و فخری ایران!». البتّه او تنها آدمی نیست که اینگونه می بیندت، خودت اینرا خوب میدانی. « میدونین خب یه عدّه با گفتن ِ اینکه وای چه قیامتیه این، واز این حرفا میخان بگن اونا واردن ودیگرون نمیفهمن، والّا همچی خبرایی نیس!» اینهم گفته ی دیگری بود از آنان که نگاهت میکردند و تو می شنیدی ، نگو که «نه ». نمیتوان همه ی آنچه را که درباره ات میگویند بازگو کرد و نیازی هم نیست تو به این شیوه بودن عادت کرده ای. تو از این که اینهمه نزدیک باشی تا همگان بگویند میشناسندت و درعین حال آنقدر دور که بیرون از دسترس باشی عادت کرده ای. ولی وقتی زاده شدی اینطور نبود. شاید اصلا زیبا نبودی ، نه اینکه شکل و شمایل ِ دیگر گونه میداشتی ، نه، زیرا همواره به همین شکل بودی که اینک هستی، ولی شاید واژه ی "زیبا" برازنده ات نبود. ممکن است همین امروز هم زیبا نیستی ، ولی تا وقتی خودت با این چشمانی که معلوم نیست نگران چیست و تبسّمی که نه قصد استهزا دارد و نه بیانگر التفاتی است به کسی ، چیزی نگویی ، این قصّه و این حرفها ادامه خواهد داشت. و تو هستی ومیخواهی که این ماجرا همواره باشد. آن بانوی سالخورده گفت«Ce n'est pas la question de beautee,c'est la nobles qui compte» وگذشت ودخترکی که در کمال بی حوصلگی نگاهت میکرد گفت« This is sad, she has no feeling,let's go» . کسی با صدایی آهسته به کسی دیگر میگفت« هرگز زیبا تر و پر رمزو راز تر از این دیگر نخواهد بود، شکوه در کمال سادگی، زیبایی یعنی همین، میشود ساعتها در او نگریست و هنوز به آنچه میباید نرسید،وبازگشت و بازهم بازگشت.» . تو به گونه یی زاده شده یی که حتّی وقتی نبودی "کافکا" !آری کافکا برای دیدن ِ جای خالی ات آمد! خودت خوب میدانی که اینطور است.خوب میدانی. مسیو پَرمانتیه غروب وقتی وارد ساختمان شد ژُئل را ندید، مستقیم رفت به طرف درب آپارتمان ِ سرایدار وبا خم ِ انگشتان به درب ضربه زد از داخل صدای شوهر ژُئل به گوش رسید که «آمدم آمدم،» وقتی در باز شد آقای پَرمانتیه به سریدار گفت « ببخشید اگر مزاحم شدم، مثل اینکه ژُئل منزل نیست، لطفا این را به او بدهید» وسپس یک بسته مستطیل شکل را که در اندازه های ٣۰x۴۰ بود و چندان هم سنگین به نظر نمیرسید به سرایدار داد. سرایدار با تعجّب نگاهی به بسته کرد وبعد از قدری ورانداز گفت « حتما، حتما».امروز در حد ِ فاصلِ آن ستون پررمز وراز غصبی و هرمی که نور را میمکد زیر آفتاب ِ درخشانِ آسمانی که گویی کسی عمدا در نقاطی ابرهای به غایت سفید را برای ایجاد کیفیتی اثیری گذارده است، خیلی ها مثل ژُئل، وشوهرش، یا آقای پَرمانتیه و آن خانم سلخورده و دخترک کم حوصله وبسیاران دیگر از هرجا که اسمت را شینده اند آمده وبه ردیف درانتظار دیدارت ایستاده اند. سخنان مثل همه روز و همیشه است وتو در دور دست ساده و باوقار بی حرف وسخنی باز به گونه یی که همگان خیال کنند "آه چه پر رمز است این" و یا "اینو میگن خوشگله" ویا … مثل همیشه وهمواره در نهایت سکوت به جایی در به نهایت نگاه خواهی کرد و کسی مصراعی از غزلی از "حافظ" را که تو نشناخته ایش به یاد خواهد آورد.وژُئل به تو نزدیکتر از همیشه خواهد بود.
*********************
پاییز ِ ۲۰۰٣ پاریس


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست