سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

کشکولِ ناصری (۷)


ناصر زراعتی


• از «مثنویِ معنویِ» مولانا: حکایتِ آن زنِ پلیدکار که شوهر را گفت که: «آن خیالات از سرِ اَمرودبُن مینماید تو را، که چنینها نماید چشمِ آدمی را سرِ آن اَمرودبُن. از سرِ اَمردوبُن فُرود آی، تا آن خیالها برود.» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱٨ آبان ۱٣۹۴ -  ۹ نوامبر ۲۰۱۵


 از «مثنویِ معنویِ» مولانا

حکایتِ آن زنِ پلیدکار که شوهر را گفت که: «آن خیالات از سرِ اَمرودبُن مینماید تو را، که چنینها نماید چشمِ آدمی را سرِ آن اَمرودبُن. از سرِ اَمردوبُن فُرود آی، تا آن خیالها برود.»

آن زنی میخواست تا با مولِ خود
بَرزَنَد در پیشِ شویِ گولِ خود
پس، به شوهر گفت زن ک:«ی نیکبخت!
من برآیَم میوه چیدن از درخت.»

چون برآمد بر درخت آن زن، گریست
چون ز بالا، سویِ شوهر بنگریست
گفت شوهر را که: «ای مأبونِ رَد!
کیست آن لوطی که بر تو میفُتَد؟
تو به زیرِ او، چون زن، بُغنوده ای
ای فلان! تو خود مُخنّث بوده ای؟»

گفت شوهر: «نه، سرت گویی بگشت
وَرنَه اینجا نیست غیرِ من به دشت.»

زن مُکرّر کرد کآن بابَرطُله:
«کیست بر پشتت فُروخُفته، هَله؟»

گفت: «ای زن! هین فُرودآ از درخت
که سرت گشت و خَرِف گشتی تو سخت.»

چون فُرود آمد، برآمد شوهرش
زن کشید آن مول را اندر بَرَش.

گفت شوهر: « کیست آن؟ ای روسپی!
که به بالایِ تو آمد چون کَپی؟»

گفت زن: «نه، نیست اینجا غیرِ من
هین سرت برگشته شد، هَرزه مَتَن.»

او مُکرّر کرد بر زن آن سَخُن
گفت زن: «این هست از اَمرودبُن
از سرِ اَمرودبُن، من همچنان
کَژ همی دیدم که تو، ای قَلتبان!
هین، فُرودآ تا ببینی هیچ نیست
اینهمه تخییل از اَمرودبُنی ست.»
*
از رمان «ژان بارو» نوشته روژه مارتن دوگار
ترجمه منوچهر بدیعی
*
انسان گویا قادر نیست تا چند نسلِ پیاپی از آموزه هایِ عقلیِ خود بهره ببرد!
*
ما پاره ای از عالَمِ حیات هستیم ـ شاید تنها پاره ای هستیم که خودآگاه است و این خودآگاهی ما را مُکلّف میکند هرچه بیشتر زندگی کنیم.
*
آدم که پیر میشود [...] شخصیّتِ او حسّاستر و ثقیلتر میشود؛ آدم کمتر به جهانِ خارج توجّه میکند. همه‍ی قوایش را به خودش معطوف میکند... باید با این بادِ مفاصل مبارزه کرد!
*
در زندگی، توقفگاههایی هست که آدم باید در آنها توقف کند، در احوالِ خود بنگرد و تصمیمی بگیرد.
*
شک نوعی تصوّر گناهکارانه نیست که بتوان با تکان دادن سر آن را از ذهن دور کرد بلکه اشتغال ذهنی پابرجا و قهّاری مانند حقیقت است نوکِ نیزه تیزی است که تا عُمق ایمان فرومیرود و خون آن را قطره قطره میریزد.
*
«ازدواج خطری ندارد مگر برای مرد صاحب اندیشه.» [هرتزوگ]
*
آدم در صدد برمیاید زنها را بشناسد ولی محال است. فقط باید به همین رضایت داد که آنها از جنس دیگری هستند... خود این هم خیلی مشکل است.
چه کار بیرحمانه ای است که آدم زنها را به گریه بیندازد. پدرم میگفت: «زنها از جنس دیگری هستند اما آدم اغلب این را یادش میرود.» [...] وقتی آدم بخواهد با آنها با برابری رفتار کند عاقبتش همین است: درد و رنج بیفایده... [...] باید چیزهایی را که باعث جدایی ما از آنها میشود نادیده گرفت و با سرسختی دنبال چیزهایی بود که ما را به آنها نزدیک میکند [...] اما برای این کار باید... باز هم باید همدیگر را دوست داشت.
*
وای از مسولیّتِ به وجود آوردنِ یک تنِ دیگر که مهیّایِ رنج کشیدن باشد!
*
آدم نباید تا وقتی که در راه خود استوار نشده و به عوض نکردن آن یقین پیدا نکرده است ازدواج کند. راه عوض کردن پس از ازدواج یعنی منقلب کردن دو زندگی یعنی میان دو تن که همه چیز آنان را ناگزیر به با هم ماندن میکند گودالی کندن که خوشبختی تماما در آن فرومیرود بی آنکه آن را پر کند.
*


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۵)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست