سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دو زن در میانه‌ی پلی با دو شیر و یک خورشید
(داستانِ بلند - قسمتِ اوّل)


نیلوفر شیدمهر


• آن زمان احمد هیچ وقت نمی‌خواست قبول کند من مستقل شده‌ام و حقِ انتخاب دارم و نمی‌خواهم شقایقِ او باشم. حتی اگر انتخاب می‌کردم زنِ او باشم شقایقِ او—دربست—نمی شدم. حالا چرا با مردی که درکِ شناخت زنی مثل مرا نداشت بُر خورده بودم و چرا تا آن روز همچنان با او درگیر بودم ماجرایی است که می‌خواهم بگویم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۶ مرداد ۱٣۹۴ -  ۱۷ اوت ۲۰۱۵


نه تنها در ایران، بلکه در کانادا، من با بَر‌و‌بچه‌های پناهنده بُرخورده بودم. عبارتِ "نه تنها در ایران" شاید عجیب به نظر برسد چون به ظاهر در ایران که این طبقه‌بندی‌ها وجود نداشت: پناهنده، تبعیدی، مهاجر، "سیتیزن". اگر قبلِ مهاجرتم به خود من می‌گفتند آن دسته از بچه‌های دانشگاه که با آن‌ها بُرمی‌خوردم پناهنده‌اند، متوجه حرفشان نمی‌شدم و می‌پرسیدم: «چی چی‌ان؟»

فرقِ کانادا با ایران در این بود که به طور اتفاقی و ناخواسته با افراد بُرمی‌خوردم. خارجِ ایران، بخصوص آن اوایلش، هر ایرانی که ببینی، بخصوص که آنها هم جدید باشند، دوست می‌شوید. ولی بعد میبینی ای دل غافل با چه کسانی که هیچ به هم نمی‌خورید رفیقِ خانه و گرمابه و گلستان شده‌ای وتا چشم باز کنی کار از کار گذشته: بُرخورده‌ای.

از جمله این افراد یکی دوست پسرم احمد بود. اولش، چنانچه ماجرایش را بعد خواهم گفت، از سرِ بی‌جایی و بی‌پولی با او هم‌خانه شدم و بعد از مدتی هم‌گرمابه و بعدترش زمانی که شروع کردیم با هم در مجامع حاضر شدن هم‌گلستان. گلستان که چه گلستانی— منظور سخنرانی‌های سیاسی اجتماعی یا برنامه‌های فرهنگی است که بیشتر همان سیاسی‌ها برگزار می‌کردند. خلاصه هم‌خانگی با احمد سبب شد عضو انجمنِ پناهندگان شوم، در صورتی که در واقعیتِ امر من مهاجر بودم.

در همین انجمنِ پناهندگان بود که نام عزت را برای اولین بار شنیدم. همه با احترام از او سخن می‌گفتند. همسرِ یک اعدامی بود و از جمله کسانی که هر سال در مراسم یادمانِ جانباختگان سال شصت و هفت سخنرانی داشت. شهرتش را نمی‌دانم. همه او را با نامِ شوهرِ اعدامی‌اش محمود می‌شناختند.

جالب این که من عزت را هیچ وقت در طی مدتی که با احمد هم‌خانه، هم‌گرمابه و هم‌گلستان بودم ندیدم. در سه مراسمی که انجمن برگزار کرد، عزت غایب بود. به مراسمِ عید نوروز هم که در آن همراهِ گروهی تئاتری که آن زمان با آن ها بُر خورده بودم نمایشی کُمدی اجرا کردیم نیامد. او را تنها درپاییز دیدم، زمانی که از احمد جدا شده بودم و در خانه‌ای مجردی در محوطه‌ی دانشگاه زندگی می‌کردم. آن روزها همچنان با احمد بیرون می‌رفتیم و درگیرِ هم بودیم.

دیدارِ اولِ من و عزت یکشنبه بعدازظهری بود و محلش ونکوور شمالی "نورت ونکوور". با احمد به اسکله‌ی "لانزدل کی" رفته بودیم و قدمی می‌زدیم که به او برخوردیم. من که نمی‌شناختمش. خودش شناسایی داد: «سلام احمد. نِجّسّن؟»
‏‏
بعد که زن خودش را به من معرفی کرد معلوم شد عزت است. خودم هیچ وقت نمی‌توانستم حدس بزنم. ظاهرش آخر هیچ با توصیفاتی که از او شنیده بودم هماهنگی نداشت. برای همین گیج پرسیدم: «عزتِ محمود؟»
عزت خندید و گفت: «نه دیگه. عزتِ تنها هستم.»
بعد او از من پرسید: «و شما باید شقایقِ احمد باشید.»
من هم گفتم: «نه. شقایقِ تنها هستم.»

همین معرفی ما از خودمان احمد را به شدت عصبانی کرد و سبب شد در ماشین در راهِ برگشت درگیری راه بیاندازد. حاصلِ درگیری اما خوب بود. اول عزت گفت می‌خواهد پیاده شود و بقیه‌ی راه را خودش برود و کمی جلوتر من. و در نهایت من و عزت در میانه ی پل "لاینز گیت" هم را پیدا کردیم و دوست شدیم.

آن زمان احمد هیچ وقت نمی‌خواست قبول کند مستقل شده‌ام و حقِ انتخاب دارم و نمی‌خواهم شقایقِ او باشم. حتی اگر انتخاب می‌کردم زنِ او باشم شقایقِ او—دربست—نمی شدم. حالا چرا با مردی که درکِ شناخت زنی مثل مرا نداشت بُر خورده بودم و چرا تا آن روز همچنان با او درگیر بودم ماجرایی است که می‌خواهم بگویم.


در ایران من با گروهی که پناهنده خطابشان کردم به خواست خودم بُر خورده بودم. حتی به خاطر این بُرخوردن آینده‌ام تهدید شده بود ولی خیالم نبود. سال ۱۳۶۵، بعدِ دیپلم همان سالِ اول کنکور ریاضی و فیزیک قبول و در دانشگاه صنعتی امیرکبیر دانشجو شده بودم. پنج سال بعد، روزی در سال ۱۳۷۰، وقتی سالِ آخر تحصیلم بودم، بعدِ کلاسِ مقاومت مصالحِ سه، مردی از هم‌دانشگاهی‌ها و از اعضای انجمن اسلامی کنارم کشید و گفت چند کلمه‌ای با من حرف دارد. در یک آن چند دانشجویی هم که آن زمان در راهرو بودند ناپدید ‌شدند. مرد که مهدی نام داشت قد بلند بود و پیراهنِ مشکی پوشیده و آن را روی شلوار انداخته بود. مهدی بین جبهه‌روها از همه متمایزتر بود: تاس بود و ریش بسیار بلند مشکی مجعد داشت که تا شکمش می‌رسید. فکر کردم شاید این تمایز نشانِ این بود که مقامش از همه بالاتر و رییسِ انجمن است. نگاه بسیار نافذی هم داشت، اگر چه در تمامِ مدتی که با من صحبت کرد، چشم‌هایش را به پایین دوخته و گاهی به ریشش و گاهی به شکمِ برآمده‌ی من نگاه می‌کرد. من عادت به صحبت با مردهای سر‌ به ‌زیر نداشتم و نمی‌دانستم باید کجا را نگاه کنم. عاقبت سرم را با ناراحتی زیر انداختم و دستم را روی شکمم گذاشتم، انگار بخواهم آینده ای را که درونم در حال بالیدن بود از گزند نگاهِ مرد حفظ کنم.

مهدی با لحنی آرام و بسیار شمرده صحبت‌هایش را شروع کرد: «خواهر مشاهده شده که با افراد مشکوکی در این دانشگاه ارتباط دارید. فکر کنم خودتان به خوبی از سابقه‌ی آن‌ها اطلاع دارید. ما این افراد را دوباره به دانشگاه راه داده‌‌ایم ولی حرکاتشان را زیر نظر داریم. برای شما خوب نیست با این افراد مراوده داشته باشید.»

در این لحظه نگاهم را بالا آورده و نگاهش کردم. مهدی هم، که نماینده‌ی آینده‌ی موعود—آینده‌ی عج الله فرجه—بود نگاهش را لحظه‌ای بالا آورد. در حالی که دستم روی شکمم بود نگاهمان به هم گره خورد و در چشم‌‌های یکدیگر عمیق خیره شدیم. نگاه‌هایمان هم‌سنگ بود. یادم نمی‌آید چه جوابی دادم، شاید در این مایه‌ها که رابطه‌ی من با این بچه‌‌ها (به زبان او افرادِ مشکوک) در حد تبادلِ جزوه‌ی درسی بود. ولی جواب‌ِ او را به تمامی به یاد دارم. جواب که نه. تهدید. در حالی که هنوز در چشم‌های من خیره شده بود، منتظر که سرم را پایین بیاندازم: «خوبه بدونین که اگه ما نخوایم شما مدرک نخواهید گرفت. می‌دونید که آینده‌ی کاری شما هم در اختیارِ ماست. ما می‌تونیم کاری کنیم که کسی به شما کار نده.»

مهدی جدی می‌گفت ولی من به آن قیامتِ موعودی که برایم تصویر می‌کرد باور نیاوردم. برای همین دلم قرص بود. فکر کردم حتی اگر این طورباشد که می‌گوید، راهی دیگر پیدا خواهم کرد. خودم را می‌‌شناختم. من به این آسانی در مورد آینده‌ای که در نظرم داشتم نا‌امید نمی‌شدم. من به این سادگی در دوستی‌هایم، با کسانی که انتخابشان کرده بودم و انتخابم کرده بودند، وا نمی‌دادم. برای همین می‌‌گویم حتی از زمانِ ایران یک‌ جور پناهنده بودم. مثل همان بچه ها که در دانشگاه با آن‌ها می‌گشتم. کسانی که همسن من نبودند و ده سالی یا بیشتر بزرگ‌تر بودند. کسانی که در تحصیلشان به خاطرِ انقلابِ فرهنگی و اخراج از دانشگاه وقفه افتاده بود و حالا برگشته بودند. بچه‌هایی که اسمشان را گذاشته‌ام پناهنده‌ها. من به اختیار با آن‌ها ارتباط برقرار کرده بودم، در صورتی که خودم در اصل وضعیتم مانندِ وضعیتِ آن‌ها نبود. حتی بعدِ تهدید شدن هم، با آن‌ها دوست ماندم. دوستی‌مان با بعضی در حدی شده بود که وقتی شنیدند می‌‌خواهم از پدرِ بچه‌ام جدا شوم پیشنهاد دادند با او صحبت و پادرمیانی کنند که قبول نکردم.

البته خوب که فکرش را می‌کنم، گویا من هم شبیه آن‌ها پناهنده بودم. یعنی یک جور حضورم در دانشگاه مشروط و شکننده بود. این را می‌گویم چون همان هفته‌‌ی اولِ ورودم به دانشگاه نامه آمده بود که به دفترِ انجمن اسلامی مراجعه کنم. با نگرانی رفتم. پشتِ در چند نفر دیگر هم منتظر بودند. فقط یکی‌شان را می‌شناختم: همکلاسی‌ام، پسری لاغر و قدبلند که اسمش را آن روز نمی‌دانستم و بعدها یاد گرفتم: امیر. او هم نامه‌‌ی مشابه‌ای دریافت کرده بود. ظاهرن یک متنِ واحد را، شامل کیفرخواست، حکمِ محکومیت، تعهد‌نامه یا به عبارتی توبه‌نامه، به همه‌ی آن‌هایی که پشتِ در منتظر بودند تا داخل اتاق ببرند و امضایشان را بگیرند داده بودند. در چند جمله‌ی کلی نوشته بودند که شما به یکی از دلایل سیاسی، اخلاقی، اجتماعی واجدِ شرایطِ پذیرش در دانشگاه نبوده‌اید، ولی ما به شما لطف کرده، بر شما رأفت آورده و قبولتان کرده‌ایم. پس حالا باید با امضایتان به جرم خود اعتراف و به رحمانیت ما گواهی و بعد تعهد بدهید که در طولِ تحصیل به هیچ خرابکاری سیاسی، اجتماعی یا عملِ ضد اخلاقی منافی با شئونات اسلامی دست نخواهید زد. امیر به من ‌گفت که او کاری نکرده و هیچ موردِ خلافی در زندگی‌اش ندارد و حاضر نیست تعهد‌نامه را امضاء کند. من هم همین را ‌گفتم. بخصوص که جرم نکرده‌ی هیچ کس دقیق مشخص نبود.

با این حال، در نهایت هر دو و بقیه ی پشت دری‌ها امضا کردیم. و این امضاء خواهی نخواهی من و امیر را به پناهنده تبدیل کرد. من که تا فارغ التحصیل شوم چند اخطارِ بی موردِ دیگر هم گرفتم و یک بار هم ترمِ آخر به خاطر بُرخوردن با دیگر اخراجی‌‌های سابق تهدید شدم که در بالا شرح دادم. امیر را نمی‌دانم ولی فکر نمی‌کنم در حدِ من مشکلی پیدا کرده باشد چون بعدها شنیدم دکترای سازه‌های فضایی در یکی از دانشگاه‌های تورنتو قبول شده و با بورس دولتِ ایران درس می‌خواند. او که از دانشجویان ممتازِ دوره‌ی ما بود موفق شده بود در آزمون سراسری هوا- فضا جزو پنج نفری باشد که می‌گرفتند. فکر نکنم این بار مجبورش کرده باشند تعهدنامه‌ی مشابهی را امضاء کند.

وقتی به کانادا آمدم جویایش شدم وشنیدم دکترایش را تمام کرده ولی به ایران بازنگشته. در آن زمان او استادِ یکی از دانشگاه‌های کانادا شده و برای خودش نامی و وضعی به هم زده بود. باور داشتم به هر جا رسیده حقش است و با شخصیتی که از او سراغ داشتم موقعیتش دسترنجِ هوشِ بالا، پشتکار و سختکوشی و توانایی بالای دانشگاهی‌اش بود. بعدترها، یک بار امیر را دیدم که نزدِ دوست مشترکی در ونکوور به میهمانی آمده بود. آخرین مدل تویوتای کَمِری به رنگ کِرِم داشت و سرحال به نظر می‌رسید. معلوم بود حسابی در کانادا جا افتاده و قرار یافته. زمانی که من باز دانشجوی کارشناسی شده بودم. این بار اما کارشناسی هنر: یعنی بر خلافِ او قرار پیدا نکرده بودم و یک پایم در هوا بود—در وضعیتِ پناهندگی.

همین بود که بیشتر با پناهنده‌‌ها بُر‌می‌خوردم. انگار نافم را از ابتدا با آن‌ها بریده بودند. وقتی تحصیل را از سر شروع کردم، هر کسی که مانندِ خودم قبلن مهندس بود ولی حالتِ پناهندگی نداشت، چه آن زمان کاری پیدا کرده بود و چه داشت در دوره‌ی بالاتر ادامه تحصیل می‌داد و چه دنبالِ کار می‌گشت محکومم می‌کرد که این چه کاری است کرده‌ام. تنها کسی که از انتخابم حمایت کرد همین امیر بود. گفت که دوست دیگری هم این کار را کرده و به ادبیات تغییر رشته داده و چقدر هم موفق و خوشحال است. امیر از اولش با بچه‌های دیگر دانشگاه متفاوت بود و بسیار آزاداندیش بود. وقتی فهمیدم با زنی ازدواج کرده که از ازدواجِ قبلی‌اش یک فرزند دارد هیچ تعجب نکردم. این امیر همان امیری بود که نمی‌خواست زیرِ بارِ توبه‌نامه ای ناحق و مفتضح برود. امیری که به اجبار و ناراستی تن در‌نمی‌داد.

بُرخوردن من با پناهنده‌ها پس سابقه‌ی طولانی داشت و تاریخش به ایران می‌رسید و از آن جا شروع می‌شد که به اشتباه به جای دانشکده‌ی تئاتر و سینما واردِ دانشکده‌ی فنی در رشته‌ی مهندسی راه و ساختمان شدم. از اولش هم علاقه‌ی اصلی من بازیگری بود. با این همه، درسِ مهندسی نبود که مانع فعالیت‌هایم در تئاتر و سینما شد. ازدواجِ غلط و زود‌هنگامم در مقابل ادامه‌ی حضور در عرصه‌ی تئاتر و شکوفاییِ هنری‌ام سد ایجاد کرد. شوهرم حتی با تماشای تئاتر مخالف بود، چه برسد به بازی کردن در آن. زود هم حامله شدم، قوز بالای قوز و دیگر هیچ راهی نداشتم. و وقتی که جدا شدم دیگر دیر شده بود. ارتباطم را با گروه‌های تئاتری از دست داده و به استخدامِ شرکتی مهندسی در آمده بودم. عشقِ بازیگری ولی همچنان در دلم زبانه می‌کشید.

به کانادا که آمدم اولش فکر تئاتر را نمی‌کردم و قدم جای پای کسانی که مانند خودم مهندس و جویای کار بودند گذاشتم. مدتی "رِزومه" این ور و آن ور فرستادم که در وضعیتِ خرابِ اقتصادی سالِ ۹۸ میلادی نتیجه نداد. مهندس‌های به در بسته خورده مثلِ من می‌گفتند باید کورسی در کالج فنی "بی سی آی تی" برداشت و این شد که رفتم سراغِ دوره‌ی مدیریت پروژه‌های ساختمانی که می‌گفتند برای کار پیدا کردن خوب است. سودای بازیگری ولی همچنان در سرم بود. به کسی چیزی البته نمی‌گفتم، چون خودم هم فکر می‌کردم بازیگری من در کانادا غیرممکن است. نه سطحِ زبان انگلیسی‌ام بالا بود، نه کسی را می‌شناختم که این راه را رفته باشد و راهنمایی‌ام کند. لهجه‌ام هم افتضاح بود: حتی مردمِ عادی در موقعیت‌های روزمره حرفم را درست نمی‌فهمیدند.

دوره ی مدیریت ساختمان را نُه ماه بعد تمام کردم و گفتم حالا دنبالِ کار خواهم گشت. فکرِ تئاتر اما همچنان در سرم بود. فکر کردم اگر بخواهم در این زمینه وارد شوم باید از اول شروع کنم. باید بروم دانشگاه. این بود که برای ورود به رشته‌ی هنرهای زیبا اقدام کردم. گفتم سنگ مفت و گنجشک مفت. ببینیم چطور می‌شود. شاید هم کار خوبی پیدا کنم و بی خیال بازیگری شوم. بی‌خیال که نه. شاید می‌شد در جامعه‌ی ایرانی‌ها کارهای هنری کرد. دیگر که شوهر و آقا بالاسر و سرخری نداشتم که سدِ راهم شود. پسرم را هم که شوهرم از من گرفته بود که خودش بزرگ کند. مادرم هم که بازیگری را برای زن‌ها ننگ می‌دانست هزاران کیلومتر دورتر زندگی می‌کرد و از زندگی من خبر نداشت. می‌توانستم صبح ها کار کنم و عصرها تمرینِ نمایش. حتمن بین ایرانی‌ها افراد هنری پیدا می‌شد. فکر کردم پیدایشان و با آن ها شروع به کار می‌کنم.

دراین حین و بین که باید مدارکم را برای درخواست دانشگاه جور و برای کار "رزومه" درست می‌کردم، با همخانه‌ام، یک دخترٍ هندی که آپارتمان را از شخص دیگری اجاره کرده و بعد اتاقی از آن را به من اجاره داده بود، بدجور دعوایم شد و او گفت سرِ ماه اتاق را تخلیه کنم. همین سبب شد که به طور اتفاقی با احمد بُر بخورم. در روزنامه‌ی محلیِ فارسی‌ زبان آگهی داده بود دنبالِ هم‌خانه می‌گردد.

احمد هم مانند دخترِ هندی آپارتمانی یک خوابه را اجاره و زیر پرداختِ کرایه‌ی ماهیانه مانده بود و داشت دنبال یک نفر می‌گشت که اتاق خوابش را به او اجاره بدهد. محلِ آپارتمان در ونکوور شمالی ("نورت ونکوور") بود که به محله‌ی ایرانی‌ها شهرت داشت. فکر کردم جایش بسیار مناسب است، اگر به آن منطقه نقل مکان کنم احتمالن موفق خواهم شد ایرانیانی دست اندرکار در کارهای فرهنگی پیدا کنم. محلِ کارم هم هر جای شهر شد اتوبوس یا قطار می‌گیرم و می‌روم. به شماره‌ای که پایینِ آگهی بود زنگ زدم. طرفِ معامله مرد بود. به خودم گفتم: اگر آدمِ خوبی باشد چه بهتر. با زن‌ها به عنوان هم‌خانه سخت‌تر می‌شد کنار آمد. قرار گذاشتم برای دیدنِ خانه. و البته دیدارِ هم‌خانه‌ی احتمالی آینده. احمد پسرِ آرام و سر به زیری به نظر می‌رسید. لهجه‌ی تُرکی غلیظی داشت. گفت بچه‌ی تبریز است و مشغولِ تکمیلِ دوره‌ی زبان در "کاپیلانو کالج". همچنین گفت عشقش موسیقی است و کمانچه می‌نوازد و سازش را به من نشان داد. اضافه کرد که هدفش ورود به رشته‌ی موزیک تراپی در همان "کاپیلانو" است. لازم نبود سوال کنم از وجناتش معلوم بود پناهنده وارد کانادا شده.

آپارتمانِ اجاره‌ای احمد در یک ساختمان چهار طبقه در انتهای خیابان پانزدهم غربی منشعب از خیابانِ معروف "لانزدل" واقع شده بود که در طولش چندین بقالی، شیرینی فروشی و رستورانِ ایرانی قرار داشت. جایش خوب بود. خودِ آپارتمان هم بزرگ و دلباز بود. زمانی که برای بازدید رفتم آفتابِ بعد از ظهر اتاقِ پذیرایی را که قرار بود اتاقِ احمد شود پر کرده بود و به گل‌های درشت و سبز روکشِ کاناپه و مبل بزرگ و سنگینِ کناری‌اش رنگ و رویی داده بود. مبلمانِ دیگر اتاق شامل میز قهوه‌ی چوبی و میزِ تلویزیون و ضبطِ صوت بود. میزها با این که قدیمی بودند از خودِ تلویزیون و ضبط جدیدتر به نظر می‌رسیدند. احمد خودش انگار بلد نبود خانه را به مشتری نشان بدهد. یک گوشه ایستاده بود و بی‌تفاوت مرا نگاه می‌کرد. خودم قدم جلو گذاشتم و پرسیدم: «می‌تونم اتاق خوابو ببینم؟»

در اتاق خواب که قرار بود به من اجاره داده شود یک تختِ سنگین دو نفره قرار داشت و یک پاتختی با آباژورِ رویش که پارچه‌ی دور لامپش شبیه روکش مبلمان بود، با گل‌های سبز و درشت. ولی چون در آن اتاق آفتاب نمی افتاد و آباژور هم خاموش بود، گل‌ها رنگ و رو رفته به نظر می‌رسیدند. بعدها که با دوستانِ احمد یعنی جمعیتِ پناهندگان بُرخوردم، شبیه این مبلمان را در خانه‌های آن‌ها هم دیدم و متوجه شدم این وسایل را دولت به پناهندگانِ جدید می‌دهد، زمانی که مدتِ کوتاهِ اقامتشان در اتاق‌های مجانی "وِلکام هاوس" تمام می‌شود و باید برای خودشان، با پولی که از دولت ماهیانه می‌گیرند، خانه اجاره کنند.

با پولی که دولت به مجردهای بی‌درآمد بابتِ هزینه‌ی زندگی ماهیانه می‌داد اجاره‌ی آپارتمانِ یک خوابه به تنهایی مٌیسر نبود، مگر این که با شخصِ دیگری هم‌خانه می‌شدند. احمد هم با پناهنده‌ی دیگری معروف به خسرو مکانیک آپارتمان را مشترک اجاره کرده بودند. بعدتر ولی، وقتی خسرو که زن و پسرش ایران بودند درآمد خوبی پیدا کرده بود و شروع به رفت‌ و آمد با زنِ همسایه و آوردن او به خانه، گفته بود تصمیم دارد جایی را مستقل برای خودش بگیرد.

روزی که برای دیدنِ آپارتمان رفتم من نیز روی کمک‌های دولتی بودم. نزدیک به دو سالی از مهاجرتم گذشته بود و چون نتوانسته بودم کاری پیدا کنم نصف پول‌هایی را که با خودم آورده بودم خورده بودم. نصف دیگرش را هم در صندوقِ امنی که از بانک اجاره کرده بودم برای روز مبادا نگه داشته بودم. برای روزی که از همه جا رانده و مانده مجبور شوم بساطم را جمع کنم و دست از پا درازتر به ایران برگردم. به دولت اطلاع داده بودم پول‌هایم تمام شده. کارم تقلب بود ولی اگر نمی‌کردم امنیتِ روانی‌ام در خطر می‌افتاد. نمی‌دانستم آن سفیدهایی که در اداره‌ی بیمه های اجتماعی دیده بودم و ظاهرن هیچ پس اندازی، حتی آه در بساط نداشتند و تمامِ هستی‌شان به چکی سیصد و پنجاه دلاریِ ماهیانه بند بود، چطور از ترس سکته نمی‌کردند.

کمکِ ماهیانه دولتی انقدر کم بود که به سختی کفافِ خرج روزانه را می‌داد. حالا بیا و در این شرایط مریض شو. یک قرصِ سرماخوردگی آنقدر گران بود که می‌ترسیدم سرما بخورم. دولت از ما خواسته بود هر چه زودتر کاری پیدا کنیم و از کمک‌های دولتی بیرون بیاییم. ولی همین ناتوانی مالی کار پیدا کردن را دشوار می‌کرد. هزینه‌ی اتوبوس انقدر بالا بود که اگر در ماه چند مصاحبه در محل‌های دور می‌گرفتی هشتت گره نُه ات می‌شد. تنگنای مالی هزار جور نگرانی فکری برایم ایجاد کرده بود. اگر یکدفعه دندانم خالی می‌شد چه باید می‌کردم؟ اگر مدتِ طولانی کاری در ونکوور پیدا نمی‌کردم و می خواستم به شهر دیگری مانند "کَلگِری" یا "تورنتو" که آن سر دنیا بود نقل مکان کنم چه؟ اگر یکدفعه می‌گفتند مشکلی برای پسرم پیش آمده یا پدر و مادرم فوت کرده‌اند و می‌خواستم بروم ایران چه؟ باز خوب بود آن چندرِ غاز را در صندوقِ امنِ "رویال بانک" داشتم.

چون نمی‌خواستم به حتی یک پِنی آن سرمایه‌ی مبادا دست بزنم، مانند تمام مواجب‌ بگیرهای بی‌کارِ مجرد، قدرتِ اجاره‌ی یک آپارتمان را به تنهایی نداشتم. یا باید مثل سالِ اوّل در زیرزمینِ نمور خانه‌ای اتاقی اجاره زندگی می‌کردم یا مثل سالِ ‏دوّم با کسی هم‌خانه می‌شدم. از احمد پرسیدم: تخت که در اتاقِ من است، پس خودش کجا می‌خوابد؟

گفت او رختخواب دارد و روی زمین خوابیدن را ترجیج می‌دهد. در گذشته هم خسرو هم‌خانه ی قبلی اش روی تخت می‌خوابیده. خلاصه اتاق خواب شد مالِ من و میز تحریرم و کامپیوتری که به تازگی خریده بودم را آوردم. احمد گفت مجبور نیستم تمامِ مدت در اتاقم باشم و اگر بخواهم می‌توانم درطی روز در اتاق پذیرایی بنشینم و از تلویزیون و ضبط استفاده کنم. او بیشترِ کابینت‌های آشپزخانه را هم به من داد. همچنین بیشترِ قفسه های یخچال را. خودش خیلی کم غذا می‌خورد و بسیار لاغر بود. به جایش سیگار زیاد می‌کشید. از بوی سیگارش خوشم نمی‌آمد ولی من که قرار نبود کنارِ او بخوابم. بعدِ دو ماه البته قرار شد وآغازِ دردسرِ تازه‌ای در زندگی‌ام.

باید اقرار کنم کسی که هم‌گرمابه‌گی با احمد را شروع کرد خودم بودم. یک شب بالاخره طاقت نیاوردم و به اتاق پذیرایی رفتم و آهسته زیر پتوی احمد لغزیدم. او که هنوز نخوابیده بود برایم جا باز کرد. طاقباز خوابیده بود و به سمتم نچرخید. چشم‌هایش را که در نور سبز می‌شد حالا در تاریکی به سقف دوخته بود.من هم طاقباز خوابیدم و به همان نقطه‌ای که او نگاه می‌کرد چشم دوختم. بیش از دو دقیقه اما طاقت نیاوردم، به پهلو شدم و دستم را روی سینه‌اش گذاشتم. تی‌شرت پوشیده بود ولی می‌‌توانستم تنِ لختش را تصور کنم: تنی استخوانی که موی زیادی روی سینه که حالا در حال نوازشش از روی تی‌شرت بودم ندارد. احمد بورِ بود. باز هم عکس‌العملی نشان نداد، فقط سیبِ آدمش تکانی خورد. دستم را از روی سینه به سمت بناگوش لغزاندم. از لرزشِ جزئی سبیلش، قورت دادن آب دهان و تکانِ سیبش ‌متوجه شدم هم خوشش می‌آید و هم کمی معذب است. گونه‌هایش را لمس کردم و سرش را که قسمتِ جلویش ریخته بود. انقدر که طاقت نیاورد، به پهلو شد و سبیلش به لب‌هایم سایید. بُر خوردیم.

از همان اول ولی بُرخوردنِ من و احمد مسئله دار بود. از همان زمانی که احمد در خانه می‌خوابید و به کلاس‌های زبان نمی‌رفت. دو ماه اول، که فقط هم‌خانه بودیم، درسش را جدی می‌گرفت. بعد نمی‌دانم چه‌اش شد. اگر زبانش را تکمیل نمی‌کرد نمی‌توانست کارشناسیِ موزیک‌تراپی را شروع کند. اولین دعوایمان را روزی کردیم که باید مقاله‌ی نهایی‌اش را تحویل می‌داد به کلاس نرفت. قبلِ آن روز من چیزی نگفته بودم. همه‌ی آن روزهایی که به کلاس نمی‌رفت، در خانه می‌نشست و یا سیگار می‌کشید یا کمانچه‌اش را می‌زد. تازگی‌ها با بعضی بچه‌هایی که کار موسیقی می‌کردند بُر خورده بود. فکر کردم شاید به این خاطر باشد. ولی بعد دیدم نه، به انگلیسی خواندن سرد شده بود. این بود که شروع به اخم و تخم کردم. بی‌اثر هم نبود: احمد رفت و با معلمش صحبت کرد فرصتِ دیگری به او بدهد و مقاله‌ی آخر را بنویسد. سر جلسه‌ی امتحان نهایی هم با توپ و تشر فرستادمش. خوشبختانه در حدِ قبولی نمره گرفت. خلاصه به زورِ من دوره‌ی زبان را تکمیل کرد و واردِ دوره ی موزیک‌تراپی شد.

همچنان اما به روش‌های مختلف بازی درمی‌آورد. معلوم بود دلش به درس خواندن گرم نیست. دلش آخر به هیچ کاری گرم نبود. چه قبلِ و چه بعدِ من افسرده بود. وقتی از جلسه‌ی معارفه و بازدیدِ دانشکده‌ی موسیقی برگشت گفت در یکی از اتاق‌های تنگ، دختری با چهره‌ای رنگ پریده دیده که ساعت‌ها خود را حبس و پیانو تمرین می‌کرده. گفت در را که باز کرده و رفته تو انگار روح دیده باشد. گفت مطئن نیست می‌خواهد مانند این دختر، یا بچه‌های موسیقی، شبیهِ ارواح شود. نه، احمد اهلِ کار جدی وچسبیدن به درس نبود. به اصرارِ من که هر صبح بیدارش می‌کردم به دانشگاه می‌رفت. درست است که کمی با دانشجویان دیگر بُر خورده بود، ولی چون از جنسِ آن‌ها نبود ، عاقبت به جنسِ کاهلی و دلمردگی خودش برگشت و با دیگرانی جوش خورد که یکی در میان مثلِ خودش بودند.

این دیگران چند دسته بودند. یک دسته بچه‌های گروه موسیقی که دورادور می‌شناختمشان. هر بار که احمد سرِ تمرین می‌رفت برایم از آن‌ها تعریف می‌کرد. هر چند چیزی نگذشت که به خاطر شُل‌بازی و غیبت‌های مکررش از آن گروه هم بیرون آمد. بهانه‌اش این بود که او بر خلافِ بعضی دیگر اعضای گروه وارسته است و نمی‌خواهد اجرای عمومی داشته باشد و معروف شود. برایم جالب بود که کسانی مانند احمد همیشه حرف‌هایی عرفانی را بهانه‌‌ی وادادن‌هایشان می‌کردند. بعد از آن، با تنها شخصی که احمد ارتباطش را ادامه داد پسری به نام نیما بود که تازه از رشته‌ی روانشناسی فارغ‌التحصیل شده ولی در رشته ی خودش کار پیدا نکرده بود و به طور موقت در یک پمپِ بنزین کار می‌کرد. نقطه‌ی مشترکِ این دو، بر اساسِ گفته‌های احمد، تعهدات عرفانی بود که با بحث‌های روانشناسی مخلوط می‌کردند. احمد می‌گفت در ایران دانشجوی روانشناسی بوده و تمام نکرده. مریدِ یونگ و آدلر بود. من که زیاد حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. البته به خاطر اطلاعِ کمم از این مباحث نبود، به خاطرِ این بود که احمد به خوبی نمی‌توانست افکارش را به فارسی که زبانِ مادری‌اش نبود بیان کند.

خودِ احمد می‌گفت فقط روانشناسی و موسیقی نیست که او و نیما را به هم نزدیک کرده بلکه شیوه‌ی سلوک و شخصیتِ مشترکِ آن دو است. در صورتی که من هیچ نقطه‌ی مشترکِ واقعی بین آن‌ها نمی‌دیدم. احمد افسرده بود و بی‌ملاحظه. بیشتر این که به هیچ چیز دل نمی‌داد. زیاد سیگار می‌کشید و به تازگی به علف هم آلوده شده بود که گرایش‌های عرفانی-روانشناسی یعنی گرایش به عالمِ هپروتش را افزایش داده و باعث شده بود کمانچه‌اش که انقدر دوست داشت را هم کمتر بزند. نیما اما از خانواده‌ای اخلاقی و جا افتاده بود که فرزندانشان را موفق و وظیفه‌شناس بار می‌آوردند. با وجود بیست و شش سال سن، در خانه ی پدرش زندگی می‌کرد و خانواده میزبان و نگهدارِ زندگی‌اش بود. او جوانی سر به زیر، محجوب، سالم، ملایم و در کارش جدی و بسیار خوشرو بود، از آن جوان‌ها که لب به دود نزده بود. فکر کنم مشروب هم نمی‌خورد. احمد هم البته به ظاهر متین و ملایم به نظر می‌آمد، ولی حالتِ او یکی ناشی از خجالتی بودن و مشکلِ زبانِ فارسی‌اش بود ویکی ناشی از سردی مُزمنش. نشانه‌اش این که به ندرت می‌خندید. حتی لبخند نمی‌زد.

دسته ی دیگری از هم‌گرمابه‌ای‌های احمد آدم‌هایی نابود بودند مانند رضا. رضا معروف به رضا تُرکه و زنِ رشتی‌اش آمنه از جمله کم‌سواد‌ترین و ویران‌ترین پناهندگانِ جامعه‌ی ایرانیانِ ونکوور بودند. آن‌ها در بدو ورودشان به کانادا دو بچه داشتند که در این جا دو تای دیگر هم به زندگیِ درب و داغانشان اضافه کرده بودند. مهارت بالایی که نداشتند، درگیریِ بچه هم اضافه شده بود و نتوانسته بودند کاری یاد بگیرند و خودشان را بالا بکشند. این بود که بعدِ سال‌ها هنوز روی کمک‌های دولتی بودند. احمد تعریف کرده بود که تا چندین سال قبل ونکوور زندگی نمی‌کرده اند و "کَلگِری" بوده‌اند. آن جا رضا کارِ ایرانش یعنی رفوی فرش را انجام می‌داده و درآمدی هم داشته.

رضا در ونکوور کار نمیکرد. به جایش مواد می‌کشید و مشروب می‌خورد. او و آمنه، مثلِ خیلی‌های دیگر، سرِدولت کلاه گذاشته بودند و دو حقوق دولتی دریافت می‌کردند. به این شکل که روی کاغذ از هم طلاق گرفته بودند ولی پنهانی در یک خانه زندگی می‌کردند. رضا آدرسش را آدرسِ خانه‌ی خسرو مکانیک، هم‌خانه‌ی قبلی احمد داده بود. هر دو تُرک بودند و هوای هم را داشتند. خسرو از صاحب‌خانه‌اش خواسته بود نامِ رضا را به اجاره نامه اضافه کند. سرِ هر ماه رضا برای گرفتن چکِ حقوقش به درِ خانه ی خسرو می‌رفت. ولی هیچ وقت بالا به آپارتمان او نرفته بود. چون همیشه یک خانمی آن جا بود. رضا و آمنه با زنِ خسرو در ایران تماس تلفنی داشتند ولی چیزی بروز نمی‌دادند. نه تنها آن‌ها، همه در جامعه پناهندگان می‌گفتند خُب خسرو چه کند؟ پرونده‌ی اقامتِ دائمش گیر دارد و بعدِ هفت سال درست نشده. احمد می‌گفت زنش می‌داند و به روی خودش نمی‌آورد. او دیگر به تنهایی و بزرگ کردن یک تنه‌ی پسرشان عادت کرده و توقعی غیر از پولی که خسرو ماهیانه برایشان می‌فرستد ندارد. شاید هم بهتر باشد همیشه همان ایران بماند چون خسرو سخت عاشقِ زنی به اسم شهلا که از ساکنانِ قبلی ساختمان خسرو و احمد بوده شده و هر دو تصمیم می‌گیرند از هم‌خانه‌هایشان جدا شده و با هم جایی را بگیرند. حرفِ احمد باورم شده بود چون روزِ اول که به خانه‌ی احمد اسباب‌کشی کردم، هنگامِ تمیز کردنِ پاتختی، در کشوی آن جزوه‌های درسِ مکانیکِ ماشین خسرو را پیدا کردم. میانشان برگه ای بود که از بالا تا پایینش به فارسی نوشته شده بود: آخه من با تو چی کار کنم؟ منو سگِ خودت کردی و دنبالت می‌دوم.

ادامه‌ی هم‌گرمابه‌گی رضا با آمنه و بچه‌هایش حُسن دیگری هم، سوای سودِ مالی، برای او داشت و آن این که نعشِ کتک خورده و خراب از موادش را هر وقت در خیابان "هیستینگز" پیدا می‌کردند جایی بود که به آن جا بیاورند. آمنه زنی درشت اندام با پستان‌های بزرگ و افتاده بود که بیشتر اوقات سینه‌بند نمی‌بست. او در این شرایط هم رضا را تحمل می‌کرد چون به نعشش تا نفس می‌کشید وخاک نشده بود حقوقی تعلق می‌گرفت، حقوقی که با آن می‌توانست قسمتی از نیازهای بچه‌هایش، که دو تاشان نوجوان شده بودند، آن هم نوجوانانی مسئله دار، را تامین کند.

هر روز که می‌گذشت احمد بیشتر با رضا قاطی می‌شد و به خانه‌ی آن‌ها رفت و آمد می‌کرد. من هم یک بار رفتم و مهمان‌نوازی کردند. ولی چون وضعیتشان را دیدم کنار کشیدم. رضا اغلبِ شب ها بسیار دیر یا ساعت‌های اولیه بامداد زنگ می‌زد و از احمد می‌خواست برود بیرون و با هم در خیابان‌ها قدم و حرف بزنند. صدای من که قبلش هم از دستِ احمد به خاطرِ کا‌رهایی که می کرد—یا بهتر است بگویم نمی‌کرد—بلند بود. گردش‌های شبانه‌اش با رضا هم مزید بر علت شده بود.آن زمان احمد درسش را بالاخره ول کرده بود و در برای یک پیتزایی به شکل زیر میزی "دلیوری" می کرد. همان کار را هم البته به گند کشید. آنقدر روزها در خانه خوابید و صاحب‌کارش زنگ زد و من گوشی را برداشتم و به جای او معذرت خواستم که بیرونش کرد. خوابیدنش به یک طرف، کارش به جایی رسیده بود که می‌رفت دستشویی و علف می‌کشید. فکر می‌کرد هواکش را بزند من نمی‌فهمم، منی که بویایی قوی‌ترین حسم بود. منی که فاجعه را از همان اول بو کشیده بودم. امروز علف می ‌کشید و فردا مانند رضا حتمن شیشه وکوکایین و چه می‌دانم چه کوفتی.

می‌دانستم با رها کردن درسش دیگر آینده‌ای برای احمد متصور نبود. مهارت دیگری هم غیرِ کمانچه زدن نداشت که آن را هم دیگر به ندرت می‌زد. حیف! چون چیزی از احمد که خیلی به دلم می‌نشست ساز زدنش بود. با اخراج از کار و قطعِ همان آب باریکه‌ای که از کارِ پیتزا "دلیوری" در می‌آورد، درآمدِ احمد باز به همان کمک‌های دولتی محدود شده بود. از آن جا که این پول کفافِ خرجِ بیمه ماشینِ و سیگار و علفش را نمی‌داد، به کار دیگری نیز روی آورده بود:این که با رضا و آمنه بروند و از بساط‌های کنارِ خیابانِ "هیستیگز" جنس‌های دزدی را که معتادها، فاحشه‌ها و بی‌خانمانان می‌فروختند به مفت بخرند، یا نمی‌دانم می‌رفتند "گاراژ سِیل" یا "یارد سِیل‌ها" و جنس می‌خریدند و یکشنبه‌ها در "فلی مارکت" می‌فروختند. وسط هفته کم بود، آخر هفته‌هایمان هم به هم ریخته بود.

من هم خودم در تنگنای شدید بودم. حقوقِ سیصد و پنجاه دلاری که دولت هر ماه برایم می‌فرستاد خیلی کم بود. به سختی به نصفِ اجاره‌ی آپارتمان و خرجِ خورد و خوراکم می‌رسید. آن زمان به سختی مشغول پیدا کردن کار بودم و خودِ این هزینه‌ی زیادی می‌برد: از جمله خرجِ کاغذ و جوهرِ پرینتر. بلیطِ اتوبوس هم بسیار گران بود. دو شرکتی که به من مصاحبه دادند خیلی از ما دور و آنورِ شهر بودند. برای هر رفت و آمد باید نزدیکِ دوازده دلار می‌پرداختم. یک بار هم در شهری دیگر در چندین کیلومتری ونکوور مصاحبه گرفتم که باید با اتوبوس بین شهری می‌رفتم و از ترمینالِ آن جا تا محلِ مصاحبه با تاکسی.

از این‌ها گذشته، یکدفعه افتادم به خونریزی و طرف‌های ظهرِ یک سه‌شنبه وقتی درد به شدتی شد که زمین را چنگ می‌زدم، احمد را بیدار کردم که مرا به بیمارستانِ "لاینز گیت" برساند. زود معلوم شد که حامله ام—خارج از رحم. دکترِ متخصصی که الساعه بالای سرم آوردند گفت باید سریع عمل شوم، لوله‌ی چپ را باز کنند و نطفه را که در آن گیر کرده بود بیرون بکشند. تاکید کرد که جای هیچ تاخیری نیست چون نطفه با رشدش می‌تواند در عرضِ چند ساعت به زندگی من و خودش پایان دهد. دکتر اضافه کرد که عمل البته ریسک دارد: این که ممکن است دیگر هیچ وقت نتوانم بچه دار شوم.

رنگم به شدت پریده بود. برخلافِ روزی که مهدی، رییسِ انجمنِ اسلامی دانشگاه، آینده‌ام—آینده‌ی خود و فرزندِ در شکمم را تهدید کرده بود—وحشت کرده بودم. از دکتر پرسیدم آیا راه دیگری غیر جراحی وجود دارد؟ جوابش مثبت بود.
گفت: «می تونیم ماده‌ای بهت تزریق کنیم که جلوی رشدِ نطفه رو بگیره و دفع کنی. ولی قطعی نیست. باید تا سه هفته هر دو روز یکبار بیایی آزمایشِ خون. اگه نشون بده داری دفع می‌کنی که حله. اگه نه، باید عمل شی و هیچ راهی نیست.»

احمد که بالای سرم ایستاده بود چیزی نگفت. راهِ تزریق را انتخاب کردم، اگر چه دکتر اضافه کرد: «ریسکِ این راهم اینه که دیگه نتونی بچه دار شی. چون ممکنه لوله‌ی سمت چپت صدمه ببینه. ولی ریسکش پایین تره. به هر حال، در هر دو صورت لوله‌ی سمت راستت هنوز هست.»
دوباره رنگم مثل گچِ دیوار پرید. فکر کردم اگر این اتفاق برایم بیافتد دیگر هیچ چیز نخواهد توانست پایم را در زمینِ سفتِ کانادا که در آن هنوز ریشه ای نداشتم بند و مرا این جایی کند. آینده‌ام به شکلِ جدی تهدید شده بود. به شکلی بسیار جدی‌تر از آن بار در ایران که مهدی سرش را بالا آورد و در چشم‌هایم خیره شد و عقوبتِ معدومم را به عنوان یکی از "پناهندگانِ دانشگاه" اعلام کرد. نفسِ عمیقی کشیدم و فکر کردم: سرتو بالا بگیر و نترس. اگر تویی از پا نخواهی افتاد. با همان تخمدان و لوله‌ی سمت راستت برای آینده خواهی جنگید. ولی این بار نه دیگر با احمد.

احمد نفهمید ولی او همان روز برایم تمام شد. فقط باید تمام شدنش را عملی می‌کردم. تزریق خوشبختانه اثر کرد و شروع کردم به خونریزی و یک هفته بعد روزی که روی کاسه‌ی توالت نشسته بودم چیزی به تمامی از من جدا شد و تالاپی فرو افتاد. صدایش هنوز توی گوشم است. صدای آینده‌ای که هرگز به دنیا نیامد. طنینش از هر فریادِ دلخراشی دلخراش‌تر است. چند دقیقه‌ای نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. ولی بالاخره ناخن‌هایم را در گوشتِ دست‌ها فرو و تمامِ توانم را جمع کردم و از جا برخاستم. تا پا شدم، گردنم سریع چرخید سمتِ کاسه‌ی دستشویی و نگاهم به لخته‌ی خون منعقد شده‌ای که درونش معلق بود خیره ماند. دستم می‌لرزید و نمی‌رفت ولی بالاخره سیفون را کشیدم و پاره‌ای از تنم دست و پا زنان، با فریادی دلخراش‌تر از قبل که فقط من می‌شنیدم، در گردابی چرخید و در چاه فرو رفت. حالا باز خودم مانده بودم—در شرایط بلاتکلیفی—شرایطِ پناهندگی. شرایط ِمهاجری که مانندِ بسیاری از پناهندگان کار و زندگی ثابت یا مشخصی نداشت، با این که بر خلافِ آن‌ها شماره‌ی کارتِ بیمه های اجتماعی‌اش با هفت شروع می‌شد.

به اتاق خواب برگشتم و دراز کشیدم. کمرم به شدت درد می‌کرد. از روزِ بیمارستان تا روزی که پاره‌ا‌‌ی از تنم را از دست داده بودم نتوانسته بودم پای کامپیوتر بنشینم و "رزومه" درست کنم. از همه‌ی آن مصاحبه‌هایی هم که پیش از این رفته بودم جوابِ رد شنیده بودم. می دانستم هر چه از زمانِ فارغ‌التحصیلیِ دوره‌ی مدیریت ساختمانم بیشتر بگذرد و کار پیدا نکنم امکانِ کاریابی برایم کمتر می‌شود. باز می‌شوم مثل مهاجرِ صفر کیلومتری که روز اول وارد این کشور شده است و کارفرماها ردش می‌کنند چون نه تحصیلاتِ کانادایی دارد و نه تجربه‌ی کارِ کانادایی.

زندگی‌ام با احمد افسردگی از شرایطِ بی‌کاری‌ام را دو چندان می‌کرد. می‌دانستم تا زمانی که کار و درآمد نداشته باشم نمی‌توانم از احمد جدا شوم و باید با او در یک آپارتمان زندگی کنم. همانطور که گفتم خودم به تنهایی توانِ مالی کرایه‌ی جایی مستقل را نداشتم. ازطرف دیگر برایم سخت بود باز به زیرزمینِ نمور و تاریکِ خانه‌های مردم یا هم‌خانگی با فردی ناشناس و غیرِ ایرانی بازگردم. تازه اجاره‌ی چنین جاهایی در نورت ونکوور ارزان نبود. پس باید برمی‌گشتم به محله‌هایی مانند "نیو وِست مینستِر" که به محلِ زندگی بیشترِ ایرانی‌ها دور بود. قبلِ این که خبردار شوم حامله‌ام، با گروهی از بچه‌های ایرانی که در کارِ هنر و تئاتر و ادبیات بودند ارتباط پیدا کرده بودم. چنین گروه‌هایی ولی همه در "نورت ونکوور" بودند. فکر کردم اگر در زندگی با احمد بمانم و دوباره حامله شوم چه؟ آینده‌ی من و آن بچه با احمد تباه خواهد شد—تباه‌تر از آینده‌ی آن یکی که در چاهِ توالت فرو رفته بود.

احمد نیز هر روز بیشتر فرو می‌رفت: کارش شده بود روزها در خانه خوابیدن یا گوشه‌ای نشستن و علف کشیدن و شب‌ها تا صبح با رضا گشتن. فقط روزهای تعطیل به کار می‌افتاد و دور و برِ جُل و پلاس‌های دستفروش‌های سر خیابان "مِین" و آدم‌های "فلی مارکت" می‌گشت. ولی چیزِ زیادی دستش را نمی‌گرفت و آن را هم خرجِ سیگار و سیگاری و بیمه‌ی ماشین و کمک به آمنه و بچه‌هایش می‌کرد. می‌گفت اگر کفگیرش به ته دیگ خورد آلات موسیقی‌اش شاملِ یک "بانجو" را می‌فروشد.

هر روز که بیشتر با احمد می‌ماندم آینده ام بیشتر تباه می‌شد. از زمانی که هم‌خانه شده بودیم از کار و زندگی و مطالعه افتاده و در جستجوی کار هم سست شده بودم. از بس که وقتی نزدیکِ ظهر، زمانی که بالاخره کلافه شده و از خواب بیدارش می‌کردم، با هم در موردِ وضعیتش بگو مگو می‌کردیم. شب‌هایی هم که از رضا مرخصی می‌گرفت یا از ترسِ اعتراضِ شدید من بیرون نمی‌رفت تا نزدیک‌های صبح بیدار نگهم می‌داشت و بحث‌های روانشناسی می‌کرد. در مجموع، آنقدر فکرِ آینده ی احمد بودم که آینده‌ی خودم یادم رفته بود و دغدغه‌ام نبود. اگر با او هم‌گرمابه هم نشده بودم احتمالن تا حالا موفق شده بودم کاری پیدا کنم و از شرایطِ زندگیِ پناهندگی بیرون بیایم، شرایطِ دسته‌ی آخری که احمد با آن‌ها هم‌گلستان بود.

من هم از طریق احمد با این گروه هم‌گلستان شده بودم. همان‌هایی که شماره‌ی کارتِ بیمه های اجتماعی‌شان، اگر جدید بودند با پنج شروع می‌شد و اگر قدیمی روزی با پنج. بعضی از آن‌ها زبانِ انگلیسی‌شان بعد از سال‌ها همچنان ابتدایی بود و درکارِ گل گیر کرده بودند و بعضی مرتب رشته‌ی تحصیلی عوض می‌کردند و مادام العمر دنبالِ کار می‌گشتند. تعدادِ بالایی از آن‌ها کارهای سیاه و زیرمیزی می‌کردند یا از کاری که می‌کردند راضی نبودند. آدم‌هایی که زندگی موقت و روی آب داشتند. من هم یکی از آن‌ها بودم و تعجبی نبود که با آن ها بُرخورده بودم. به مهمانی‌هایشان می‌رفتم. در خانه‌مان دوره می‌گرفتم و دعوتشان می‌کردم. در سخنرانی‌ها و برنامه‌های سیاسی که برگزار می‌کردند شرکت می‌کردم.

بعضی از بچه‌های گروه های هنری هم جزو همین دسته بودند. غُربت—اسمش را هر چه که بگذاری مهاجرت یا تبعید—فواصلِ طبقاتی، اجتماعی و فرهنگی را برداشته بود و افراد را تنها به صرفِ ایرانی بودن به هم چسبانده بود. حتی کسانی مثلِ احمد که خود را ایرانی معرفی نمی‌کردند و می‌گفتند اهلِ آذرباییجان یا کردستان هستم. غُربت نزدیکی من و احمد را فراهم آورده بود: نزدیکی کسانی که زبان مادری‌شان یکی نبود. نزدیکیِ ما بُرخوردگان در واقع به خاطرِ به اندازه‌ی مساوی دور بودنمان از زبان، فرهنگ و ادبیاتِ مرجعِ کشوری بود که در آن ساکن شده بودیم. وقتی احمد در بحث‌های سنگینِ اجتماعی و فرهنگی، حتی در روانشناسی که رشته‌ی سابقش بود، در زبانِ فارسی کم می‌آورد—که از تیره شدن مردُمک‌ِ چشم‌های سبز یا برافروخته شدن صورتِ سفید بی‌روحش یا دانه‌های درشتِ عرق بر پیشانی‌اش متوجه می‌شدم—یادِ رنج‌های خودم در زبانِ انگلیسی می‌افتادم. احمد البته در انگلیسی هم رنج می‌کشید. همین رنجِ مشترک بود که آدم‌هایی را که خط و ربطِ زیادی با هم نداشتند مثل سریش به هم چسبانده بود. وقتی به هم می‌رسیدند حداقل می‌توانستند با "زبانی" مشترک از این رنج‌ها حرف بزنند و از کانادا و شرایطش گله و شکایت کنند. تا آن که عده ای از آن‌ها بالاخره تا حدی در محیطِ جدید جا می‌افتادند و از گروهِ رنجبرانِ پا در هوای شاکی جدا می‌شدند. البته بسیاری بعد از پیدا کردن کار و زندگی ثابت نیز از دردِ بی‌کسی با این گروه می‌پریدند. زبانِ انگلیسی را می‌شد یاد گرفت ولی فرهنگ به آسانی درخون نمی‌رفت. تنها افرادِ نادری از لحاظ فرهنگی به شکلی جا می‌افتادند که در گروهِ غالب جامعه یعنی سفیدها پذیرفته می‌شدند و از جمعیتِ ایرانیان به تمامی می‌بریدند. اگر هم با ایرانی‌ای تماسی داشتند آن فرد هم مثلِ خودشان متعلقِ به گروهِ کوچکِ از ما بهترانی بود که با هم به فارسی یا زبان‌های مادری‌شان مانند تُرکی حرف نمی‌زدند.

افرادی مانندِ من که مهاجر و با تحصیلات کارشناسی یا بالاتر و سابقه‌ی کارِ تخصصی باشند در انجمن پناهندگان نادر بودند. پریدن من با این گروه یکی به خاطرِ سمت و سوهای سیاسی‌ام بود و یکی به خاطر سمت و سوهای هنری‌ام. مهندس‌ها و دکترها و در کل "پروفشنال‌هایی" که هم زمان با من به کانادا آمده بودند، تا آن زمان یعنی دو سال پس از ورودم، کاری پیدا کرده بودند و اگر هم در ابتدا با گروهِ پناهنده‌ها ارتباطی داشتند، از این گروه جدا شده و دار و دسته‌ی خودشان را تشکیل داده بودند: گروهِ کسانی که سخت در تلاشِ ترقی شغلی، خریدِ خانه و عوض کردنِ ماشین و از این قبیل امور بودند. البته در این دار و دسته هم زنی مثلِ من که به تنهایی مهاجرت کرده باشد کم بود. این‌ها یا خانواده‌هایی بودند متشکل از زن و شوهری میانسال با بچه. یا مردِ مجرد بودند که در همان سال‌های اول همراه با کار همسری نیز پیدا می‌کردند. اگر هم پیدا نکرده بودند، هنوز همان معیارهای ایران را داشتند که همسرشان زنِ طلاق گرفته نباشد. اگر متوجه می‌شدند طرفِ زن یک شکم زاییده که دیگر هیچ، چنان وحشت می‌کردند که انگار عزرائیل دیده باشند و اگر می‌فهمیدند از دوست پسرش هم حامله شده و بچه را انداخته که یا درجا سکته می‌کردند یا دو پا داشتند دو پای دیگر قرض می‌کردند و الفرار. مگر این که هوس‌های موقتِ نوع دیگری در سرشان باشد. این‌‌ها دنبالِ دختری بودند تحصیل کرده که دربست دنبالِ رفاهِ مادی زندگی باشد. به همین خاطر می‌دانستم حتی اگر من طالب این نوع مرد باشم—که نبودم—آینده‌ای با چنین شخصی نخواهم داشت.

میانِ پناهندگان مردهای مُجرد و تک و توک زنِ مجرد پیدا می‌شد. بعضی هیچ وقت ازدواج نکرده بودند و بعضی زندگی‌هایشان در کشورهای بین راهی مانند ترکیه و یا بعد در کانادا از هم پاشیده و مُجرد شده بودند. دلیل هم‌گلستانی من با این گروه به خاطر هم‌گرمابه‌گی‌ام با احمد بود و پس از آن می‌شنیدم که به شقایقِ احمد معروف شده‌ام. همچنین می‌شنیدم خیلی‌ها از دور به زندگی من و احمد و رابطه‌ی خوب و عاشقانه‌مان غبطه می‌خوردند. هیچ کدام از وضعیتِ وخیمِ احمد، از باورِ من به بی‌آینده‌گی رابطه‌مان و از تلاشم برای مستقل شدن آگاه نبودند. برای مثال خانمی میانسال که در برنامه‌ی شب یلدا با ما سرِ یک میز نشسته بود و جوری با حسرت به من و احمد نگاه می‌کرد که نزدیک بود خودم هم باورم شود ما به راستی عاشق و معشوقیم. وقتی به اصرارِ من بلند شدیم و در جمع با هم رقصیدیم نگاهش ما را دنبال می‌کرد.

اسمِ آن زن یادم رفته ولی چهره‌اش هنوز یادم است. موهای خرمایی‌اش را که نه بلند بود و نه کوتاهِ کوتاه زیبا و ساده درست کرده بود. موها را سِشُوار کشیده، به سمت راستِ صورت پوش داده و لبه‌اش را به سمتِ بالا انحناء داده بود. این آرایشِ مو شخصیتِ جدی‌اش را برجسته می‌کرد. لباسش هم ساده و رسمی بود. کت و دامنِ طوسی با بلوزِ زرشکی که معمولن برای مصاحبه‌ی کاری می‌پوشند. آراستگی‌اش اما این حقیقت را پنهان نمی‌کرد که دارد میانسالی را رد می‌کند و به سمتِ پیری می‌رود. با این که هیکلِ متناسبی داشت، که برای من نشانه‌ی نزاییدن بود ، آرایشِ ملایمش چین‌های دور چشم را نمی‌پوشاند. گردنش هم نشان می‌داد در آستانه است.

بعد که ما از رقص برگشتیم یکی از دوستانِ تُرک احمد آمد و او را برای کشیدنِ سیگار به بیرونِ سالن برد. او هم از خدا خواسته سرش را انداخت و رفت. زن در غیابِ او موقعیت را مناسب دید و سرِ صحبت و دردِ دل را با من باز کرد: «چقدر خوبه شما همدیگه رو دارید. سعادتیه که آدم تنها نباشه.»
زیر لب گفتم: «مگه شما کسی رو ندارین؟»
زن آه کشید: «نه. ولی تقصیر خودمه.»
بلندتر گفتم: «چطور؟»
گفت: «انقدر سخت گرفتم و همه رو رد کردم که آخرش تنها موندم.»
ابرویم را بالا بردم.
ادامه داد: « ولی حالا هر کی باشه حاضرم. باور کنید. فقط از این تنهایی دربیام. قد کوتاه باشه. کچل. چه می‌دونم. بی‌کار. فقط یکی باشه، حاضرم.» و باز آه کشید. «ولی کسی نیست.»
آنوقت نومیدانه نگاهش را دورِ سالن گرداند. قبل این که برگردد طرفِ من و روی بدنم از سر تا پا بلغزد. و بعد از پا تا سر و در چشمهایم خیره شود و آهِ سوم را بکشد و بگوید: «خوش به حالتون. جوون هستین. یکی رو دارین. خوشبختین.»
با تاکید گفتم: «شما هم هنوز جوان و خیلی هم جذابین. مردها از خداشونم باشه خانمی زیبا و آراسته و با شخصیت مثل شما رو کنار خودشون تو زندگی داشته باشن.»
خنده ی تلخی کرد که کنار چشمهایش را چین انداخت.
تاکیدِ صدایم را بیشتر کردم: «من مطمئنم که شما در برنامه ی نوروز که انجمن برگزار خواهد کرد و ما باز همدیگر رو خواهیم دید تنها نخواهید بود. سر همین میز چهارتایی با هم خواهیم نشست.»
گفت: «امیدوارم ولی فکر نکنم. این نوروز هم خواهد آمد و من باز تنها خواهم بود.»
آهی دیگر باعث شد نگاهش را چین‌هایی که در همین چند لحظه عمیق تر هم شده بودند قاب بگیرد. فکر کردم کاش انقدر آه نمی‌کشید. دیگر نمی‌توانستم نگاهش را تاب بیاورم. بلند شدم و معذرت خواستم: «ببخشید، برم ببینم احمد چی شد.»
خندید. با حسرت: « به همین زودی دلتون واسش تنگ شد؟»
چیزی نگفتم. رویم را برگرداندم و قدم هایم را تند کردم. طنینِ خنده‌اش همچنان دنبالم می‌کرد و آزارم می‌داد.

احمد بیرونِ سالن با چند مرد از جمله رضا که مثلِ جن سر و کله اش یکدفعه پیدا شده بود ایستاده و سیگار می‌کشید. تا رضا را دیدم رویم را برگرداندم و رفتم دستشویی. در راه از خودم پرسیدم بعدش کجا بروم؟

دنبالِ احمد نمی‌خواستم بروم. سرمیزمان پیش زنِ تنها هم نمی‌خواستم بروم. از خودم پرسیدم اصلن این جا چه می‌کنم؟ فکر کردم بروم خانه. ولی شبِ چله و خانه‌ی تنها؟ خانه‌ای بدونِ هرآنچه باید مهیا باشد: کرسی‌ای گرم با مادر بزرگی قصه گو و بچه‌های فامیل دورش. و رویش آجیل و هندوانه و انار. یعنی واقعن می‌خواستم امشب را تنها در خانه‌ای سر کنم که قصد داشتم تا موقعیت جور شد از آن فرار کنم؟ به خودم گفتم بیرون هوا خیلی سرد است و برف می‌آید. بدون ماشینِ احمد هم باید اتوبوس بگیرم و یکشنبه شب اتوبوس‌ها هر یک ساعت یک بار می‌آیند.

آن زن را دیگر ندیدم. در برنامه‌ی عید نیامده بود. وارد که شدم رفتم سرِ همان میزِ قبلی بنشینم که دیدم پُر است. زن هیچ جا نبود. غیبتش دو شق داشت: یا هنوز یاری پیدا نکرده بود و یا پیدا کرده بود و با هم بودند. آرزو کردم موردِ دوم باشد و برای من هم یاری درست و حسابی پیدا شود.

من آن شب با گروهی که با آن‌ها به تازگی آشنا شده بودم اجرای تئاتر داشتم و بیش از آن نمی‌توانستم وقت صرفِ پیدا کردن زن کنم. رفتم به کارم برسم و احمد هم به میزِ آذری‌ها پیوست.

آن شب عزت هم که نامش میان پناهندگان نقل زبان‌ها بود باز نیامده بود. چنین احترامی را که به او می‌گذاشتند هیچ وقت ندیده بودم به زنِ دیگری بگذارند. اسمِ عزت البته همیشه همراه نامِ شوهر اعدامی‌اش برده می‌شد و احترامِ جمع احترام به وفاداری او به شوهرش در این همه سال، یعنی به تجردش بعدِ مرگِ محمود بود که نشکسته بود. این تجرد در واقع تجرد نبود، تجردی مانند تجردِ آن زنِ دیگر که نامش را به خاطر ندارم و دیگر هیچ وقت ندیدمش. عزت تجردی را که آن زن داشت و نمی‌خواست نمی‌توانست داشته باشد، حتی اگر خودش خواهانِ آن بود. تجردی که برای هیچ کس احترام برانگیز نبود ولی سرشار از امکان بود: امکانِ آه کشیدن، امکانِ نارضایتی از تنهایی، امکانِ طلب دیگری. تجردی که امکانِ بودن و تجربه با خیلی‌ها را در خودش داشت، امکانِ آشنایی و بعد در دوراهی خواستن یا نخواستن درنگ کردن، امکانِ رها کردن یا گم کردنِ آن که یافته‌ای، امکانِ بسیار اتفاق‌های خوب یا بدِ دیگر. امکانِ یافتن آن کسی که با تو بماند، که با او بمانی، که بخواهدت، که بخواهیش—رفیقِ خانه و گرمابه و گلستان. امکانی که من نیز که اتفاقی بندِ احمد شده بودم نداشتم. عزت هم نداشت. او در مرگ نیز زنِ محمود بود، تا ابد بندِ کفنی که محمود نداشت، بندِ گوری نامعلوم زیرِ خاک‌های با پوتین شخم خورده در خاوران. حداقل اگر کفنی داشت شاید اوضاع فرق می‌کرد.

عزت از همان شبِ یلدا از جمعِ پناهندگان و سیاسی‌ها غیب شده بود. آن شب وقتی از دستشویی برگشتم و دور سالن می‌گشتم چندین بار شنیدم که صحبتش را می‌کردند و می‌گفتند گویا کسالت دارد. عذر خواسته و گفته در سرمای شبِ یلدا نمی‌خواهد از خانه بیرون بیاید. حالا ولی در مراسمِ نوروزهم نیامده بود. و باز هم همه جا صحبتش بود. این بار گفته بود حالش خوب است ولی برای خودش برنامه‌ی مستقلی دارد. پچ پچ‌ها ولی چیزِ دیگری می‌گفت. می‌گفت عزت عوض شده و تازگی‌ها خودش را از بچه‌ها، از هم‌رزمانِ محمود، کنار می‌کشد. هیچ کس نمی‌دانست چرا. در این میانه اما کسی نگرانِ خودِ عزت نبود. همه نگران این بودند که بی‌عزت محمودشان چه می‌شود؟ آخر عزت اسوه‌ی وفاداری بود که به نام محمود عزتی دو چندان می‌بخشید. و حالا در غربت، بی یادِ محمودها—بی یادِ دلیلِ دوری از مامِ وطن که بی‌کفنانِ خاوران، خفته زیر سنگ‌ قبرهای دسته جمعی شکسته سمبلش بودند—مگر نوروز نوروز می‌شد؟

تئاتر ما قرار بود قبل از شام برگزار شود چون بعدِ شام برنامه‌ی رقص بر پا می‌شد. آن شب، من معروف به شقایقِ احمد، برای اولین بار در غربت به روی صحنه رفتم. در نمایشنامه‌ی نازِلی به همراهی گروهی نازِل که اگر در ایران بودم هیچ وقت قبول نمی‌کردم با آن‌ها کار کنم. ولی در کانادا مسئله‌ی اصلی هنر نبود—دردِ جدا افتادگی بود که به این شکل، با وصل به بازیگران و کارگردانی که ایرانی بود و بازی در نمایشنامه‌ای به زبانِ فارسی، شاید کمی تخفیف پیدا می‌کرد. همین دردی که افراد را گاهی با زبان‌های مادریِ متفاوت به فارسی‌‌زبان‌ها می‌چسباند. یا فارسی‌زبانانی مثلِ مرا به آذری‌‌‌ها که در جمعشان باید صُم البُکم می‌نشستم. دردی که افرادی را که با هم درو تخته نبودند به هم میخ می‌کرد—با این خیالِ باطل که با هم خانه‌ای با چفت و بستِ محکم خواهند ساخت.

خلاصه آن شب به روی صحنه رفتم، در نقش زنی در لوس آنجلس که می‌خواست خواننده بشود و به یکی از موسسسه‌های کشفِ استعدادهای هنری ایرانی که کارشان کلاه برداری بود مراجعه و در اتاق انتظار با دیگرانی که امیدِ ستاره شدن داشتند منتظر بود به اتاق مصاحبه خوانده شود و صدایش را به نمایش بگذارد. پالتوی پوستِ سفیدی پوشیده بودم و کلاه گیسی با موهای بلند روی موهای کوتاهم بر سر گذاشته بودم. در پایان وقتی تماشاچی‌ها برایم دست زدند و هورا کشیدند، به من حسی بدتر از حسم قبلِ روی صحنه‌ی رفتن دست داد. از خودم پرسیدم میانِ تماشاگرانی که از کاری تا این حد مبتذل خوششان می‌آید و دارند اینطور با هیجان ابراز احساسات می‌کنند چه می‌کنم؟ جوابم به خودم این بود که این‌ها برای عید و نوروز است که اینطور می‌کنند. سوال بعدی‌ام اما دردناک تر بود: چرا شبِ عید این جا بودم؟ چرا اصلن با احمد بودم که بخواهم این جا باشم؟احمدی که حتی میانِ تشویق‌کنندگانم نبود. باز غیبش زده بود.

از صحنه که پایین آمدم یک راست سالن را ترک کردم که دنبالش بگردم. راهرو را قطارِ چرخ‌هایی پر از سینی‌های غذا و زنانی که شیشه‌های نوشابه و ظرف های سالاد را دست به دست می‌کردند اشغال کرده بودند. میانشان اثری از احمد نبود. به سختی راهم را باز کردم و خودم را به انتهای راهرو رساندم و از ساختمان خارج شدم. احمد و چند مرد دیگر که یکی‌شان رضا بود زیر نورِ چراغِ دمِ در، انگار تک نوری در صحنه‌ای تاریک باشد، ایستاده بودند. هیکل‌هایشان در هاله‌ای از دودِ سیگار گم شده بود ولی صدایشان به وضوح می‌آمد که با حرارت به زبانِ خودشان بحث می‌کردند. مردها تا مرا دیدند از دورِ احمد کنار رفتند و ساکت شدند. احمد هم تا مرا دید گفت: « تموم شد؟ شامه؟ بیاییم؟»

غیبتِ عزت درمراسمِ نوروز آنقدر عجیب نبود که غیبتش چند ماهِ بعد در روزی تابستانی در برنامه‌ی یادمان. حتی منی که تازه بچه اندخته بودم و هنوز خونریزی و کمر دردِ شدید داشتم ( که البته کسی اطلاع نداشت)، منی که به این خاطر در برنامه‌های هنری شرکت نمی‌کردم، به این برنامه رفته بودم. عزت گویا دیگر جوابِ تلفن‌های بچه‌ها را هم یکی در میان می‌داد. برگزارکنندگان پیام‌های بیشماری برایش گذاشته بودند و باور داشتند حتمن می‌آید. عکسِ محمود را اولِ قطارِ عکس‌های اعدامی‌ها گذاشته بودند. من هم که عزت را هیچ وقت ندیده بودم محمود را می‌شناختم. در شروعِ برنامه ها اعلام شد که عزت بعد از تنفس چند دقیقه صحبت می‌کند. الان در راه است و تا آن زمان می‌رسد.

چشمِ برگزارکنندگان در طولِ زمانِ تنفس به در بود. ولی عزت نیامد. من روی صندلی‌ای نزدیکِ در نشسته بودم و درد داشتم. احمد برایم چای و شیرینی آورد. از او خواستم به خانه برگردیم. گفتم دیگر نمی‌توانم بنشینم. گفت این‌ها رو بخور و کمی تحمل کن. بعدِ سخنرانی عزت می رویم. الان برویم بی‌احترامی است. تازه باید حرف‌هایش را بشنوی. کاش داستانِ دیدار آخرشان در زندان را بگوید.

بعد کنارم نشست و درِ گوشم گفت: «از بچه‌ها شنیده‌ام وقتی می‌گیرنش حامله بوده و همون روزهای اول در زندان... مثلِ تو. این حرفو ولی جایی نزن. من از یکی از قدیمی‌ها شنیده‌ام و گفت کسی نمی‌دونه و گویا عزت نمی‌خواد کسی بدونه. خودش تا حالا در حرفاش از بچه حرفی نزده. فقط از محمود می‌گه و باید بشنوی.»
وقتی احمد گفت "مثلِ تو" شیرینی در دهانم تبدیل به زهر شد. گفتم: «پس من می‌رم دستشویی. ولی تا حرف‌های عزت تمام شد بریم ها.»


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست