یک شعرِ آشنا  
							             
							            
						            	
						             
						            
						         
					            	
						            	
						            	
						       			خسرو باقرپور
						       			
						       			
						       			 
							            
						       		
				       			 
					         	
									
									• 
چشمانم را ببین!:
 
آسمانی واژگون در خاطره ی فیروزه؛
 
و یک جفت ستاره ی روشن؛
 
که از نیشِ زنبور های سُرخ،
 
بی سوسو می سوزد!
						       		... 
								
								 
				       			
					             
						            اخبار روز: 
						            www.iran-chabar.de
						             
						            	يکشنبه 
							            ۱٨ مرداد ۱٣۹۴ - 
							            ۹ اوت ۲۰۱۵
					             
					             
					            
					            	
						            
  
		
 
	   
 
				 این پرنده را ببین روی شانه ی چپم! 
				این شعرِ ساده را به پای او می بندم: 
				دیگر هیچ گلی از سینه ام نمی روید؛ 
				و در حُفره ی خالی ی سینه ام؛ 
				هیچ دُهُلی نمی کوبد 
				چشمانم را ببین!: 
				آسمانی واژگون در خاطره ی فیروزه؛ 
				و یک جفت ستاره ی روشن؛ 
				که از نیشِ زنبور های سُرخ، 
				بی سوسو می سوزد!  
				می دانم! 
				وقتی ماهِ مات؛ 
				مبهوتِ خمیازه ی ی گل هایِ کاغذی ست؛ 
				پرنده ی پیامبر؛ 
				رسیده است به دشتِ لاله های واژگون 
				و در نم نمِ بارانِ همیشه ی آن جا؛ 
				از دالانِ پُر کرشمه ی نسیمِ کوهی می گذرد؛ 
				پرهیبِ پُر هیبتِ شاهین را آرام می پَرد؛ 
				و کنارِ گریه ی باد؛ 
				شعرم را می گذارد جایی: 
				که قلبم را چال کرده ام. 
				 
				اسن مرداد ۱٣۹۴ 
				 
				تصویر متن: Marge Milczynski 
				  
 
 
					             
					             
			           		 |