سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

خدا بچه راحفظ کند
براید - بوکر. نوشته: تونی موریسون


علی اصغر راشدان


• براید با عجله برگشت کنار ماشینش و منتظر ماند. دو بچه نزدیک شدند، احتمالا با دیدن اتوموبیل فانتزی جلو دویدند و با دیدن زن پشت فرمان راهشان را کج کردند. هر دو چند دقیقه با تعجب و بدون مژه زدن بهش خیره شدند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۵ مرداد ۱٣۹۴ -  ۲۷ ژوئيه ۲۰۱۵


 
TONI MORRISON
GOD HELP THE CHILD
تونی موریسون
خدابچه راحفظ کند
ترجمه علی اصغرراشدان

بخش آخر
براید-بوکر




             یک دخترشهری توشهرکهای مصنوعی روستائی خیلی زودخسته میشود-هوازیرپرتودرخشان خورشیدیازیررگبارباران باشد.فشارجعبه های فرسوده ای که ساکنین بی دست وپارادرخودپنهان میکنند،انگارنشسته وباتوجه هرچه بیشتربهت خیره شده وفشارت میدهند.این که هیپیهابه دلیل عقایدضدسرمایه داری شان نزدیک کناره راههای نادرمسافرتی کشوردرمقطعی خاص زندگی میکنندمقوله دیگریست.اولین واستیوقبلازندگی پرهیجان وخطرات واهداف وماجراجوئیهای گذشته های خودراداشته اند.مردم معمولی کشاورزی که دراین مکانهامتولدشده وهیچوقت آنجاراترک نکرده اندچه؟برایدنسبت به ردیف خانه های کوچک مالیخولیائی احساس برتری نمیکردوازدیدن خانه های مبایلی شکل دوطرف جاده تنهاحیرت زده میشد.چه چیزی بوکرراواداربه انتخاب این مکان میکند؟کیو.اولیولعنتی کیست؟
    صدوهفتادمایل تووکنارجاده های کثیف رانندگی کرده بود،راههائی که بایددراصل باجای پای گوزنهاودسته های گرگ درست شده باشند.تراکهامیتوانستندتوشان حرکت کنند،جگوار تعمیرشده بادرمدلی دیگر،دردسرهای جدی داشت.برایددست به عصارانندگی میکرد،درجستجوی موانع زنده یانازنده جلورابادقت میپائید.نشانه پنجه کشیدنیهائی روتنه یک درخت کاج دید،خستگیش به اخطاری رشدکننده تبدیل شد.گرچه دیگرعدم حضورجسمی وجودنداشت،برایدباتوجه به این واقعیت که حداقل دویاسه ماه قاعده نشده،آشفته بود.سینه صاف وزیربغل ودورنازبدون مو،گوشهای سوراخ شده ووزن ثابت.عاملی که فکرمیکرددیوانه ش میکند،تبدیلش میکندبه یک دخترکوچک سیاه ترس زده.
    «ویسکی»مشخص شدیک نیم دوجین یادرهمین حدود خانه دردوطرف یک جاده شن ریزی منتهی به محوطه تریلیرهاوخانه های مبایلی شکل.به موازات یک جاده پشتی باوسعت درختهای اندوه آوری که رودخانه ای عمیق اماباریک رادوره میکردند.خانه هاآدرس نداشتند،بعضی خانه های مبایلی شکل نامهائی راروصندوق پستیهای محکم بارنگ نوشته بودند.برایدزیرنگاههای مشکوک ماشینهاوویزیتورهای غریبه آهسته گشت زد.سرآخراسم«کوئین اولیو»رارویک صندوق پستی جلوی یک خانه مبایلی شکل زردرنگ باخته دید.ماشینش راپارک کردوپیاده شد،به طرف درخانه میرفت که بوی گازولین وآتش که انگارازپشت خانه میامدراحس کرد.به طرف حیاط پشتی سرک کشید.زن سنگین وزن کله قرمزی رادیدکه گازولین رویک تخت فنری فلزی میپاشید-بادقت روجاهائی که شعله لازم داشت می پاشید.
    برایدباعجله برگشت کنارماشینش ومنتظرماند.دوبچه نزدیک شدند،احتمالابادیدن اتوموبیل فانتزی جلودویدندوبادیدن زن پشت فرمان راهشان را کج کردند.هردوچنددقیقه باتعجب وبدون مژه زدن بهش خیره شدند.برایدبچه های بهت زده رانادیده گرفت.برایدمعنی قدم گذاشتن تویک اطاق وعوض شدن چهره یک سفیدپوست غریبه راخوب میدانست.نگاههادست بردار نبودند،بیشتر وقتها نفس نفس زدنهای سیاه برانگیزاننده ش به صورتی ناگزیرباحسادت ساخت زیبائیش دنبال میشد.گرچه باکمک جری روپوست سیاهش سرمایه گذاری وروفریبائیش تاکیدکرد،جابه جائی راکه یک مرتبه بابوکرکرده بودبه خاطرمیاورد.درباره مادرش شکایت داشت.به بوکرگفته بوددوست داشتنی به خاطرپوست سیاهش ازش متنفربوده.بوکرگفته بود:
«اون فقط یه رنگه،یه ویژگی ژنتیکه-نه یه نقص،نه یه نفرین،نه یه تقدس ونه یه گناه.»
برایدمخالف بود«دیگرون نژادیش میدونن....»
بوکرحرفش راقطع کرد«ازنظرعلمی چیزی به عنوان نژادوجودنداره،براید.رواین حساب نژادپرستی بدون نژاد،یه انتخابه.البته بوسیله اونائی که بهش احتیاج دارن تدریس میشه،ولی بازم یه انتخابه.مردمی که اونوتبلیغ میکنن،بدون اون هیچ چی نیستن.»
    حرفهای بوکردرآن زمان منطقی وتسکین دهنده بودند،امادرتجربه روزانه بایدمقداری روش کارمیشد-مثل نشستن تویک ماشین زیرنگاه خیره خراشنده کودکان کوچک سفیدی که میتوانست محسورکننده ترباشد،اگرتویک موزه دایناسورهامیبودند.بااین وجود،برایدپیاده شدونگذاشت ازخط ماموریتش خارج شود.خیلی ساده،به این دلیل که بیرون ازمنطقه راحت خیابان پیاده رو مانندبود.توچمنهای فشرده ودرمحاصرآدمهائی بانژادهای گوناگون که احتمالاکمک کننده نبودند،بهش صدمه هم نمیزدند.تصمیم گرفت کشف کندزن چه درست میکند-پنیه یافولاد.نمیتوانست دعوتی درمیان باشد،بازگشت هم.
    نیم ساعت گذشت.بچه هارفته بودند.بشقاب نقره ای خورشیدوسط آسمان داخل ماشین راگرم میکرد.برایدنفسی عمیق کشیدوبه طرف درزدرفت ودرزد.زن آتش زننده پیداش که شد،برایدگفت:
«سلام،معذرت میخوام،من دنبال بوکراستاربرن میگردم.اینجاآدرسیه که ازش دارم.»
زن گفت«اون آدم،یه عالمه ازنامه هاش واسه من اومده-مجله ها،کاتالوگا وچیزائی که خودش نوشته...»
    برایدمبهوت ازدیدن حلقه گوشوارهای به بزرگی استخوان پوشش صدف زن پرسید:
«اون اینجاست؟»
زن سرش راتکان دادونگاه خسته کننده ای توچشمهای برایدانداخت وگفت:
«اوه،اوه.فکرکنم همین نزدیکاست.»
«اون اینجاهاست؟خب،نزدیکاچیقدفاصله داره؟»
   خاطرش جمع شدکه کیو.اولیورقیبی جوان نبود.آه کشیدوجهت رفتن راپرسید.
«میتونی پیاده بری،ولی بیاتو.بوکرهیچ جانمیره.اون واگذاشته شده ست-بازوش شکسته.بیاتو.تومثل راکون گرفته شده میمونی،ازخوردن خودداری میکنی.»
برایدحرف زن رابلعید.درطول سه سال گذشته بهش گفته شده بود:چقدرعجیب وغریب وپرزرق وبرق بوده-همه جاوتقریباازهمه کس:خیره کننده،روءیائی،پرحرارت،واو،واو!حالااین پیرزن باموهای قرمزپشم مانندوچشمهای قضاوت کننده روتمام واژه های ستایش انگیزبایک ضربه خط کشیده بود.برایددوباره زشت بود،همان دخترکوچک خیلی سیاه خانه مادرش.کوئین انگشتهاش راحلقه کرد:
«بیاتو،دختر.تواحتیاج داری چیزی بخوری.»
«ببین،خانوم اولیو....»
«فقط کوئین،عزیزم.فامیلمم اول-لی-وای است.قدم ورداروبیاتو.من خیلی قاطی نمیشم،گشنگی روکه می بینم،میشناسم.»
برایدفکرکرد«درست میگه.»
      نگرانیش توسفرطولانیش روشکم پرسروصدای گرسنه ش ماسک زده بود.کوئین رادنبال کرد.ازنظم اطاق خوشحال و هیجانزده بود-راحت ودل نشین.برایدچندلحظه تصورکردگرفتارفریب جادوی ساحره ای شده.کوئین به طوربدیهی دوخته،بافته،قلاب بافی وتوری درست کرده بود.پرده ها،روکشها،کوسنها،دستمالهای حاشیه دوزی شده،ظریف و دست سازبودند.یک لحاف رویک تخت خالی بالاچوبی که فنرهاش ظاهرادربیرون سردمیشدند،بارنگهای ملایم تکه دوزی شده بودوباهمه چیزدیگر سازگاربود.عتیقه های کوچک مثل قاب عکسهاومیزهای کناردستی،به طورتعجب آوری چیده شده بودند.یک دیوارکامل ازعکسکهای بچه هاپوشیده بود.قابلمه ای رواجاقی دوشعله میجوشید.کوئین عادت به ردشدن دعوتش نداشت.دوظرف چینی بادستمالهای همخوان وقاشقهای نقره ای بادسته های ملیله دوزی شده روپارچه کتانی گذاشت.
    برایدکنارمیزی کوچک رویک صندلی بایک کوسن تزئین شده نشست ویک ملاقه سوپ غلیظ راتوظرفهای کوئین تماشاکرد.تکه های جوجه درمیان نخودهاشناوربودند.سیب زمینیها،دانه های ذرت،گوجه فرنگی،کرفس،فلفل سبز،اسفناج وتکه های پراکنده ماکارانی.برایدنتوانست ادویه های نیرومندراتشخیص دهد-کاری؟هل؟سیر؟فلفل؟فلفل سیاه وقرمز؟مزه نهائی ترنجبین بود.کوئین یک سبدنان مسطح هم اضافه کرد.بامهمانش نشست ودعای سفره راخواند.دردقایق طولانی غذاخوردن حرف نزد.سرآخر،برایدسرش ازروظرف غذابلندولبهاش راپاک کرد،آه کشیدوازخانم مهماندارش پرسید:
«واسه چی فنرای تختخوابتومی سوزوندی؟اون پشت دیدمت.»
کوئین جواب داد«سوسکای تخت.هرسال اوناروآتیش میزنم،پیش ازتخم ریزی.»
برایدبیشتربازن احساس راحتی کرد،پرسید:
«اوه،هیچوقت اینونشفته بودم.چیجورچیزائی بوکرواسه ت میفرسته؟گفتی مقداری نوشته فرستاده.»
«اوه هوه.اون فرستاده.هروقت وبیوقت.»
«اونادرباره چی بودن؟»
«منومیزنه.یه کمیشوبهت نشون میدم،اگه دوست داری.بهم بگو،واسه چی دنبال بوکرمیگردی؟اون پولتوگرفته؟حتم دارم تونمیتونی زنش باشی.انگاراونوخیلی خوب نمیشناسی.»
«نه،نمیشناسمش،امافکرمیکردم میشناسمش.»
برایداین رانگفت،اماقضیه ناگهان توذهنش پیداشدکه سکس کردن خوب یک دانش نیست،به سختی یک اطلاعات است.
برایددوباره دستمال رارولبهاش کشید،انگشتهاش راچسبیدوگفت:
«ماباهم زندگی میکردیم،بعداون منوول کرد.همین جوری.بدون گفتن یه کلمه منوترک کرد.»
کوئین پوزخندزد«اوه،خیلی خب،اون ول کننده ست.خونواده خودشم ترک کرد.همه رو،غیرازمن.»
«اون این کاروکرد؟واسه چی؟»
   برایددوست نداشت باخانواده بوکردسته بندی شود،امااطلاعات براش جالب بود.
«برادربزرگترش کشته شده بود،وقتی اونابچه بودن.اون مسئولیت افرادخونواده شوقبول نکرد.»
برایدپچپچه کرد«اووووه،غم انگیزه.»
برایدصدائی قابل قبول ودلسوزانه ازخودش درآورد،اماازهیچ چیزندانستنش دراین باره شوکه شده بود.
«بیشترازغمگینی،خونواده تقریباازهم پاشید.»
«اوناچی کارکردن که اونوواداربه رفتن کرد؟»
«اوناادامه دادن.شروع کردن به زندگی روزانه کردن،همونطورکه خودزندگی بود.بوکرازاوناخواست یه یادبوددرست کنن،یه بنیاد،یایه چیزی بااسم برادرش.قضیه اصلاواسه اوناجالب نبود.من میباس یه مقدارمسئولیت این آدم درهم شکسته روقبول میکردم.بهش گفتم خاطره برادرشوباخودش حفظ کنه،تاهروقت لازم میدونه واسه ش سوگواری کنه.روشم حساب نمیکردم که چیقدرو گفته هام عمل میکنه.زندگیش مربوط به خودش بود.»
کوئین به ظرف خالی براید خیره شدوگفت«بازم بیارم؟»
«نه،ممنون.خیلی خوش مزه بود.یادم نمیادغذائی به این خوبی خورده باشم.»
کوئین خندید«این دستورغذائی ایالات متحده منه که ازشهرزادگاه تموم شوهرام یادگرفته م.هفتا،ازدهلی تاداکار،ازمکزیکوتااسترالیا،چنتائیم بین اونجاها.»
کوئین میخندیدوشانه هاش تکان میخورد:
«اونهمه مرد،یه جورائی همه شونم مثل هم.»
«روچی حسابی؟»
«مالکیت.»
برایدفکرکرد«اونهمه شوهروالان تک تنها.هیچ بچه ای داری؟»
البته که داشت.عکسهاشان همه جابود:
«یه عالمه.دوتاباپدراوزنای جدیدشون زندگی میکنن.دوتاتوارتش-یکی تونیروی دریائی،یکی تونیروی هوائی.اون یکی دیگه،بچه آخرم،یه دختر،تودانشکده پزشکیه.اون بچه روءیائی منه.یکی مونده به آخر،یه ثروتمندکثیفه،تویه جائی تونیویورک سیتیه.بیشترشون واسه م پول میفرستن،رواین حساب مجبورنیستن واسه دیدنم بیان اینجا.امامن اونارومی بینم.»
   به عکسهاشان که ازتوقابهای نفیس به بیرون خیره بودند،اشاره کرد:
«من میدونم اوناچیجوری فکرمیکنن وچی فکرائی دارن.بوکرم همیشه باشدت باهام درارتباطه.حالابهت نشون میدم چیجوری فکرمیکنه وچی فکرائی داره.»
    کوئین به طرف کابینتی که لوازم خیاطی بانظم توش آویزان یاچیده شده بودند،رفت.یک جعبه نان کهنه ازرده خارج شده ازکف کابینت بلندکرد.بعدازمرتب کردن محتویات داخلش،یک دسته نازک کاغذبه هم کلیپ شده رابیرون آوردوگذاشت تودست مهمانش.
برایدفکرکرد«عجب خط خوشگلی».ناگهان متوجه شدهیچوقت چیزنوشتن بوکرراندیده است-حتی نوشتن نامش.هفت برگ بودند.هرکدام برای هرماهی که آنهاباهم بودند-به اضافه یک برگ اضافی.برایدبرگ اول راآهسته خواند،انگشت آشاره ش سطرهارادنبال میکرد،ریزبودندیانقطه گذاری نداشتند:

«هی دخترتوکله فرفریت چیست که کناراطاقهای سیاه بامردهای سیاه آنهمه چسبیده بهشان میرقصی تادهن گرسنه ای راآرامش دهی،به خاطرچه مطمئن هستی که جائی درآن بیرون درانتظاریک زبان ومقداری نفس وجودداردکه دندانهاراچنان برهم بکوبدکه شب راگازبگیرندوتمامی جهان ورم آورد وتوراانکارکندوازشرآن روءیاهای دودآلودرهاودرساحل توی بازوان من رهاشوی،درحالی که توراباماسه های سفیدساحل می پوشانم،هرگزلیسه زدن برخودرابوسیله امواجی کریستالگون ندیده ای که آسمان آبی اشکهای سعادتت راجاری کندوبگذارد بدانی سرآخربه سیاره ای تعلق داری که درآن متولدشده ای واکنون میتوانی درآن بیرون جهان به صلح عمیق یک سولوبپیوندی.»

    برایدنوشته رادوباره خواند،گرچه ازهرچیز اندکی می فهمید.صفحه دوم راکه میخواند،ناراحتش کرد:

«تخیلش بی نقص است،طوری قطع میکندومیخراشدکه هرگزمغزاستخوانی راکه میبردلمس نمیکندوآن احساس کثیف مثل صدای ویولن لبریزازوحشت که سیمهاراپاره میکندجیغ میکشدوتن صداش راگم میکند،به خاطراین که نادانی پایدارش خیلی بهتراززندگی پرشتاب است.»

کوئین،شستن ظرفهاراتمام کرده بود.مهمانش رابه نوشیدن ویسکی دعوت کرد.برایدسرباززد.درحال خواندن صفحه سوم فکرکردگفتگوئی رابابوکربه خاطرمیارودکه میتوانست واداربه نوشتن آن مقولات کرده باشدش-یکی ازآنهاکه وضع صاحبخانه ودوران کودکی خودرا توضیح داده وتشریح کرده بود.

«سنگینی شلاق دشنام بیگانه ای را مثل یک هیولاپذیرفتی وتهدیداحمقانه بازخم برگهاش باعنوان تعریف ادامه میدهدوگرچه توزندگیت رادرانکارش هزینه میکنی،آن کلام لبریزازنفرت تنهاخط باریکی است ترسیم شده درساحل وهرلحظه وباسرعت دردنیای دریاکه موجی تهی ازاندیشه به طورمساوی نوازشش میکندحل میشود،مثل تماس تصادفی انگشتی روی کلارینت که موزیسین هارامتوقف وتوسکوت فرومیبردتابگذاردصدای بلندنت واقعی اوج گیرد.»

    برایدسه صفحه دیگرراپشت سرهم وباسرعت خواند:

«سعی میکنم بدطینتی ئی که نژادپرستی راتغذیه ومثل بالونی پربادودربلندای فرازسرها شناورمیکندرادریابم،بالونی
لبریزازوحشت فروافتادن روزمینی که یک تیغه گیاه میتواندسوراخش کندوبگذاردخاک مدفوع آبکیش تماشاچیهارا شیفته کند،به همان شیوه که کپک کلیدهای سیاه وهم سفید پیانورانابودمیکند،تیزوپهناورسرودعزای دهه خودرا تولیدکند.»

«من ازشرمنده بودن ازشرم خودسربازمیزنم،میدانی،کسی که مختص من است روی اندک اولویت کبریت میکشد،اخلاق آنهاتنزل کرده و احساسات انسانی بسیارسطحی حقیروعیبهای بزدلانه خودرابه سادگی وباتظاهربه این که همسان خلوص بانجوست، پنهان میکنند.»

«متشکرم.توخشم ونااستواری ودشمنی بی مبالاتی وترس ترس ترس مضاعف باخرده ریزه های روشنائی وعشق رانشانم دادی،جریان مهربانی ئی به نظرمیرسیدبرای قادربه ترک توبودن ونه پیچیده شدن تواندوهی چنان عمیق که نه تنهاشکننده قلب باشد،بلکه ذهن راهم که ضجه قره نی رابه نحوی که توژنده پاره های سکوت اشک راجاری میکندتامحتوای زیبائی فوق العاده خیره کننده توراکه ملودیش راتبدیل به ظرافت فضای زندگی پذیر میکندراهم میشناسد.»

   برایدسردرگم سرش راازروی صفحه هابلندکردوکوئین رانگاه کرد.کوئین گفت«نوشته هاجالبه؟»
برایدجواب داد«خیلیم عجیبه.تواین فکرم که باکی داشته حرف میزده.»
کوئین گفت«باخودش،شرط می بندم تموم اونادرباره خودشه.تواینجورفکرنمیکنی؟»
برایدپچپچه کرد«نه،اینادرباره منه،مدتی که باهم بودیم.»
بعدآخرین برگ راخواند:

«توبایدازهرمقوله به طورجدی مرتبط باشهامت که میگذاردشبیه ستاره دنباله دارشعله ورشوی وبسوزی،دچارسکته قلبی شوی،این مقوله ناتوان یابی تمایل به این است که بابودن توشعله احساسات خودآرام گیرد،چراکه دوایر استعدادی قابل انفجاررسای حق جویانه است-شبیه غوغای طبل...»

    برایدکاغذهاراپائین گذاشت وچشمهای خودراپوشاند.کوئین صداش راپائین آوردوگفت:
«برواونوببین،اون پائین جاده ست،آخرین خونه کنارنهر.الان برو،بلن شو.صورتتوبشوروبرو.»
«مطمئن نیستم الان بخوام برم.»
   برایدسرش راتکان داد.مدت زیادی رونگاههای خودحساب کرده بود-باچه قشنگی کارگربیفتند.ژرفای آنهایاترسوئی خودرانشناخته بود-درس اصلی ئی که ازدوست داشتنی آموخته وتوستون فقراتش میخکوب شده بودتاحکش کند.کوئین ناراحت صداش رابلندکرد:
«توچت میشه؟اونهمه راهواومدی که دوربزنی وبرگردی؟»
شروع کردبه خواندن وصدای کودکی راتقلیدکرد:

«نمیدونی واسه چی
اون بالاتوآسمون خورشیدنیست....
نمیتونی ادامه بدی.
هرچی داشته م گم شده،
هوای توفانی....»

برایدرومیزکوبید«لعنتی!توراست راستی درست میگی!کاملادرسته!این شعردرباره منه،نه اون.من!»

*
«بروبیرون!»
   بوکرازروتخت باریکش بلندشدوبه برایدکه کناردرتریلیرش ایستاده بود،اشاره کرد:
«بچه فلان کاره!پیش ازتواینجاروترک نمیکنم!»
«بهت گفتم بروبیرون!همین الان!»
   هردوچشم بوکرمرده وبانفرت زنده بودند.بابازوی ازکارافتاده ش به طرف دراشاره کرد.برایدباسرعت چندقدم جلورفت وباتمام قدرت روصورت بوکرسیلی زد.بوکرهم باقدرت کافی اورازدوروزمین انداخت.برایدباتقلابلندشد،یک شیشه آبجو ازتوکابینت قاپیدوروسربوکرشکست.بوکربی حرکت به پشت روتختش افتاد.برایدمشتش رادورگردن شیشه شکسته سفت کرد.به خونی که ازگوش چپ بوکرتراوش کردخیره شد.بوکرچندلحظه بعدبه هوش آمد،روساعدش تکیه داد،چشمهای لوچ نامتمرکزش برگشت که برایدرانگاه کند.
برایدفریادکشید«توفرارکردی،بدون گفتن یه کلمه!حالااون یه کلمه رومیخوام.هرچیم باشه،میخوام اونوبشنفم.الان!»
بوکربادست راست خون راازطرف چپ صورتش پاک کردوخرناس کشید:
«مجبورنیستم بهت بگم،گه.»
برایدبطری شکسته رابلندکرد«اوه،آره،تواون کارومیکنی.»
«برو ازخونه م بیرون،پیش ازاون که اتفاق بدی پیش بیاد!»
«خفه شو!جوابموبده!»
مسیح مقدس،زن.»
«واسه چی؟میباس بدونم،بوکر.»
«اول بهم بگوواسه چی هدیه واسه یه مزاحم جنسی بچه خریدی-واسه اون که توزندونه؟واسه خاطرمسیح.بهم بگوواسه چی تکیده وشکل یه هیولاشدی؟»
«من دروغ گفتم!دروغ!دروغ گفتم!اون بی گناه بود.تومحکوم کردنش کمک کردم،اون هیچکدوم اون کارارونکرده بود.خواستم جبران کنم،اون منوکوبیدوزهرشوبهم ریخت ومن سزاوارش بودم.»
    گرمای اطاق بالانرفته بود،برایدعرق میکرد.پیشانی،لب بالائی وزیربغلهاش غرق عرق بود.
«تودروغی گفتی؟واسه چی لعنتی؟»
«اون جوری مادرم دستموتودستش میگرفت!»
«چی؟»
«وواسه اولین مرتبه باچشمای پرغروربهم نگاکرد.»
«اون این کارو کرد؟»
«آره،اون حتی منودوست داشت.»
«رواین حساب،منظورت اینه که به من بگی....»
«خفه شو!حرف بزن!واسه چی ازمن فرارکردی؟»
بوکرخون بیشترازکنارصورتش پاک کرد:
«اوه،خدای من.ببین،خب،نگا کن.برادرم،به دست یه موجودعجیب کشته شده بود-یه درنده،فکرکنم شبیه همونی که می بخشیدیش و...»
«واسه من مهم نیست!من که اون کارونکردم!اون من نبودم که برادرتوکشتم.»
«خیلی خب!خیلی خب!قضیه روگرفتم،اما...»
«اماهیچ!من داشتم سعی میکردم چیزی واسه اونی که نابودش کرده بودم بسازم.توفقط فرارکردی به دوره گردی وهمه روسرزنش میکنی.توحرومزاده.بگیر،دست خونی توپاک کن.»
    یک حوله طرفش پرت کردوبازمانده بطری راگذاشت پائین.بعداز پاک کردن کف دستهاباشلوارجین وکنارزدن موهاازروپیشانی مرطوبش،به طورجدی بوکررانگاه کرد.
«مجبورنیستی عاشقم باشی،توی لعنتی بایدبهم احترام بگذاری.»
   رویک صندلی کنارمیزنشست وپاهاش راروهم انداخت.
سکوتی طولانی حاکم شد،تنهانفس کشیدن شان سکوت رامی شکست.به هم خیره نشدندونگاهشان به جاهای دیگربود-روکف اطاق،دستهاشان وداخل پنجره.دقیقه هائی گذشت.
    سرآخربوکرحس کردیک مقوله قطعی ریشه ای داردکه بگویدوتوضیح دهد،دهنش رابازکه کردزبانش یخ زد-کلمات سرجاشان نبودند.برایدروصندلی خوابش برده بود.چانه ش به طرف سینه ش خم شده بود.لنگهای درازش ازهم بازشده بودند.

*
    کوئین درنزد،خیلی ساده درتریلیربوکررابازکردوداخل شد.برایدراروصندلی گشادنشسته توخواب وکبودی روچشم بوکرراکه دید،گفت :
«خدای من،چی اتفاقی افتاده؟»
بوکرگفت«گرت وخاک شده.»
«اون حالش خوبه؟»
«آره.خودشوزدوخوابش برد.»
«یه کم گرت وخاک.اون این همه راهواومدکه توروبزنه؟واسه چی؟عشق یابدبختی؟»
«به خاطرهردوتاش،احتمالا.»
کوئین گفت«خب،بگذارازروصندلی ورش داریم وبخوابونیمش روتخت.»
«باشه.»
      بوکربلندشد.باکمک کوئین ودست سالمش بلندوروتخت نااستواروباریک درازش کردند.برایدناله کرد،بیدارنشد.کوئین کنارمیزنشست:
«میخوای درباره اون چی کارکنی؟»
بوکرجواب داد«نمیدونم،یه مدتی واسه هردوتامون عالی بود.»
«چی باعث جدائی شد؟»
«دروغا،سکوت،فقط نگفتن چیزی که واقعی بودوچراش.»
«درباره چی؟»
«درباره ما،به عنوان بچه ها،چیزائی که اتفاق افتاد،چرااون کاراروکردیم،فکراون کاراروکردیم،کارائی کردیم که درواقع تودوران بچگیمان اتفاق افتاده بودند.»
«آدام واسه تو؟»
«آدام واسه من»
وواسه اون؟»
«بچه که بودیه دروغ بزرگ گفت وباعث توزندون افتادن یه زن بیگناه شد،تومحاکمه تجاوزبه بچه هاکه اون کارونکرده بود.
    بعدازدعوامون درباره محبت عجیب برایدبه یه زن،من زدم بیرون.حداقل اونوقت عجیب به نظرم میرسید.بعدازاون من نخواستم هیچ جای نزدیک به اون باشم.»
«واسه چی میباس دروغ بگه؟»
«واسه گرفتن یه کم محبت ازمامانش.»
«خدای من،چی افتضاحی.وتورفتی توفکرآدام-دوباره آدام.همیشه آدام.»
«آره.»
کوئین دستهاش رارومیزصلیب کردوخودرارومیزتکیه داد.
«آدام تاکی میخوادتورواداره کنه؟»
«ازدست من کاری ورنمیاد،کوئین.»
«نه؟برایدواقعیت شوگفت.واقعیت توچیه؟»
       بوکرجواب نداد.دوتائی شان درسکوت وخرخرملایم برایدنشستند.سرآخرکوئین گفت:
«توبه یه دلیل شرافتمندانه احتیاج داری تاشکست بخوری،مگه نه؟یایه مقداردلیل واقعی عمیق که احساس برتری کنی.»
«اووو،نه،کوئین.من اونجوری نیستم!اصلاوابدا.»
«خب،که چی؟تواونقدآداموروشونه هات شلاق بزن که بتونه شب وروزکارکنه تامغزتوپرکنه.فکرنمیکنی اون دیگه خسته ست؟اون میباس ازهم بپاشه تابمیره وبه آرامش برسه،واسه این که مجبوره زندگی یکی دیگه رواداره کنه.»
«آدام منواداره نمیکنه.»
«نه.تواونواداره میکنی.هیچوقت رهائی ازاونوحس کردی؟هیچوقت؟»
«خب.»
    بوکروقتی رابه خاطراوردکه توباران ایستاده بود.برایدرادرحال داخل لیموزین شدن که دید،موزیکش دگرگون شد.موقع هدردادن زندگی فکرش تیره بود.به دستهاش که موقع رقصیدن دورباسن برایدبودوبه خنده موقع چرخیدنش به طرف خودش فکرودوباره تکرارکرد:
«خب،واسه یه مدتی خوب بود،باهاش بودن واقعاخوب بود.»
بوکرنتوانست شادی توچشمهاش راپنهان کند:
«حدس میزنم به اندازه کافی واسه توخوب نبود،رواین حساب آدام رواحضارکردی وقتلش مغزتوبه یه جسدوخون قلبتوبه گازفرمالدئیدتبدیل کرد.»
بوکروکوئین مدتی زیادبه هم خیره شدند،سرآخرگوئین بلندشد.باپنهان کردن ناراحتی خودمقوله ای نداشت وگفت:
«احمق.»
وگذاشت که بوکرتوصندلیش مچاله شود.

*
   آهسته به طرف خانه خودراه افتاد.شادی واندوه درجلب توجه ش به رقابت پرداختند.خرسندبود،چراکه زدوخوردعاشقهاراچند دهه ندیده بود-ازوقتی روی موضوعائی توکلیولندکاروزندگی میکرد.جائی که جفتهای جوان حرکات خشونت آمیزشان رابه عنوان نمایش تاتری آگاه به وجودتماچیهای پیداوناپیدا،اعمال میکردند.کوئین باشوهرهای چندگانه اش تمام این هاراتجربه کرد،تمام آنهاکه اکنون مخلوطی ازهیچکدام نبودند.انتظاراولش،جان لاودی،که طلاقش داده بود،یاگوئین ازاوجداشده بود؟تاازشوهردومی هم جدانشده بود،به سختی اورابه خاظرمیاورد.کوئین به خاطره برگزیده ای که دوره پیریش رامتبرک میکردخندید،اندوه خنده اش راقطع کرد.صحنه خشم وخشونت بین برایدوبوکربرای جوانهاناگزیرومعمول بود.بعدازکشاندن دخترخواب ودرازکردنش روتختخواب،کوئین دیدکه بوکرگیسهای پریشان برایدراآهسته ازروپیشانیش کنارزد.کوئین نگاهی سریع به صورتش انداخت وازمهربانی چشمهاش یکه خورد.
    کوئین فکرکرد:آنهابه این جریان لطمه خواهندزد،هرکدام به داستان کوچکی ازاندوه صدمه دیدگی وتاسف خواهدپیوست-مقداری گرفتاری ودرد زندگی خیلی پیش راروی پاکی ومعصومیت خودخواهندریخت.هرکدام دوباره آن داستان راباآگاهی به طرح وحدس زدن عنوانش،باخلق معنی براش ومنتفی کردن داستان اصلی،برای همیشه خواهدنوشت.چه ضایعه ای.کوئین باتجربه شخصیش میدانست دوست داشتن چقدرسخت،چقدرخودخواهانه وبه چه سادگی جداشدنیست-خودداری ازسکس کردن یامتکی بهش بودن،نادیده گرفتن بچه هایابلعیدنشان،به حساب آوردن احساسهای واقعی یانادیده گرفتن شان.جوان ازبرخورداری ازآن خوشبختی عاشقانه معذوراست-تاتلف شود،تالبریزازپاکی احمقانه بزرگ سالی شود.
    کوئین فکرکرد«روزگاری خوشگل بودم،واقعاخوشگل وباورداشتم که همون کافیه.خب،تازمانی کافی بود،واقعابود.تاوقتی مجبور شدم یه آدم واقعی باشم،منظورم اینه که یه اهل فکربشم.به اندازه کافی هوشیارشم که بدونم وزن سنگین یه وضعیته نه یه بیماری.به اندازه کافی هوشیارشم که درجافکرآدمای خودشیفته رو بخونم.»
   هوشیاری خیلی دیر به سراغ بچه هاش آمد.هرکدام از شوهرهاش یک یادوکودک راازش ربودند،مدعی آنهاشدند،یاباآنهاترکش کردند.بعضیهارفتندزادگاهشان وبه آنهاروحیه دادند،بعضی هادوبچه ازمعشوقه تملک کردند.همه بجزیکی ازشوهرهاش-جانی لاودی دوست داشتنی.برای تظاهربه عشق دلایل خوبی داشت:شهروندآمریکا،یو.اس پاسپورت،کمک هزینه زندگی،مراقبتهای پرستاری،یایک خانه موقت.کوئین بعدازدوازده سالگی فرصت بزرگ کردن هیچ کودکی رانیافت.خیلی زمان بردتاتقلیدکردن عشق راکشف کند-عشق خودوآنهارا.بقاء،کوئین تلفظ وعملش راتصورکرد.کوئین توتمامش غرقه شده بود.وحالاتنهاودربیابان زندگی میکرد.میبافت وحاشیه دوزی میکرد.سپاسگزارازاین که سرآخرمسیح دوشت داشتنی یک پتوی لبریزازفراموشی بامتکائی کوچک ازدانائی بهش داده بودتاسرپیری آرامش یابد.

*
      نآرام وعمیقاناراحت ازحوادث پیش آمده،خاصه بیزاری کوئین ازش.بوکررفت بیرون وروپله درنشست.به زودی هواگرگ ومیش میشدوروستای تصادفی باخیابانهای منهای روشنای برق توتاریکی گم میشد.موزیک چندرادیودرهمان فاصله ی سوسوی نورتلوزیونهاخواهدبود-زنیط هاوپیونیرهای قدیمی.یک جفت تراک محلی رادید،غریدندونزدیک شدند.کمی بعدچندموتورسوارآنهارادنبال کردند.راننده های تراکها کلاه سرشان بود،موتورسوارهادستمال گردنهائی راسفت روپیشانیشان بسته بودند.بوکرهرج ومرج ملایم محلی وبی تفاوتی نسبت به حضور ساکنین مورداعتمادخاله تنهایش رادوست داشت.هرازگاه کارهائی درزمینه چوب بری پیدامیکردکه تاسقوط نکرده وشانه ش نشکسته بود،براش کافی بود.هربارکه رشته افکارپراکنده ش بریده میشد،تصویرزن سیاه محسورکننده درازشده روتختش پیدامیشد.زنی که خیلی ناراحت شد،بعدازنعره کشیدن سعی کردبکشدش،یاحداقل بکوبدش.بوکراصلانمیدانست چه مقوله ای غیرازانتفام وخشم وادارش کرده بودآنهمه راه رارانندگی کندوبیایدآنجا-یا عشق بود؟بوکرفکرکرد:
«کوئین درست میگه،من غیرازآدام،هیچ چی ازعشق نمیدونم.آدام خطائی نداشت،بیگناه،پاک وباعشق راحت بود.اگه زنده میموند وبزرگ میشد،عیباوخطاهای انسانی مثل فریب،حماقت ونادانی پیدامیکرد؟اون چیجورعشقیه که واسه تعهدش یه فرشته وفقط یه فرشته لازم داره؟»
    بوکراین رشته فکررادنبال کردودرادامه به سرزنش کردن خودش رسید:
«برایداحتمالادرباره عشق بیشترازمن میدونه.حداقل اون حاضربه کشف عشق هست،درباره ش یه کارائی میکنه،چیزائی روبه خطرمیندازه واندازه گیریش میکنه.من اصلاخطرنمیکنم.روتخت میشینم ونشونه های ناقص روتودیگرون شناسائی میکنم.من مجذوب دانائی وموقعیت اخلاقی ئی که کسب کرده ام وباجسارتی که آنهاراهمراهی میکند،بوده ام.تحقیق درخشان،کتابای روشنگروشاهکارائی که درروءیای تولیدکردن استفاده کرده م کجاست؟هیچ جا.درعوض یادداشتائی درباره کاستیای دیگرون نوشته م.مقاله.مقاله های خیلی زیاد.درباره خودم چه؟طرزنگاکردن وبدون هیچ درخواستی روش پریدن رادوست داشتم.اولین اختلاف پایه ای ئی که بین مون پیش اومده بود،من رفته بودم.تنهاقضاوتم همونطورکه کوئین گفت،خسته بودن ازباریاصلیب آدام رودوشم است.»
    بوکربانوک پابرگشت داخل تریلیروخرخرآرام برایدراگوش داد.دفتریادداشت رابرداشت تادوباره کلماتی راکه نمیتوانست بگویدروکاغذبیاورد:

«دیگردلم برات تنگ نمیشودآدام.ترجیح میدهم دلم تنگ حرکتی شودکه مرگ توحسی چنان نیرومندتولیدکردکه ازمن حفاظت کند،درضمن توراازذهنم پاک کندتاترکم کنی ودرفقدانت برای من زندگی کنی،شبیه سکوت ناقوسهای ژاپنی که هیجان انگیزترازهرنوع صدائیست که ممکن است دنبال کند.
      به خاطرزنجیرکردن خودبه توهم کنترل وفتنه انگیزی کم بهای قدرت،ازبه بردگی کشیدنت معذرت میخواهم.هیچ بردگی ئی نتوانسته وضع رابهترکند.»

    بوکردفتریادداشت راکنارگذاشت.تاریکی اورا درخودگرفت. پیش رووطلوع رامی نگریست،گذاشت تاهوای گرم بهش آرامش دهد

*
    برایدزیرپرتوخورشیدازخوابی بدون روءیابیدارشد-عمیق ترازمستی الکل،عمیق ترازهرچیزی که میدانست.حالاکه خیلی ساعت خوابیده بود،احساسی بیشترازارامش ورهائی ازتنش داشت.احساس نیروکرد.فوری بلندنشدوروتختخواب بوکرماند،باچشمهای بسته اززلالی مشتعل وسرزنده تازه ای لذت میبرد.حس اعتراف لولاآن ازوقتی تازه متولدشده بود.دیگرمجبوربه زنده کردن وبازهم زنده نگهداشتن تحقیرهای مادرورهاکردن ورفتن پدرش نبود.خودراازخیالات بیرون کشید،نشست وبوکرراکه رومیزپائین کشیده قهوه مینوشید،نگاه کرد.افسرده به نظرمیرسیدونه دشمن.رواین حساب برایدرفت کنارش،باریکه ای بیکن ازبشقابش برداشت وخورد.بعدنان توستش راگاززد.
بوکرپرسید«بازم میخوای؟»
«نه.نه مرسی.»
«قهوه؟آب میوه؟»
«آره،حتما.»
   برایدپلکهاش رامالیدوسعی کردجواب مطلب پیش ازخواب رفتنش رابدهد.ورم روی شقیقه چپ بوکرکمکش کرد:
«بایه دست سالم منوبردی روتخت؟»
بوکرگفت«کمکی داشتم.»
«کی،ازکجا؟»
«کوئین.»
«خدای من.اون میباس فکرکنه من دیوونه م.»
بوکریک فنجان قهوه جلوی برایدگذاشت«بهش شک داره.خودش یه دیونه اصیله.دیونگی روتشخیص نمیده.»
برایدبخارقهوه رافوت کرد«چیزائی روکه واسه ش پست کرده بودی نشونم داد.کاغذائی که نوشته بودی.واسه چی اوناروواسه اون فرستادی؟»
«نمیدونم.خیلی دوست داشتم بندازمشون توسطل زباله و باخودم به اطراف نکشونم.بعدفکرکردم یه جائی نگهدارمشون.کوئین همه چیزونگامیداره.»
«اوناروکه خوندم فهمیدم تمومشون درباره منه،درسته؟»
بوکرچشمهاش راچرخاندوآهی نمایشی کشید:
«اوه،آره.همه چی درباره توست،غیرتموم دنیاوجهان که توش شناوره.»
«میتونی ازدست انداختنم دست ورداری؟خودت میدونی منظورم چیه.وقتی باهم بودیم اونارونوشتی،درسته؟»
«اونافقط فکرامه،براید.فکرائی درباره اونچه حس میکردم،یاازش وحشت میکردم.یابیشتروقتاچیزائیه که واقعابهش اعتقادداشتم-اون وقتا.»
«هنوزم اعتقادداری سکته قلبی مثل یه ستاره ممکنه شعله بکشه؟»
«اعتقاددارم.اماستاره هامیتونن منفجروناپدیدشن.ازاون گذشته،بهشون نگاکه میکنیم،چیزی که می بینیم،ممکنه دیگه اونانباشن.بعضی شون ممکنه هزارون سال پیش مرده باشن و الان نورشون به مابرسه.اطلاعات قدیمی مثل اخباربه نظرمیرسن.حرف زدن ازاطلاعات.چیجوری کشف کردی کجاهستم؟»
«یه نامه واسه ت اومد.یه قبض بدهی،ازیه مغازه تعمیرلوازم موزیک.ازیه محل گروگیری.رفتم اونجا.»
«واسه چی رفتی؟»
«واسه پرداخت،ابله.اونابهم گفتن ممکنه توکجاباشی.اون محله زباله دونی.اونایه آدرس نامه های برگشتیم داشتن:کیو.اولیو.»
«بدهیموپرداختی،بعداینهمه راهورانندگی کردی واومدی که نوصورتم سیلی بزنی؟»
«ممکنه.واسه اون قضیه برنامه ای نداشتم،امامیباس بهت بگم اونکارحس خوبی داشت.به هرحال شیپورتوواسه ت آوردم.بازم قهوه هست؟»
«اونوگرفتی؟ترومپتمو؟»
«البته،اون درستم شده.»
«کجاست؟توخونه کوئین؟»
«توصندوق عقب ماشینمه.»
    خنده بوکرازلبهاش به چشمهاش منتقل شد.شادی صورتش کودکانه بود.فریادکشید:
«دوستت دارم!عاشقتم!»
ازدربیرون زدوبه طرف جاده وجگواردوید.

*
    مثل همیشه آرام ونجیبانه شروع شد:خجول ونامطمئن که چگونه پیش میرود،تومسیرش پیش رفت.اول به شکل آزمایشی خزید،چه کسی میدانست قضیه چطوری ممکن است خاموش شود،بعدازکسب اعتماددرخلسه فضا وپرتوخورشید،توعلفهائی که توش خزیده بود،هیچ چیزی نبود.
    توحیات وجائی که کوئین اولیوبرای نابودی لانه های سالیانه سوسکهای تخت،فنرهاش راآتش زده بود،کمین کرده بود.حالاباسرعت سفرمیکرد،هرازگاه برق قرمزوباریک جرقه ای ازشعله میزدوقبل ازجهیدن نیرومندتروضخیم تردوباره،چندلحظه میمرد.حالاراه وهدف روشن بود:خطی آزمایشی ازکاج پوسیده تودوپله پشتی تریلیر.بعددر،کاج بیشتر،شیرین وملایم.سرآخرشادی لیسه زدنی خوشمزه برحاشیه دوزیهای دوخت کارخانه،توری،ابریشم ومخمل.
   برایدوبوکربه آنجاکه رسیدند،یک کپه آدم جلوی خانه کوئین ایستاده بودند-بیکارها،تعدادی کودک وبزرگترها.دودازدرزپنجره هاولای در،وقتی آن راشکستند،بیرون زد.اول بوکروبلافاصله پشت سرش براید،داخل شدند.روکف که دودرقیق تربود،درازشدندوبه طرف نیمکتی که کوئین ساکت روش درازبود،خزیدند.باخنده های دودبدون حرارت اغواشده وبیهوش افتاده بود.بایک دست سالم بوکردودودست برایدوچشمهای به آب نشسته وگلوهای پرسرفه،زن بیهوش راروکف کشیدندوبیرون بردند.روچمن کوچک بیرون دردرازش کردند.یکی ازمردهای آنجاایستاده فریادکشید:
«دورتر!ادامه بدین،دورتر!ممکنه همه جابسوزه!»
بوکرخیلی مصمم بودهواتودهن کوئین بدمه که صداش رابشنود.سرآخرصدای آژیرتراکهای آتش نشانی ازدوربه گوش رسیدوآمبولانس به اندازه زیبائی غریدن آتش دریک کارتون،بچه هاراهیجانزده کرد.ناگهان جرقه ای پنهان توی موهای کوئین شعله ورشدوکپه موهای قرمزرادریک چشم به هم زدن بلعید-برایدتنهافرصت کردتی شرتش راازتنش بیرون بکشدوباهاش آتش موهاراخفه کند.کف دستهاش راکه گزید،پیرهن غرق دوده ودودراپرت کرددور.برایدازتشخیص دادن چندلاخ موی نیمه سوخته روجمجه تاول زده شکلک درآورد.توتمام مدت بوکرپچپچه میکرد:
«آره،آره.ادامه بده.عشقم،ادامه بده.ادامه بده خانوم.»
   کوئین نفس میکشید-سرآخرسرفه کردوتف واخلاطش رابیرون انداخت،نشانه های اصلی زندگی.آمبولانس پارک که کرد،جماعت بزرگ ترشدوبعضی ازتماچیها انگاردرجامیخکوب شدند.نه به مجروح ناله کننده که به آمبولانس منقل شد.باچشمهای گشادروپستانهای قلنبه دوست داشتنی برایدمتمرکزشده بودند.گرچه مایه خوشحالی تماشاگرهابود،امادرمقایسه بالذت تماشای خودبرایدصفربود-تاوقتی پذیرفتن پتوی مامورین بهداری وپیچیدن دورخودرابه تاخیرانداخت.نگاه خودراروصورت بوکردید.پس زدن سرخوشیش سخت بود،گرچه ازجداشدن توجهش بین اندوه دیدن لغزیدن کوئین توعقب آمبولانس ونشاط بازگشت معجزه آسای پستانهای بی نقصش کمی هم شرمنده بود.
      برایدوبوکرپریدندتوجگواروآمبولانس رادنبال کردند.
مدتی که کوئین بستری بود،برایدروزهاباهاش بودوبوکرشبها-سه شبانه روزپیش ازبازشدن چشمهای کوئین.نوارهای زخم بندی محتوای دارودورسرش پیچیده بودند.هیچکدام ازنجات دهنده هاش نشناختندش.تنهاکاری که قادربه انجامش بودند،تماشای لوله های وصل شده به بیماربود.لوله ای به روشنی شیشه،مثل تاک جنگل انبوه دورش پیچیده بود،لوله های دیگر به نازکی سیم تلفن،همه ابی راکه ملایم ازکنارلبهاش غرغره میکرد،به پوشش شکوفه ای «کلیماتیس»سفیدمتصل میکردند-
خطوط اولیه خون رنگ سطح صفحه بالای تخت بیمارستان.چیزی شبیه شامپاین ازکیسه های شفاف می چکیدوبه رگ دست شل وول کوئین خوراک میرساند.نمیتوانست برای لگن تخت بلندشود،بایدباروغن صیقل داده ودوباره پیچیده میشد-برایدبه دستهای بی تفاوت پرستاراعتمادنداشت وخودش تاحدممکن باملایمت این کاررامیکرد.هرازگاه شستشوش میداد،اطمینان میافت که بعضی مناطق خاص خانم قبل وبعدازپاکسازی پوشیده باشد.به پاهای کوئین دست نمیزد،شب که بوکرازش پرستاری میکرد،مثل همکاری مشترک روزانه جشن ایستر،اصراربه انجامش داشت واین کاررایک وظیفه   وازخودگذشتگی فرض میکرد.بوکرعملیات بهداشتی،صابون زدن وبعدشستشوی پاهای کوئین وسرآخر ماساژآهسته وآهنگین آنهابالوسیونی که بوی خلنگزارمیدادرابرای خودنگهداشت.رودستهای کوئین هم همین کاررامیکرد.به خاطردشمنی ئی که درآخرین گفتگویشان داشت،تمام وقت خودرا سرزنش میکرد.
       غیراززمزمه های براید،درمدت شستشوها هیچکدام حرف نمیزدند.مثل مرهمی که هردولازم داشتند،سکوت خدمت میکرد.شبیه جفتی واقعی باهم کاروجزکمک به فردی دیگر،به خودشان فکرنمیکردند.مثل افراددیگر تواطاق انتظاریک بیمارستان نشستن بدون انجام هیچ کاری جزترس،مصیبت بود.خیره شدن به هرحرکت،نفس کشیدن یاتغییربدن درازشده یک مریض بدون هیچ کمکی هم مصیبت بود.
بعدازسه روزانتظارشکننده وکارهای آنها که میتوانست مایه آسایش شود،کوئین حرف زد.صداش خشن،نامفهوم وشبیه صدای کلاغ،ازداخل ماسک اکسیژن شنیده شد.بعدیک آخرشب ماسک اکسیژکناررفت وکوئین زمزمه کرد:
«من دارم خوب میشم؟»
بوکرخندید،خم شدوبینیش رابوسید:
«سئوال نباشه.اصلاوابداسئوال نباشه.»
کوئین لبهای خشکش رالیسید،دوباره چشمهاش رابست و شروع به خرخرکرد.
    برایدسرخدمت برگشت که بوکربرودسراغ استراحت،بوکرحادثه رابهش گفت.باخوردن صبحانه باهم تورستوران بیمارستان جشن گرفتند.برایدسوپ جووبوکرآب پرتقال سفارش دادند.
«کارت چی شد؟»
بوکرابروهاش رابالاانداخت.
برایدپرسید«خب،چی شد؟»
«فقط درباره صبحانه سئوال کن،براید.تودرباره کارت چیزی میدونی؟»
«من درباره کارم چیزی نمیدونم،واسه مم مهم نیست.یه کاردیگه میگیرم.»
«اوه،واقعا؟»
«آره.وتو،قطع کننده درخت،واسه همیشه؟»
«ممکنه.ممکنم هست نه.درخت اندازابعدازانهدام یه جنگل ازاونجامیرن.»
«خب،ازبابت من نترس»
«ولی من میترسم.»
«ازکی میترسی؟»
«ازوقتی یه شیشه آبجوروسرم شکستی.»
«متاسفم.»
«دست ننداز.منم متاسفم.»
       آنهاخندیدند.
       دورازتخت بیمارستان کوئین ورهاازپیشرفتش،درحالتی ازآرامش منصفانه،مثل یک جفت مسن باشوخی ازباهم بودن لذت میبردند.
    بوکرناگهان انگارچیزی رافراموش کرده،باانگشتهاش رومیزضربه زدوجیب پیرهنش راجستجوکردوگوشواره های طلای کوئین رادرآورد.آنهادرآورده بودندکه سرش راباندپیچی کنند.تمام مدت توکیسه ای پلاستیکی وتوکشومیزکنارتختش بودند.
بوکرگفت«اینارووردار،کوئین بهت جایزه دادکه تاخوب شدنش توگوشت کنی.»
   برایدلاله های گوشش رالمس وحس کردسوراخهای کوچک برگشته اند.درضمن خندیدن اشک توچشمهاش جمع شد.
بوکرگفت«بگذارمن اون کاروبکنم.»
    بامواظبت سیمهاراتوسوراخهای لاله های گوش برایدکردوگفت:
«خوب شدموقع آتش سوزی اوناروتوگوشش کرد،دیگه هیچ چی نمونده.نه نامه ها،نه دفترآدرسا،هیچ چی.همه سوختن.رواین حساب به مادرم تلفن زدم وازش خواستم بابچه هاش تماس بگیره.»
برایدپرسید«میتونه بااوناتماس بگیره؟»
   سرش رابه عقب وجلوتکان دادکه ازگوشواره های طلابیشتر لذت ببرد.همه چیزبرمیگشت سرجای اولش.تقریباهمه چیز.بوکرجواب داد:
«بابعضیا،یه دخترتوتکزاس،دانشجوی پزشکی.پیداکردنش آسونه.»
برایدبه سوپ جوش خیره شد،یک قاشق پرامتحان کرد،سردشده بود،گفت:
«کوئین بهم گفت هیچکدومشونونمی بینه،امااوناواسه ش پول میفرستن.»
«به علت یاعلتائی،همه شون ازاون متنفرن.من میدونم کوئین بعضیاشونورهاکردورفت دنبال شوهرای بعدیش وخیلی ازمردای دیگه.اون بچه نخواست یانتونست باخودش ببره.پدراشون ازاون قضیه مطمئن بودن.»
برایدگفت«فکرکنم کوئین اونارودوست داره.عکسای تمومشون رودیواراطاقاش بودن.»
«آره،خب،اون مادرجنده ایم که برادرموکشت،عکس تموم قربانیاشوباخودمادرقحبه ش داشت.»
«اوناشبیه هم نیستن،بوکر.»
«نه؟»
   بوکرازپنجره بیرون رانگاه کرد.
برایدگفت«نه،کوئین عاشق بچه هاشه.»
«اونااینجورفکرنمیکنن.»
برایدگفت«اوه،اینارونگو.گفتگوهای احمقانه درباره این که کی کی رودوست داره بسه دیگه.»
ظرف سوپ جوراوسط میزخیزاندویک قلپ ازآب پرتقالش رامزمزه کرد:
«بریم،آدم پرنفرت.بیابریم ببینیم اون داره چیکارمیکنه.»
هرکدام یک طرف تخت کوئین ایستادند،حرف زدن بلندوروانش راکه شنیدند،فوق العاه شادشدند.کوئین برایدراخیره نگاه کردوبه سختی نفس نفس زد:
«هانا؟هانا؟بیااینجا،بچه.هانا؟»
برایدپرسید«هاناکیه؟»
«دخترش،دانشجوی پزشکی.»
«اون فکرمیکنه من دخترشم؟خدای من،داواها،داروها،گمون کنم.اوناسردرگمش کردن.»
بوکرصداش راپائین آوردوگفت«یامتمرکزش کردن.یه چیزائی باهانابود.توفامیل پچپچه بودکوئین شکایتای دخترروازپدرش نادیده میگرفت یاپنهان میکرد- شوهرآسیائی،یاتکزاسیه،فکرکنم،دقیق نمیدونم.هانامیگفت پدرش نوازشش میکنه وکوئین ازباورکردن قضیه سربازمیزد.یخ بین اوناهیچوقت آب نشد.»
«ایناهنوزتوذهن کوئینه؟»
بوکرنزدیک پائین تخت کوئین رویک صندلی نشست وبه صداکردن پچپچه وارهاناگوش سپرد:
«عمیق ترازذهنش.حالافکرمیکنم واسه چی بهم گفت به آدام بچسب ونزدیک خودت حفظش کن.»
«اماهانانمرده که.»
«اونم یه جورائی مرده،حداقل واسه مادرش.نمایش اون عکسارو رودیوارش دیدی.تموم فضاروگرفتن،مثل یه فراخوانه، بیشترعکسامال هاناست-یه بچه،یه نوجوون،یه فارغ التحصیل دبیرستان،برنده چن جایزه،بیشترشبیه یه گالری خاطراته.»
برایدبه طرف صندلی بوکررفت وشانه هاش رامالش دادوگفت:
«فکرکردم اون عکسامال تموم بچه هاشن.»
«درسته،بعضی هاشون هستن.اماهاناحاکم مطلقه»
بوکرسرش راروشکم برایدگذاشت وآرامش داد،گذاشت تنشی راکه نمیدانست ازکجاقبضه ش کرده،ازش دورشود.
      چندروزبعدالهام بخش شادی بهبودی،اماکوئین هنوزسردرگم بود،حرف وگپ میزد.دنبال کردن سخنرانیهاش مشکل بود.مکانهای جغرافیائی متفاوت بودند،جائی بودندکه زندگی کرده بود-وحکایتهامنتهی میشدبه هانا.
   برایدوبوکرازارزیابی دکترخوشحال بودند:
«حرکاتش خیلی بهترشده،خیلی.»
آنهااستراحت وشروع کردندبه برنامه ریزی برای بعداز مرخص شدن کوئین.تومحلی جائی بگیرندوهرسه باهم باشند؟یک خانه بزرگ مبایلی شکل؟حداقل تاوقتی کوئین بتواندخودرااداره کند؟بدون کنکاش زیادتصمیم گرفتندسه نفری باهم زندگی کنند.
   برنامه های روشن شان برای آینده ی نزدیک آهسته آهسته رنگ باخت.روی صفحه خطوط کارناوال رنگارنگ ونشانه گذاریهای لغزنده،بوسیله موزیک ناقوسهای اضطراری شان شروع به لغزیدن وسقوط کردند.فشارخون کوئین پائین که آمدودرجه رفت بالا،بوکروبرایدنفس راحتی کشیدند.امایک ویروس شریرانتقالی ازبیمارستان به عنوان شیطاوآب زیرکاه،مثل شعله های نابودکننده خانه کوئین،به بیمارهجوم آورد.کوئین اندکی درهم شکسته شد،بعددستش رابلندکرد،انگشتهاش توهم چنگ شدند،نرده های تنها نردبانی که میتوانست ببیندرایکریزجستجوکردند.بعدهمه چیزمتوقف شد.
دوازده ساعت بعدکوئین مرده بود.یک چشمش هنوزطوری بازبودکه برایدواقعیت راباورنمیکرد.بوکرچشم خودوچشم بازمانده کوئین رابست.

*
      درفاصله سه روزی که منتظرحاضرشدن خاکسترکوئین بودند،روی انتخاب یک گلدان گفتگوکردند.برایدیک چیزظریف برنجی میخواست.بوکرچیزی دوستانه سازگاربامحیط زیست راترجیح میدادکه بتوانددفن شودوبوقتش مایه باروری زمین باشد.وقتی کشف کردندنزدیکترازسی وپنج مایلی قبرستان یامکان مفیدی توپارکینگ تریلیربرای دفن وجودندارد،بایک جعبه مقوائی به توافق رسیدندکه خاکسترراتوش حمل کنندوبه موقعش توجریان اب بپاشند.بوکررواین قضیه پافشاری کردکه برایدتوماشین منتظربماندواوبه تنهائی ترتیب کاررابدهد.بوکربه طرف رودخانه که میرفت،برایدبادقت وناراحتی نگاهش میکرد:کارتن خاکسترروساعددست راستش وترومپتش به انگشتهای دست چپش آویزان بود.برایدفکرکرد:این روزهای آخرکه کشف میکردندچه بایدبکنند،همراه باتجانس روحی بود، تمرکزهردوشان رونفرسومی بودکه هردودوستش میداشتند.برایدمجسم کرد:حالاچه اتفاقی می افتاد،کی، یااگردوتائی دوباره باهم بودند؟براید نمیخواست بدون بوکرباشد،برای همیشه.امااگرمجبوربه تنهابودن میشد،مطمئن بودازپسش برمیاید.آینده؟دراختیارش میگرفت.
    گرچه صمیمانه،امامراسم بوکربه افتخارمحبوبش کوئین نامناسب بود:خاکسترهاقلنبه وپاشیدنشان سخت وموزیک تکریمش مشکل بود.کوشش درزدن نوعی «بلو»ازردیف خارج وبدون الهام بود.بااندوهی که بعدازمرگ آدام حس نکرده بود،موزیک راکوتاه وقطع وترومپتش راتوآب تیره پرت کرد،انگارترومپت مایه اشتباهش شده بود،درحالیکه خودش باعث اشتباه زدن ترومپت شده بود.شیپورراتماشاکردکه روآب شناورشدوپائین رفت وروعلفها نشست.پیشانیش راروکف دستش آرامش داد.افکارش خشن واسکلتی بود.هیچوقت به ذهنش خطورنکرده بودکه کوئین خواهدمردیاحتی میتواندبمیرد.بیشتروقتها،درضمن پرستاری ازپاهاش وگوش کردن نفس کشیدنهاش،به ناراحتیهای خودش فکرمیکرد.چگونه زندگیش مختل شده بود،چگونه ازخاله ی موردستایشش مواظبت کرده بودکه حالابابی مبالاتی خودش مرده بود-چه کسی این روزهافنرهای لعنتی تخت راآتش میزند؟بابازگشت ناگهانی زنی که زمانی باهاش خوش بوده،چقدرمخمصه هاش حادشده بود،کسی که یک بعدراتبدیل به سه بعدکرده بود-خواستن،درک وشهامت.چیزی که وادارش میکردفکرکندیک نوازنده کارکشته ترومپت است،کسی که میتوانست درباره مراسم سوگواری یاموزیک قضاوت کند،میتوانست زبان خاطراتش ازجشن یاتغییرمکان ازدست دادن باشد؟روءیاهای دوران کودکی چندوقت ازپاره هاوامواج زندگی پرتش کرده بود؟چشمهاش سوختند،امانتوانست گریه کند.
    نسیم نادرخوشایندی باقیمانده های کوئین رالمس کرد،دورودورتروپائین جریان آب راند.آسمان عبوس ترازآن بودکه تعهدپرتوخورشیدش راحفظ کند،به جاش رطوبتی داغ فرستاد.احساس تنهائی غیرقابل تحمل،به همان اندازه پشیمانی عمیق کرد.بلندشدوایستادوتوجگواربه برایدپیوست.

*
      توماشین سکوت غلیظ واحتمالابیرحمانه بود،چراکه اشکهائی وچیزمهمی برای گفتن نبود،غیریک چیزوتنهایک چیز.
برایدپیش ازشکستن سکوت مرگ آور،نفس عمیقی کشید،فکرکرد:الان یاهرگز.
«من آبستنم.»
این راباصدائی روشن وآرام گفت.مستقیم جلووجاده خوش سفرشنی کثیف رانگاه کرد.
صدای بوکرترک خورد«توچی گفتی؟»
«شنفتی.آبستنم وبچه مال توست.»
بوکرپیش ازنگریستن به طرف رودخانه که هنوزته مانده خاکسترهای کوئین روآب شناوروترومپت ناپدیدشده بود،مدتی درازبه برایدخیره ماندوفکرکرد:یکی باآتش،یکی باآب،دوتائی که آنهمه شدیددوستشان میداشتم رفته اند.نمیتوانست سومی راهم ازدست بدهد.تنهابانشانه ای ازخنده،برگشت تادوباره براید رانگاه کند،گفت:
«نه.اون مال هردوتامونه.»
      بعددستی رابه پرایدهدیه کردکه توتمام زندگیش مشتاقش بوده بود،دستی که نیازبه دروغ نبودتاسزاوارش باشد،دستی برای اعتمادومواظبت ازآن-ترکیبی که بعضی هاعشق طبیعی مینامند.برایدکف دست بوکررانوازش کردوانگشتهاش رابین انگشتهای اوپیچاند.پیش ازتکیه دادن سرشان به پشتی برای استراحت ستون فقراتشان توفرورفتگی نرم،به آرامی هم رابوسیدند.خیره شده به شیشه جلو،هرکدام شروع کردبه تصور این که آینده واقعاچه خواهدبود:
      نتهائی دیکرنه.کودک بامیله ماهیگیری قدم میزند وازنزدیک میگذرد،به بزرگترهاتوماشین خاکی خاکستری خیره میشود.پسریادختربایدبه تلفظ خنده های آن دونفرتوجه کند،نگاههاشان چقدرروءیائی است،پسریادختریک ذره اهمیت نمیدهدکه درخشیدن آنهمه شادی دلیلش چیست...
      یک بچه،زندگی تازه.مصون ازشیطان وبیماری،محفوظ ازبچه ربائی،کتک،تجاوز،نژادپرستی،اهانت،صدمه،ازخودمنتفرودور انداخته شده.خالی ازخطا.تمام وجودخوبی.منهای خشم.
آنهااین قضیه راباورداشتند....

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست