سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"آقا جان" بوی مشروطیت می داد


رضا مقصدی


• این سایه ها گذشته ی ما هستند. پا به پای ما گام برمی دارند، اصلا همزاد ما هستند. در منزلگاه این گذشته هاست که خاطرات شاد و غمگین مان خانه کرده اند، خاطراتی که هم ما را می سازند و هم ما را به ویرانی می کشانند. چاره ای نیست. باید گهگاه سربرگردانیم و قامت موزون و ناموزونشان را به تماشا بنشینیم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲ آذر ۱٣٨۵ -  ۲٣ نوامبر ۲۰۰۶


به اسفندیار کریمی

مدت ها است برنمی گردم. واهمه ای غریب، مرا از نگاه کردن به پشت سرم باز می دارد. واهمه ای که تا نهانجای جانم راه می گشاید و آئینه های زلال را در من، در درون خاموش مانده ام، می شکند.   اما گهگاه که به پشت سرم نگاه می کنم، صدای فرو افتادن درختان تناوری را می شنوم که یا به زخم تبر زمانه و یا به ضربه بی رحم زمان، به خاطرات خاموش خاک پیوستند. بارها گفته ام: هستی، باغیست و ما میزبانان زلال آن.   بارها گفته ام: بیائیم در این باغ نفسِ نازک نیلوفر باشیم. هنوز نیز براین باورم، اما مگر، مرگ می گذارد؟   همینکه از نردبان شوق بالا می روم، تا در این باغ نفسی تازه کنم "جرس فریاد می دارد که بربندید محملها".   سخت است، شنیدن چنین صدائی آنهم در غربتی غریب، سنگین و سخت است، بارها به خود گفتم، می خواهم به گذشته نگاه نکنم.   می خواهم آنرا به کناری بگذارم، اما دیدم "زمین نمی خواهد /   و آفتاب نیز نمی خواهد". یعنی هرچه صدای پایمان دراین خاک، کهنه تر میشود، گذشته -   با همه نیک و بدش -   دامنگیر ماست، به ویژه وقتی که از ۵٠ در گذشته باشی.
 
         "سوی مغرب، چو رو کند خورشید                  سایه ها را درازتر بینی"
 
این سایه ها گذشته ی ما هستند.   پا به پای ما گام برمی دارند، اصلا همزاد ما هستند.    در منزلگاه این گذشته هاست که خاطرات شاد و غمگین مان خانه کرده اند، خاطراتی که هم ما را می سازند و هم ما را به ویرانی می کشانند.   چاره ای   نیست.   باید گهگاه سربرگردانیم و قامت موزون و ناموزونشان را به تماشا بنشینیم.
 
اکنون و اینجا که سر برمی گردانم سال ۵٦ است.   چند ماهی به هوای سربی مانده است.   خیابان تجریش، پیش روی من است "تاکسی" درست سر خیابان "تاج" می ایستد.   سربالائی کوتاهی را طی    می کنم، به چپ می پیچم.   زنگ   در آخرین خانه را می فشارم.   در که باز می شود، شانه های پهن و چهره آفتاب زده، روبروی من است، سلامم را با لبخندی کوتاه پاسخ می دهد.   صدائی گرفته دارد.   میگویم: اسفند هست؟   با اشاره ی   دست، مرابه طبقه دوم خانه هدایت می کند و خود، سرگرم گل های حیاط می شود.   آقاجان را همواره از دریچه ی   نگاه اسفند دیده بودم که محجوبانه از او می گفت.   این نخستین بار است که او را می بینم.   خانه، از عاطفه ی   زنانه،   خالیست.   مادر،   مدتی هماغوش خاک است.   اما پسری از تبار آب، نان به سفره پدر می گذارد و سخت مواظب است تا چیزی از قلم نیفتد.   نمی دانم خیام را چقدر می شناسد، اما دقیقا رفتاری خیامگونه دارد.   استکان اول و دوم را   در فاصله ی کوتاهی بالا     می رود.   همینکه صورتش گل می اندازد ترانه ای از دوره ی   مشروطیت را آهسته زمزمه می کند:
 
          همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح
          مه ی من چه دانی تو غم تنهائی را
         ..............................
         همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد
          چو ندیده خوشتر زدلم ماوائی را
 
سوزی در صدایش موج می زند و اندکی چشمانش نم برمی دارد.   نمی دانم چه زخمی در کجای دلش دهان باز کرده است که به حرف می آید.   از ری و روم و بغداد می گوید، و من در چشمانش تهران قدیم را می بینم، با خاطرات خاک گرفته و چراغ های کم نور و درشکه هائی که با سرعتی سنتی خیابان های آب پاشی شده تهران را طی می کنند.
 
در دیدارهای بعدی، تقریبا حال برهمین منوال است.   در یکی از این دیدارها پیله می کند و می خواهد بداند قاسم چه کاره است.    قاسم بزرگ شده دروازه دولاب تهران است تیز و هوشیار، آنچنانکه پشه را در هوا نعل می کند.   چون گرفت و گیر سیاسی دارد، نمی خواهد بگوید بیکار است.   خود را مهندس ساختمان معرفی می کند.   شوربختانه، آقاجان، معمار باشی مشهور است.   گفتگوی آنها درباره ساختمان و ساختمان سازی اوج می گیرد و هرجا که عزیز ما قاسم گیر می افتد خنده های ویژه اش به کمکش   می آید.   در این میان، شرم و حیای ذاتی اسفند و دلواپسی من از رو شدن این دروغ مصلحت آمیز تماشائی است.   سرانجام آقاجان به فراست در می یابد، آنچه را که نمی بایست در می یافت، بی آنکه کلمه ای به زبان آورد، در چشمانش می توان خواند
     "برو این دام بر مرغ دگر نه"
- در خانه، کسی جز من نیست.    هروقت به اینجا می آیم جایم در کتابخانه کنار شوفاژ است.   برف تجریش زودتر، به زمین می نشیند.   پنجره ی کتابخانه، از برف، قابی خیال انگیز گرفته است.   خلوت خوبی با "هوای تازه" ی شاملو دارم.   هوائی به زلالی ی بامداد.   ناگاه کلیدی در در می چرخد.   آقاجان است.   آرام اسفند را صدا می زند.   اما مرا در آستانه ی   در کتابخانه می بیند.   میز را به شیوه اسفند می چینم.   بطری عرق را خود ش می آورد.
 
          " هی ریختم خورد،   هی ریخت خوردم"
          " خود را بدان لحظه ی مست عالی سپردم"
 
در چنین حال وهوائی، علاقه عجیبی به خاطره گوئی دارد.   من هم گوش پرهوشی برای شنیدن آن.   در این میان، ترانه های مشهور مشروطیت دست از سرش برنمی دارند.   صدای گرفته اش اندوه آن ترانه- ها را سنگین تر می کند و جان جوان مجروحم را بستری مناسب می داند.
 
          " دیدم صنمی، سرو قدی، روی، چو ماهی"
                                             الهی تو گواهی،
              افکنده به رخسار چو مه، زلف سیاهی
                                            الهی   تو گواهی"
 
بیست سال است، برف تجریش و گرمای مطبوع شوفاژ کنار کتابخانه   و خواننده آن ترانه ها را گم کرده ام.   بیست سال است شادی های شور انگیز جمع دوستانه در این خانه، رنگی به دیواره خیالم می زنند و مرا تا دور،   تا لحظه های پرشور می برند.   بیست سال است واهمه ای غریب، مرا از نگاه کردن به پشت سرم باز می دارد چرا که قامت های بلند برخی از دوستان این خانه، به خاک وخون نشستند و تنها از آنها خاطراتی تیرباران شده برجای مانده است.   با اینهمه، باکی نیست برای شنیدن عطر این خاطره ها بر می گردم و به گذشته ها سفر می کنم و در میان راه دیدار می کنم؛   قاسم* را و مهربانی را، حمید* را و شهامت را، منصور* را و صداقت را و در این میان، آقاجان را که بوی خیام و مشروطیت می داد.
 

* قاسم سید باقری و حمید منتظری در زندان های جمهوری اسلامی به قتل رسیدند. منصور خوش خبری سال ها پیش در فرانسه خود را به زیر قطار انداخت و از میان ما رفت.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست