سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سیگار دختر همسایه


مسعود بیزارگیتی


• پرده لوردراپه را کمی چپ و راست می کردم، تا جابجا شود. قدیمی بود. با بندهای دو طرفش، بالا وپ ائین نمی شدند. اگرجابجا نمی کردم، دلم می گرفت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲ مرداد ۱٣۹۴ -  ۲۴ ژوئيه ۲۰۱۵


 
 پرده لوردراپه را کمی چپ و راست می کردم، تا جابجا شود. قدیمی بود. با بندهای دو طرفش، بالا وپائین نمی شدند. اگرجابجا نمی کردم، دلم می گرفت. اگرچه یک اتاق سیزده چهارده متری نمی توانست زمان راکه می گذشت – البته خیلی کند- متوقف کند. ولی اگریک جورسرگرم نمی شدم، باید مدام مخاطب خودم می شدم. مانند شب وروزهائی که برمن می گذشت. هروقت که ازجلوی آینه رد می شدم، عین مجسمه به من زل می زد. من هم بی اختیار نگاهم را کج می کردم، تا درنگاهش بنشینم. عادت شده بود. کمی ازتنهائی ام را به اومی دادم .هرروزش که به درازای یک سال یا شاید هم بیشتر بود.باید حسش کرد تا درازای زمان را فهمید.تا آنچه را که التهاب درون می گویند و هرگز آرام نمی گیرد.من وقتی قسمتی از تنهائی ام را واگذار می کردم، به التهاب خودم مهار می زدم. یا آینه را سوراخ می کردم و از طریق نگاه هایش، التهابم را به درونش می ریختم. چاره ای نداشتم. اگرآن پرده لعنتی نبود، لااقل می توانستم شب و روز را با تماشای آسمان بیرون و ماشین هایی که بی وقفه از کنار هم می گذشتند، پرکنم. و مجبور نباشم سایه سنگین آن نگاه را مدام روی سرم احساس کنم. چون که دیگربه پشت آینه ماندن بسنده نکرده بود. گاه سرک می کشید و سایه به سایه من می شد. بخاطرهمین است که تلاش می کنم کمی پرده لوردراپه را جابجا کنم بی آنکه باعث سقوطش شوم. یک پنجره با چارچوبه ی عتیقه حد فاصل دنیای اتاق پر از کاغذ دیواری من با خیابان است. خیابانی که در اتوبان واقع شده و آدم های کمی که از آن رد می شوند؛ هرگزسراغ تو را با نگاه شان نمی گیرند. چون که می دانند کله سیاهی. آن اتاق ها و شاید آن خانه های کنارهم ردیف شده؛ یک شکل و یک اندازه. برای شان آشناست. بوی ساختمان ها. بوی آدم هایی که درآنها سکونت دارند. حتی سگ های شان که با آنها از آنجا رد می شوند، نگاه شان را کج نمی کنند.
چه انتظاری داشتم. غروب که ازراه می رسید، فضای گورستان بر سر شهر خراب می شد. ساعت پنج به بعد همه مغازه های شهر تعطیل بود. جز مغازه های شبانه که آتش به کله می اندازد. شاید در محله ای هم مغازه ی کوچکی یکی دو ساعت بیشترکار می کرد. دختر همسایه تنها موجودی بود که دزدکی از خانه بیرون می زد و در مجاورت پنجره ی من سیگاری را پنهانی روشن می کرد. هرپکی که به سیگارش می زد، بالا وپائین خانه شان را می پایید. به قیافه اش می آمد که نوجوان است. موبور و با چشم های روشن. هر غروب از پشت پنجره تماشای اش می کردم. وقتی او بود، مخاطب من غیبش می زد. سعی می کرد حداقل دونخ سیگار در همان دقا یقی که بیرون از خانه می ماند ، دود کند. چون هر غروب وقتی سیگار کشید نش تمام می شد، به خانه باز می گشت. معلوم بود برای کشیدن سیگار دزدکی بیرون می زند. به سرم زد باهاش صحبت کنم. یکدفعه پیداش شد و گفت
((به تو چه))
البته زبانم را که نمی فهمید. من هم زبانش را یک کم یاد گرفته بودم. حضور چند دقیقه ای او، مکانی را با فضائی جدید برای من ترسیم می کرد. مجبور نبودم درآن لحظات جوابگوی مخاطب فضول من باشم، که درخواب و بیداری گاه همراه من بود. با اینکه متوجه حضور همیشگی من درآن لحظه ها پشت پنجره بود، ولی به روی خودش نمی آورد. عین آن سگ هائی که با صاحبان شان رد می شدند و نگاه شان را از سر ترحم هم کج نمی کردند.
بعدها که مسترتونی جایم را عوض کرد و پیشنهاد یک اتاق با یخچال و تلویزیون در هتل را داد، که آن سوی پنجره اش، حتی پرنده ای هم پرنمی زد. اتاقی مشرف به پشت بام خانه ها. فقط می شد هوای گرفته و گاه بارانی را رصد کرد. یک روز چشم هایش را درآینه به من دوخت و گفت
((دیدی فضولی کاردست توداد. این هم مزد جابجا کردن پرده های لوردراپه . تورا چه به شمردن پک های سیگار دختر همسایه))

www.bizargiti.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست