سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

پزشک ولایت Un medecin de campagne
نوشته ی فرانتس کافکا


بهمن پارسا


• دچار مخمصه ی شدیدی شده بودم، باید بود که بفوریت به دیدار بیماری میرفتم که به شدت مریض بود و حضورمراانتطار میکشید، آنهم در روستایی دور دست در ده منزلی اینجا،در حالیکه توفانی از برف بخش اعظم مسافتی که مارا هم جدا میکرد پوشانیده بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٣ تير ۱٣۹۴ -  ۲۴ ژوئن ۲۰۱۵


 پزشک ولایت Un medecin de campagne   نوشته ی فرانتس کافکا
ترجمه: بهمن پارسا

دچار مخمصه ی شدیدی شده بودم، باید بود که بفوریت به دیدار بیماری میرفتم که به شدت مریض بود و حضورمراانتطار میکشید، آنهم در روستایی دور دست در ده منزلی اینجا،در حالیکه توفانی از برف بخش اعظم مسافتی را که مارا هم جدا میکرد پوشانیده بود.من کالسکه یی داشتم، کالسکه یی سبک وزن با چرخهایی بزرگ، یعنی همان چیزی که متناسب بزرگراه های مابود.خودم را در پوستینم پیچدم وبا کیف حاوی وسایل طبابت در دستم در محوطه ی حیاط خانه آماده ی حرکت، وامّا اسب…! آنچه کم داشتم اسب بود!دیشب اسبم از شدّت خستگی و سرمای این زمستان یخبندان ،مرده بود. کلفتم در روستا به هر طرف سرمیزد تاشاید اسبی برایم قرض بگیرد،امّا تلاشی بود نا امیدانه،ومن این را میدانستم.باگذشت هر ثانیه برفی که روی من تلنبار میشد مرا کمی بیشتر کرخ وبی حس میکرد و من در جای خود بدون استفاده میخکوب بودم،. کلفتم در حالیکه فانوسش را تکان می داد در آستانه ظاهر شد. بعله ، طبیعی است ، چه کسی حاضر میشود در چنین موقعیّتی اسب خود را به قرض در اختیار دیگری قرار دهد.من یکبار دیگر محوطه را پیمودم ،وچیزی به نظرم نمیرسید. سردر گم و آشفته،با پایم درِ پوسیده ی** خوکدانی متروکه را که سالیان درازی بی استفاده مانده بود فشارمیدادم. درروی لولاهایش تکانی خورد و باز شد.از داخل [خوکدانی]گرما و بویی مثل بوی اسبها بیرون زد. آنجا یک فانوسِ طویله ، کم نور و بی رمق از ریسمانی آویخته و در نوسان بود. زیر آن سقف کوتاه مردی با چشمان آبی و پیکر ِ خمیده، سیمای صادقانه ی خود را نشان میداد.«دهنه رو بزنم؟» این را در حالی گفت که چهار دست و پا بیرون میآمد. ندانستم چه بگویم، فقط به همین قناعت کردم که دولا شوم تا ببینم در داخل خوکدانی چه چیز های دیگری موجود است. کلفتم بغلم دستم بود. « آدم هیچوقت نمیدونه توخونه ش چیا داره» اینرا گفت , و هردوی ما خندیدیم. مهترطویله دادزد« بفرما داداش، بفرما آبجی،» و دوتا اسب قوی هیکل، با پهلوهای قرص وقوی را که یکی پشت دیگری با پا هایی تنگانگ تنه , و سرهایی نسبتا فرو افتاده به شیوه ی شترها، با پیچ و تاب خود را به زحمت از میان دری که به تنگی پیکرشان بود به بیرون میلغزانیدند، به ما نشان داد. اسبها خیلی سریع با پیکرهایی که بخار از آن برمیخاست بیرون ِ در، راست و محکم بر پا ایستادند
گفتم «کمکش کن» کلفتم پرید وبه سرعت دهنه ی کالسکه را برای مهتر آورد. امّا همینکه کلفتم نزدیک او شد مهتر بغلش کرد و صورت خوش را چسباند به صورت کلفتم. واو جیغ کشان به من پناه آورد، و روی گونه هایش اثر سرخی دو ردیف دندان بخوبی پیدا بود. خشمگین داد زدم« احمق ِ وحشی» وگفتم «شلاق دلت میخاد؟»ولی بلافاصله متوّجه شدم که این غریبه تنها کسی است که با کمال میل وآنهم وقتی همه جواب رد داده اند به کمکم آمده . او که گویا ذهنیات مرا حدس میزد، تهدیدم را به چیزی نگرفت و همانطورکه مشغول اسبها بود فقط به این بسنده کرد که نگاهی به من بیاندازد. سپس گفت« سوار شین» یعنی که همه چیز آماده است. به نظرم رسید که تا کنون هرگزبا کالسکه یی به این محکمی سفر نکرده ام، و به آرامی سوار شدم. به او گفتم« ولی من خودم میرانم تو راه رو بلد نیستی»» گفت البتّه» و افزود « من نمیام، پیش Rose می مونم» . Rose داد زد «نه» که نشان از پیش بینی موقعیت اجتناب ناپذیر ش داشت و به سرعت به داخل خانه پناه برد. ومن صدای به هم خوردن زنجیر و قفلِ در را که بسته میشد شنیدم. علاوه بر این برای اینکه خودش را دست نیافتنی کند، میدیدم که در راهرو به تندی میدود و نورها یکی بعداز دیگری در پی عبورش از هراطاق خاموش میشوند. به مهتر به گفتم « تو با من با من میایی» و افزودم« والاّ از این سفر با همه ی فوریتش صرف نظر میکنم. حتّی خیالشم نکن که کلفتمو به قیمت یه اسب بِدم به تو»دستهایش را به زد و گفت«دِ برو بریم» و کالسکه مثل تنه ی درختی در که باد میرود به حرکت درآمد. هنوز می شنیدم که در ِخانه ی من چگونه زیر ضربات سنگین مهتر چار تاق شد و به پرواز در آمد, و سپس یورش وزا وزی چشم وگوشم را بطوری پر کرد که همه حواسم[پنچگانه] را یکباره زیر سلطه گرفت.این امّا چندان طول نکشید،چرا که انگار، درب خانه ی من به مزرعه ی همان بیمار باز میشد ، ومن اینک آنجاهستم و اسبها به آرامی متوّقف اند، برف از باریدن باز ایستاده، دایره مهتاب همه جا گسترده ، والدین ِ بیمار شتابان در حالیکه خواهرش از پی آنها روان بود از خانه بیرون آمدند، و پنداری مرا از کالسکه بیرون چلاندند. از همهمه ی گفتگوی آنان چیزی دستگرم نمیشود، هوای ِ اتاق ِ بیمار غیر قابل تنفّس است،بخاری هیزمی در گوشه یی افتاده و دود میکند و من میباید که پنجره ها را بازکنم، ولی پیش از هرچیز باید بیمار را ببینم. پسرک، لاغر با نگاهی بی فروغ بدون تن پوش زیر لحاف دراز کشیده،نه، تب دارد . نه سرد است نه گرم،
خویش را بلند میکند به گردن من میاویزد و در گوش من نجوا میکند: « دکتر، بزار بمیرم. » به اطرافم نگاه میکنم، هیچکس چیزی نشنیده، والدینش سرک کشیده و ساکت نگران ِنظر من هستتند;خواهرش برای کیف طبابتم یک صندلی پیش کشیده. بازش میکنم و وسایل داخلش را می جورم. پسرک از میان تختش پیوسته و کورمال دست مرا میجوید تا تقاضایش را بیادم بیاورد. یک پنس را بیرون می آورم زیر نور شمع نگاه میکنم و همانجا میگذارمش. «بله» با خود اندیشیدم وگفتم،« در اینصورت خدایان با تو همراهند زیرانه تنها اسبی را که نبود بلکه یکی دیگر هم افزودند و مهتری نیز پیشکش کرده اند چرا که سفری است ضروری...» ودر همین وقت فقط به Rose فکر می کنم: چه کنم؟ چگونه او را نجات دهم؟ چگونه او را از چنگال ِ مهتر در فاصله ده منزلی ِ اینجا بیرون بیاورم ، آنهم با این کالسکه واسبهای غیر قابل هدایت[سرکش]؟ اسبهایی که تا کنون افسار بریده اند. آری کرده اند، نمیدانم چگونه. پنجره ها از بیرون باز میشوند و ویکی یکی سر هاشان را داخل میکنند بدون آنکه به دادو فریاد والدین وخواهر بیمار اعتنایی بکنند و بیمار را نگاه میکنند. با خود میاندیشم « هم اینک باید برگردم»،انگار که اسبها از من اطاعت میکردند و راه میافتادند، خواهررا که خیال میکند من در اثر گرما از حال رفته ام و دارد پوستینم را از تنم بیرون می آورد کنار میزنم.لیوانی رُم***[Rhum]به من میدهند. پیر مرد روی شانه هایم میزند. حالا که او گنجینه ی ارزشمندش را پیشکش من میکند، این حرکت خودمانی اش قابل توجیه است. سرم را تکان میدهم،ساده لوحی پیرمرد( خیال کرده حواسم مختل شده)قلبم را در هم میفشرد وهمین سبب میشود که از نوشیدن خودداری کنم. مادراز کنار تخت تکان نخورده از من میخواهد که نزدیک شوم. می پذیرم،و در حالیکه یکی از اسبها شیهه کشان بطرف سقف سروصدا راه انداخته سر و ریش خیسم را روی سینه ی پسرک که میلرزد میگذارم. و به تایید آنچه میدانستم نایل میشوم:این پسر در سلامت کامل است، گردش خونی کمابیش ضعیف، لبریزاز قهوه یی که مادرنگرانش تا خرخره به خوردش داده، با همه ی اینها سالم است،, و لازم است که با یک تکان از تخت بیرونش آورد. من از آن دسته مردم نیستم که بخواهم دنیا را از نو بسازم، میگذارم تا بخوابد.من مستخدم +ایالت هستم، و کارم را به نحو احسن انجام میدهم، شاید حتی کمی بیشتر. با وجود در آمد کم ، اینقدر سخاوتمند هستم که خدمتگزار فقرا باشم. امّا در حال حاضر میباید که به فکر Rose باشم و تازه شاید این پسرک حق دارد و من هم میخواهم بمیرم. بنابر این در این زمستان بی انتها ، من اینجا چه میکنم؟ اسب من سقط شد و در دهکده هیچکس نخواست اسب خودش را به من قرض بدهد. من ، میباید که جهاز سفرم را در خوکدانی میجستم و اگر الله بختکی اسبها را نیافته بود لابد باید با خوکها راه میافتادم! بله اینجوری است. رو به خانواده سری تکان میدهم. چیزی دستگیرشان نمیشود، و اگرهم میشد ، باور نمی کردند. نسخه نوشتن کاری است ساده، و امّا برای بقیه ی قضایا بامردم به تفاهم رسیدن مشکل است.همین، معاینه من از مریض به همین جا خاتمه یافت، یکبار دیگر بیهود مزاحم من شدند، من باین وضع عادت دارم، وهمه ی اهالی با زنگ اظطراری -شبانه- درد سر میدهند. ولی اینمرتبه من Rose را هم باید میدادم، دخترک قشنگی که سالهای متمادی در من منزل زندگی کرده است بی آنکه من به او توّجهی داشته بوده باشم، این فداکاری عظیمی است که من حاضر به انجامش نیستم، برای من دلایل ِ موّجه بسیاری وجود دارند که خود را درگیر این خانواده نکنم ، که در بهترین شرایط وبا همه ی تمایلشان نخواهند توانست Rose را به من باز پش دهند. امّا هنگامیکه کیف وسایلم را می بندم و پوستینم را میخواهم، خانواده گردهم هستند، پدر مشروب داخل لیوانی را که در دست دارد بو میکشد، مادر که پیشاپیش از من ماَیوس شده - عجیب است نمیدانم مردم چه توّقعی دارند؟- با چشمانی اشک آلود لبها را به دندان میگزد، خواهر هق هق کنان حوله یی را در دست تکان میدهد، اینطور بگویم که اینک من آماده ام تا بپذیرم که علیرغم همه ی اینها ، شاید که پسرک مریض باشد. به او نزدیک میشوم ، به من لبخند میزند ، گویی من مقوّی ترین معجون ++ِ موجود را برایش آورده ام - آها، اسبها شیهه میکشند، آنطور که گویی این سروصدا از عالم بالا در کار تسهیل معاینه من هستند - و در حال حاضر بله، این پسرک بیمار است. در گودی کمر طرف راست زخمی به اندازه ی یک کف دست دهان گشوده. زخمی سرخ با رنگهای گوناگون دراطراف ، تیره در عمق به شکل معدنی زیر آسمان روشن دهان گشوده ، با کناره هایی شفاف ، وخونی که بی نظم در حرکت است. این چیزی است که از دور دیده می شود. از نزدیک تازه وخیم تر است. چگونه میشود چنین چیزی را دید وبه نرمی سوتی نزد؟ کرمهایی به اندازه ی انگشت کوچک من ، سرخ رنگ ، که خون هم ترشح میکردند، در قلب زخم زندانی بودند و سر های سفید خود را با تعداد پرشماری پا بطرف نور حرکت میدادند. بیچاره پسرک ، هیچ کاری برایت نمیتوان کرد. بیماری ات را کشف کردم، تو از این گلی که در پهلوی ات حمل میکنی خواهی مرد. خانواده خوشبخت است، می بینند که من مشغولم، خواهر اینرا به مادر میگوید، مادر به پدر ، پدر به عیادت کنندگانی که در پرتو مهتاب پاورچین با دستهایی برای حفظ تعادل باز ، از در ی که باز است وارد می شوند میگوید. پسرک بغض آلوده ونالان ، خیره از شتاب زندگی ِدرون زخمش میگوید«تو منو نجات میدی؟». همولایتی های من همه اینگونه اند و پیوسته از پزشک خواستار امر محال اند. روحانی ولایت رفته نشسته درخانه و مشغول دریدن رداهایش یکی بعد از دیگری است،, وپزشک امّا باید که با آن دستان جراح وماهرش از پس هرچیز برآید.اینان ایمان ِکهن ِخویش را از دست داده اند. بسیار خوب هرطور میل شماست! من چنین نخواسته ام، ولی چنانچه شما میل دارید مرا چون مقدّسی والا بکار گیرید، برای پزشک ِ پیر ِ یک ولایت چه چیز بهتر از این ، و کلفت ام هم خوشحال میشود. بفرما ، اهل خانه و معمّرین دهکده نزدیک میشوند، لباس از تنم بیرون میآورند، همسرایان مدرسه به رهبری معلّمشان در مقابل خانه سرودی رابا این ابیات ساده میخوانند:

«عریانش کنید ، علاج خواهد شد
واگر نشد بکشیدش!
پزشکی بیش نیست، پزشکی بیش نیست.»

عریانم ،با انگشتانی میان ریش و سری خمیده به یکطرف در آرامش به جماعت مینگرم.در کمال آرامش ودر وضعی مسلّط تراز همه قرار دارم، که در حال حاضر هیچ فرقی در اوضاع من ندارد،چرا که اینک از یکطرف پاها و از طرفی دیگر سرم را گرفته اند ومرا بسوی تخت حمل میکنند. روی تخت سمت دیوار و در جهت ِزخم ِ [پسرک] می خوابانندم. و سپس همگی از اتاق خارج میشوند. در بسته میشود، سرود قطع میشود، ابرها از برابر ماه میگذرند ، مرا درمیان لحاف و ملحفه تختخواب پیچیده اند ، بسیار گرم است سرهای اسبان سایه وار به سان آونگ در عمق پنجره ها در نوسان است.
از بالش ام صدایی میشنوم:«میدانی که اعتماد چندانی به تو ندارم. توتصادفا در جایی افتاده ای ، به میل خودت نیامدی. و تازه آمده یی ودر بستر مرگم جای مرا اشغال کرده یی. اگر می توانستم چشمانت را[از کاسه] بیرون می کشیدم.» در پاسخش گفتم «راست میگویی؟ واقعا شرم آور است ، من یک پزشک هستم. چه باید بکنم؟ باور کن برای من هم چندان آسان نیست.»
«من با چنین توجیه یی میباید که خود را قانع میکردم؟» افسوس، در واقع مجبورم. همواره باید که خود را قانع کنم.من با زخمی شکیل به دنیا آمدم و این تنها چیزی است که همراهم کردند» گفتم «دوست جوان من با در نظر نگرفتن کلّ مجموعه مرتکب اشتباه می شوی، به تو بگویم ، من بیماران همه ی اتاقهای دور و بر را دیده ام: زخمت به آن بدی هم نیست. ضربه های تبر است، با دهانی باز و موّرب. خیلی ها پهلوشان را جلو می دهند وبه سختی در جنگل صدای تبر را می شنوند. وتازه وقتی نزدیکتر است کم تر می شنوند.» « آیا به واقع همینطور است، و یا که تو از حال تب آلودم داری سوء استفاده می کنی که گولم بزنی؟» « واقعا همینطور است، این قول شرف پزشکی است که مراقب سلامت همگان است» قول می دهم که اینطور است. و امّا وقتش بود که به بیرون رفتن از این معرکه بیاندیشم. اسبها، وفادارانه سر جایشان بودند. لباسها و پوستین و کیف طبابت ام در دسترس بودند، وقت را نباید از دست بدهم و اگر اسبها به همان سرعت که آمدیم ، عمل کنند من به نحوی از این تخت به بستر خویش پرتاب خواهم شد. یکی از اسبها مطیعانه از پنجره عقب کشید. وسایلم را به درون کالسکه پرتاب کردم ولی پوستینم خیلی دور تر ،از آستین به قلّابی آویزان شد. اینطوری خوب بود. پریدم روی اسب، افسار روی زمین کشیده میشد و اسبها کمابیش به هم بسته بودند، کالسکه قیقاج میرفت و پوستین را روی برفها به دنبالش می کشید.داد کشیدم« د ِ یالّا» امّا صحبتی از حرکت در میان نبود، گویی مشتی پیران در بیابان میان برف راه میروند; واز نو صدای سرود همسرایان کودک که این بار ناهمآهنگ بود به گوش میرسید،با پژواکی طولانی در پی ما:

« آه بیماران ،شاد کام باشید
پزشک در بستر با شماست !»

با این سرعت من به خانه ام نخواهم رسید ،مطبّ پر رونق من از بین میرود، جانشینم دزدی خواهد کرد، ولی هیچ نفعی نخواهد برد، در خانه ی من آن مهتر تنفّر برانگیز ، Rose و قربانی اش خدمتش می رسند ، نه ترجیح میدهم دیگر فکرش را نکنم.
برهنه ، ومنجمد در بدبخت ترین ِ ادوار ، مجهز به کالسکه یی زمینی ، واسبهایی که از جایی دیگر آمده اند، پیرمردی که من باشم سرگردانم تا چه پیش آید. پوستینم به دنبال کالسکه ، بی آنکه من قادر به گرفتنش باشم، و هیچیک از بیماران مکّارم نیز حتی انگشت کوچکشان را هم تکان نمیدهند.من گول خوردم،! من گول خوردم،! چرا که برای یکبار به زنگ ِ شبانه ی درخواستِ کمک فوری ، که دروغین بود پاسخ مثبت دادم. و این برای همیشه مرمّت ناپذیر است.
                                                                                                                     
                                                                                                    ۲۱ جون ۲۰۱۵
                              ***************************************************************

* عنوان این اثر در متن اصلی که به آلمانی است ein landarzt میباشد، که معادل ِ انگلیسی آن Village و فرانسوی اشCampagneاست. با توّجه به کاربرد این لغات در آن زبانها اینطور به نظرم رسید که "ولایت" نزدیکترین معادل است، چرا که در برگیرنده ی چندین آبادی و روستا است و معنایی گسترده تر از "دهکده " دارد.
** در متن فرانسوی "کرم خورده " آمده است.
*** همان نوشابه ی الکلی ،مثل ودکا
+یعنی در استخدام و نه به معنای اصطلاحی پیشخدمت.
++ درمتن فرانسوی soup آمده، نخواستم از"آش" استفاده کنم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست