سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یادی از سید علی صالحی، شاعر
آزادی‌، آواز من‌ است‌


عرفان قانعی فرد


• با نوعی‌ صداقت‌ و خلوص‌ با همه‌ برخورد می‌کند، با لبی‌ خندان‌؛ که‌ شاید مشابه‌ آن‌ چهره‌ را تنها در روستاها می‌توان‌ دید و یا اینکه‌ جزو روحیات‌ شرقی‌است‌. زیر کت‌ و شلوار پسته‌ای‌ رنگش‌. پیرهنی‌ سبز به‌ تن‌ دارد، با چهره‌ای‌ظاهراً آرام‌، اما چین‌ و چروک‌ها از صورتش‌ پیداست‌، صورتی‌ که‌ انگار روزقبل‌ آن‌ را با دقت‌ اصلاح‌ کرده‌ است‌. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۷ آبان ۱٣٨۵ -  ۱٨ نوامبر ۲۰۰۶


 
 
صالحی‌  سید علی‌ صالحی‌، ۱/۱/۱٣٣۴، مَرغا ـ ایذه‌ ـ خوزستان‌، شاعری‌ از زاگرس‌عضو هیأت‌ دبیران‌ کانون‌ نویسندگان‌ ایران‌.
 
 
 
«بعدازظهر پنج‌شنبه‌ است‌ «و من‌ در کارگاه‌ شعر سید علی‌ صالحی‌نشسته‌ام‌»، دختران‌ و پسران‌ زیادی‌ از نسل‌ جوان‌ به‌ کلاس‌ شعرش‌ می‌آیند،اسمش‌ کارگاه‌ شرع‌ طوطیاست‌.
            در بین‌ آن‌هایی‌ که‌ می‌آیند، گاه‌ چهره‌ای‌ میانسال‌ را می‌بینی‌، اما آنگاه‌عاشقی‌ وجه‌ اشتراک‌ همه‌ آن‌هاست‌. چون‌ سید علی‌ همه‌ را تشویق‌ می‌کند.
            با نوعی‌ صداقت‌ و خلوص‌ با همه‌ برخورد می‌کند، با لبی‌ خندان‌؛ که‌ شاید مشابه‌ آن‌ چهره‌ را تنها در روستاها می‌توان‌ دید و یا اینکه‌ جزو روحیات‌ شرقی‌است‌. زیر کت‌ و شلوار پسته‌ای‌ رنگش‌. پیرهنی‌ سبز به‌ تن‌ دارد، با چهره‌ای‌ظاهراً آرام‌، اما چین‌ و چروک‌ها از صورتش‌ پیداست‌، صورتی‌ که‌ انگار روزقبل‌ آن‌ را با دقت‌ اصلاح‌ کرده‌ است‌. در حین‌ احوالپرسی‌ با شاگردانش‌،متوجه‌ شد که‌ یکی‌ از آن‌ها در تصادف‌ رانندگی‌، حافظه‌اش‌ پاک‌ شده‌ است‌.که‌ با تملک‌ می‌گفت‌: «کاش‌ من‌ هم‌ حافظه‌ام‌ پاک‌ می‌شد». و میان‌ همهمه‌ وپچ‌پچ‌ و پخ‌پخ‌ خنده‌ بچه‌های‌ کلاس‌ گفت‌: «عرفان‌! بنویس‌، بشرآسیب‌پذیرترین‌ موجود هستی‌ است‌»، بعد رویش‌ را برگرداند و خطاب‌ به‌دختر شیک‌پوشی‌ که‌ سیگار وینستون‌ می‌کشید، گفت‌:
            «کلاهت‌ را به‌ من‌ قرض‌ می‌دهی‌، خوشگل‌ است‌!»
            گویی‌ اخلاص‌ خاص‌ او در هر جلسه‌ تعداد بیشتری‌ را به‌ خود جلب‌می‌کرد، و هر بار شاگردان‌ و مخاطبان‌ بیشتر از بار پیش‌ در محفلش‌ جمع‌می‌شوند، او هم‌ با خونسردی‌ از چهره‌های‌ جدید اسم‌شان‌ را می‌پرسد؛ انگاراصرار داشت‌ همه‌ همدیگر را معرفی‌ کنند و کسی‌ ناشناس‌ نماند؛ یکی‌ خودرا کارشناس‌ اقتصاد معرفی‌ می‌کند... از اصفهان‌ آمده‌ بود... اما هیچ‌ کاری‌ از اومنتشر نشده‌ بود!... دیگری‌ خود را کارشناس‌ حسابداری‌ معرفی‌ کرد، برگه‌ای‌چاپ‌ شده‌ هم‌ روی‌ میز گذاشت‌ و رایگان‌ توزیعش‌ کرد... ]پنداری‌ مشکل‌نسل‌ جوان‌ شاعران‌ معاصر ایران‌، همین‌ غریبی‌ و گمنامی‌ است‌. که‌ سودای‌مطرح‌ شدن‌ و سری‌ در میان‌ سرها در آوردن‌ و شکستن‌ حصار گنامی‌ وپدرسالاری‌، آن‌ها را به‌ هر حربه‌ای‌ متوسل‌ می‌کند، تا با پول‌ تو جیبی‌شان‌ یامجموعه‌ شعر چاپ‌ کم‌تر و یا از هر تریبونی‌ استفاده‌ نمایند، حتی‌ اگر برگه‌ای‌تکثیر شده‌ در تعداد قلیل‌ باشد[ در حالی‌ که‌ صالحی‌ عینکش‌ را روی‌ بینی‌جابه‌جا می‌کرد، می‌گفت‌:
            «خیلی‌ ریز است‌، باید با ذره‌بین‌ دید!... اما ابتکار خوبی‌ است‌». در این‌حین‌، یکی‌ دیگر از گرد راه‌ می‌رسد، با چشمانی‌ منتظر، خیس‌ از زیر باران‌، بایک‌ بغل‌ کاغذ و کتاب‌، از سلام‌ گفتنش‌ پیدا بود، نوعی‌ عذرخواهی‌ ازتأخیرش‌ را می‌خواهد بیان‌ می‌کند، اما دورتادور کلاس‌ مملو از پسر و دخترهمشاگردی‌اش‌ بود، دیگر صندلی‌ خالی‌ نمانده‌ بود، با علاقه‌ روی‌ زمین‌نشست‌ و به‌ دیوار تکیه‌ داد، با بارانی‌اش‌ موی‌ خیس‌ خورده‌اش‌ را پاک‌می‌کرد، انگار که‌ نمی‌خواست‌ کلاس‌ و زمزمه‌ محبت‌ معلم‌ را از دست‌ بدهد،حتی‌ اگر چهار زانو بنشیند و یا چمباتمه‌ بزند، فقط‌ شعر بشنود یا شعرش‌ را که‌شاید دیشب‌ سروده‌ باشد، بخواند!...
            صالحی‌ که‌ حرفش‌ را قطع‌ کرده‌ بود، گفت‌: «خوش‌ آمدی‌!، از اُمید چه‌خبر، دوستت‌ کجاست‌؟»...
            تمام‌ روزنه‌های‌ اتاق‌ بسته‌ شده‌ بود، چون‌ سوز سرمای‌ پاییز همه‌ را اذیت‌می‌کرد، صالحی‌ قبل‌ از همه‌ سیگارش‌ را روشن‌ کرده‌ بود، بقیه‌ هم‌ با حرص‌ وولع‌ خاصی‌ به‌ پک‌ زدن‌ او نگاه‌ می‌کردند، بوی‌ هر نوع‌ سیگاری‌ به‌ مشام‌می‌رسید، پاین‌، وینچستر، وینستون‌، ماربورو، ادموند، کنت‌، لایت‌ و...دختری‌ با چوب‌ سیگارش‌ بازی‌ می‌کرد، شاید هنوز تصمیم‌ به‌ کشیدن‌ نگرفته‌بود؛ در میان‌ آن‌ دود، صالحی‌ سینه‌اش‌ را صاف‌ کرد و گفت‌: اولاً زبان‌ نماینده‌انسان‌ زیبای‌ درون‌ ماست‌... تجربه‌ای‌ مرا بشنوید... من‌ با لگد و مشت‌ و کله‌در مطبوعات‌ قبل‌ از انقلاب‌ کار می‌کردم‌... نگران‌ رشته‌ حسابداری‌ و اقتصادنباشید، ان‌ها به‌ شعر هیچ‌ کاری‌ ندارند، این‌ شعر است‌ که‌ به‌ همه‌ چیز کار دارد... صالحی‌ دوباره‌ خطاب‌ به‌ آن‌ دختر شیک‌پوش‌ که‌ کلاه‌ اسپانیایی‌ به‌ سرداشت‌ و اسمش‌ مژگان‌ بود، گفت‌: «خوب‌ چه‌ گوارای‌ مادینه‌!... سال‌ ۷۶فارغ‌التحصیل‌ شدی‌، ها؟... پس‌ دوم‌ خردادی‌ هستی‌... بچه‌ها شاید یکی‌ شعرنو بگوید و یکی‌ شعر کلاسیک‌... اما کلاس‌ ما لابراتواری‌ و عملی‌ است‌،عملی‌ نیست‌...
            ببینید! در دوره‌ اول‌، چند نفر شاعر جوان‌ و مستعد رشد کردند، تا این‌لحظه‌ هم‌ کلاس‌ ما جایزه‌ می‌داد، اما اکنون‌ در سطح‌ ملی‌ می‌خواهم‌ جایزه‌هامطرح‌ شود و کتاب‌ «شاعر بی‌کتاب‌» مرا چاپ‌ خواهیم‌ کرد، تا اول‌ ژانویه‌۲۰۰۴ شعرها و شاعرهای‌ جوان‌ را معرفی‌ کنید... از تهران‌ یا شهرستان‌ فرقی‌نمی‌کند... البته‌، احساس‌ می‌کنم‌، کمک‌هایی‌ به‌ ما بشود! ولی‌ از سیاسی‌هافقط‌ نمی‌شود کمک‌ گرفت‌، چون‌ اولاً در این‌ کارگاه‌ را گل‌ می‌گیرند، چون‌مجوز دولتی‌ نداریم‌، ثانیاً خودمان‌ به‌ اندازه‌ کافی‌ سیاسی‌ هستیم‌!»...
            «سید علی‌، قبلاً به‌ من‌ گفته‌ بود که‌ سه‌ سال‌ است‌ جایزه‌ «شهروندان‌ واژه‌»مرا بنیانگذاری‌ کرده‌، فقط‌ محدود به‌ کارگاه‌ شعرش‌ بوده‌، اما امسال‌می‌خواهد آن‌ جایزه‌ را ملی‌ کند؛ به‌ شاعرهای‌ گمنام‌ کمک‌ کند تا در کتابی‌شعرشان‌ چاپ‌ شود و مطرح‌ شوند، جوانان‌ با استعدادی‌ که‌ توان‌ مالی‌ چاپ‌کتاب‌ با هزینه‌ شخصی‌ را ندارند اما مجموعه‌ شعر آن‌ها در کتابی‌ به‌ نام‌«شاعران‌ بی‌کتاب‌» آورده‌ می‌شود، بعد مردم‌ درباره‌ شعر آن‌ها قضاوت‌می‌کنند، شاعران‌ داور در انجمن‌های‌ ادبی‌ شهرستان‌ها هم‌ همینطور، به‌صورت‌ گروهی‌ شاعری‌ را انتخاب‌ می‌کنند، بعد بنا به‌ رأی‌ جمع‌، مدال‌ به‌ یک‌شاعر برگزیده‌ داده‌ می‌شود؛ بعد در ادامه‌ حرفهایش‌ می‌گفت‌:
            «با این‌ کار، راستش‌ را بخواهی‌، می‌خواهم‌ از شعر متعهد و مستقل‌ دفاع‌کنم‌، از انسل‌ جوان‌ این‌ آب‌ و خاک‌، شاید یک‌ نوع‌ مقابله‌ با انحراف‌ و کج‌روی‌به‌ سود سانسور باشد، نمی‌دانم‌، اما به‌ تشویق‌ این‌ نسل‌ اعتقاد دارم‌!».
            بعد از حرفهایش‌، به‌ چند نفر از شاگردهای‌ کلاس‌ مدال‌ می‌داد، به‌ پاس‌استعداد و تقدیر از آن‌؛ یک‌ جایزه‌ شعری‌ بود، سه‌ نفر جایزه‌ را گرفتند،خوشحال‌ بودند که‌ انگار یکی‌، آن‌ها را عمیقاً فهمیده‌ و درک‌ کرده‌ است‌. درآن‌ حین‌، دختری‌ خطاب‌ به‌ دوستش‌ که‌ جایزه‌ را گرفته‌ بود، گفت‌: «وای‌ استاد،چه‌ طرح‌ خوشگلی‌یه‌!» سید علی‌ هم‌ با خونسردی‌ در پاسخش‌ گفت‌: طرح‌ آن‌را از مدال‌ اتحادیه‌ نویسندگان‌ عرب‌ سرقت‌ کردم‌ و طراحی‌ شد. این‌ جایزه‌ راشیرین‌ عبادی‌ هم‌ گرفته‌ است‌، در ضمن‌ محمود دولت‌آبادی‌ هم‌ همینطور...
            راستی‌، بچه‌هایی‌ که‌ تازه‌ وارد هستند، در کلاس‌ را ماه‌ سکوت‌ می‌کنند،فقط‌ می‌شنوند، بعد از یک‌ ماه‌ و کمی‌ تمرین‌، اظهارنظر می‌کنند... بعدشعرشان‌ که‌ خوب‌ شد در سالنامه‌ طوطیا منتشر می‌شود...»
            کلاس‌ سید علی‌ چند جانبه‌ بود، با روحیه‌ من‌ سازگار نبود، چون‌ من‌ درمحیط‌ دانشگاه‌ و آکادمی‌ بزرگ‌ شده‌ بودم‌، کلاس‌های‌ خشک‌ تئوری‌،امتحان‌های‌ سخت‌، تحقیق‌های‌ گاه‌ یک‌ شبه‌، کوله‌باری‌ کتاب‌ را سرک‌ کشیدن‌و نت‌ برداشتن‌... اما سید علی‌ در کلاسش‌ یک‌ روش‌ نه‌ سنتی‌ و نه‌ مدرن‌داشت‌، همه‌ راحت‌ بودند، انگار عضو یک‌ خانواده‌ شده‌اند.
            در کلاس‌ دخترها با لباس‌ راحت‌ می‌آمدند... حتی‌ بودن‌ روسری‌ هم‌اختیاری‌ بود... انگار تمرین‌ آزادی‌ و اختیار را در کلاس‌ درس‌ او تجربه‌می‌کردند!... در کلاس‌ درسش‌، مبحثی‌ جدی‌ مطرح‌ می‌شد، خبر می‌گفت‌ واز هر دری‌ محبت‌، شوخی‌ می‌کرد، شعر می‌خواند، سیگار می‌کشید بیشتر،یک‌ مکتب‌ شباهت‌ داشت‌.
            در آن‌ حین‌ که‌ صحبت‌ می‌کرد، یکی‌ از شاگردانش‌ برایش‌ چای‌ آورده‌ بودو او سر می‌کشید، می‌گفت‌:
            «خط‌ اول‌ شعر یا کلمه‌ اول‌ آن‌ گاهی‌ به‌ آدمی‌ سیلی‌ می‌زند یا نوازش‌می‌کند، بالاخره‌ آدم‌ را وادار به‌ عکس‌العمل‌ می‌کند!... در شعر منافق‌ باشید،پُز ندهید!... شاملو پز می‌داد! اما فروغ‌ مقتدر بود!... دولت‌آبادی‌ در کلیه‌ پزمی‌دهد، حتی‌ یمن‌ دانشور در سخنرانی‌اش‌ گفته‌ بود، دولت‌آبادی‌ پدر کلمات‌است‌!... خوب‌ این‌ نوعی‌ مهر باطل‌ بر شناسنامه‌ حرفه‌ای‌ یکی‌ است‌، این‌ مهرمرا شماها نزنید... فرزند و مادر و پدر واژه‌ بودن‌ یعنی‌ چه‌؟... از مطلقیت‌بپرهیزید... پز شاعرانه‌ هم‌ ندهید!... گاهی‌ نوعی‌ پز درون‌ داریم‌، مانندخودکشی‌ کردن‌ در آثار براهنی‌، یا تمایل‌ و تصمیم‌، خودکشی‌ در آثار علی‌باباچاهی‌... پز ساده‌نویسی‌ هم‌ نگیریم‌، پز دادن‌ یعنی‌ شاعر حاضر است‌ بیرق‌ به‌دست‌ بگیرد، بابا! دوران‌ قشون‌کشی‌ تمام‌ شده‌... در حرکت‌ فرد جمعی‌پیروزیم‌، نه‌ ما نیفت‌ صادر کردن‌ و شعار دادن‌!...
            من‌ با نگاه‌ پیرمردانه‌ سنتی‌ام‌ یا تصاویرسازی‌ روستایی‌ام‌، بازی‌های‌شعری‌ را می‌بینم‌!...
            ببینید! راه‌ رفتن‌ یک‌ دختر یا خانم‌ خوش‌اندام‌ در خیابان‌ را درنظر بگیرید،حرکت‌ و نرمش‌ زنانه‌ و لوندی‌ آن‌ زن‌ خرابان‌ که‌ بیشتر، نوعی‌ رقص‌ شباهت‌دارد را دوست‌ دارم‌، نه‌ دیدن‌ رقص‌ زنی‌ چاق‌ با اندام‌ ناموزون‌!... راه‌ رفتن‌ اورقص‌ را به‌ خاطر ما می‌آورد، لذت‌ می‌دهد؛ اما رقص‌ آن‌ یک‌ هیچ‌ حسی‌نمی‌دهد...
            در شعر زیبایی‌، زمانی‌ است‌ که‌ روح‌ گذشتگان‌ مرا به‌ یاد ما بیاورد، من‌استفاده‌ هوشمندانه‌ و زیرکانه‌ از واژگان‌ را دوست‌ دارم‌...»
            در لابلای‌ حرف‌های‌ صالحی‌، بچه‌های‌ کلاس‌ شعرهایشان‌ رامی‌خواندند، همه‌ در نقد شرکت‌ می‌کردند، هر یک‌ به‌ نوعی‌ شعر دیگری‌ راقبول‌ نداشت‌، اما صالحی‌ بیشتر تأیید می‌کرد، یعنی‌ به‌ «تأیید نظر حل‌ سعی‌می‌کرد»، در ضمن‌ تایید، ایرادهایش‌ را هم‌ می‌گفت‌... در ادامه‌ حرف‌های‌پراکنده‌اش‌ می‌گفت‌:
            «وصیتی‌ دارم‌ و آن‌ این‌ است‌ که‌ در پایان‌ شعر، شعر را نجات‌ بدهید، نه‌شاعر را:
            بعضی‌ها کیمیاگری‌ می‌کنند، فقط‌ باید مراقب‌ باشد، پز دادن‌ رخ‌ ندهد.
            گاهی‌ ممکن‌ است‌ صداقت‌ محض‌ یک‌ کار درجه‌ سه‌ را به‌ درجه‌ یک‌تبدیل‌ کند. اما میل‌ ناخواسته‌ به‌ سوی‌ اقتدار، ممکن‌ است‌ یک‌ شعر درجه‌ ۱را به‌ درجه‌ ٣ تبدیل‌ کند» در پاسخ‌ سوال‌ یکی‌ می‌گفت‌: «من‌ شاهنامه‌ را یک‌رمان‌ منظوم‌ می‌شناسم‌ و در پاسخ‌ دیگری‌ اظهار می‌داشت‌ که‌:
            کاشی‌ به‌ کاشی‌ پیش‌ رفتن‌ در چیدن‌ شعر کار هر کسی‌ نیست‌، تواناترین‌آدم‌ در چنین‌ اپیزورها، حافظ‌ است‌.
            گاهی‌ هر بیت‌ شعرش‌ یک‌ دایره‌ یا اپیزور است‌. اما در اپیزور آخر با یک‌دایره‌ بزرگ‌، همه‌ آن‌ دایره‌های‌ کوچک‌ را در خود جمع‌ می‌کند، چیدمان‌معرکه‌ای‌ دارد، گاهی‌ حتی‌ با کلمه‌ حافظ‌ در بیت‌ آخر این‌ مسأله‌ صورت‌می‌گیرد... در بین‌ آن‌ حرف‌ها، که‌ حدود دو ساعتی‌ از کلاس‌ گذشته‌ بود،دختری‌ که‌ سیگارش‌ را دود می‌کرد، توجه‌ مرا به‌ خود جلب‌ کرده‌ بود،صورت‌ تودل‌برویی‌ داشت‌ و دیگر حرف‌های‌ صالحی‌ را نمی‌شنیدم‌، باروسری‌ کوچک‌ سبز و بلوز قرمز رنگش‌ عکس‌ جوانی‌های‌ فروغ‌ را برایم‌تداعی‌ می‌کرد... مثل‌ اینکه‌ نام‌ آن‌ دختر کبوتر بود... اندامی‌ عروسکی‌ و زنانه‌داشت‌ و حرکاتی‌ پرناز و غمزه‌ و شیرین‌ و با چشم‌های‌ ریز و ظریف‌... در آن‌کلاس‌ می‌شد به‌ راحتی‌، طبقات‌ مختلف‌ اجتماعی‌ را ببینی‌، دختری‌ که‌سیگار بلند قهوه‌ای‌ دود می‌کرد تا مشخص‌ باشد اهل‌ شمال‌ شهر است‌ ساق‌پاهایش‌ سفیدی‌ بدنش‌ را نشان‌ می‌داد! اما چهره‌ خسته‌ و نشانگر فقر و کمبود،دختری‌ دیگر طبقه‌ پایین‌ شهری‌ بودنش‌ را بیشتر نمایان‌ می‌کرد، هرچند در آن‌لحظه‌ داشت‌ با احساس‌ و حرارت‌، شعر بلند چند اپیزوری‌اش‌ را می‌خواند.در حالی‌ که‌ از شعرخوانی‌های‌ مکرر بچه‌های‌ کلاس‌ خسته‌ شه‌ بودم‌، باخودکارم‌ چهره‌ سید علی‌ صالحی‌ را نقاشی‌ می‌کردم‌. این‌ عادت‌ را از دبستان‌داشتم‌، هر وقت‌ از درس‌ معلم‌ خسته‌ می‌شدم‌. با مداد صورتش‌ را نقاشی‌می‌کردم‌، حتی‌ و گاهی‌ می‌فهمید و از کلاس‌ درس‌ مرا بیرون‌ می‌کرد؛ اما امروزهر وقتی‌ به‌ چهره‌ بعضی‌ دخترها نگاه‌ می‌کردم‌، خستگی‌ معنا نداشت‌. انگارسید علی‌ می‌خواست‌ فضای‌ کلاس‌ را شاداب‌ کند. تنفسی‌ اعلام‌ کرد، بعد به‌نقاشی‌ام‌ نگاه‌ کرد و خندید...
            از او خداحافظی‌ کردم‌ و او را در میان‌ بیست‌ دختر و پسر جوان‌ و پرانرژی‌اما اهل‌ شعر تنها گذاشتم‌، هنگام‌ خداحافظی‌ ادای‌ مرا درمی‌آورد و به‌ فرانسه‌می‌گفت‌: «مرسی‌ موسیو، بونژوغ‌، یا علی‌ مدد! " Merci mosuque, bonjour " وهمه‌ می‌خندیدند، برای‌ آخرین‌ بار، به‌ صورت‌ آن‌ دخترک‌ شیک‌پوش‌ نگاه‌کردم‌ و که‌ انگار هرگز او را نخواهم‌ دید. از کلاس‌ درس‌ بیرون‌ آمدم‌، نم‌نم‌باران‌ می‌بارید، حسابی‌ پاییز شده‌ بود... راستی‌ دو سال‌ است‌ دیگر در کلاس‌درس‌ دانشجو نیستم‌، و معلم‌ شده‌ام‌. اما کاشکی‌ دانشجو می‌ماندم‌! راستی‌چرا ایران‌ آمده‌ام‌، در اروپا کلی‌ از کارهایم‌ نیمه‌کاره‌ باقی‌ مانده‌اند!... تاکسی‌!»
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست