سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دو داستانِ کوتاه


داود مرزآرا


• ساعت سه همه میروند و مهد کودک تعطیل میشود. فقط من میمانم و معلمم. پدرم دیر کرده است. شاید فراموش کرده تا مرا از مهد کودک تحویل بگیرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۹ ارديبهشت ۱٣۹۴ -  ۱۹ می ۲۰۱۵


 
فراموشی
ساعت سه همه میروند و مهد کودک تعطیل میشود. فقط من میمانم و معلمم. پدرم دیر کرده است. شاید فراموش کرده تا مرا از مهد کودک تحویل بگیرد. به گریه می افتم. معلمم هر کاری میکند ساکت نمی شوم. سخت ترسیده ام.آرام و قرار ندارم .
وقتی پدرم هراسان از راه میرسد، با چشمانی پف کرده و تنی لرزان در آغوشش فرو میروم . اما هق هق گریه ام تا رسیدن به خانه بند نمی آید.
****
ساعت سه ، میروم بچه ها را از مدرسه میاورم . به کارهای خانه مشغول میشوم ، شام را حاضر میکنم. بچه ها را به حمام میفرستم. شوهرم میاید وشام میخوریم. متوجه چراغ چشمک زن تلفن نمیشوم. اما شوهرم اولین کارش گوش دادن به پیام های تلفنی است. صدای پیام گیر را بلند می کند تا پیغام پدرم را بشنوم .بکلی فراموش کرده ام. یک هفته است که به او سر نزده ام. خودم را به منزلش میرسانم. وقتی در را باز میکنم گوشه ای کز کرده ، زانو به بغل گرفته وهق هق گریه میکند. درآغوشش میگیرم و شانه هایش را که میلرزند بغل میکنم.

کفش های لنگه به لنگه
چار سالمه، دارم با مامان میریم خرید. مادرم میگه " پسرم، کفشاتوعوضی پوشیدی، این یکی مال پای راسته. آهان ..حالا درست شد." سرم را بالا میکنم و به هم لبخند میزنیم.
****
چهل و چار سالمه، دارم با مامان میریم دکتر، به مادر میگم : مامان چرا کفشاتو لنگه به لنگه پوشیدی؟. یه پا قهوه ایه، یه پات مشکی . نگاهی به کفشاش میکنه، برمیگرده نیگام میکنه ، غش غش میزنیم زیر خنده..


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست