سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

ماشین نویس


علی اصغر راشدان


• آخر شبی یک عده سر و صورت پوشیده ی مسلح به چوپ و چماق و کلاش هجوم بردند به یک محفل شبانه و قمار تو یک خانه قصرمانند. سی و هفت نفر را دست بسته بیرون کشیدند و چپاندند تو ونهای شیشه تیره. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱٨ فروردين ۱٣۹۴ -  ۷ آوريل ۲۰۱۵



 
           آخرشبی یک عده سروصورت پوشیده ی مسلح به چوپ وچماق وکلاش هجوم بردندبه یک محفل شبانه وقمارتویک خانه قصرمانند.سی وهفت نفررادست بسته بیرون کشیدندوچپاندندتوونهای شیشه تیره.سردسته چهره پوشیده مهاجمها،پس یقه یکی ازدستگیرشده هاراچنگ زدوباچندپس گردنی ازتوجماعت بیرون کشیدوباخشونت توبنزشیشه سیاه ضدگلوله کشاندوکنارخودش نشاند.درهای بنررابست وازداخل قفل کرد.سروچهره وگردنش رااززیرکلاه کشی سیاه بیرون کشیدوباخنده به دستگیرشده گفت:
«موش مرده!توکه قراربودتودراگ فروشاومعتادای دروازه غارقاطی شی وخبرجمع کنی،چیجوری ازتومحفل شبونه این قصرسردرآوردی،ناکس؟»
«هنوزخیلی مونده به این مراحل برسی داشم.حالاحالاهامیباس آش بخوری.توکه همون اول منوشناختی،واسه چی پسرگردنیای به اون محکمی میزدی،بی پدر؟باشه تابوقتش باتیپاتلافیشوسرت دربیارم»
«جماعت نیگامیکردن،میخواستم مشکوک نشن.ازت معذرت میخوام،خودم دربست نوکرتم.حالاتعریف کن ببینم چیجوری قاطی ایناشدی؟جریان محفل وقصرواین جماعت چیه؟»
«این خونه قصرمانندبه ظاهرمحل برگزاری دوره هفتگی یه عده همکاراداریه.خودت نظارت میکردی ودستورمیدادی که.ازخونه چنتامیزقمارمیلیونی،منقل ووافوروگلوله تریاکای کیلوئی،گرونترین مشروبای خارجی مصادره کردین.شیشتازن فاحشه وشیشتامدیرکل اداریم تودستگیرشده هان.»
«بقیه اونهمه جماعت چی کاره بودن؟»
«اراضی دولتی روزیرزیرکی واگذارمیکردن وپولشوقلفتی میزدن به جیب.»
«چیجوری میتونستن بی سروصدااین کاروبکنن؟»
«خونه روتبدیل به یه اداره کامل دولتی کرده بودن.
آدمای تووناکه داریم دنبالشون میریم،به ظاهر افرادتوجلسات هفتگین، دراصل سردفترثبت اسنادواسه ثبت قرارداداواسنادمالکیتن،کارمنداداره ثبت اسنادواسه صدوراسنادمالکیتن،ارزیاب،مهندس فنی،کارشناس امورثبتی وواگذاری زمینن،بایگان،مامورحفاظت ووتحویل زمین وراننده اداره خدماتن.مالک خونه قصرمانندوپایه گذاروکارچرخون واداره کننده مجالس هفتگیم یه خانومه.»
«توباچی شگردی سرازتوشون درآوردی؟»
«باسفارش ازپشت پرده به عنوان ارباب رجوع ومتقاضی خریدزمین تومحفلشون نفوذکردم.اون خانومه،سردسته وهمه کارشونوتودستگیر شده هاندیدم،خیلی ناکسه،یه جائی خودشوگم گورکرده.بریم خونه رو خوب بگردیم.تموم سوراخ سمبه هاشوحفظم...»
«به خودت زحمت نده،دستوررسیدبااون هیچ کاری نداشته باشیم واحترامشوحفظ کنیم.»
«اون ریشه تموم قضایاست،سردرنمیارم!»
«انگاردمش به دم دم کلفتاگره خورده.دستوررسیده توهمین مرحله همه چی قیچی شه وبالاتردرزنکنه.توهم دهنتوقرص میبندی،حالیته چی میگم؟....»
       صبح روزبعدمرده زن وشوهرودخترپنج ساله شان تواطاق خواب خانه قصرمانندپیداشد.شوهرودخترکه میخوابند،خانم دروتمام سوراخ سمبه های اطاق خواب را می بنددوپیچ کپسول گازرابازمیکندوروتختخواب مجلل کناردخترش درازمیکشدوهرسه نفربه خواب ابدی فرومیروند....

*
       تواداره روبه روی ماشین تایپ می نشست وپیش نویس نامه های اداری راجلوش میگذاشت وتایپشان که میکرد،به کلیدهای ماشین تایپ ونامه درحال تایپ شدن نگاه نمیکرد.نگاهش روپیش نویس متمرکزبودوانگشتهاش باسرعت برق میرقصیدندوباکلیدهامغازله میکردند.گزارشهای پرطول وتفصیل وحشووزوائداداری راتوچشم به هم زدنی بی غلط تایپ میکرد.نامه تایپ شده را غلط گیری هم نمیکرد. همکارهاباتحسین نگاهش میکردند.تمام پیش نویسهای کارمندهای حوزه وزارت رابابهترین کیفیت تایپ میکرد،یکسوم وقت اداری هم بیکاربود.
      مهارتش توماشین نویسی تووزارتخانه پیچید.حوزه وزارت به عنوان ماشین نویس مخصوص وزیرانتخابش کرد.وزیرتودفترش قدم میزدودیکته میکرد.گاهی رودرروی ماشین تایپش می ایستاد،چای مخصوصش رامزمزه وپیپ باتوتون آمفورای خوش عطرش رادودمیکرد،لبخندمیزدومیگفت:
«تایپ کردن شماپیانوزدن هنرمندماهری راتوذهنم تداعی میکندکه یکی ازملودیهای بتهون رامینوازد.»
      بلندمیشد،تعظیم میکردومیگفت:
«خیلی مفتخرم که لطف جناب وزیرشامل حالم میشود.»
      سرآخروسوسه های درونی کاردستش داد.مثل بیشتروقتهارفت تودستشوئی،روبه روی آینه ایستادوبه خودش توآینه گفت:
«شانس یه مرتبه درخونه آدمومیزنه.وزیرچندون روی خوش نشون نمیده.تمومش زیرسر این چونه کج لعنیته!»
تصویرتوآینه بهش جواب داد:
   «چطوراین افکارمالیخولیائی حالابه سرت زده؟»
« هجده ساله وتازه دیپلم گرفته بودم که تودبیرخونه حوزه وزارت استخدام شدم.قبلشم توموءسسه کوچک آموزش ماشین نویسی طبقه دوم روی مغازه های خیابون سعدی نبش سه راه سیدعلی ماشین نویسی یادگرفتم وسالای بعدش توساعتای بعدازدرس وتعطیلیای مدرسه ماشین نویسی آموزش میدادم،کسای زیادی نمیدیدنم.به نظرم این چونه لعنتی، بفهمی نفهمی،یه کم به طرف راست کج بود،حالاانگاردرازوبیشترکج شده.اونوقتاخیلی توذوق نمیزد.جای دیگه صورت،گیسای سیاه شبقی وهیکلمم نقص نداشت.حرف زدن،رفتار ولبخندم تودل بروبودونقص کوچیک این چونه لعنتی رومی پوشوند.»
«گرفتاردردبیدردی شدی،خیلی بهش میدون نده،دردبیدردی خطرناکه!»
«نه،اینجورام نیست.اون وقتاگندم گون وترکه ای بودم،قدمم متناسب بود.»
«خب،مگه حالام همون دخترنیستی؟»
«تواین چن سال که همراه وهمدم همه جائی وزیروتوصفرای خارجی کنارش بودم وحرفاشوتایپ میکردم،گوشت گل آوردم وکمی خپله شدم،قدم کمی کوتابه نظرمیرسه.»
«نه،گرفتاروسوسه های ماشین نویسای حسودوزارتخونه شدی.»
«اینهمه پاداش وحق ماموریتای خارج واضافه کاری مخصوص میگیرم،وضع پولیم سکه ست،واسه چی نرم عمل کنم؟خودموواسه همیشه ازعذاب دایم این چونه کج لعنتی خلاص نکنم؟.شایدتوجه یکی ازمعاونایامدیردفترای وزیروجلب کنم.اینقده واداربه دل دل کردنم نکن دیگه!امروزاکمتردختروزنی پیدامیشه که بینی،صورت،لب ودهن وچن جای پائین وبالاشوعمل نکرده باشه،یکیشم من،کفرابلیس که نمیشه.دست ازسرم وردار...»
    ازمرخصی یک ماهه سالانه ش استفاده وچانه اش رابه دست جراح زیبائی سپرد.جراح چانه اش راعمل وصاف وصوف کرد،درعوض لب ودهنش به طرف راست صورتش کشیده شد،ناجورکج ومعوج نشانش میداد.بدجوری توذوق میزد.
      وزیرچندوقت تحملش کرد.سرآخرمدیراموراداری رااحضارکرد،بالبخندی توام باطنزگفت:
«دفتروزارت چندان مکاتبه ای ندارد،مهارت ایشان اینجاتلف میشود.باتوجه به خدمات صادقانه چندساله ایشان تودفتروزارت،ازحالابه سرپرستی کلیه ماشین نویس های وزارتخانه گماشته میشوند.اینهم دستورالعملش.همین الان باایشان برویدپائین وبرپایه دستورمن حکمش رابنویسید،صادروبه ایشان ابلاغ کنید.سالنی درحداطاق مدیریتهابامیزبزرگ وصندلیهای مناسب وکافی برای تجمع ماشین نویس هاآماده وبادوفوریت دراختیارشان بگذارید.دربازدیدهامتوجه شده ام ماشین نویسهای قدیمی وزارتخانه راباولنگارخانه اشتباه گرفته اند،بیشتربه آرایش وپچپچه ودلاله گریشان میرسند.مخفیانه بهم گزارش شده دخترهای تازه استخدام را آموزش میدهندوآماده میکنندومیبرندپیش مدیرکلهاومعاونین...»
   مدیرکل اموری اداری سرش رابه گوش وزیرنزدیک وپچپچه کرد:
«دخترابه همون محفلی هدایت میشوندکه جنابعالی درراسش هستین،قربان!»
وزیرانگشت اشاره اش رارولبش گذاشت وگفت:
«به هرحال،کاراداری راچندان جدی نمیگیرند.ایشان ازطرف من اختیارتام دارند،ازشان امتحان بگیرندوصلاحیتشان راتائیدکنند.ایشان وظیفه دارندآموزششان دهندکه مثل خودشان تایپ کنندوحداکثربازدهی کاری راداشته باشند.هرکدامشان یادنگرفتندوباب میل ایشان نشدند،میتوانندبه اموراداری وکارگزینی معرفی کنندتاحکم مناسب صادروبهشان ابلاغ شود. شماوظیفه داریدبازنشسته،بازخریدیابه ادارات وسازمانهای زیرمجموعه وزارتخانه درتهران یاشهرستانهابفرستیدشان.دوسه ماه مهلت دارید. وزارتخانه بایدازمهارت این خانم درآموزش ماشین نویس هاحداکثراستفاده رابکند.»
         همه حرفهای وزیرتعارف بود.دلش گرفت.تودفترمدیرکل اموراداری وکارگزینی رفت تودستشوئی.درکیفش رابازکرد،یک کلینکس درآورد،توآینه به خودش خیره شد.ناخودآگاه اشک روگونه هاش راه برداشت.بی صداگریست.بازمثل همیشه توآینه باخودش بگومگووپرخاش کرد،گاهی خندید،گاهی باخودش گریبانکشی و قهروآشتی و بحث وجدل ودودوتاچهارتاکرد.باخودش مخالفت یاموافقت کرد.برنامه های کوتاه ودرازمت ریخت وبه خودش قول دادکه به مروراجراشان کند.اشکهاش راباکلینکس ازروگونه هاش پاک کرد.حالتی مصمم به خودگرفت.چهره عوض کرد.درکیفش رابازوگشادکردوکنارآینه گذاشت.اشکهاآرایشش راخراب کرده بود.به پودروماتیک زدن صورت ولبهاش پرداخت وتصمیم آینده اش رادوباره باخودمرورکرد:
«چندسال خدمت صادقانه مواینجورتلافی کردی؟پرتم کردی پائین؟تمومش زیرسرخودمه.اگه اون عمل لعنتی چونه رونمیکردم،اینجوری باتیپاپرت نمیشدم.حسادت ووسوسه ماشین نویسای پتیاره این بلاروسرم آورد.چپ وراست توگوشم خوندن که چونه توعمل وخودتوبه یکی از معاونایادور-وریای وزیرقالب کن.دکترلعنتیم اومدابروچونه مو درست کنه،دهنمم سرویس وپاک یه وریش کرد.انگاردست همین ماشین نویسای هرجائی دنبال این قضیه بود.پاک ازریخت انداختنم.به همین سادگی دنبال قضیه روول نمیکنم.تازهرموبه همه ماشین نویسا ووزیرجاکش ووزارتخونه ش نریزم آروم نمیگیرم...»
    بااتکاء به تاکیدات ودستورالعمل وزیربه مدیراموراداری واین که چندسال ماشین نویس مخصوص وزیربوده،تووزارتخانه حکومتی برای خودش راه انداخت.ماشین نویس های قدیمی رابابهانه های گوناگون راهی اموری اداری وکارگزینی کردودخترهای ترگل ورگل جوان به اموراداری وکارگزینی معرفی وبابندوبست وتوصیه استخدام کرد.   
    همه ی ماشین نویسهای جوان خوداستخدام کرده راباب مذاقش بارآورد.شش نفرازجوانترین وخوش بروروترین شان راازادارات مختلف برگزیدوسوگلی خودش کرد.اضافه کاری وپاداش محرمانه براشان می گرفت.سوگلی هاراسرسپرده خودش کرد.هچکدامشان روحرفهاش حرف نمیزدند.
   بعدازساعت اداری شش ماشین نویس برگزیده جوان خوشگل راتواطاق دورمیزمستطیل شکل بزرگش جمع کرد.هرکدام رارویک صندلی کنارمیز،رودرروی یک ماشین تایپ نشاند.خودش دربلندمیزپشت ماشین تایپ مخصوصش نشست.ماشین نویسهاراباصدای بلندمخاطب قراردادکه صداش به گوش چشم وگوشهابرسد،دادزد:
«کارشومابهترازتموم تاپیستاست.رفتارتونم نمونه ست.ایناواسه من کافی نیست.تو،ماشین نویس حوزه وزارت،معیارموردقبول تایپ تودقیقه چن حرفه؟»
«دقیقه ای ۱۵۰ حرف بدون غلط وترتمیزه.»
«شنفتین؟مثل کلاس اولیاهنوزتوعوالم قبولی دوره آموزش ماشین نویسیه.همه تون بیشترازیه ساله کاراداری میکنین.تواین مدتم هفته ای یکی دوروزبهتون آموزش سرعت تایپ وبی غلط زدن داده م.توبگو،بعدازیه سال کاراداری وآموزش دیدن پیش من،بایددقیقه ای چن حرف زد؟»
«من دقیقه ای سیصدحرف میزنم.»
«بهتره،ایده آل نیست.»
«اجازه هست،خانوم؟»
«بگوخانومم؟»
«بایددقیقه ای چن حرف تایپ شه که شوماراضی باشین؟»
«روبه روی ماشین تایپ که می شینین وکارتونوشروع میکنین،میباس گرفتاربرق گرفتگی شین.اصلاوابدانبایدحرکت انگشتاتون روکلیدای ماشین تحریردیده شه.بایدمسلسل وارحرکت کنن.»
«تواون حالت بایددقیقه ای چن حرف تایپ شه؟»
«اینی که میگم فقط یه نظریه نیست.خیلی سال خدمت وزیربوده م،تایپ که میکردم،جناب وزیرمات حرکات انگشتام میشد.»
«دقیقه ای چنتاحرف تایپ بی غلط میکردین؟»
«سرحال که بودم وباشوق وشورمیزدم،دقیقه ای هفتصد هشتصدحرف بی غلط تایپ میکردم.»
«باورکردنی نیست!»
«شک دارین؟میخواین الان امتحان کنیم؟»
همه یک صدادادزدند«نه خانوم،حرفاتونوقبول داریم.»
   هواگرگ ومیش میشد،گفت:
«خب دخترا،انگارچشم وگوشارفتن.ماشین تحریرارووردارین بگذارین کناردیوارای اطاق.صندلی هاتونوازدوطرف بچسبونین به صندلی من. حواس تونوخوب جمع کنین.ازفردامیخوام برنامه اصلی موشروع کنم.»
« گلوم خشک شده خانوم،پیشنهادمیکنم یه دورچای بنوشیم وگلوئی تازه وبعدبرنامه رودنبال کنیم.»
«یادم رفته بود،گلوخودمم خشک شده.فرهادکجاگوش وایستادی؟یه دورچای کهنه دم تازه جوش واسه خانومای ماه من بیار!»
«فرهاد؟آسانسورچی مخصوص وزیر؟تموم حرفای ماروگوش میده که!»
«من وفرهادزن وشوهرشدیم.بهش بگم بمیر،حرف روحرفم نمیاره.خیالتون تخت باشه.»
«فرهادبه این جوونی وخوش تیپی روچیجوری تورکردی خانوم؟»
    فرهادسینی تودست ازتوآبدارخانه کناراطاق سالن مانندپیداش شد.قاقیه ای شبیه یوسف کنعان داشت.همه بهش خیره شدند.جلوی هرکدام ازدخترهایک فنجان چای خوش عطرگذاشت،کنارصندلی خانم ایستاد.خانم بهش لبخندزدوگفت:
«منوببوس.»
فرهادکمی مرددماند،پابه پاکرد.خانم گفت:
«ها،چته؟بازسوزنت گیرکرد؟نشنفتی چی گفتم؟جلوهمه شون ببوس که شرمشون بریزه وخیالشون ازطرف توراحت شه.»
فرهادپیشانی وگونه هاش رابوسید.خانم گفت:
«اینجورنه خره،لباموببوس.»
«آخه جلوی این خانوما؟درست نیست!»
«این دختراچشم وچراغ منن،یه سال باهاشون کارکرده م.بین من واوناهیچ رازی وجودنداره.همه شون شدن عینهوخودم.میتونی جلوخودم همه شونوببوسی،انگارخودموبوسیدی.»
«فرهادخم شدولبهای خانم رابوسید.فنجانهای خالی راجمع کردورفت توآبدارخانه.ماشین نویسهاماتشان برد.همه یکصداگفتند:
«شوماگفتین ماهمه مون مثل خودشومائیم،نبایدرازی بین مون باشه، تاقضیه تورکردن فرهادوتعریف نکنین،حرفاتونوگوش نمیدیم.»
«حالاکه اصرارمیکنین وبه همه تون اطمینان دارم،قضیه شوتعریف میکنم.یادتون باشه،این قضیه ورازای دیگه بایدتوهمین اطاق وجلسه دفن شه،هرکدومتون جائی لب ترکنه،فرداش اخراجه.بعدشم خوب میدونین چی بلائی سرتون میاد.اینم میدونین که دستم تودست پشت پرده ای هاست.»
«بایدتماشائی باشه.خیلیاچشمشون دنبال فرهادبود.»
«ازاول گلوم پیش این ورپریده آسانسورچی مخصوص وزیرگیرکرده بود. صبحاسوارآسانسورمیشدم که برم طبقه دهم حوزه وزارت،واسه ش عشوه میومدم.ازترس وزیرتواین عوالم نبود.ازحوزه وزارت که اومدم پائین،هرازگاه باآسانسورمیرفتم بالاپیش معاونای وزیرتاکاراشونوتحویل بدم.تویکی ازهمین روزاتصمیم نهائیم راگرفتم وزدم به سیم آخر.ازطبقه اول محل کارم سوارآسانسورشدم.فرهادمثل همیشه کلیدرازدوآسانسورحرکت کرد.ازشب پیشش برنامه ریزی کردم واون روززیرلباسم هیچ چی نپوشیدم.فرهادموءدبانه نگام میکرد.یهوروپوش بلندموازدوطرف طاقبازکردم وبهش نهیب زدم:
«واسه چی اونجوربهم خیره شدی؟بیا،خاک توسر،ازپائین تابالاموببوس!»
به تته پته افتادوگفت«اختیاردارین خانوم!»
«یعنی چی؟اختیاردارین!»
«اصلاجرات جسارت ندارم.»
«غلط میکنی جسارت نکنی!دارم میرم خدمت جناب وزیر،نبوسی،میگم توآسانسوربهم دست درازی کردی.عینهوآب خوردن میندازنت اونجاکه عرب نی انداخت!»
رنگ ازروش رفت،دست وپاشوگم کردوبیشتربه تته پته افتاد،گفت:
«باشه خانوم،هرچی شومابگین،حالاچی کارکنم؟»
«ازروپاهام تالباموغرق بوسه کن!»
کلیدآسانسوروزدم،وسط طبقات وایستاد.به زانودرآمدوبوسید،مدتی مالشم دادوگفت:
«خب شد؟راضی شدین؟حالاچی کارکنم؟امربفرمائین!»
آدرس خونه موبهش دادم وگفتم«اینم آدرس دقیقش.همین امشب میائی پیشم،نیائی،فرداصبح خدمت جناب وزیرمیرسم.»
«بعدش چی شد،خانوم؟»
«هیچ چی،همون شب اومدپیشم.باهم عروسی کردیم.فرداش رفتیم محضروشدیم زن وشوهر،بااین شرط که هرچی میگم بدون چون وچراعمل کنه.واسه برنامه های بعدی لازمش داشتم.جوون وکاملاباب مذاقمه.اسم وزیرم که میارم تموم تنش میلرزه...»
«خیلی رندین خانوم.»
«چن سال تواین خراب شده دنده خردکرده م،حقمه.بگذریم،این رشته سری درازداره.شب آخری برنامه مون یه چیز دیگه است.»
«گوشامون باشوماست خانوم.»
«شوماهامنشی وماشین نویسای ادارات کل حقوقی،فنی،واگذاری وثبتی،اموراداری وکارگزینی،کمیسیون ماده ۱۲تشخیص اراضی موات وحوزه وزارت هستین.بازم تاکیدمیکنم،این حرفابایداصلاوابداازاین اطاق بیرون درزنکنه.»
«قول میدیم خانوم.»
«آره،خیلیم پابندقول وقراریم ماطایفه ماشین نویس!»
«دیگرونم ازمابهترنیستن خانوم.»
«وقتوتلف نکنین.»
«وظایف وکارای اصلی روبگین خانوم.»
«میخوام یه دوره هفتگی قماروعیش وعشرت راه بندازم.ماموراجراشم شومامنشیاوماشین نویسای مدیرکلاهستین.اگه حرفاموگوش بدین وموبه مواجراکنین،نون همه مون توروغنه.یه مدت که بگذره میلیاردریم.»
«برنامه دادن ازشوما،عمل کردن موبه موش ازما.»
«ماشین نویسی وسرعت کاربهانه ست،کاراصلی شوماها ایناست که الان میگم.»
«زودتراصل قضیه رو بگین،شب شد،خانوم.»
«ازهمین فرداصبح بایدعمل کنین.خوب به خودتون برسین،آرایش مناسب داشته باشین.لباسای هوس برانگیزبپوشین.لوندباشین.وظیفه هرکدومتون تورکردن مدیرکل تون وکشوندنش به دوره هفتگی شب نشینی وپشت میزقمارمنه.چیجوریش باخودتونه.تموم هنراتونوبه کارببرین.هفته دیگه یاحداکثرهفته بعدش،بایدشیش تامدیرکل وچن نفرم ازحوزه وزارت تومجلس دوره هفتگی خونه من باشن.راست وریست کردن وکشوندن افرادحوزه وزارتش باخودم.هرکدوم تون وظیفه دارین مدیراداره کل تونوجلب وجذب کنین.شنفتین من فرهادوباچی شگردی انداختم توتور؟هرکدوم ازشومام بایدهمون کارو بکنین وبکشونین تودوره هفتگی قماروعیش وعشرتی که خودم برگزارکننده اصلیشم.این قدم اوله.کارای بعدیشوبه مروربهتون میگم وقدم به قدم عملی میکنیم.همه تونم بایدنقل مجلس وزیرزیرکی همه کاره باشین.اگه میخواین خیلی زودگل سرسبدورازتخونه ومیلیاردرباشین،بدون اماواگرتوتموم جلسه های هفتگی حاضروهرچی بیشترعشوه بیائین ودلبری کنین.واسه امشب همینا بسه دیگه.نفراولی که مدیرکل شوتورکنه وبیاره توجلسه،یه جایزه مخصوص پیشم داره.هفته دیگه یاهفته بعدش،همه تونوبامدیرکل تون توجلسه خونه م می بینم.هرکدومتونم تاهفته بعدیاهفته بعدش نتونه مدیرکلشو بکشونه خونه م،عوضش میکنم،کارشومیدم یه دختردیگه.انتظاریه ذره گذشتم نداشته باشین.ختم جلسه،شب همگی خوش...»


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست