سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

«شجاعت» ترجمه داستانی از: چارلز باکستر


علی اصغر راشدان


• دختری هجده ساله و سال سوم دبیرستان و تفریحش این بود که حداقل با دو دختر دیگر ماشین سواری کند. با یک گروه دختر عادی رفتند سراغ ماشین سواری. خیابان دانشگاه توپالوآلتو را گشتند. عده ای پسر باهم را نزدیک گوشه یک خیابان نشان کردند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۲ فروردين ۱٣۹۴ -  ۱ آوريل ۲۰۱۵


 
CHARLES BAXTER
Bravery
چارلز باکستر
«شجاعت»






    دختری هجده ساله وسال سوم دبیرستان وتفریحش این بودکه حداقل بادودختردیگرماشین سواری کند.بایک گروه دخترعادی رفتندسراغ ماشین سواری.خیابان دانشگاه توپالوآلتو راگشتند.عده ای پسرباهم رانزدیک گوشه یک خیابان نشان کردند.پسرهاهمیشه توقابل دیدترین نقطه چهارراه جمع میشدند.عطرمیزدندوسیگاردودمیکردندوقلمروشان رانشانه زنی می کردند.دخترپشت چراغ قرمزشیشه ش راپائین کشیدوفریادزد: «هی،بچه ها!»،پسرها آهسته،خیلی آهسته به طرفشان برگشتندوبرای دوستی تلاش کردند.دودسیگارازصورتها،بینیهاودهن شان بیرون زد. دختردوباره داد زد:
«هی،فکرمیکنین ماخوشگلیم!فکرمیکنین ماتودل بروئیم!»
غیرازدختر پشت فرمان،دخترهاتودل بروراباهم گفتند،روی این اصل سئوال واقعایک آزمایش نبود.چراغ سبزشدوپیش ازجواب دادن پسرها، دخترهاتخت گازگریختند.سرخوشی شان آشفته دیدن پسرهابود.معمولا یکی ازپسرها،احتمالامهربان ترین یا حریص ترین شان،سرتکان میدادو برای خداحافظی دست بلند میکرد.سوزان ازپنجره عقب زاغ سیاه مهربان ترین راچوب میزدوطوری میخندیدکه پسرک تمام شب باهاش خوش میماند.پسر های خوش تیپ نامهربان تنهاهمانجامی ایستادند.آنهابه مسخره شدن عادت وهمیشه این کارراخوش داشتند.مثل پسرهای دیگر هیچکدام به دخترهااهمیت نمیدادند.
      علیرغم آنچه دخترها میگفتند،تمام پسرهامشابه نبودند:مجبوربودی راهت راازمیان گوناگونیشان کورکورانه طی کنی وکیفیت ناپیدای آنهاراکه میتوانی باهاشان زندگی کنی حدس بزنی.
       سالهابعدتوکالج هم اطاقیش بهش گفت:
«توهمیشه دنبال مهربوناوملاحظه کاراواونجورتیپاهستی.منظورم اینه که جای خنده وشوخی کجاست؟من ازاین جورآدمامتنفرم.اوناخیلی انسان ومثل اون گهین که هر روزواسه م دردسردرست میکنه.
«آره،امادردسرسازم واسه ت دردسردرست میکنه.»
   اینهاراکه گفت به ناخن شست پاش اشاره کرد،گرچه افرادی را که دیده بودهیچوقت به ناخن شست پاش توجه نکرده بودند.
«گرفتاری میادخونه.اون میخزه تو.اون مسریه.»
هم اطاقیش باطنز پیچیده ش گفت:
«من میتونم اونو انتخاب کنم،من یه دختر سنتی هستم.»

*
    سوزان بایکی ازمهربانها،یکی ازآنهاکه برات دست تکان میدهند،ازدواج کرد.توگالری هنری «وانس»سانفراسیسکو به نقاشی غولی که به انگشت اشاره و قندیلهای آویخته ازآن اشاره میکردخیره شده بود.آدمی که کنارش ایستاده بودگفت«بوی یه چیزی رواستشمام میکنی؟»
سوزان ازبه هم خوردن تمرکزش خودرا عصبانی حس کرد.مردبوکشیدوبه سقف خیره شد.استعاره وطنزی،که واقعادنبالم بیا؟سوزان کمی بوی تخم مرغ گندیده استنشاق وباسرتائیدکرد.
    مردبه طرف دراشاره کرد.میزباگیلاسهای شراب روش کناردفترامضاهارا گذشت وگفت«بایدازاینجاخارج شیم،این یه نشت گازپیش ازانفجاره.»
سوزان گفت«ممکنه بوی رنگ نقاشی هاباشه.»
«بوی نقاشی ها؟بوی گازانفجاری میدن؟حرف عجیبیه.»
«میتونه حمله مدرنیستابه تماشاچیاباشه؟»
مردشانه ش راتکان داد«خب،اون بوی تخم مرغ گندیده یاگازطبیعی است. یکی ازاین دوتاست.من چیزای عجیب رو دوست ندارم،بیابریم بیرون.»
مردتوراه خروج خودرا«الیجاه»معرفی کرد.سوزان خندید،مقداری ازشراب سفیدی که فراموش کرده بودبگذاردوباخودآورده بودروی لبه پائین دامن پیرهنش ریخت.مردازجیبش یاجائی دیگردستمالی تزئین شده باحرف «ئی»که احتمالاحرف اول الیجاه بود،بیرون کشیدوبه سوزان داد.یک دستمال تزئین شده!شاید پولداربود؟
مردگفت«شروع کن،پاکش کن.»
   سعی کردازکشیدن دستمال رولباسش سوء استفاده نکند.درعبورومرور رهگذرهاو وزوزپرصدای لامپهای نئون بالادستمال رادست سوزان دادو وادارش کردشراب راازلباسش خشک کند.هوائی ازهمدردی ومهربانی بیرون داد.نگاهی هم به نگهبان داشت وانگارعضوسابق نیروی دریائی بودونفسی عمیق کشید.خدامیدانداویا هرآدم دیگری این مهربانی راازکجا پیداکرده بودند.
«الیجاه»
       سوزان نگاهش کرد.اتوموبیلی دردوردست بوق زد.آسمان غروبگاهی نویدباران میداد.خنده الیجاه ادامه یافت:یک پسردرشت گوشه خیابان به مردی خوش تیپ وخیالاتی،امامحکم تبدیل شد.یک شستش داخل یک حلقه کمربندبودویک لامپ خیابانی پشت سرش رشته ای هاله مانند بهش میداد.ازنظرفیزیکی چارچوب موش سالن ورزش راداشت.این فکر عجیب به سرسوزان زدکه پوست اوباید مزه شکرداشته باشد.نگاهش مهربان بود.مهربانی همیشه سوزان راجذب وزانوهاش راسست میکرد.
«الیجاه مقدس؟«آخرسرهمه این سئوالاراکی جواب میده؟این بابا؟پدر ومادرت بایدمذهبی یاهمچین چیزی بوده باشن.»
الیجاه حوصله ش ازموضوع سررفته وبه طورمبهم گفت:
«آره،یاچیزی،واقعااوناچی بودن.اونا دوست داشتن تواطراف عهدعتیق پرسه بزنن.اونا به اون اعتمادکردن.اوناکشاورزبودن،واونابه نابودیا اعتقاد داشتن.اما وقتی مجبور باشی اسم شخص خودتوتشریح کنی،تو.... خب،این یه گفتگوی رضایت بخش نیست،مگه نه؟»
الیجاه شیوه ای خاص وتفکرانگیزتوحرف زدن داشت که متقاعدش میکرد. انگارچنددقیقه پیش درباره جملاتش اندیشیده وتنهاحالابه سراغ گفتن شان رفته بود.
سوزان سرفه کرد«حالاچی کارمیکنی،الیجاه؟»
گفت«آه،این قضیه مربوط به بعده.مشاغل تومرحله بعدمطرح میشه.اول اسم خودتو بهم بگو.»
گفت«سوزان.واسه معرفی خیلیم زیاده.»
سوزان به طرف جلوتکیه زدتاخنده بزرگ خودرا نشان دهد.
«این شراب.خیلی بده.ازریختنش خوشحالم.میتونم بقیه شم بریزم؟»
بیشترازیک جرعه دیگر نداشت،حس کردحسابی مست است.
الیجاه انگشت اشاره خودرا وارونه وکراواتش راسفت وبه پیاده رواشاره کرد:
«خب،میتونی بریزیش اینجا،یااونجا.»
سوزان گیلاس شراب راتو جوی پرت کردکه شکست.
«اون شراب سفیده.شراب سفیدلکه نمیکنه. »
       بیست دقیقه بعدتوکافه ای نزدیک «امبارکدرو»،سوزان فهمیداویک رزیدنت کودکان باعلاقه ای خاص دراختلال«میتوکندری»است.حالافهمید توخیابان باهمان شیوه ای که یک دکتربه کودکی نگاه میکنداورانگریسته بود.سوزان هم یکی ازکارکنان روانپزشکی اجتماعی بود،بایک محل خالی کاردر انتظارش دریک کلینیک سرپائی تو«میلبری».سوزان والیجاه شماره تلفن شان را به هم دادند.آن شب باملاقات آنهالرزیدوسوزان نتوانست بخوابد.سه روزبعدهنوز میلرزیدوتاریخی رامطرح کرد،کاری کردکه مادرش سفارش کرده بودهرگزبامردی نکند.شام خوردندو رفتندسینما.الیجاه درفاصله پیش نمایش خوابش بردو ساعت بعدهم بیدارنشد. مردبیچاره،کارخیلی ازپادرش آورده بود.سوزان مزاحمش نشدتافیلم راتعریف کند.اوهم خسته ترازآن بودکه به موضوع توجه کند.
   الیجاه به آنصورت که سوزان ازش انتظارداشت،برای متقاعدکردنش تایک ماه پیش دستی نکرد.تویک کرمحلی دربرنامه ای به انضمام«جی مینور» وان ویلیامز مس صدای سوزان راشنید.سوزان یک سولوهم درمقیاس باز از بندیکت اجراکرد.الیجاه بعداورا توپذیرش پیداکرد.سوزان رانگاه که کرد برای اولین بارچهره ش باچیزی واقعی توام باآن تمایل،خشم واعجاب وعشق واقعی ازهم بازشد.قهوه زیرزمین کلیسارامزمزه کرد.صداش کلفت شد:
«خیلی جالب!صدات خام بود!»
«خام»،مجموعه ای ازصفتهای نامتعارف شبیه آن داشت.مجموعه ای از آنهاراداشت.«فدائی»یکی دیگرومتعهدیکی دیگرش.همیشه آن صفتهارابه کارمیبرد.سوزان قبلاهیچ مردی راندیده بودکه باآن صفتهاراحت باشد.

*
       چندماه بعداردواج کردندوماه عسل شان رارفتندپراگ.برنامه داشتند توخرت پرت های اروپابچه کاری کنند.درپروازبرفرازآتلانتیک هواپیماچندتکان که خورد،الیجاه سوزان راتوبغلش گرفت.توصندلی کنارشان،دو جوان باهم نشسته بودندوهواپیماتلوتلو که خورد،زن خودرابامجله ای بادزد. مردبندهائی ازسرودهای انجیل راباصدای بلندمیخواند:
«هزارمرتبه خواهدافتاد،وده هزارمرتبه روی دست راست.»
هواپیماجفتک اندازی هم که کرد،بازهم سرودخواند.مسافرها عصبی خندیدند.خدمه پروازبه تندی چرخهای نوشیدنیهاراحرکت دادندوعقب هواپیمانشستندومشغول حل جدول کلمات متقاطع شدند.زن صندلی کنارسوزان عذرخواهی کردوشتابان به طرف دستشوئی دوید.باعجله دویدوسرش راتو کاسه دستشوئی که میگرفت دستش جلودهنش بود.برکه گشت،همراهش به انجیلش خیره بود.جایش راباسوزان عوض کرد.الیجاه حرفهائی به زن مریض گفت که سوزان نتوانست بشنود، درنتیجه زن آرام شد.
      چه نیروی عجیبی داشت که میتوانست آرامش دهد؟به همه طرف پروازش میداد.دقیفابه عنوان یک دکترآموزش ندیده،دکترتمامی راههائی بودکه به ریشه هامنتهی میشد.بهش نگاه کرد،به موهاش بارگه های خاکستری.باناراحتی به مهربانیش وبه امکانات حاصل ازآن اندیشید. تقریباهمزمان غلبه برعشق وغروری رادرخودحس کرد.
         درپراگ توهتلی ازدوران شوروی اقامت گزیدند.بوی پیاز،کلرین وبورش میداد.لابی سقفهارامنعکس میکرد.اطاقهاتوطبقه بالاکوچک وبسته وترس آوربودند.تلوزیون کارنمیکرد.تمام علائم مزخرف بودند.«پوزور!»، مثلاچه چیز معنی اخطار میداد!اخطارازچه؟علائم باحروف بیصدانامفهوم بودند.پراگ اصلامحل درخشان تولدکافکانبود.هنوزهم سوزان باورداشت شهربهترین جابرای باردارشدن است:
«تومرحله اول آدم همیشه مقداری سکس جادوئی نیازداره واینجاتنوع قدیمی خاصی داره»
الیجاه انگارازاین قضیه سرحال بود:صبح روزدوم توهتل روبه روی پنجره ایستادوجمجمه خودرا مالش داد،درموردکیفیت هوای پراگ اظهارنظرکرد:
«سنگی،مثل یه قصر.»
به دلیل اینکه همیشه بابداهه گوئی یک دکتردرباره بدن،لخت میخوابید،لخت جلوی پنجره ایستادو اطراف راارزیابی کرد.سوزان فکرکردآنجارابه دعا کردن مردم تومیدان واتیکان تشبیه میکند.امانه،تو مرحله بعد فکرکرداواصلا چیزی رابه پاپ تشبیه نمیکندوشروع کرده به فکرکردن درباره لخت بودن.الیجاه به همان اندازه روح،به جسم هم عشق میورزید.دوست داشت دربرابرسوزان لخت به زانودرآیدوشکمش را ببوسدوبه ناله ای ملایم واداردش.
سوزان روی نقشه ای راکه الیجاه هم خوانده بودباشست نشان داد وگفت:
«بایدیه جائی بریم.دوست دارم میدون قدیمی شهرو ببینم.بایدواسه رفتن به اونجاترامواسوارشیم.واسه رفتن حاضری؟»
الیجاه گفت«درباره رفتن به کلیسای لورتوچی فکرمیکنی؟اون دقیقا اینجاست.میتونیم باده دقیقه پیاده روی اونجابرسیم وبعدبریم تورودخونه.»
دورخودچرخیدوبه سوزان نزدیک شد.روتخت کنارش نشست،دستش راتو دست خودگرفت وگفت:
«کلیساخیلی نزدیکه.اول ازهمه میتونیم همه جاشو خوب ببینیم.»
سوزان گفت«حتما.»
سوزان ازروکتابهای راهنماهیچ چیزدرباره کلیسای لورتو به خاطرنمی آوردو نمیتوانست حدس بزندچراالیجاه میخواست آن را ببیند.الیجاه دست سوزان رابلندکردویکایک انگشتهاش رابوسیدکه همیشه اورا میلرزاند.
سوزان بهش تکیه کردوگفت«آه،عزیزم.»
    الیجاه تنهامردی بودکه تو عمرش دوست داشته بود.سوزان هنوزتلاش میکردبه این دوست داشتن عادت کند.تمام تلاشش راکرده بودتاازحس هراسی که اغلب درباره اوداشت بگریزد:
«آگاهیش،علاقه ش نسبت به بچه،تجلیل خاموش عاشقانه ای که متوجهت میکنه،بذله گوئیش،پشت کارش توورزش،دست ودل بازی وسفتی عجیبش توخلوتت،کجامیتونی یه آدم دیگه اینجوری پیداکنی؟»
      ماندنشان تویک هتل بداصلامسئله ای نبود.هیچ چیزدیگری مهم نبود.سوزان پرسید«تواون کلیسا چی هست؟چی شده که داریم میریم اونجا؟»
الیجاه خنده ای تحویل سوزان دادوگفت«بچه ها،صدهابچه.بچه مااونجاست.»
لباس بیرون شان راکه پوشیدند،بلوهورسکارابه طرف نقطه ای که رونقشه احتمالاکلیسا بودرفتند.صبح اواخرتابستان سوزان هوای مرطوب پائیزی وطنزخاص چک راباابرهای باریک پیچکی که شبیه یادداشتهای تعهدنامه هاآسمان رانخ پیچی میکردند،حس وردیابی کرد.الیجاه دستش راگرفت وخیلی محکم چسبیدش.همانطورکه واگنهای تراموارامیگذشتند تمام راههای اطراف راچک میکرد.پوزور معمولی واخطارهادردوطرف سکوها عرض وجودمیکردند.به آنها میگفتندمواظب همه چیزباشید. تراموای شماره ۱٨ازبالای تپه به طرف آنها وغرب سلانه سلانه وساکت میخزید.
       پانزده دقیقه بعدتوکلیساایستاده بودند.ازآنهمه فضای ایجادشده اضافی روی صحنه درخوداحساس آرامش کرد.الیجاه راست گفته بود: تصاویرحک شده بچه تمام فضای موجودرادرخودگرفته بود.آنهاراازهمه طرف احاطه کرده بودند.ازروبه رو،ازتومحراب،ازپشت سر،نزدیک سقف جایگاه کرکه تصاویرحک شده بچه های قشنگ انواع ابزارموزیک رامی نواختند.همه دیوارها نوزادهای بالدارگوشت آلودرادرحالتهای گوناگون فرشته های شادی روی خودداشتند.سوزان هیچ وقت آن همه مجسمه بچه دریک جاندیده بود.بچه های قشنگ جزاشتغال به ورجه وورجه های نفس گیر،هیچ کارمهم دیگری نمی کردند.رهااززمین وجاذبه هاش مشغول بازی ودعوت به عبادت بودند.چه سعادتی!خدادردرون بچه هابود.بایدبالارا نگاه میکردی،وگرنه نمیدیدی شان.نظم فرشته هاهمیشه بالای سرت بود.صلیب کوچک تومحراب درمقابل ودرسطح چشمهات استراحت میکرد. دراین شیرخوارگاه فرشته هاظاهراناچیز،نامهم وازرده خارج بودند.یک مرتبه بچه هائی که به مقوله مصلوب شدن مسیح اهمیت نمیدادندیادرست نفهمیده بودندش،مراسم عذاب معروف را باشیپورنواخته بودند.
سوزان کنارگوش الیجاه زمزمه کرد:
«اوناعاشق بچه هاشونن،اونانوزادارو می پرستن.»
الیجاه گفت«آره.»
      سوزان بالاوالیجاه رانگاه کرد.چهره ش راحالتی ازبزرگترین آرامش درخودگرفته بود.انگاردریک نوع ازقلمروپادشاهی بودکه جایگاه هرچیزرامی دانست.بهرحال اوپزشک اطفال بود.
      الیجاه به یکی ازبچه هااشاره کردوگفت«اون روزابچه های کوچک سفرای خدابودن.اون یکی رونگاکن،یه جور خنده شهوت انگیز.یه جور دانائیه.»
سوزان باانگشتش لکه ای راازگونه ش پاک کردوگفت:
«گشنه ای؟الان نهارمیخوای؟»
    الیجاه توجیبش راکندوکاوکردویک سکه پنج سنتی بیرون کشید،طوری تودستش نگاه داشت که انگارمیخواست تودست سوزان بگذارد،دوباره تو جیبش گذاشت.
«ماتازه رسیدیم اینجا.هنوزوقت نهارنیست.کمترازدوساعته که ازتختخواب بیرون اومدیم.عاشقتم.»
ومقولاتی ازاین سنخ یعنی درواقع هیچ،گفت:
«امرزوصبح بهت گفتم؟مثل دیوونه ها دوستت دارم.»
صداش به طرزی عجیب اوج گرفت.گردشگران دیگرکلیسا به آنها خیره شدند.عشق شان آنقدرآشکاربود؟روزگذشته بیرون کنارفواره ای نشسته بودند.سوزان مردوزن جوانی را دیده بود.عشاق قاطعانه توصورت هم نگاه میکردندوبه لمبرهای هم میکوبیدند.هردوشان ازتمنادیوانه بودندوبه نوعی ازش آرامش میگرفتند.
سوزان گفت «آره.»
وهمان لحظه بادسردی درونش،درست توشکمش وبعد نزدیک ستون فقراتش رادرنوردید«آره،گفتی.ازآوردنم اینجاممنونم،عزیزم.وموافقم که باید موزه کافکام بریم هنوز.امامیدونی چیه؟لازمه توجه کنیم که میتونیم بلیط امشب اوپرای«عروسی فیگارو»روگیربیاریم.وبه هرحال،قبل ازاین که بریم تواون هتل،من میخوام درباره یه چیزائی حرف بزنم.»
الیجاه پائین وسوزان رانگاه کرد«اون که جالبه.الان بهم نگفتی منو دوست داری!»
خنده ش پژمرد«من گفتم دوستت دارم.توبلیط اوپرارو یادآوری کردی. امیدوارم واسه م دلسوزی نشه،اماعشق به طرف تو اومدوبرنگشت. قضیه چیه؟یعنی من کاراشتباهی کردم؟»
«اون یه اشتباه بود.نه،یه دقیقه صبرکن.تواشتباه میکنی.من اونو گفتم. گفتم که دوستت دارم.اونو بارهاگفتم.این دفه که گفتم تواونو نشنفتی.»
الیجاه مثل اسبی غمگین سرش راجلووعقب تکان دادوگفت:
«نه،من اینجوری فکرنمیکنم.تواونو نگفتی.»
همزمان یک گروه گردشگرآلمانی واردراهرو ورودی شدند.سوزان گفت:
«خب،حالادوستت دارم.همین لحظه حاضردوستت دارم.این یه عذرخواهی کوچکه واسه یه دعوا.بیادرباره یه چیزدیگه حرف بزنیم.»
الیجاه به یک کودک-فرشته اشاره کردوگفت:
«اونارو،چطوره درباره اون باشه؟اون بچه ماخواهدبود.دکتراینو میگه. »
فرشته ای که اشاره کرده بودمثل همه دیگران بال داشت. انگارخوشامدبگویددستهاش به اطراف بازبودوبالهاش کشیده وانگارمی خواست پرواز کند.
       کلیساراترک کردند،به طرف پائین خیابان وشهرقدیمی پیاده راه افتادند.به زنی دیوانه باموهای ژولیده خاکستری برخوردند،تنهادودندان تودهنش پیدا بود.ساک خریدی پرازلباسهای کهنه باخودحمل میکرد. ازکوچه ای ظاهروسرفه کنان توپیاده روبه آنهانزدیک شد.باتندی بازبان تندچکی شروع به حرف زدن باآنها کرد.به شانه های هردوشان سقلمه زدتااشارات نامفهومش رابه آنها بفهماند.جزطرزخیره شدنش به آنها، هرچیزدیگری درباره او غیرقابل ترجمه بود.انگاردرگیرنوعی پیشگوئی بود. سوزان حس کردپیرزن به هردوشان میگویدزندگی آینده شان چگونه خواهد بود:
«شماسرآخربرمیگردین به اون هتل بدتون،هردوتون.»
سوزان تصورکردپیرزن آنهارابه زبان چکی میگوید:
«شمابه آرزوتون میرسین.بااون شوهرخوش قلبت آبستن یه بچه میشی. زایمون اولت یه پسره.توتشخیص میدی آبستنی،واسه این که شب با تصویر پسرت می خوابی.خواب یه تمشک غول آسارو می بینی.چی جوری من همه اینارو میدونم؟منو نگا کن!این شغل منه که بدونم.من عقلمو ازدست داده م.»
         الیجاه زن راملایم باآرنجش ازسوزان دورکرد.دست زنش راگرفت وازخیابان گذشت.سوزان خودراازچنگ شوهرش رهاوپشت سرش رانگاه کرد.عجوزه فریادمیکشید:
«تومیری به شکل وحشتناکی به شوهرت حسادت کنی!به خاطر زنی که تواونه!»
    پیرزن به زبان چک فریادکشید،یاسوزان آنطورتصورکرد،امابه نوعی که حس نمیشد.سوزان بازهم سعی کردمعماراکشف کند.تراموائی که تو ایستگاه«مالوسترانسکه »می ایستادخیلی ملایم بهش زد.سوزان دورخود چرخیدو زمین خورد.هیاهوی پشتبندش،مردم دوره ش کردندو الیجاه پرسشهای مزخرف تخصصیش راشروع کرد.سوزان همه راکمی محومی دیدومی شنید.همه به جزشوهرش بازبان چکی یاانگلیسی پرلکنت حرف میردند.سوزان پیش ازآن که بفهمدچه شده بلندشدسرپا ایستاد.به جماعت کمی که دوره ش کرده بودندنگاه کرد،گردشگرهاو شهروندهابودند.کوشش کردخودراسلامت نشان دهد،باهاشان خوش وبش کرد.بعدازانجام این کارهاوخیره ماندن مردم بهش متوجه شدانگار اظهارارادتش نامناسب بوده.
الیجاه گفت«خدای من، واسه چی اون کاروکردی؟»
سوزان گفت«حس کردم اون کارو دوست دارم.»
کارشناسانه لمسش کردوگفت«حالت خوبه؟کجاتوصدمه زد؟اینجایا اونجا؟»
سوزان گفت«اون هیج جامو صدمه نزد،فقط یه تکون خوردم،تعادلمواز دست دادم.نمیتونیم بریم نهار؟»
راننده ترموابه زبان چکی باهاش حرف میزد.سوزان نادیده ش گرفت.به پائین شلوارجین خودخیره شد«ببین؟خراشم ورنداشته م.»
الیجاه نصفه نیمه نالید«توتقریبازیرچرخاافتادی.»
«واقعا،الیجاه لطفا.من سرحالم.هیچ وقت سرحالترنبوده م.حالانمیتونیم بریم؟غریبه هاهنوزبه طرفش پچپچه ویکی ترجمه میکرد.آرام که گرفتندو بعدازچنددقیقه دنبال کارشان رفتند،سوزان احساس راحتی عظیمی داشت.نمیخواست هیچکس به عنوان یک قربانی بهش فکرکند. اوهیچوقت قربانی هیچکس وهیچ چیزنبود.شایدشوکه شده بود.
الیجاه گفت «وحالاکجائیم؟ماتقریبا تویه کلیسابوده یم،یه بچه دیده یم،با یه دیوونه حرف زدیم،یه تصادف داشته یم وتازه یازده ست.»
«خب بگذاریه قهوه بنوشیم،اگه نمیتونیم نهاربخوریم.»
       خیابان راکه میگذشتندبازوی سوزان راگرفت وبه طرف یک کافه تو پیاده روبایک حفاظ سبزرفتند.تخته اعلاناتش انگاراشاره به ارتباط نام کافه بایک نوع گوسفند داشت.خورشیدهنوزباروال توریستیش دیوانه کننده می تابید.زیرسیگاریهای میزآنهاترک داشت.زیرسیگاریهاروهمه میزها گذاشته شده بودند.مردی لاغروباریک باریشی سفیدبایک کلاه بره کنارمیز       نزدیکشان سیگارپشت سیگار دودمیکردوبابی تفاوتی خشکی به سوزان والیجاه خیره مینگریست.سوزان خواست بگوید:
«آره،خیلی خب،ماتوریستای احمق آمریکائی هستیم،مثل تموم اونا،اما همین الان یه ترموابهم کوبید!»
گارسون بیرون آمدسفارشات شان رابرداشت.دواسپرسوبود.
الیجاه نشست،اطراف راپائیدوپرسید:
«تواون چیزوکه میامدندیدی؟خدای من،بافاصله یه اینچی ازم گذشت.»
سوزان گفت«به من نزد،اینوبرات توضیح دادم.من هل داده شدم.هل داده شدم وتعادلمو ازدست دادم وافتادم.ترمواتقریباساعتی دومایل سرعت داشت که اون قضیه پیش اومد.»
الیجاه گفت«نه،اونجورنبود.قبلاکی اون قضیه پیش اومده بود؟»
«الیحاه،اون قضیه اتفاق افتاد.من توفکرنبودم.اون زنه،اونی که دیدیمش، اونی که به طرفمون فریاد میزد...»
«اون فقط یه پیرزن دیوونه بود.این تموم چیزیه که اون بود.پیرای دیوونه همه جاهستن.تاریخ اوناروتشویق میکنه واونام فریاد میکشن،هیچکس گوشش بدهکارنیست.»
«نه،نه.اون بامن دادوبیدادمیکرد.اون به من اشاره کرد.رو این اصل من نگایا توجه نکردم.موضوع واقعاعجیب اینه که میتونستم حرفاشو بفهمم. منظورم اینه که اون بازبون چک یانمیدونم چی حرف میزد،امامن تونستم بفهمم.»
الیجاه گفت«سوزان»،گارسون بادوفنجان اسپرسوآمدوباظرافت دوطرف زیر سیگاری ترک خورده گذاشت.
«لطفا،اون یه توهمه.منوبه اشتباه ننداز.این یه انتقادنیست.من هنوزم عاشقتم.توهنوزخوشگلی.خدای من،توخوشگلی.خوشگلیت منومیکشه. توچیقدخوشگلی!به سختی میتونم نگات کنم!»
سوزان خودرابه عقب تکیه داد«میدونم،اماگوش کن.اوکی،باشه،اون یه توهمه.اینوفهمیدم،امااون بهم گفت که به توحسادت میکنم.اون یه تکه شو نفهمیدم.»
سوزان فکرکردبهتراست آن تکه راکه پیرزن گفت شما صاحب یک پسر    میشویدیادآوری نکند.
«حسادت؟حسادت به من؟واسه چی؟»
«زنه ن....گفت.»
«خب،بعدش.»
«اون گفت آبستن میشم.»
«سوزان،عزیزم!»
«واین که من توشب همخوابی خواب یه تمشک غول آسارومی بینم.»
«آه،به خاطرمسیح!یه تمشک.لطفا تمومش کن!»
«توداری بی اعتنائی میکنی.من دارم جدی میگم.پیش ازاین کی اینارو گفته م یااینجورکاراکرده م؟خب،خیلی خب،ممکنه چندباریم کرده باشم. امامن نمیتونم این کارو نکنم.»
    مردی که نزدیکشان نشسته بودکلاه بره ش رابرداشت،قبل ازگذاشتن روسرش لحظه ای بالاگرفت.الیجاه بهش گفت:
«آره،اون درسته،متشکرم.»
مرداسکناسی صدکرونی ازکیفش بیرون کشیدوانداخت رومیز.الیجاه گفت:
«سوزان مابایدبرگردیم هتل،همین الان،اوکی؟لطفا؟»
«واسه چی؟من خوبم.هیچ وقت به این خوبی نبوده م.»
       الیجاه به سوزان خیره شد.میخواست سوزان رابرگرداندتو هتل. وانمودکردمیخواهد باهاش عشق بازی کندو عملیات سکسی انجام دهد.عملیات سکس بهانه ای بودتابتواند یک سری کامل معاینات پزشکی ازسرتاپاش به عمل آورد.سوزان خاصه درلحظاتی که پزشک درون ونیروی خلاقانه ش عشقش راتشدیدمیکردازاین اشکالتراشیهای کامل ازش دیده بود.
    چیزی که سوزان توروءیادیدیک تمشک نبود.عجوزه آن تکه رااشتباه گفته بود.سوزان یک درخت راخواب دید.یک صنوبرسفیدکه توجنگل وکناررودخانه ای رشدمیکرد.بادمیوزیدودرخت وشاخ وبرگش تکان میخوردو صدای سوتی شبیه نفس کشیدن میداد.

*
       اسم پسرشان راگذاشتندرافائل،مثل میکائیل اسم یک فرشته بود.الیجاه ادعاکردهمیشه دوست داشته الیحاه باشد.روی این اصل آنها توگوگل دنبال اسامی فرشته ومقدس گشته وبه تندی اسامی ئی مثل زادکییل ویرامیل که خیلی بیگانه بودنددورانداخته بودند:اسامی تبعیددر زمین بازی بودند.مادرسوزان فکرکرداسم یک فرشته رارو بچه گذاشتن ودادن اسامی بادیدبالا بهش فوق العادبدیمن است.بچه شبیه خانواده سوزان ازکاردرآمدو به اشیاء موردتوجهش خیره میشدومثل پدرسوزان به سادگی میخندید.خویشاوندان سوزان به مرورکوتاه آمدندوشکایت درباره رافائل بودنش رامتوقف کردند.به هرحال،عهداسامی قدیمی برگشته بود. لازم نبودبچه یک کشاورزغرب میانه باشی که یکی ازاین اسامی راداشته باشی.تو سانفرانسیسکووتوبلوک خودشان آموس نامی بچه یک جفت دورگه بود.سارییل نامی متعلق به یک جفت همجنس بازبود وگابرییل یک بچه پرحباب کنجکاومثل یک گربه توخانه پهلوئی شان زندگی میکرد.
         راقائل راازبیمارستان به خانه که آوردندروال رابراین گذاشتندکه اگر الیجاه توخانه بودوتوبیمارستان نبودخوراک شب بچه رابهش بدهد.یک پنجشنبه شب سوزان به طبقه بالارفت و دیددرحالیکه بچه قنداقی شان تودست راست الیجاه درازشده،شیشه شیرمادرراتودست چپش گرفته. اطاق رابرای خوشایندپسربچه رنگ آبی زده بودند،سوزان هرازگاه هنوز می توانست بوی رنگ رااستنشاق کند.ستاره های چسبنده روسقف چسبیده بودند.ترکه ای نازک درون سوزان راگزید،ترکه ای دیگرهم گزید. آنهاراجسمی حس کرد.شوهر وپسرش رانگاه کرد.نفسش بندمیامد، گفت«اونو به شکلی غلط رو دستت بلن کردی.»
رافائل مکیدن شیرازشیشه راادامه دادوالیجاه گفت:
«همونجورکه همیشه نگاهش میداشتم،الانم نگاهش داشته م.این یه رازبزرگ نیست،من میدونم بچه هارو چی جورنگاه دارم،این کاریه که من میکنم»
    سوزان صدای زنگ دوچرخه ای راازبیرون شنید.صدای بم آمپربالای رادیوی یک اتوموبیل نزدیک شدوپائین بلوک فروکش کرد.سوزان باتلاش فراوان نفس کشید:
«اون ناراحته.تونمیتونی بگی نه.نگاش کن چی جوری مچاله شده؟»
الیجاه بچه رارو شانه ش بردتاآروغ بزندوگفت:
«دقیقانه،تونمیتونی بگی.اون خیلی عالی شیرمیخوره.»
ازهمانجاکه نشسته بودبالاوسوزان رانگاه کرد«این شغل منه.»
سوزان بهش گفت«چیزائی هست که من نمیتونم تحمل کنم.یه دقیقه بدش من.سعی میکنم ازش سردربیارم.»
      وارداطاق شدوبه طرف میزمتحرک رفت.روکف اطاق خیره شد،سعی وفکرکردچگونه افکارعجیبی که داردوقریب الوقوع است به الیجاه بگوید. بارسنگینی راکه درخودحس میکردیابایدباصدای بلند میگفت یامیمرد.
«بهت گفتم تواونودرست نگانداشتی.»
«من بهت گفتم درست نگاداشته م.»
       سوزان گفت«الیجاه،من نمیخوام اونجااونوشیربدی.نمیخوام نگهداریش کنی.اینجامن مادرم،نه تو!»
«چی؟داری شوخی میکنی.تونمیخوای من ازاون پرستاری کنم؟همین الان؟یاواسه همیشه؟»
«من نمیخوام ازرافائل پرستاری کنی،واسه یه دوره.»
«خیلی مسخره ست،ازچی حرف میزنی؟»
«نمیتونم این کارتو تحمل کنم.چراشو نمیدونم،امانمیتونم.»
«سوزان،حرف خودتو گوش کن،گوش کن چی داری میگی.تو نمیتونی یه همچین تصمیمی بگیری،هیچکدوممون نمیتونیم.منم به اندازه توازاون سهم دارم.تموم کاری که من میکنم نگاهداشتن شیشه شیرتوستم و رافائلم میمکدش.حالام روشونه م گرفتمش که آروغ بزنه.»
      الیجاه حالت ملایم پزشکی وتقریباتشخیصی توچهره ش داشت وسوزان راوارسی کرد.
«دقیقا،نه.فکرنمیکنم به گفته هام توجه کنی.»
    سوزان نگاه اندوهگینی به اودوخت،حتی چیزی که حس میکرد خشمی مثبت بود.ازنظر درونی بااین انگیزه پایداری میکردکه کودک را ازمیان دستهای الیجاه بیرون کشد.ازطرفی این انگیزه را،گرچه نه منحصربه فرداو،واقعیتی حیوانی دید.ازطرف دیگردرخوداندیشید:هرمادری همین حس رادارد.هر مادری همین حس راداشته.وقتش رسیده که برخیزم.سوزان میرفت که این یکی رامثل فشاربعداززایمان ونامتعادلی هورمونی یادمدمی مزاجی زنانه باگچ نشانه گذاری نکندونگذرد.به این واقعیت رسیده بودونمی خواست بگذاردازکنارش بگذرد.حس کردبرخاسته است:
«تونمیتونی مادرش باشی.تونمیتونی این کاروبکنی.من به تواجازه نمیدم.»
الیجاه گفت«سوزان توتو این لحظه هستی،به این حالتت مسلط میشی.»
رافائل توصورت الیجاه آروغ زد«نه،من به اون مسلط نمیشم.هیچوقت بهش مسلط نمیشم.وتوی فلان کاره م دیگه بهم نمیگی بهش غلبه میکنم.»
الیجاه باتظاهر به خونسردی گفت«لطفافریادنکش!»
«اینجاقلمروتونیست،قلمرومنه.تونمیتونی اونو تصاحب کنی.»
«داری میری سربگومگودرباره استعارات؟واسه الان اون یه استعاره غلطه.»
«مانمیریم که درباره هیچ چی بگومگوکنیم.بچه رو بگذارپائین!بگذارتو تختش.»
الیجاه چندلحظه ایستادوبادردجزئیات رادرخودکشت.رافائل راپائین آوردوتو تختش گذاشت.پتوئی راکه مادرالیجاه برای بچه دوخته بودروش کشید.جعبه موزیک رازیادکردودورخودچرخید.هردودستش سفت مشت شده بود.گفت:
«من میرم بیرون.الان حتماباید برم بیرون.»
سوزان چشمهاش رابست،بازشان که کردالیحاه گم شده بود...
    سوزان رفت طبقه پائین تلوزیون راروشن کرد.صداش راخفه کرد،نمی خواست باداستان رابطه برقرارکند،توصفحه مردی باعقابی نقش شده رو بازوش تفنگی راروجسمی تیره تودوردست نشانه رفته بود.مردشلیک کرد،شخص نشانه گرفته شده افتاد.اطاقی خیلی روشن توصفحه ظاهرشد،افرادومردهای نیرومندباعجله چیزهائی روکاغذمی نوشتند، فنجان های قهوه ای تودست داشتندوبه تلفنها جواب میدادند.سوزان فکرکرد:
«شایداون یه فیلم قدیمیه. »
       یک زن،احتمالاپلیس،چیزی توتلفن میشنودوباسوت خطرعکس العمل نشان میدهدوبه طرف افراددیگراطاق فریاد میکشد.حالت چهره های به سختی شوکه شده شان بایک صابون تجاری ونشان دادن یک کارتن کرگدنهاویک حمام پرحباب برروی یک میمون پرمسخره بازی جاعوض میکند.این آگهی تجاری نیزجاش رابه یکی دیگرمیدهد باچتر بازهائی که همه باپوزخند وباهم دریک الگوی مهندسی تبلیغی فرودمی آیندویک شرکت بیمه راتبلیغ میکنند.بعدگوینده اخبار محلی باتمسخرمی آیدکه اخبارساعت ده رابگوید.بازبایک آگهی تجاری برای یک شرکت نفت چندملیتی دنبال میشودکه ظاهرااشاره میکندبه پاک سازی محیط وحفظ بچه سیل ها...
          سوزان پای خودراخاراند.شخص دوردست راکه دیگرنبودنگاه کرد. برش که گردادندیک زن جوان بود.یک کالبدشکاف رو میزکالبد شکافی به جای گلوله رومنطقه قفسه وبه طوری آزارنده نزدیک پستان که به سنگینی پوشیده شده ودوربین دستی حریص دیدنش است اشاره میکند.
      حس کردچشمهاش سنگین شدند،بعدیک زن مسن تردیگرتوپراگ باتراموا درهم کوبیده شدکه سوزان فهمیدچگونه توخواب حادثه رادیده.               خوابش میبردکه برگشتن الیجاه رامجسم کرد.سوزان یک لحظه مجسم کردکه شوهرش کجاگم شده اشت.
      بیدارکه شدالیجاه جلوش ایستاده وازگوشه دهنش خون جاری بود. قلمبه کبودی درست زیرچشم چپش شکل میگرفت.مفصلهاش خونین وورم کرده بودند.چهره ش راحالت دفاعی سرخوشانه ای درخودگرفته بود. تلوزیون راخاموش کرده بود.انگاربه طریقی ازش بیرون آمده بود.
سوزان برخاست وخودرابهش رساند«توخونین ومالینی که!»
الیجاه دستش راکنارزد«ولم کن خونین ومالین باشم.»
«توچی گفتی؟»
       خندان وخشنودبود.خنده ش شبیه یکی ازخنده های توصورتهای فرشته های کلیسای لورتوبود.
سوزان پرسید«چی اتفاقی واسه ت پیش اومده؟گرفتارزدوخوردشدی؟ خدای من!لازمه یه خرده یخ یا یه چیزی روش بگذاریم.»
دوباره سعی کردخودرابه الیجاه برساند.ازش فاصله گرفت.شق ورق ایستادو گفت«گوش کون،تنهام بگذار!میخوای بدونی چی اتفاقی افتاد؟ این اون چیزیه که پیش اومد:ازدست تو عصبانی بودم و شروع به راه رفتن کردم.تاپارک آلتاپلازا رفتم.داخل پارک شدم.میدونی پارک کجاست؟وپله های شیبدارخیابون کلی؟اصل قضیه اینجاست.میخواستم یکی روبکشم. این یه نوع حرکت تازه ایه تو من،تمایل به کشتن یکی.منظورم اینه،دنبال یکی نبودم که بکشمش،اون چیزی بودکه بهش فکرمیکردم.سعی میکنم اینجاصادق باشم.پله هاروبالارفتم وخودموروبالاترین محل دیدم،باچشم انداز،بامعروف ترین چشم اندازشهر.
      همه این چشم اندازرو ستایش میکنن.ازاون بالاتوتاریکی رونگاو فکرکردم یه جیغی شنفتم.ازیه جائی ازدوردست،میدونی،رفتم طرف اون، رقتم طرف جیغ،هرکسی این کارو میکرد.راهموکشیدم رفتم توسایه ها، چیزی که دیدم این یه چیزدیگه بود.
«این چیز؟»
«آره،درسته.این چیزدیگه.اون دونفراون دختره رو میزدن،لباساشو جردادن وسعی کردن بخوابوننش روزمین.یکیشون دختره روروزمین نگاداشته بود،میدونی،اون یکی دیگه شلوارجینشو پائین کشید.هیچ کس دیگه ای اون اطراف نبود.رو این اصل واردقضیه شدم.فکرشم نمیکردم.رفتم جلوو یاروروکه دختره روخوابابونده نگاداشته بودچسبیدم وکوبیدمش.اون یکی دیگه بلن شدو کوبیدروکلیه هام.دختره،فکرکنم بلن شد.نه، میدونم اون وایستاد،واسه اینکه یه چیزی به اسپانیش گفت وفرارکرد.داشتم بااون دونفرمی جنگیدم،دختره خودشو نجات داد،اصلاوانایستاد.میدونم که فرارکرد،واسه این که وقتی یارو پشت سری رو باساعدم کوبیدم،دختره رو درحال فراردیدم،دیدم که پاهاش لخت بود.»
«این حادثه توآلتاپلازاپارک بود؟»
«آره.»
«اون پارک روبلندیای اقیانوسه.اونجامعمولااینجورجنایتا پیش نمیاد.»
«خب،اوناامشب این کارو کردن.داشتم بااون دونفر می جنگیدم.سرآخر ضربه جانانه ای به نفراول کوبیدم وچونه شوخردکردم،صدای شکستن شو شنفتم.این وقتی بودکه اونافرارکردن.نفردوم گریخت،اونیم که چونه شو شکسته بودم ناله کردوپشت سرش رفت.میون دزداغروری وجودنداره. لعنتی،احساس بزرگی دارم.» وخندید.
    سوزان دست الیجاه رابلندکردومفصفهائی راکه قلمبه میشدنددست کشیدوگفت«بنابراین توشجاع بودی.»
«آره،بودم.»
«دختره رو نجات دادی.»
«هرکس دیگه م بوداین کارو میکرد.»
سوزان گفت«نه،من اینجوری فکرنمیکنم.»
         سوزان الیجاه رابه طبقه بالاهدایت کردورولبه وان حمام نشاند. بالیف خونهای دستهاوصورتش راپاک کرد.تو داستانش چیزی بودکه سوزان باورنداشت.بعدازیک لحظه یک کلامش راقبول نداشت.به چشم همان قهرمانی که تعریف کرده بودنگاهش کردوبادلسوزی شستش.کبودیهای تازه راکه لمس کردالیجاه آهسته نالید.مدتی وحشتناک به نظررسید. پرستاری سوزان چقدر شادش میکرد!سوزان به سادگی میتوانست مقداری استیک یاهامبرگریاهرچیزدیگری روی لکه های کبودبگذاردوورم آوردگیهارابرطرف کند،الیجاه این کاررا دوست نداشت.نشانه هاش رادوست میداشت.همه آنهاآنرادوست داشتند.
سوزان پرسید«میتونیم بریم تو رختخواب،دکتر؟»
«آره.»
سوزان گفت«دوستت دارم»
اورابردطبقه بالاولختش کرد.درست مثل یک کودک پیش ازخواباندنش زیرملافه ها،الیجاباصدای بلندآه کشید.سوزان صدای نفس کشیدن رافائل راازاطاق بچه شنید.داشت میرفت به اطاق پسرشان که وارسیش کند، فکربهتری ازذهنش گذشت.توراهرو ایستاد،صدائی راشنیدکه می پرسید       «فرداچی کارمیکنی؟»
      چه کسی آن پرسش راکرده بود؟الیجاه خواب بود.به هرحال سئوال مزخرفی بود.هواپرسیده بود،یاسوزان صداهائی رامی شنید؟رفت توحمام که دندانهاش رامسواک بزند.توآینه صورت خودرابطورکامل تشخیص نداد. اما انعکاس پستانهای ورم آورده ی تردش هنوزمال خودش بود.به مبارزه شجاعانه الیجاه مهربان بایک نفردیگرفکرکه کردخندید:آن هم مال خودش بود.....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست