سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

چرخه


اسماعیل خویی


• ای که روزِ تو بُوَد چون شبِ از غم سیهی!
زندگی می کُشدت، مرگ ندارد گُنهی.

سوی گورت ببرد یکسره این راهِ دراز:
ای که خود نیز ندانی که چرا پا به رهی! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲٣ اسفند ۱٣۹٣ -  ۱۴ مارس ۲۰۱۵


 
 ای که روزِ تو بُوَد چون شبِ از غم سیهی!

زندگی می کُشدت، مرگ ندارد گُنهی.

سوی گورت ببرد یکسره این راهِ دراز:

ای که خود نیز ندانی که چرا پا به رهی!

زیرِ این بارِ گران بشکنی، ای من! دانم:

تو و اندوه، به پیوند، چو کوه اید و کَهی.

گردشِ روز و شب ات چرخه ای از تاریکی ست:

بی که باشد، گُنه از گردشِ چشمِ سیهی.

مهر و مَه پرتوِ خود را بفشانند ؛ امّا،

نیست تا روشنی ی عشق، چه مهری؟ چه مَهی؟

نازنین دلبری ار مهر بورزد با تو،

نیکبختی ست همین: تا که ز دست اش ندهی.

دیدم و روشن ام آمد، چو یقین، ای شادی!

که از اینجا که من ام نیست به سوی تو رهی.

چشم دارم که غم از آگهی ی من ببرد

این که دیری ست که سرخوش نشدم از فَرَحی.

با غمِ خویش خوش ام، ای منِ تنها! که نبُرد

آن همه کوشش و جُستارِ تو راهی به دهی.

اختری را که من ام نیست غم از چالِ سیاه:

کآسمان ام به سیاهی ست چو ژرفای چهی.

اوفتان مانم و آویخته جاوید از هیچ:

که، در این چاه، محال است رسیدن به تهی.

ناگزیران بگریزند ز میهن: ورنه،

ما ندیدیم که دل کند از آن پا به رهی.

جامِ سرشارِ همالان نکند مست مرا:

نوشخواری مگر آغاز کنم با قدحی.

همچنان لافِ تکامل چه زنی، تاریخا؟!

که سپُردی سرِ این رشته به شیخی ز شهی.

از سرِ شیخ جدایی نپذیرد دستار:

کاش او نیز به سرداشت، چو شاهان، کُلهی.

در تبهکاری ات-، ای شیخ!-نسنجم با شاه:

که زدی دست تو ز آغاز به کارِ تبهی.

کرده هایت ز بزه گر همه فهرست شود،

نیست نا کرده به فهرستِ درازت بزهی.

وای برما! چو بخواهیم ز دام ات برهیم:

که تو روباهی و داری ز شغالان سپهی.



دوازدهم تیرماه۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست