سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

جادوگر و شیوا
داستان بلند- قسمت دوم


نیلوفر شیدمهر


• سوال داوود به یاد مجید آورد که نه، عاشق شراره نیست. شاید به این خاطر که شراره خیلی مستقل و سرِخود بود. نه، شاید به این خاطر که بچه‌ای در ایران داشت که ول کرده بود و آمده بود کانادا. چطور می‌توانست دور از بچه‌اش زندگی کند؟ مجید زنی می‌خواست که مادر باشد، مادرِ تنها هم نه، مادری که برای بچه‌اش دل بسوزاند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۴ بهمن ۱٣۹٣ -  ۱٣ فوريه ۲۰۱۵


 
 

‏(در این داستان شخصیت‌ها همه خیالی‌اند. هرگونه شباهت با اشخاص واقعی تصادفی است.)

داوود می گفت: «پاک رقاص شدی‌ها!» ‏
مجید کم کم دوستانی هم در کِلابِ سالسا و "بال روم" پیدا کرده بود. نزدیک‌ترینشان زن و شوهری به نام آنتونیو و نانسی بودند که اصلیتشان شیلیایی بود و اتفاقن پائولو مشاور مجید را هم می‌شناختند. مجید اما دیگر به مشاور نیاز نداشت. داروی ضد افسردگی هم نمی‌خورد. رقص باعث شده بود رو بیاید. آنتونیو از او بزرگتر بود، داشت به پنجاه و پنج نزدیک می‌شد، اما بسیار سرحال و خوش مشرب بود. سبیل بزرگی داشت و مرتب می‌خندید.

آنتونیو مرتب به مجید گیر می‌داد که باید برای خودش یک "موچاچا" پیدا ‏کند. چند کلمه اسپانیولی هم یادش داده بود. خودش هر وقت چشمِ نانسی را دور می‌دید، چشمش دنبال زن‌های دیگر بود و ‏به معمول یکی را که جوان بود و سکسی لباس پوشیده بود نظر می‌کرد و به مجید می‌گفت: «اون "ماماسیتا" رو نگاه کن. منتظر چی هستی؟ تو نری من می‌رم سراغش ها.» ولی بعد نانسی از دستشویی برمی‌‌گشت و نقشه‌هایش را به هم می‌زد. نانسی هیچ‌وقت لباس باز نمی‌پوشید، همیشه هم شلوار به پا داشت. سادگی و بی‌پیرایگی و خونگرمی‌اش مجید را یاد خواهرهایش می‌انداخت.

‏نانسی هم گاهی توصیه می‌کرد مجید یک "موچاچاچا" برای خودش پیدا کند. مجید می‌گفت: «یک کم که رقصم بهتر بشه، حتمن.»
دلش به همین رقصیدن در کلاب با زن‌ها و بعد جیرجیر‌های شبانه خوش بود. موش‌هایی که در تاریکی قایم شده بودند همرهان نیمه شب هایش بودند. اگر ‏نصف شب از خواب پا می‌پرید و صدایشان را نمی‌شنید دلش می‌گرفت.

برای مجید سخت بود بعدِ رقص زنی را به خانه بیاورد. روی چنین کاری را نداشت و سیخونک‌های آنتونیو هم نتوانسته بود تغییرش بدهد. هنوز در فکر عاشق شدن بود. داوود به او می‌خندید: «تو دیگه کی هستی بابا. رقصت خوب شده ولی عقلت بالا نرفته. بَبو موندی.» آخر مجید برای زن‌ها احترام قائل بود، آن‌ها را فقط برای سکس نمی‌خواست. ته دلش یک همنفس می‌خواست. این‌ها را یک بار به داوود گفته بود و او مسخره‌اش کرده بود. به همین خاطر دیگر نگفته بود و به جایش می‌گفت: «بذار اول یکخورده خونه‌م رو آباد کنم بعد.»
داوود ولی خام نمی‌شد می‌گفت: «"وان-نایت-اِستَند" که خونه‌ی فلان نمی‌خواد. تو تاریکی چیزی دیده نمی‌شه. چی فکر کردی؟ این زن‌های کِلاب بُرو خودشون فقط دنبال سکسن.»
مجید به حرف‌های داوود کاری نداشت. بعضی عصرها می‌رفت سمساری‌ها یا مغازه‌های دست دوم فروشی و به آپارتمانش رنگ‌و‌بویی داده بود. حتی رومیزی و گلدانِ آویز خریده بود.


مجید غیر از کلاب سرگرمی‌های دیگر هم داشت. برای مثال گاهی اگر برنامه‌ی فرهنگی یا سخنرانی در شهر بود شرکت می‌کرد. با شراره، اولین دوست دخترش، که ادبیات انگلیسی می‌خواند، در یکی از همین برنامه‌ها آشنا شده بود. شراره افکارِ بازی داشت و حرف‌هایی می‌زد که مجید تا آن روز نشنیده بود: مثل این که روابطِ آزاد با توافق طرفین اشکالی ندارد. مجید اما به قولِ شراره کاسه‌ی داغ‌تر از آش شده بود. افتاده بود در خطِ تبلیغِ روابطِ آزاد و به همه می‌گفت: «سکس براتون خیلی خوبه، سکس اکسیر شادی‌یه‌. برطرف کننده‌ غم‌ها و گرفتاری‌ها. راحت باشید. تا می‌تونید سکس کنید.» حرف‌هایی که خود شراره هیچ‌‌وقت به آن شکل نمی‌زد. به مجید می‌گفت: «تو حرف‌های منو بد می‌فهمی.»
خُب بله، مجید از تئوری‌های فمنیستی او چیزی نمی‌فهمید.

مجید البته عالمِ بی‌عمل بود چون به دستورالعمل‌هایی که به دیگران می‌داد عمل نمی‌کرد. در واقع هم شراره و هم مجید ، که حالا دوست دختر و پسر شده بودند، اهل رابطه‌ی طولانی مدت و ساختنِ خانه و کاشانه بودند. شراره بی‌ادعا و باصفا بود و با مجید به رقص می‌رفت و حتی وقتی مجید برایش آقا معلمی می‌کرد و می‌گفت کدام پایش را اول بردارد و باسنش را بیشتر بچرخاند ناراحت نمی‌شد و درس‌های او را با دقت و تلاش دنبال می‌کرد. مشکل کار فقط این جا بود که آن دو به دردِ همدیگر نمی‌خوردند. علاقه‌ی اول شراره ادبیات بود و علاقه‌ی اول مجید رقص.

از آن زمانی که مجید با شراره دوست شده بود، آنتونیو دیگر به او سیخ نمی‌زد دنبال "موچاچاهای" کلاب برود. نامرد ولی گاه‌گاهی شراره را به رقص می‌گرفت. مجید با نانسی می‌رقصید ولی حواسش به آن دو بود. از حالتِ ناراحت شراره می‌فهمید آنتونیو باز خودش را بیش از اندازه به او چسبانده است. وقتی لب‌‌خوانی می‌کرد و می‌دید آنتونیو دارد در گوشِ شراره "ماماسیتا، ماماسیتا" می‌کند گُر می‌گرفت ولی همچنان به نانسی که جای خواهرش بود لبخند می‌زد و چیزی نمی گفت. یک روز هم که شراره گفته بود این رفیقت آدم درستی نیست، پشتِ آنتونیو درآمده بود. شراره بعدِ آن کمتر رقص می‌آمد.

آقا-مهندس-خانواده‌دارها هم که خبرِ او و شراره را شنیده بودند کمی به آینده‌ی مجید امیدوار شده و در یکی دو مهمانی دعوتش کرده بودند. مهمانی اول را با شراره رفته و همه چیز خوب پیش رفته بود. مهمانی بعد را شراره نمی‌توانست بیاید و مجید مست کرده بود. بعد زمانی که بشقابش را به آشپزخانه برده بود، شروع به سخنرانی در جمع زن‌ها کرده بود: «سکس اکسیر جوونیه. برای سلامتی اوله. شما باید هر روز از خودتون بپرسین سکس خوبی دارین یا نه. اگر نه به فکر باشین. حتمن هم نباید با شوهرتون باشه که. راحت باشین. با کسِ دیگه‌ای امتحان کنید ببینید چطوریه.» بعد از آن آقاها به کُل کنارش گذاشته بودند.
شراره گفته بود: «این دیگه چه حرفایی بود که بی‌مقدمه به زنِ رفیق‌هات زدی؟»
« پس تو چه جور فمنیستی هستی؟»
«گفته بودم که تو منو بد می‌فهمی.»

نه، شراره و مجید همدیگر را نمی‌فهمیدند. کارهای مجید، مثل همین دسته گلِ آخرش یا این که می‌گفت مادرِ کیان یا رفیق دوستی‌اش به این شکل که پشتِ آنتونیو در‌می‌آمد، برای شراره غیر قابل درک بود و کارهای شراره برای مجید، مثل این که مردِ لندهورِ زالویی به نام حسین، که بعد پانزده سال از اروپا به کانادا برگشته بود، و اسمِ خودش را شاعر گذاشته بود، چند ماه در خانه‌اش نگه داشته و پذیرایی می‌کرد. خود شراره هم می‌دانست حسین سوء استفاده‌چی، مفت‌خور و پدرسوخته است و هر روز آویزان کسی، ولی وقتی مجید این‌ها را گفته بود، شراره پشتِ حسین درآمده بود. حالا مجید می‌دانست بین شراره و حسین هیچ خبری نیست، ولی مردم دیگر چه فکری می‌کردند؟ آن هم زمانی که شراره شروع به "دِیت" با مجید کرده بود؟ مرتیکه حالیش نبود، شراره چی؟
یک شب داوود پرسیده بود: «حالا عاشق این دختره هستی؟»

سوال داوود به یاد مجید آورد که نه، عاشق شراره نیست. شاید به این خاطر که شراره خیلی مستقل و سرِخود بود. نه، شاید به این خاطر که بچه‌ای در ایران داشت که ول کرده بود و آمده بود کانادا. چطور می‌توانست دور از بچه‌اش زندگی کند؟ مجید زنی می‌خواست که مادر باشد، مادرِ تنها هم نه، مادری که برای بچه‌اش دل بسوزاند. شراره هم عاشق او نبود. دلایلش هم به نظر مجید مشخص بود. برای همین، وقتی رابطه‌شان به هم خورد، سر هیچ و پوچ با اختتامیه‌ی یاد‌‌‌آوری ماجرای فریبا، مجید بیشتر از یکی دو شب دمغ نشد. در واقع چیزی که باعث شد آن دو سه شب سخت بگذرد، سوزشی بود ناشی از خاطره‌ی شبی که از ایران برگشته بود و به جای خانه‌ی فریبا و کیان، سر از آپارتمان فعلی‌اش در آورده بود.

ولی هر بار که دردی شدید در سینه‌اش گرفته بود، ناگهان از عالمِ غیب گویا، صدای جیرجیری از آشپزخانه شنیده بود. هم‌نفسش آن جا بود. لبخندی لبهایش را کشیده بود. پس چشم برهم گذاشته و به خوابی خوش فرو رفته بود. کیان که ماجرای تمام شدنِ ناگهانی رابطه‌اش را شنیده بود بسیار نگران شده بود. هر شب زنگ می‌زد: «خوبی بابا؟ قلبت خوبه؟ می‌خوای از پائولو بازم واست وقت بگیرم؟»

هر چقدر مجید می‌گفت حالش خوب است کیان باورش نمی‌شد. تا جمعه و شنبه و یکشنبه شد و هر بار که کیان زنگ زد او در کِلاب بود. کیان گفت: «پس خوبی بابا! خیلی برات خوشحالم. دیگه بلد شدی چطور مواظب خودت باشی.»

کیان خبر نداشت سرزندگی او جادوی موش‌ها بود. با وجود دهانِ لقش، مجید در مورد موش‌ها به هیچ کس، حتی به شراره و حتی به داوود که با آن ها خیلی راحت بود، جیکی نزده بود. تنها بعدها به شیوا گفته بود. آن شبِ آخر زمانی که سرش را بر سینه او که مانند سنگ قبری تخت و سرد بود گذاشته بود. فقط به شیوا گفته بود چون مطمئن بود این راز با شیوا به گور خواهد رفت.

شیوا با راز او در سینه‌اش مجید را ترک کرده بود. شیوا به خاطرِ همین راز ترکش کرده بود. صبح زود که مجید از یک کابوس از خواب پریده بود، سرش بر زمین سفت بود و از شیوا خبر نبود. انگار اصلن نبوده باشد. مجید حتم داشت که دیگر برنمی‌گردد. همینطور هم شد: شیوا از صحنه‌ی روزگار غیب شد. ولی به جای خودش شیوای دیگری را فرستاده بود. شیوا سگِ سیاه و باوفایش که مجید می‌دانست تا آخر، تا مجید نفس داشت، با او می‌ماند. شیوای جادوگر که مجید را مثلِ خودش "مجیک" کرده بود.
. . .

دوست‌دخترهای مجید هر کدام دلایلِ پوچ خودشان را برای ترکِ او داشتند که به بدگویی از زن قبلی ختم می‌شد. برای مثال آزیتا. شبی که مجید ماجرای شب‌های ‏تانگویش را برای آزیتا تعریف کرده بود، همان شب که بعد از چند گیلاسی شراب زبانِ لقش لق‌تر ‌شده بود، آزیتا از او بریده بود و گفته بود مجید مرد کثیفی است!

آزیتا همسایه‌ی فریبا بود، پسرش آرش هم دوستِ کیان. بر خلاف فریبا، آزیتا اجاره‌نشین بود. مجید تنها یک بار بیشتر خانه‌اش نرفته بود. روزِ اول آشنایی‌شان. یکشنبه نزدیک ظهر بود و آمده بود دنبال کیان که با هم بروند برای او که تازه گواهینامه گرفته بود ماشین ببینند. البته از قبل به کیان چیزی نگفته بود و قصد داشت سورپرایزش کند. نزدیکِ خانه‌ی آن‌ها که رسیده بود به موبایلِ کیان زنگ زده بود. کیان گفته بود خانه‌ی همسایه است و با دوستش روی پروژه‌ای برای مدرسه کار می‌کند.
«بابا حالا چی‌کار داری؟»
«بیا بیرون بهت می‌گم.»
به جای کیان، آزیتا آمده بود بیرون. قد کوتاه بود، کمی تپل و موهایش را بلوند کرده بود.
«سلام مجید آقا. من مادرِ آرش دوست کیان هستم. بچه‌ها حسابی مشغولند و بعدش هم من ناهار پختم. من اومدم شما رو هم دعوت کنم.»
بعد از مدتی تعارف، مجید بالاخره راضی شده بود. در خانه نه کاری نداشت و نه ناهار.

آزیتا جلو راه افتاده بود تا او را راهنمایی کند. آن‌ها در زیر زمینِ خانه زندگی می‌کردند که درش از پشت خانه‌ی ویلایی بود. بوی غذای ایرانی مجید را شُل کرده بود و به کیان نگفته بود می خواسته او را برای خریدِ ماشین ببرد. گفته بود: «اومده بودم ببرمت دم ساحل یا تو جنگل‌ها گشتی بزنیم.»

چند ساعت بعد آزیتا و آرش او و کیان رفته بودند ساحل. تا همه سوارِ ماشین شوند، نگاهِ مجید مرتب به درِخانه‌ی فریبا بود که نکند یکباره بیاید بیرون. آزیتا همان روز اول در حرف‌هایش گفته بود که چند سالی است از شوهرش جدا شده و در حال حاضر کار نمی‌کند و روی کمک‌‌‌های دولتی هستند. اگر فریبا این‌ها را نمی‌گفت هم ، مجید از در زیرزمین زندگی کردن و وسایل زندگی‌شان، مثل تلویزیون قدیمی که تخت نبود، حدس می‌زد اوضاع از چه قرار است.

بعد آن مجید خانه‌ی آزیتا نرفته بود. همینش مانده بود که فریبا او را ببیند که با زن همسایه رفت و آمد دارد و شب منزلش می‌ماند. همینش مانده بود که یک وقت آرش به کیان تکه‌ای بیاندازد که نصف شب صدای آن‌ها را شنیده است. به آزیتا گفته بود او بیاید پیشِ مجید. آزیتا ماشین نداشت و خانه‌اش هم به ترن نزدیک نبود، ولی وسط هفته‌ها که مجید رقص نمی‌رفت می‌آمد و شب هم می‌ماند.
مجید می‌پرسید: «آرش تو خونه تنهاست اشکال نداره؟»
فریبا می‌گفت: «من سال‌ها خودم رو محدود و خونه‌نشین کردم تا پانزده سالش بشه. دیگه بسمه.»

چهارشنبه شبی ختمِ رابطه‌شان بود. مجید بعدِ چند روز ماموریت در "پرینس اِدوارد آیلند" خسته و کوفته از راه رسیده بود و دوش گرفته بود که آزیتا زنگِ در ‏خانه را زد. مجید تا آزیتای تپل پله‌های سه طبقه را بگیرد و بیاید بالا،سریع وسایلی را که روی "لاو سیت" انداخته بود ‏جمع کرد و بعد درِ آپارتمان را باز و به صدای قدم‌های او گوش کرد.

آزیتا درِ راهروی طبقه‌ی آن‌ها را که باز کرد نفس نفس می‌زد و لپهایش قرمز شده بود. وزنش کم بود، ساک بزرگی ‏را هم با خودش می‌کشید. از همان دور مجید را که دید گفت: «من نمی دونم تو چرا خونه‌تو عوض نمی‌کنی. تو این ساختمون ‏قراضه‌یی که بو می‌ده و از همه بدتر آسانسور نداره موندی که چی؟» ‏
مجید گفت: «پله‌نوردی واست خوبه. لاغر می‌شی.»‏
آزیتا صورتش را در هم کشید: «برو اول یه نگاهی به شکم گنده‌ت بنداز بعد نطق کن ، آقا کوتوله.»‏
مجید خندید: «از خُداتم باید باشه. باهات سکس می‌کنم مثلِ چی.»‏
آزیتا انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت: «هیس. باز سکس سکس کردی؟ اونم تو راهرو و با صدای بلند؟ می‌دونی خوشم نمی‌یاد ها.»‏
مجید حالا که آزیتا نزدیک او رسیده بود، کیف را از دستش گرفت: «این چیه با خودت کشیدی آوردی؟ بقچه‌ته؟ اگه اومدی با من ‏بمونی، باید آخرِ هفته‌ها بیایی رقص.»‏
آزیتا با دست مجید را به داخل هُل داد: «برو تو ببینم. اول خونه‌تو عوض کن، بعد حرف با هم "موو" کردن رو بزن. بعدشم تو ‏هر کی رو رقاص کنی من یکی رو نمی‌تونی.»‏
از ساک آزیتا بوهای خوبی می‌آمد. مجید دید قابلمه‌ای درش است که آزیتا در پارچه‌ای پیچیده بود.‏
آزیتا گفت: «شام پختم واست. مشروب تو خونه داری؟»
مجید گفت: «بله که دارم. همونی که دوست داری؟»
»Yellow Tail آزیتا خندید: «یِلو تیل
مجید قابلمه را از ساک در آورد و پارچه دورش را باز کرد. «ببین چطوری هم پیچیدتش. کارهات لنگه‌ی کارهای مادرمه.»
قابلمه را روی گاز گذاشت و درش را باز کرد و بو کشید: «آی جون، بادمجون.»‏
آزیتا گفت: «همونی که دوست داری.»‏

مجید از پشت چسبید به آزیتا که داشت توی کابینت‌ها را می‌گشت تا شیشه ی مشروب را پیدا کند و در گوشش گفت: «اگه دنبال ‏دم زرده‌ت می‌گردی ، همین جاست. ببین چه دمشو داره واست تکون می‌ده.»‏
آزیتا شیشه مشروب را با دو لیوان از کابینت بیرون آورد و با فشار آرنج مجید را پس زد: «باز تو از عقب چسبیدی به من؟ مگه نگفتم اینطوری ‏دوست ندارم. جون من یه ذره آقا شو. من زن رُمانتیکی هستم. حالا برو بشقاب ها رو درآر. گشنه‌مه.»

شیشه اول را با شامشان تمام کردند. مجید ظرف‌ها را که به آشپزخانه برد، با یک شیشه دیگر برگشت. آزیتا روی مبل ولو شده ‏بود و به ویدیوی رقص تانگو که مجید در خانه با آن تمرین می‌کرد نگاه می‌کرد و متوجه برگشت مجید به اتاق نشد. ‏همانطور که چمشهایش را به صفحه دوخته بود بلند گفت: «مجید قربون دستت، چایی بذار.» و بعد اضافه کرد: «ببین این‌ها چه قد و ‏هیکل‌هایی دارن. می‌گی چرا نمی‌یای رقص؟ آخه کی با این قد وهیکل من می‌ره رقص؟ تو هم نمی‌دونم با این کوتوله‌گی و شیکم ‏گنده چطوری روت می‌شه بری تانگو.»‏
مجید شیشه را با گیلاس‌هایی که تازه خریده بود و از ویترین بیرون آورد روی میز گذاشت.‏
آزیتا سرش را چرخاند و تا شیشه را دید چشمهایش برقی زد: «دم بریده، تو یه شیشه دیگه هم داشتی و صدات در نمی‌یومد؟ وای چه گیلاس‌های خوشگل رُمانتیکی هم خریدی. آفرین آفرین. حالا شدی یه پارچه آقا.»
سرِ مجید هر چه گرم‌تر، چانه اش هم لق‌تر می‌شد. باز گیر داده بود که آزیتا باید با او برود رقص. مهم نیست کسی چاق است یا لاغر، ‏مهم این است که برقصد. همه باید برقصند. به قولِ شراره باز نسخه پیچیده بود و می‌خواست به زور به خورد همه بدهد.‏
آزیتا ولی همان حرف‌های خودش را می‌زد: «نه تو به من بگو چطوری روت می شه با این قد بری تانگو؟»
مجید گفت: «همین دیگه. خبر نداری قد کوتاه چه مزیتی داره ؟»
‏«چه مزیتی؟»
‏«واست تعریف نکردم؟ بیشتر زن‌هایی که می یان خیلی قد بلندن. هیکلشون هم گنده مثل خودت. دیروز یکی‌شون افتاده بود به من، این هوا. تا ‏سینه‌هاش بیشتر نمی‌رسیدم. سینه‌های گنده، آی جون، بادمجون ....»‏
مجید حرفش را قطع کرد تا لباس آزیتا را بالا بزند و خودش را روی سینه‌های او بیاندازد بعد همانطور که بقیه داستانش را تعریف می‌کرد، پستان‌های آزیتا را گرفت و به هم نزدیک کرد و دماغش را بین آن‌ها فرو کرد. ‏«تو تانگو باید زنه رو سفت بغل کنی. این جوری. سرمو کردم لای سینه‌های زنه. همینطور که می‌رقصیدم حالا بو نکش کی بو بکش. داشتم از حال می‌رفتم از ممه‌هاش، جون تو. داشتم خفه می‌شدم، آزیتا. خوب شد معلمه تنفس داد.»
هنوز کلمه‌ی آخر از دهان مجید بیرون نیامده بود که آزیتا یک کف گرگی به پیشانی‌اش زد و همانطور که بلوزش را پایین می‌کشید داد زد:«مرتیکه‌ی کثافت! منو بگو که روز اول گول خوردم و فکر کردم آقایی.»
‏‏
و بعد یکدفعه بی هیچ دلیل، پای شراره به میان کشیده شد ، درست مثل این که شراره در دعوای آخرشان بدون هیچ مقدمه‌ای حرف فریبا را به میان کشیده بود، حرف آن زمان که کیان دو ماهه بود و فریبا دانشجوی دانشگاهِ جُندی شاپور و مجید رفته بود اصفهان. حالا هم آزیتا داشت شراره شراره می‌کرد:«من می‌دونم، این دختر تو رو کثیف کرده با اون افکارمزخرفش، دختره‌ی منحرف دماغ ‏بالا که اسم خودش رو گذاشته روشنفکر. فمنیست فمنیست می‌کنه تا کثافت‌کاری‌هاش که با وجود دوست پسر، یه لندهور رو چند ماه تو خونه‌ش نگه داشته پنهون بشه.» و بعد اضافه کرده بود که مجید حالیش نبوده آن دختربا این کارش چقدر تحقیرش می‌کرده، یعنی مجید قُرمساق است. آخرش هم او را مثلِ دستمال گُهی انداخته کنار. حالا مجید هی توی سر آزیتا می‌زند که شراره با او رقص می ‌رفته. آزیتا اگر نمی‌‌‌آید حداقل مجید ‏بدبختِ مادرمرده را داخلِ آدم حساب می‌کند، حداقل او را جاکش نکرده. حتی به غلط فکر می‌کرده او خیلی با شخصیت و آقاست. به خاطر نوعی که با پسرش آرش رفتار می‌کند و برای او دل می‌سوزاند—درست مثل پسرِ خودش.

مجید که از طوفان کلمات عقب نشسته بود گفت:«تو چی‌ت شد یه دفعه؟ شراره اینطوری که می‌گی نبود. با اون حسینه هیچ رابطه‌ای نداشت. از این تیپ‌ها نبود که کسی رو پایین‌تر حساب کنه. ‏با این که مایه‌دار هم بود. چیزی که نمی‌دونی نگو آزیتا، خوب نیست. به قول خودت یک کم خانوم باش.»
«من خانوم باشم؟» طوفانِ بعدی حتی سهمگین‌تر بود و ماجرای بادمجانی که شراره پخته بود به میان کشیده شده بود. کاش مجید لال می‌شد وهیچ‌وقت این جریان را برای آزیتا تعریف نکرده بود که حالا بخواهد آن را مثل کاسه‌ای خورشتِ چرب و داغِ بادمجان روی او خالی کند و ‏آنطور بسوزاندش.‏
«خاک بر سرت. بیشعورِ کثافت. تو خودت فاسدی و حقت هم همون دختره ی فاسدِ هیچی بلدِ دماغ بالای روشنفکرِ سکسه که بادمجون فاسد به خوردت بده و مسمومت کنه.»
«تو حق نداری در مورد شراره بد بگی.»
‏«حالا دارم می‌فهمم. پس تو دنبال پولش بودی. مایه‌دار بود، هان؟ پس می‌دوشیدیش؟ اون خوب بود چون مثل من گدای دولتِ کانادا نبود. چون مثل تو کارگر بدبخت گدا نبود.»
این حرف دیگر جلزو ولزِ مجید را خیلی در آورده بود: «من دنبال مایه‌ باشم؟ اون هم مایه‌ی زن؟ پس منو هیچ وقت نشناختی و هیچ وقت هم نخواهی شناخت.»
و این آخر ماجرا بود. آزیتا بلند شده و کفش و کلاه کرده بود. قابلمه را هم نشسته توی ساکش گذاشته بود. پارچه‌ای که دورِ قابلمه بسته بود را یادش رفته بود.
مجید پارچه به دست به دنبالش دویده بود: «وایستا، وایستا من ببرمت.»‏
‏«نمی خواد. خودم اتوبوس می‌گیرم می‌رم.»‏
‏«چت شد تو یه دفعه؟ حالا قهر نکن. بیا این هم دستمالی که بِشت دادم شبِ عروسیمون.» آزیتا اصلن اصفهانی بود و مجید فکر کرد با جوکی به لهجه‌ی خودش از خر شیطان پیاده‌اش کند. نمی‌خواست فکر کند چون روی کمک‌های اجتماعی است، با او مشکل دارد.
آزیتا لحظه‌ای آرام شد، دستمال را گرفت و در ساکش چپاند. ولی همچنان قصد رفتن داشت. مجید گفت: «بیا قهر نکن. سکس کنی حالت خوب می‌شه.» و بازوی آزیتا را از پشت گرفت.‏
آزیتا در تلاش این که بازویش را آزاد کند یکدفعه برگشت و دست دیگرش به چانه‌ی مجید خورد.مجید چانه‌اش را گرفت.‏
‏«ببین من مث اون دختره‌ی فمنیست حشری نیستم که هی واسم سکس سکس می‌کنی. من خانومم. حالیته؟ هزار بار هم گفتم از پشت به من نپر.»‏
‏«کی سکس خواست؟ من تو هال می‌خوابم. می‌خوای تو همین راهرو می‌خوابم. تو با این کا‌رهات انقدر حال منو گرفتی که نمی‌خوام تو روت نگاه کنم. هزار بار گفتم حق نداری پشتِ سرِ شراره بد بگی. بخصوص که حرفات غلطه.»‏
‏«باشه من رفتم و دیگه هم نه کاری به تو و نه به اون دارم. از این به بعد هم دیگه روی منو نمی‌بینی.»
«باشه. ولی می‌برمت. بیرون سرده و اتوبوس هم این وقت شب دیر به دیر می یاد.» ‏
در ماشین نه مجید حرف زده بود و نه آزیتا. آزیتا تمام مدت رویش را از او برگردانده بود و خیابان را نگاه می‌کرد.
مجید پیاده هم نشد. «خداحافظ.»‏
‏«خداحافظ.»

مجید آنقدر حالش گرفته بود که تا برگشت، با این که ساعت از یازده گذشته بود، به داوود زنگ زد.‏
‏داوود گفت: «بیخود بهش "راید" دادی. زن همینه دیگه. یه دفعه قاطی می‌کنه. ولی تازه راحت شدی. کاش این سلیطه هم یه جایی داشت و می‌ذاشت می‌رفت. این اراذل رو هم با خودش می‌برد. من ‏که پول ندارم خودم برم. آخرِ تمام بدبختی‌ها می‌رسه به دلار برادرِ من که من و تو نداریم. این است دردِ ما.»‏
داوود آنقدرحرف زده بود که مجید کرخت شده و آخر گفته بود:‏ «داوود من پلکام داره می‌افته. این ماموریت‌ها حسابی رُسمو کشیده. کارم دیگه داره خیلی بهم فشار می‌یاره. از کَت و کول می‌ندازدم. ‏شبم خوب نخوابم دیگه واویلاست.»
«برو. برو بخواب و اون زنیکه رو هم فراموشش کن.»
«تو هم برو بخواب. خانمت خوابه؟»
«به چه جورم. الان هفتمین پادشاه مورد نظرش رو هم تو خواب دیده.»
«پس امشب خبری نیست.»
«نه بابا، منم مث خودت تو کفم. ما هم سر شب یه دعوامون شد.»

آن شب مجید تا دمِ صبح کابوس می‌دید. ختنه‌اش کرده بودند و او با "دامن-مامان دوزش" دویده بود سر کوچه به طرف جوبی که پسر بچه‌ها درش خوابیده بودند و جریان آب آن‌ها را با خود می‌برد. پسر‌ها تا او را دیده بودند شروع کرده بودند به مسخره‌‌ کردنش. مجید اولش خیالش نبود تا یکدفعه کریم را بین آن‌ها دیده بود. داشت می‌خواند: «مجید دول بریده ...آی بچه‌ها کی دیده؟» ‏مجید انقدر عصبانی شده بود که دولا شده بود تا چوبی بردارد و با آن کریم را بزند. ولی دامنش از پایش افتاده بود. پس چوب را ول کرده بود و پریده بود توی جوب . تا پریده بود اما آب پایین رفته و ایستا شده بود. پسرها دیگر نخوابیده بودند روی آب، بلکه چوب به دست ایستاده بودند بالای سرِ کریم که ناگهان تبدیل به موشی مرده شده بود. آنوقت پسرها با چوب‌هایشان شروع به هم زدن آبِ راکد جوب کرده بودند. انقدر هم زده بودند که گردابی درست شده و کریم را در خود غرق کرده بود. پسر بچه‌ها حالا داشتند می‌خندیدند و می‌خواندند: ‏«کریم دول بریده ...آی بچه‌ها کی دیده؟»

مجید از خواب پریده بود. سرش انگار گردابی باشد می‌چرخید و عرق سردی بر تنش نشسته بود. چنگ انداخته بود به سینه‌اش که ناگهان صدای جیرجیری شنیده بود. هم‌نفسش زنده بود. باز خوابیده بود. این بار راحت و خواب قبلی و مسببش آزیتا را فراموش کرده بود.‏‏
‏ . . .‏

داوود به کنایه می‌پرسید: «دیگه رقصی تو دنیا مونده تو یاد نگرفته باشی؟ اومبا پومپا مومبا؟»
مجید می‌خندید: «این‌ها رو که گفتی متخصصش تویی. من استاد این ها هستم: تانگوی اینترنشنال که دوست ندارم، تانگوی آرژانتینی که خیلی عشقه. والس که باهاش حال نمی‌کنم، والس دو نوع داره، والس آروم و والس ویَنی، جایو که اِی، رقص‌های لاتین رو عاشقشونم، سالسا، البته من سالسای کوبایی نمی‌رقصم، لامبادا، مامبا، مِرِنگه، سامبا رقصِ برزیلی‌ها که محشره، چاچاچا که آهنگاشو خیلی دوست دارم، و تازگی‌ها باچاتا مُد شده. داوود نمی‌دونی چقدر سکسیه، یک لِنگتو باید بذاری وسط لِنگ زن‌ها ...»
«و ناکوتشون کنی، بخوابونی زمین، روشون بشینی و دستت رو به عنوان قهرمان بالا ببری.»
«نه دیگه، نشد. تو زن رو نفهمیدی داوود. زن موجودی رُمانتیکه و مردی می‌خواد که رُمانتیک باشه. هی بهت می‌گم پاشو بیا برقص، نمی‌یای که.»
«حالا تو که می‌ری و رُمانتیکی هم که هنوز سرت بی‌کلاهه. نه، هنوز هم خامی. زن رو باید تو زندگی ضربه فنی کرد، همین. وگرنه اون تو رو زمین می‌زنه. مثل وضعیت من. پسر اگه عقل داشتی، به جای رقص می‌رفتی تو خطِ کُشتی کج.»
«ول کن، داوود. پاشو بیا کِلاب حالت خوب می‌شه.»
«نه، از من گذشته. من با این سلیطه گیر افتادم. ولی تو هنوز فرصت داری. از من می‌شنفی دورِ زنِ ایرونی رو یه خط گنده بکش. از همون کِلاب یکی رو برای خودت پیدا کن. چینی مینی که اون جا زیاده. یکی پیدا کن و روش بشین. عیبشون ولی اینه که سینه‌هاشون تخته. ولی عوضش روشون که بشینی، هر طرف برونی می‌رن، مطیعن و جُفتک مُفتک نمی‌ندازن.»

مجید تیپی که داوود می‌گفت دوست نداشت. دلش می‌خواست طرفش مثل خودش کمی تخس باشد و گاهی جفتکی هم بپراند. از طرف دیگر به آسیایی‌ها تمایلی نداشت. لاتین دوست داشت ولی هر که را نظر می‌کرد، یکی از این جوان‌های ایرانی که تعدادشان در کلاب سالسا رو به افزایش بود پیش از او تور می‌کرد. مجید نه مثل این جوان‌ها موهای سیاه براق داشت، نه مثل آن‌ها لباس می‌پوشید و نه مثل آنتونیو می‌توانست گونه‌اش را بچسباند به صورتِ زن‌ها و درِ گوششان بگوید "ماماسیتا"—نه مجید هیچ زرنگ نبود.

در "بال روم" سن‌ها بالا بود. مشروب هم سِرو نمی‌کردند. به جایش قهوه و چایی مجانی می‌دادند زن‌ها، به غیرِ دو ایرانی که تازه شروع کرده بودند و مجید با خودش عهد کرده بود که ایرانی دیگر نه، یا سفید بودند یا آسیایی و هیچ کدامشان بابِ دندانِ مجید نبود. تا یک یکشنبه که چهره‌ی جدیدی پیدا شد.

زن بعدِ کلاس، وقتی رقص شروع شد، آمد. تا وارد شد چشمِ مجید را گرفت. خیلی شیک و اروپایی لباس پوشیده بود و باوقار راه می‌رفت. مجید تا آمد بجنبد و از زن تقاضای رقص کند، یک پیرمرد ایتالیایی روی هوا زدش. رقصِ زن خیلی خوب بود. ولی معلوم بود مردِ ایتالیایی کلافه‌اش کرده، از بس که خودش را به او می‌چسباند و متوجه نمی‌شد زن مرتب خودش را عقب می‌کشد. با همه همین کار را می‌کرد. زن آهنگ که تمام شد معذرت خواست و رفت سر یک میز خالی نشست. ولی باز تا مجید بجنبد یک پیرمردِ دون ژوانِ دیگر که پاپیون می‌زد و بعد او یک مردِ سبیل چخماقی که خودش را خیلی شق می‌گرفت و شلوارش تا بالای مچش بیشتر نمی‌رسید جلو رفتند و از زن تقاضای رقص کردند.

دورِ اول رقص که تمام و موزیک قطع شد ، زن به سمت دیگر سالن رفت و قهوه برداشت. بعد خودش یک‌راست آمد و سر میز مجید نشست. از یک آسیایی بعید بود. مجید فهمید که این زن متفاوت است و بیشتر از او خوشش آمد.
»Hello. This is Majidگفت: «‏
»Francoise.زن دست سفید و ظریفش را جلو آورد: «
دور دوم، چند بار با هم رقصیدند ولی حدودِ ساعتِ ده، زن معذرت خواست، گفت دخترهایش خانه تنها هستند و رفت.

فرانسوا ترکیب عجیبی از مادری ژاپنی و پدری فرانسوی بود. او طولانی‌ترین دوست دخترِمجید شد، گرچه بعد از چند جلسه وقتی آن‌ها شروع به سکس کردند، دیگر به رقص نیامد. این مسئله ولی مشکل اولِ مجید با او نبود. چیزی که مجید را ناراحت می کرد این بود که فرانسوا جلوی دخترهایش نقش بازی می‌کرد جوری که انگار او و مجید فقط و فقط ‏دوستِ ساده هستند. فرانسوا از روز اول به مجید گفته بود شوهری چینی دارد که سال‌ها با هم زندگی نمی‌کردند. نمونه‌ی فرانسوا در ونکوور زیاد بود و اسمشان را گذاشته بودند "زنانِ مردانِ فضانورد"
"Astronut Women"
خودِ فرانسوا قبول نداشت "زنِ یک فضانورد" است. می‌گفت مورد آن‌ها فرق می‌کند. در واقع جدا شده‌اند ولی به خاطر بچه‌ها وانمود می‌کنند با هم هستند. می‌گفت مردِ چینی خیلی کم به ونکوور می‌آید و خیلی هم کم می‌ماند و در مدت اقامتش در یک اتاق جدا می‌خوابد. در ضمن، بر خلاف "مردهای فضانوردِ واقعی" در چین صدها نم کرده ندارد. این مرد اصلن میلی به زن ندارد و سرش فقط به "کارِ فضانوردیش" گرم است.
مجید می‌گفت: «باشه بابا. شوهر تو رو به جای سفینه سوار موشک کرده‌ن و فرستاده‌ن جایی که نه آمریکا و نه روسیه هم تا حالا موشک نیانداخته‌.» و در دلش اضافه می‌کرد: «طفلک انگاری اِنقده تو اون سیاره‌ی بی آب و علف مونده که مردونگیش خشکیده.»

مجید داشت داستانِ خودش را باورش می‌شد یعنی داشت یادش می‌رفت مرد چینی وجود دارد که یک روز فرانسوا زنگ زد و گفت پدرِ دخترها چند روز برای دیدنشان آمده است. در این مدت مجید نه به او زنگ بزند و نه درِ خانه شان بیاید. خود فرانسوا وقتی مرد رفت به او خبر می‌دهد. حتمن ‏اگر در خیابان هم به هم برمی‌خوردند باید وانمود می‌کرد فرانسوا را نمی‌شناسد. یک بار هم ندیده‌اش، چه برسد به این ‏که او را به پشت خوابانده باشد و از تماشای باسن برجسته اش دیوانه شده باشد. بر خلافِ سینه‌ی تختِ ارث ژاپنی، باسنِ فرانسوا ‏کار فرانسوی بود. زن‌های آسیایی که تعدادشان در شهر و در "بال روم" کم نبود، بیشتر باسن‌هایی تخت داشتند و ‏آنقدر لاغر بودند که حتی در لباس هم می‌توانستی ببینی استخوان‌های کنارِ رانشان بیرون زده است.

مجید چند باریادِ قضیه شراره و حسین افتاده بود، که می‌دانست خبری هم نبوده ولی به نظرش در اصل درست نمی‌آمد، و پس دستش رفته بود به فرانسوا تلفن کند و بگوید دیگر نمی‌خواهد ببیندش، ولی بعد فکر کرده بود فرانسوا با ‏ مردِ چینی یک شرکت مشترک دارند و با تلفن مجید تمامِ حساب‌های مالی فرانسوا به هم می‌ریخت. او همینطوری هم که مردِ ‏چینی برایشان پول می‌فرستاد و خودش پیانو و فرانسه درس می‌داد، از وضعیت مالی‌اش شاکی بود. می‌گفت خرج ‏دخترهایش بالاست، چندین و چند کلاس می‌روند از جمله تنیس و زمستان‌ها هم در کار "اِسنو بورد" هستند. اگر مجید زنگ می‌زد، ممکن بود دو دختر نازپرورده‌ی فرانسوا حمایت‌های مالی پدرِ مایه‌دارِ"فضانوردشان" را از دست بدهند. مرد چینی در کانادا نبود که اگر خرج بچه‌ها را ندهد، دولت از چکِ حقوقش بردارد.

مجید چون خودش بچه داشت سعی می‌کرد دغدغه‌های فرانسوا را درک کند. کیان هم کم نازپروده نبود. هر ماه چیزِ جدیدی می‌خواست. مجید مایه‌دار نبود ولی از ‏خودش می‌زد و برای کیان فراهم می‌کرد. زن‌هایی که به او می‌گفتند خانه‌اش را و یا ماشینش را عوض کند، نمی‌دانستند اگر ‏ بخواهد چنین کاری بکند باید از کیان بزند، که سرش می‌رفت حاضر نبود. پسرش از هر زنی مهم‌تر بود. مجید مُخلصش بود، حتی با تمام خرابکاری‌هایش، مثل این که شبی با آرش رفته بودند بیرون و با ماشینی که مجید برایش خریده بود تصادف کرده و ماشین را از رده خارج کرده و کلی هم خرج بیمه روی دستِ مجید گذاشته بود. باز هم خوب بود خودشان سالم بودند. مجید با این که تهدید کرده بود اگر کیان دوستی‌اش را با آرش ادامه بدهد، برایش ماشینِ جدید نمی‌خرد، بازهم دلش سوخته بود. اینبار حتی برایش جیپ که خیلی دوست داشت خریده بود.

فرانسوا پدرِ دخترهایش که رفت، خودش به مجید زنگ زد. ولی وقتی مرد نبود هم، همه‌اش باید تظاهر می‌کردند. مجید حق نداشت شب خانه‌ی فرانسوا بماند. از همه بدتر، فرانسوا به خاطر دخترهایش، آخر هفته‌ها نمی‌توانست پیش مجید بیاید. وسط هفته هم که می‌آمد، شب نمی‌ماند. ‏گاهی شامی می‌خوردند و گاهی هم نه. فقط سکس می‌کردند و فرانسوا زود برمی‌گشت. حُسن فرانسوا این بود که بیشتر از ‏زن‌های ایرانی اجازه می‌داد مجید پشتش بماند. شاید به این خاطر که حواسش جای دیگر بود. مرتب به دخترهایش زنگ می‌زد و ‏چِک می‌کرد تکالیفشان را انجام داده‌‌ و سازشان را تمرین کرده‌اند یا نه و آخرش هم می‌گفت: «زود می‌یام، زود می‌یام.»

گاهی هم دخترها زنگ می‌زدند. اگر وسطِ سکس این ‏اتفاق می‌افتاد، فرانسوا بد‌جور رَم می‌کرد ومجید را از پشتش می‌انداخت و سراسیمه دنبال تلفنش می‌گشت.‏
نه مجید دیگر نمی‌توانست تحمل کند. چند بار به فرانسوا گفته بود: «تو برای من وقت نداری. رابطه اینطوری نمی‌شه.»

ولی باز وقتی فرانسوا زنگ زده بود و برای شام دعوتش کرده بود رفته بود. چه فایده اعصابش به شدت خرد شده بود. تحملِ بی‌اعتنایی‌ها و کم‌‌حرفی‌های فرانسوا ‏ در حضور دخترهایش را نداشت. تحمل آن دو دختر را هم نداشت. خیلی اطو کشیده بودند. دختر کوچک‌تر عینکی بود و موهایش را دم‌موشی می‌کرد. موقعِ غذا خوردن فقط به بشقابش نگاه می‌کرد و مجید هر چه سعی می‌کرد نگاهشان به هم برخورد کند و ‏لبخندی بزند، ممکن نمی‌شد. دختر بزرگتر شبیه فرانسوا بود. مثل دختر بچه‌های سفید دماغ کَک مَکی داشت. ‏پشت میزِغذا، مستقیم انگار که پشت پیانو نشسته باشد می‌نشست و دستمالِ سفیدی روی پایش می‌انداخت. غذا خوردنشان هم ‏مثل اجرای یک کنسرت بود. برای خودش آدابی داشت. با این که کسی سر میز حرف نمی‌زد، نگاه‌های دخترِ بزرگ پر از حرف بود. وقتی به غذا خوردن ‏مجید نگاه می‌کرد، دماغش چین می‌افتاد و کَک مَکی‌تر می‌شد. یک بار هم که مجید، زیرِ نگاهِ خیره‌ی دخترِ بزرگتر، فوری چنگال را به دست چپش و کارد را به ‏دست راستش داده بود، دختر کوچک که نگاهش همچنان به بشقابش سنجاق بود پقی خندیده بود و دم موشی‌هایش تکان خورده بودند. در این لحظه مجید یکدفعه یادِ کابوسش افتاده بود—کابوسی که در آن کریم تبدیل به موش شده بود—موشی مرده معلق بر آبِ لجن‌آلودِ جوب که پسرهای کوچه با چوب‌هایشان هم‌ می‌زدند. تکه‌ی استیک در گلویش گیر کرده و داشت خفه می شد. سرفه کرده بود که دخترها چهره در هم کشیده بودند. بشقاب را که کنار زده بود، تکه‌ی استیک پایین رفته بود. و همان موقع کریم جلوی چشمهایش غرق شده بود. مجید بشقاب را پس زده و گفته بود دیگر میل ندارد. جلوی دخترها از کتش پاکت سیگار بیرون آورده و رفته بود توی بالکن. فرانسوا و دخترها همچنان سرمیز نشسته و به مراسم خوردنشان ادامه داده بودند.

فرانسوا وقتی سیگارِ دوم را آتش زده بود، به او پیوسته بود. «دخترها از پشتِ شیشه می‌بیننت. لطفن این جا سیگار نکش.»‏
مجید صدایش را بالا برده بود: «وای مُردم از تظاهر ... توی بالکن هم نمی‌شه سیگار کشید؟ زندون هم از این جا بهتره. دخترهام می‌بینن، دخترهام می‌فهمن ....خسته شدم دیگه. باید همین امشب بهشون بگی دوست دختر منی.»
فرانسوا دستش را گذاشته بود روی دهانش: «مجید بهتره همین الان بری خونه‌ت.»
مجید به پُک زدن ادامه داده بود.
«خواهش می‌کنم.»
مجید پک دیگری زده بود. «بذار این لعنتی رو تموم کنم، می‌رم.»
هوا سرد نبود ولی فرانسوا داشت می‌لرزید. آخر سر طاقت نیاورده بود و گفته بود: «می‌خوای من هم مثل آزیتا بی‌مسئولیت بشم و بچه‌هامو شبا تنها بذارم و بیام پیش تو بمونم؟»
مجید اسم آزیتا را که شنیده بود بُراق شده بود: «کی چنین حرفی زد؟»
«بعد اگه بچه‌های من هم پسر آوردن تو خونه، اگه مثل پسر آزیتا علف‌کش ولات شدن، بشن؟ حتمن چون بچه‌ی تو نیستن، اشکال نداره.»
مجید سیگارش را اندخته بود زمین و زیر پا له کرده بود: "فرانسوا، بیخود پای آزیتا و آرش رو نیار وسط. اعصاب ندارم.»
فرانسوا دویده بود توی اتاق و با یک جارو و خاک انداز و یک پلاستیکِ کوچک برگشته بود. دخترهایش حالا آمده بودند دم درِ بالکن و با تهدید به مجید نگاه می‌کردند.
فرانسوا در حالی‌که ته سیگار را از خاک‌انداز در کیسه‌ی پلاستیکی می‌انداخت سرش را برگردانده بود و به دخترها گفته بود بروند توی اتاقشان، عمو مجید دارد می‌رود.
تا دخترها پشتشان را به آن‌ها کرده بودند، فرانسوا که در قاب در ایستاده بود چنان نگاهی به مجید کرده بود که تا آن روز از او ندیده بود. نگاه یک سامورایی و با سر اشاره کرده بود که راه بیافتد.
مجید خشکش زده بود. فرانسوا کتش را آورده و بی حرفی به دستش داده بود.
‏«باشه من رفتم. ولی حالا که فقط برای دخترهات وقت داری ، دیگه به من زنگ نزن.»
در بسته شده بود و مجید شنیده بود که فرانسوا از تو قفلش می کند.
. . .‏

مجید به خانه که رسید از عصبانیت خوابش نمی‌برد. حداقل آزیتا گذاشته بود برساندش خانه. حداقل، قبلِ تمام کردن، خداحافظی کرده بود. حالا حتمن دوتا دخترهایش خوشحال بودند که شرِ مجید از سر مادرشان کنده شده. خُب حق هم داشتند، آن‌ها که اصلن نمی‌فهمیدند چرا مادرشان چنین مرد دهاتیی انتخاب کرده که حتی آدابِ غذا خوردن درست را هم نمی‌دانست. خُب مجید نمی‌دانست، اصلن در عمرش با کارد و چنگال غذا نخورده بود. اصلن استیک نخورده بود. بچه که بود مادر با دست لقمه می‌گرفت و در دهانش می‌گذاشت. با انگشتهای زبر و قاچ‌قاچش. انگشتهایی که بر خلافِ انگشتهای مادرِ این دخترهای نازپرورده هیچ‌وقت کلیدهای پیانو را لمس نکرده بود. نه فرانسوا به درد مجید نمی‌خورد. با زنی که مادرِ تنها بود نمی‌شد دوستی کرد. اگر بامسئولیت باشد برای آدم دوست دختر نمی‌شود، اگر هم نه، به بچه‌هایش ضربه می‌خورد و بعد که با او به هم زد مدعی می‌شود. همان شراره که بچه‌اش ایران بود گویا از همه برای مجید بهتر بود.

آن شب صدای جیر جیر نیامده بود. مجید تا سحر منتظر مانده بود ولی صدای همنفسش را نشنیده بود. بعد تا آمده بود خوابش ببرد تلفن زنگ زده بود. کله‌ی سحر کی بود؟ دلش هری ریخته بود. گوشی را برداشته بود. برادرِ دومش بود. خبر کوتاه بود: کریم مرده بود.

‏خوب بود که مرخصی‌هایش را جمع کرده بود. شوهرِ زن صاحب کارش که حسابدار شرکت بود کمی غرغر کرده بود، ولی زن گفته بود اشکال ندارد. رفته بود ایران و دو هفته مانده بود. یک هفته‌ی دیگر هم مرخصی داشت ولی وقتی زنِ برادرش اصرار کرده بود بیشتر بماند، گفته بود باید سر کارش برگردد. به کسی درز نداده بود که چیزی او را به ونکوور فرا می‌خواند. چیزی که وقتی رسیده و در آپارتمانش را باز کرده بود، صدایش را شنیده و در نوری که از راهرو به درون می‌ریخت سایه اش را دیده بود که یک لحظه در آشپزخانه ظاهر و بعد ناپدید شده بود. مجید بالاخره نفس راحتی کشیده بود. نفسی که بغضِ دو هفته در گلو گیر کرده‌اش را شکسته بود. نشسته بود و دلی سیر برای کریم گریسته بود. همان وقت کیان زنگ زده بود: "سلام بابا. رسیدی؟"
"آره. یه ساعتی می‌شه."
"صدات چرا اینطوری شده؟"
"چیزی نیست، از خستگیه."
کیان باورش نشده بود و هرچه مجید گفته بود نیاید، شب را آمده بود پیش او بماند. مجید در اتاق پذیرایی برایش جا انداخته بود. خودش انقدر خسته بود که در جا خوابش برده بود.
نصف شب با تکان‌های کیان از خواب پریده بود. "پاشو بابا، پاشو."‏‏
سرش منگ بود. "هان؟ چی شده؟"
‏"پاشو بابا. خونه‌ت موش داره."‏
‏"هوم ..."‏
‏"بابا می‌گم پاشو ... من نمی‌تونم بخوابم."‏
به پسرش هم درز نداده بود که مدت‌هاست از وجود موش‌ها باخبر و حتی خوشحال است.

فردای آن روز کیان با تله موش برگشته بود. تمام روزرا در مورد این که کدام نوع را تهیه کند روی اینترنت تحقیق کرده بود: ‏"نوع چسبی‌ش رو خریدم، بابا. تو ایران بهش می‌گن تله‌موشِ نبرد. برای نبرد با موش‌ها از همه بهتره."
کیان بسته را به دست مجید داد و خودش رفت. گفت امشب دوستِ مادرش، مردِ اهل فی جی مهمان آن‌هاست.
مجید بسته را باز کرد.ایده‌ی ساده‌ای پشت طراحی‌‌اش بود. یک صفحه چسبنده در وسط و چهار صفحه که از جایی که علامت خورده بود تا می‌شدند و دو دیوار و سقفی شیروانی را دور صفحه ی وسط می‌ساختند. مجید آخرِ ‏شب تله را کف آشپزخانه کار گذاشت. وسط صفحه‌ی چسبنده هم یک نصفه گردو قرار داد. کیان گفته بود در دستورالعملِ "نبرد" گفته شده. نصفه گردو او را یاد باسنِ قلنبه‌ی فرانسوا انداخت ‏و با خودش خندید. کدام موشی بدش می‌آمد چنان به آن بچسبد که کندنی در کار نباشد.

آن‌شب روی تشکی که برای کیان آورده بود و هنوز وسط اتاق پذیرایی پهن بود خوابید. طاقباز دراز ‏کشید و به تاریکی زل زد. دل در دلش نبود که کِی همنفسش می‌‌آید و جذبِ گردو می‌شود. بعد صدای پاهایش را شنید، ‏صدای جفت پا پریدنش را روی برجستگی گردو، صدای چسبیدنش را به صفحه—جیر جیر جیرش را که مجید با شنیدنش از خوشی لرزیده بود. حس می‌کرد دارد می‌‌‌آید و زیرش فریبا ‏است، شراره است، آزیتا است، فرانسوا است، در حالی که همه‌شان با هم دست به یکی کرده بودند او را زمین بزنند:یکی با مشت می‌زد به پهلویش، یکی بازویش را می‌کشید، یک به عقب می‌جهید، یکی رَم کرده بود. ولی مجید شکست ناپذیر بود، چیزی بزرگ‌تر از خودش، چیزی مثل "مایه"، چهاردست و پایش را به زمین چسبانده بود و موقعیتش را خدشه ناپذیر کرده بود.
"کُلَپس" در کارش نبود. ‎“‎‏collaps”‎‏ ‏

چشمهایش را که باز کرد صبح شده بود. از جا پریده بود. برای کار دیرش شده بود. قبل از رفتن به دستشویی به آشپزخانه شتافته بود. در ‏تله‌ای که شبیه یک خانه‌ی دنج و کوچک بود، موشی بزرگ چسبیده و خوابش برده بود.‏
تمام روز سرِ کار به هم‌نفسش فکر می‌کرد. پایش را روی گاز گذاشته و با ماشین "اس یو وی" سرِ ‌کار که پشتش پر وسایل بود خلاف کرده بود که زودتر به خانه برسد. در را که باز کرده بود، صدای جیرجیرش می‌آمد. این‌بار خودش هم آن‌جا جلوی چشمِ مجید بود. ‏
کیان شبش زنگ زد: «گرفتیش بابا؟»‏
‏«آره بابا.»‏
‏«آفرین. نبرد را پس بُردی؟»
«چطور هم بُردم.»
« بعدش بردی بندازیش بیرون؟»‏
‏«هوم ... نه.»‏
‏«نبُردی؟ بابا؟ عجبا! ... برش دار ببرش دم رودخونه‌ی فِرِیزِر یا تو جنگل‌ها آزادش کن بره.»‏
دهان مجید خشک و لبهایش به هم چسبیده بود. به زحمت گفت: «آزادش کنم؟» ‏
‏«با خودت روغن ببر بابا. یادم رفته بود بهت بگم، روغن گیاهی باشه بهتره. بریز رو صفحه چسبش برمی‌یاد آزاد می‌شه.»‏
‏«الان خسته‌ام. صبح قبلِ کار می‌برمش.»‏
‏«شب خوابت می‌بره با اون صدا؟»‏
‏«آره بابا. عادت دارم.»‏
‏«باشه. من فردا زنگ می‌زنم ببینم چی کار کردی.»‏
مجید می‌خواست گوشی را بگذارد و برود سراغ موش که کیان اضافه کرد: «راستی یادم رفت بهت بگم. دوستِ مامان ‏می‌گفت ممکنه بیشتر از یه موش باشن. خُب؟»‏
‏«نگران نباش. بابات از پس یه لشکرشون هم برمی‌یاد.»

/
این داستان دامه دارد


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست