سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دوست داشتنی
آخرین داستان تونی موریسون


علی اصغر راشدان


• تقصیرمن نیست. نمیتوانی سرزنشم کنی. من این کار را نکردم و نمیدانم چطور اتفاق افتاد. بیشتر از یک ساعت طول نکشید که از وسط پاهام بیرونش کشیدند، بیشتر از یک ساعت طول نکشید تا تشخیص دادم چیزی سرجاش نیست. واقعا درست نیست. خیلی سیاه بود، ترسیدم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۱ بهمن ۱٣۹٣ -  ۱۰ فوريه ۲۰۱۵


 
Toni Morrison
Sweetness
دوست داشتنی
(آخرین داستان تونی موریسون
چاپ شده درنیویورکر۹/۲/۲۰۱۵
ترجمه علی اصغرراشدن


تقصیرمن نیست.نمیتوانی سرزنشم کنی.من این کاررانکردم ونمیدانم چطوراتفاق افتاد.بیشترازیک ساعت طول نکشیدکه ازوسط باهام بیرونش کیشیدند،بیشترازیک ساعت طول نکشیدتاتشخیص دادم چیزی سرجاش نیست.واقعادرست نیست.خیلی سیاه بود،ترسیدم.
    عینهونصف شب سیاه،سیاه غم انگیز.پوست من که روشن است،باگیسهائی خوب،چیزی که مامیگوئیم زردروشن،پدر«لولاان»هم همینطوراست.من توفامیلم هیچ جاهیچکس رانزدیک به این رنگ ندارم.قیرنزدیکترین چیزیست که میتوانم درباره ش فکرکنم.تازه،موهاشهم باپوستش نمیخواند.فرق دارد-صاف امافرفری،شبیه موهای لختیهای قبایل استرالیائی.ممکن است فکرکنی قضیه برمیگرددبه گذشته،به کدام گذشته برمیگردد؟نبایدمادربزرگم رادیده باشی،گذشته ش به سفیدها میرسید،بامردی سفیدهم ازدواج کرد،هیچوقت هیچ حرف دیگربه هیچکدام ازبچه هاش نگفت.هرنامه که ازمادرم یاخاله هام گرفت،بازنکرده،فوری پس فرستاد.سرآخرپاسخ شان راازجواب ندادنهای اوگرفتندوبه حال خودرهاش کردند.تمام دورگه هاونژادهای مخلوط گذشته راآن روزردکردند-اگرموهای صاف دارند،نژادشان درست است.میتوانی تصورکنی چقدرمردم سفیدخون سیاه پوست تورگهاشان پنهان دارند؟حدس بزن.شنیدم بیست درصد.مادرشحص خودم،لولامای،میتوانست آسان بگذرد،اماتصمیم گرفت این کاررانکند.هزینه پرداختی دربرابرآن تصمیم رابهم گفت.مادروپدرم برای ازدواج به دادگاه که رفتند،دوتاانجیل آنجابود،مجبوربودنددستهاشان راروی انجیل مخصوص سیاه پوستهابگذارند.آن یکی دیگرمخصوص دستهای سفیدپوستهابود.انجیل!بهش اهانت کنی؟مادرم خدمتکاریک جفت سفیدثروتمندبود.هرخوراکی که می پخت میخوردند،مدتی که تووان می نشستند،اصرارداشتندپشت شان رابمالد،خدامیداندبه انجام دادن چه کارهای خودمانی دیگروادارش میکردند،امابه یک انجیل مشترک دست نمیزدند.
   بعضیهاممکن است فکرکنندخودرابرپایه رنگ پوست گروه بندی کردن چیزبدیست-درکلوبهای عمومی،همسایه ها،کلیساها،انجمن های خیریه زنها،حتی مدارس رنگین پوست ها.ازچه راه دیگری میتوانیم اندکی حیثیت برای خودبه دست آوریم؟ازچه راه دیگری میتوانیم ازیک تف بودن تویک داروخانه بپرهیزیم-توآیستگاه اتوبوس باآرنج عقب زده شیم،مجبورباشیم توجوی راه برویم تابگذاریم سفیدهاتمام پیاده رورادراختیارداشته باشند،برای یک ساک دستی خریدکاغذی مفتی برای مشتریهای سفید،پنج سنت جریمه شویم؟بگذاربه تنهائی تمام اسامی راذکرکنیم.من درباره تمامشان وبیشترهم شنیده ام،خیلی بیشتر.مادرم به دلیل رنگ پوستش،سعی نکردازامتحان کردن کلاه روسرش دست بکشد،یادرفروشگاههای بزرگ ازاطاق خانمهااستفاده کند.پدرم هم میتوانست درقسمت جلوی کفش فروشی کفش بپوشدوامتحان کندونه تویک اطاق پشتی.هیچکدامشان به خوداجازه ندادندازیک آبخوری «تنهارنگین پستها»بنوشند،حتی اگرازتشنگی میمردند.
   ازگفتن این حرف متنفرم،اماازهمان شروع دربخش زایمان بچه،لولاان،شرمنده م کرد.شبیه همه ی بچه های تازه متولد،پوستش پریده رنگ بود،حتی آفریقائیها،اماخیلی زودرنگ عوض کرد.درست جلوی چشمهام رنگش بدل به سیاه آبی شد،فکرکردم دارم دیوانه میشوم.میدانم چنددقیقه هم دیوانه شدم،چراکه-فقط چندلحظه-یک پتوروش کشیدم وفشاردادم.نتوانستم آن کاررابکنم.بگذریم،چقدرآرزو داشتم کاش باآن رنگ ترس آورمتولدنشده بود.حتی فکرکردم بیرون یک جائی،بدهمش به یک یتیم خانه.ترسیدم یکی ازآن مادرهائی باشم که بچه هاشان راروپله های کلیسامیگذارند.اخیرادرباره یک زن ومردتوآلمان شنیدم،سفیدعین برف،بچه سیاه پوستی به دنیاآوردندکه هیچکس قادربه توضیح قضیه نبود.فکرکنم دوقلوبودند-یکی سفید،یکی رنگین پوست.امادرست بودنش رانمیدانم.تمام چیزی که میدانم همین است،برای من پرستاری کردن ازش،مثل این بودکه یک بچه کاکاسیاه نوک پستانم رامیک میزند.به محظ رسیدن به خانه،باشیشه بهش شیردادن راشروع کردم.
شوهرم،لوئیس،یک باربراست.ازراه آهن به خانه که برگشت،جوری بهم نگاه کردکه انگاردیوانه ام.بچه راطوری نگاه کردکه انگاراهل کره مشتریست.مردبددهنی نبود،رواین اصل وقتی گفت:
«لعنتی!این چی جهنمیه دیگه؟»
فهمیدم تودردسرافتادیم.همان چیزی بودکه گرفتارش شدیم-چیزی که دعوای بین من واو بهش منتهی شد.ازدواجمان دوتکه شد.سه سال خوب باهم زندگی کرده بودیم.لولاان متولدکه شد،لوئیس سرزنشم کرد.لولاان را،انگاریک بیگانه وبیشترازآن،یک دشمن است،تهدیدکرد.هیچوقت دست بهش نزد.
    اصلانتوانستم قانعش کنم که هیچوقت فریب هیچ مرددیگردور اطراف رانخورده ام.به قصدکشت مطمئن بوددروغ میگویم.بگومگوکردوبگومگوکردیم تااین که بهش گفتم سیاهی دختربایدازخانواده خودش به ارث رسیده باشد،نه من.اینجابودکه قضیه بدترشد.آنقدربدترشدکه بلندشدورفت.مجبورشدم دنبال یک جای ارزانتربگردم که توش زندگی کنم.بهترین کاری که میتوانستم کردم.به اندازه کافی میدانستم پیش صاحبخانه هابرای تقاضای خانه که میروم،نبایددختره راباخودم ببرم.رواین حساب پیش یک دخترخاله جوان گذاشتمش تابچه داری کند.خیلی باخودم بیرونش نمیبردم،کالسکه ش راهل که میدادم،مردم خم میشدندونگاهش میکردندتاچیزنایسی بگویند،بهش خیره میشدندوپیش ازاخم کردن عقب میپریدند.صدمه میزد.میتوانستم یک پرستاربچه باشم،اگررنگ پوستهامان جوردیگری بود.تنهایک زن رنگین پوست بودن برام کافی بود-حتی یک زن باپوست زردروشن.سعی میکنم دریک منطقه مناسب شهرخانه ای اجاره کنم.توسالهای نودکه لولاان متولدشدقانون مخالف نگاه تبعیض نژادی کسی بودکه میتوانستی ازش خانه اجاره کنی،خیلی ازصاحبخانه هاگوشش شان بدهکاراین قضیه نبود.برای بیرون نگاه داشنت دلایلی میتراشیدند.من باآقای لی راحت بودم،گرچه میدانم هفت دلاربه اجاره آگهی کرده اش اضافه کرده بود،یک دقیقه هم پرداخت دیرمیشد،اضافه متناسب رامیگرفت.
    بهش گفتم به جای «مادر»یا«ماما»،«دوست داشتنی»صدام کند.اینجوری امن تربود.سیاه بودن وبه نظرمن،باداشتن لبهای خیل کلفتش،ماماکه صدام کند،مردم سردرگم میشوند.ازآن گذشته،چشمهائی بارنگ خنده داری دارد،سیاه کلاغی باته رنگ آبی-چیزی جادوگرانه هم دراطرافشان.
       رواین حساب مدت زیادی تنهامادونفرباهم بودیم،مجبورنیستم بهت بگویم یک همسررهاشده بودن چقدرسخت است.حدس میزنم لوئیس بعدازترک کردن مابه آن شکل،کمی احساس بدی دارد.به این دلیل که چندماه بعدجائی راکه رفته بودم پیداوشروع به فرستادن پول ماهیانه کرد،گرچه هیچوقت ازش نخواسته بودم وبرای گرفتن پول به دادگاه نرفته بودم.پنجاه دلارچک اووشب کاریم توبیمارستان،من ولوالاان رااز«ولفیر»(کمک به فقرا) نجات داد.وضع خوبی بود.آرزودارم نامیدن کلمه«ولفیر»را متوقف کنند،به همان کلمه ی زمان دختربودن مادرم،«ریلیف»(امداد)که خیلی خوش آهنگتراست،برگردند.شبیه یک دوره نفس کوتاه کشیدن است،درفاصله جمع وجورکردن خودت.ازاین گذشته،کارمندهای ولفیرمثل تف رذلند.سرآخرکه کارپیداکردم ودیگربه آنهانیازنداشتم،درآمدی بیشترازدرآمدآنهاداشتم.گمان کنم چکهای پرداختی کم مایه شان لبریزازرذالت است.به همین دلیل باما مثل گداها رفتارمیکردند.مخصوصا به لولاان وبعدبه من که نگاه میکردند-انگارمن سعی میکردم کلاه برداری وکاری شبیهش رابکنم.اوضاع بهترشده،هنوزبایدمواظب باشم.درطرز بزرگ کردنش بایدخیلی مواظب باشم.بایدسختگیرباشم،خیلی سختگیر.لولاان نیازداردچگونه رفتارکردن رایادبگیرد،چطورسرش راپائین بگیردوگرفتاری درست نکند.برام مهم نیست چندمرتبه اسمش راعوض میکند.رنگش صلیبی است که همیشه باخودحمل میکند.این خطای من نیست.این اشتباه من نیست.این نیست...

*
       آه،آره،گاهی وقتهادرباره نوع رفتارم بالولاان دردوره کودکیش،احساس بدی دارم.امابایدمتوجه باشید:بایدحفاظتش میکردم.لولاان دنیارانمی شناخت.باآن پوستش،جائی برای خشونت ولودگی نبود،حتی اگرحق بااوهم بود.نه تودنیائی که به خاطرحرف زدن یادعواتومدرسه توبازداشتگاه نوجوانهافرستاده میشدی،دنیائی که توآخرین به کارگرفته واولین اخراجی بودی.لولاان هیچکدام اینهارانمیدانست،نمیدانست پوست سیاهش چقدرسفیدهاراناراحت میکرد،یاآنهارابه خنده میانداخت وسعی میکردند دستش بیاندازند.یک مرتبه دختری کمی شبیه لولاان رادرجائی دیدم،ده ساله بیشتربه نظرنمیرسید،یکی ازپسرهای گروه سفیدهازده بودش زمین،دخترتقلامیکردبلندشود،یکی دیگرپاش راگذاشت روپشتش ودوباره روبرجستگی کپلش کوبید.پسرهاشکمشان راگرفتند،خندیدندودولاشدند.خیلی بعدکه دختررفت،آنهاباافتخاربه کارشان،هنوزکرکرمیخندیدند.اگرازشیشه اتوبوس شاهدقضیه نبودم،کمکش میکردم،اززیردست وپای آن آشغالهای سفیدبیرونش میکشیدم.میدانی،اگرلولاان رادرست تعلیمش نداده بودم،نمیدانست همیشه بایدخیابان رادوربزندوازبرخوردباپسرهای سفیددوری کند.درسهائی که بهش آموختم نتیجه داد،سرآخرمثل یک طاووس مایه مباهاتم شد.

      مادربدی نبودم،بایداین رابدانی،ممکن هم هست نسبت به بچه م گاهی شدت عمل نشان داده باشم،بایدازش محافظت میکردم.مجبوربودم-تمامش به دلیل امتیازات رنگ پوست.اول نمیتوانستم آنهمه سیاه بودنش راببینم وخیلی ساده دوستش داشتم.امااین کارراکردم،واقعااین راکردم.فکرکنم الان این قضیه رامی فهمد.

      دوبارآخردیدم که ازچه جنمی است-خوب وقابل توجه.یک جوری جسورودارای اعتمادبه نفس.هرباربه دیدنم که آمد،آسیاه بودن شدیدش رافراموش کردم،چراکه باپوشیدن لباسهای سفید،درجهت زیبائیس ازش استفاده میکرد.

   درسی بهم آموخت،بایدهمیشه به خاطرداشته باشم.رفتاری که با مسائل بچه هامیکنی،ممکن است هیچوقت فراموش نکنند.لولاان به محظ این که توانست،توآن آپارتمان ترس آورتنهای تنهام گذاشت ورفت.تاآخرین حدتوانش ازم فاصله گرفت:خودراشیک پیک ویک کارتمام وقت توکالیفرنیاپیداکرد.دیگرتلفن نمیکندوبه دیدنم نمی آید.هرازگاه برام پول ووسائلی میفرستد.امانمیدانم چندوقت است که ندیده مش .

*
   من اینجا-خانه وینستون-رابه خانه های سالمندان بزرگ وگرانقیمت بیرون شهرترجیح میدهم.خانه م کوچک،راحت،ارزانتر،باپرستارهای بیست وچهارساعته ودکترهائی که هفته ای دومرتبه می آیند.من تنهاشصت وسه ساله م-خیلی جوان برای چراگاه-امابابعضی امراض خزنده استخوانی فروکش کرده م،روی این اصل مواظبت خوب مهم است.بیحوصلگی بدترازضعیفی یادرداست،پرستارهادوست داشتنیند.وقتی گفتم مادربزرگ میشوم،یکی گونه م رابوسید.خنده وتعریفهاش مناسب کسی بودکه توحول وحوش تاجگذاریست.یادداشت روی کاغذ آبی ئی راکه ازلولاان دریافت کرده بودم نشانش دادم-خب،امضاکردبود« عروس»،من اصلابه این قضیه اهمیت نمیدهم.کلماتش انگارگیجند:
«حدس بزن چیه«اس.آی»،خیلی خیلی خوشحالم که این خبرارومیفرستم.دارم میرم که یه بچه داشته باشم.خیلی خیلی هیجانزده م وامیدوارم توهم باشی.»
      حدس میزنم هیجان درباره بچه باشه،نه پدرش،لولاان هیچوقت ازپدره چیزی نمیگوید.فکرکنم اوهم مثل لولاان سیاه باشد.اگراینجورباشد،لولاان لازم نیست مثل من هول وهراس داشته باشد.اوضاع نسبت به دوره جوانی من عوض شده.«بلوبلکها»همه توتلوزیون،مجله های مد،اقتصادند،حتی توفیلمهابازی میکنند.

   روپاکت آدرس برگشت نیست.رواین حساب حدس میزنم هنوزمادربدیم که بایدتاروزمرگ همیشه تنبیه درنظرگرفته شده را،درواقع شیوه لازمی که بزرگش کردم،تحمل کنم.میدانم ازمن متنفراست.وابستگی ماتاحدفرستادن پول برایم پائین است.بایدبگویم به خاطرپول قدرشناسم،چراکه مجبورنیستم برای خرجهای اضافی تقاضاکنم-مثل بعضی ازمریض های دیگر.اگرکارتهای جدیدشخصیم رابرای بازی یک نفره بخواهم،میتوانم بگیرم ولازم نیست باآن یکی کهنه ی کثیف توسالن بازی کنم.میتوانم کرم مخصوص صورتم رابخرم.امامن فریب خورده نیستم.میدانم پولی راکه لولاان میفرستد،راهی برای دورایستادن وآرامش اندک وجدانیست که براش مانده.

      اگرزودرنج وحق ناشناس به نظرمیرسم،بخشیش به دلیل تحت تاثیرمتاسف بودن است.تمام کارهای کوچکی که نکردم یااشتباه کردم.اولین بارپریودشدنش وچگونگی عکس العملم رابه خاطردارم.یا وقتهائی که تلوتلومیخوردیاچیزی رامیانداختدوفریادمیکشیدم.درست،من واقعاناراحت وحتی گه بودم.باپوست سیاهش متولدکه شد،اول فکرکردم...نه.بایدآن خاطرات را هرچه رودتربریزم دور.دلیلی ندارد.میدانم تحت آن شرایط بهترین کاررابراش کردم.شوهرم که ماراگذاشت ورفت،لولاان باری بود،باری سنگین،من خوب تحملش کردم.

    آره،من باهاش سختگیربودم.شرط می بندی که بودم.دوازده ساله وواردسیزده سالگی که شد،مجبوربودم سختگیرترباشم.جواب پس میداد،ازخوردن چیزهائی که می پختم خودداری کرد،موهاش راتزئین کرد.آنهاراباروبان که بستم،رفت مدرسه وبازشان کرد.نتوانستم اجازه دهم به راه بدبرود.دررابه هم کوبیدم ودرباره اسمهائی که ممکن بودبهش نسبت دهند،بهش اخطارکردم.مقداری ازتحصیلاتم بایدمحوشده باشد.می بینی چطورزیروروشده؟یک دخترثروتمندودارای کارخوب.میتوانی این قضیه راندیده بگیری؟

   حالالولاان آبستن است.لولاان متحرک خوب.اگرفکرکنی،مادری کردن تمامش زمزمه کردن غنائم جنگی وپوشک است وتوبرای یک شوک بزرگ درگیری.برزگ.توودوست پسربی نامت،شوهروپیشروی-هرجاشده-مجسم کن،اوه ه ه!....یک بچه!کیچی کیچی کوو!(موزیک اوایل قرن بیست)
گوش کن.حدوداداری متوجه میشوی قضیه ازچه قراراست،دنیاچطوریست،چطورکارمیکندوچطورعوض میشود.....

   موفق باشی،خدابه بچه کمک کند....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست