سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

از پشت نیمکت مدرسه تا زندان اوین با هوشنگ عیسی بیگلو
یادی از رفیقی که رفت


ایرج واحدی پور


• هوشنگ را از سال ۱۳۳۵ می شناختم ، هر دو از محصلین دبیرستان پهلوی کرمان بودیم، او در کلاس نهم و من درکلاس یازدهم درسم می خواندیم. در آن سال هردو به عنوان دانش آموزان ممتاز انتخاب شده بودیم که به اردو برویم، اتوبوسی مارا به تهران می برد که از انجا به رامسر فرستاده شویم اردوی ما به جای رامسر درمنظریه تهران برگزار شد و چهل روز به طول انجامید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٨ دی ۱٣۹٣ -  ٨ ژانويه ۲۰۱۵



ردیف نشسته اولین نفر از چپ هوشنگ عیسی بیگلو و در ردیف ایستاده سومین نفر از چپ ایرج واحدی پور

هنوز از رفتن ابدی دکتر مهدی سلیمانی سه ماه نگذشته که رفیق نازنین دیگری را از دست دادم ، هوشنگ عیسی بیگلو، او تنها مرا ترک نکرده بلکه همه رفقای زندان و طبیعتأ بسیار دیگری که دوستان و خویشان او بودند . همه را بی هوشنگ گذاشت.
هوشنگ را از سال ١٣٣٥ میشناختم ، هر دو از محصلین دبیرستان پهلوی کرمان بودیم، او در کلاس نهم و من درکلاس یازدهم درسم می خواندیم. در آن سال هردو به عنوان دانش آموزان ممتاز انتخاب شده بودیم که به اردوی رامسر برویم، اتوبوسی مارا به تهران می برد که از انجا به رامسر فرستاده شویم تا در اردوی دانش آموزان ممتاز سراسر کشور شرکت کنیم . روز سفرپدرش او را به گاراژ آورد ، از آنجا فهمیدم که پدرش افسر شهربانی است و از آذربایجان به کرمان منتقل شده است. اردوی ما به جای رامسر درمنظریه تهران برگزار شد و چهل روز به طول انجامید ، دراین ایام بود که من صفا ، انسانیت و دوستی اورا تجربه کردم
همه کسانی که اورا می شناسند و صفا و محبت اورا تجربه کرده اند می توانند تصور کنند که من در آن دوران چه سعادتی داشته ام که چهل روز با او زندگی کرده ام . سال بعد من دبیرستان را به اتمام رساندم و کرمان را به قصد رفتن به دانشگاه ترک کردم. طبیعی است که مدتی از او بی خبر ماندم.
پائیز سال ١٣٤١ انتخابات کنگره و تشکیلات جبهه ملی ایران بود و منهم سخت مشغول تهیه فهرست دانشجویان حائز شرایط شرکت در این انتخابات در دانشگاه بودم، البته باستثناء دانشکده های حقوق و ادبیات . در آن روزها تحرک زیادی لازم داشتم و همین باعث رفت و آمد های مکرر من به دانشکده های مختلف می شد . در یکی از همین روزها جلوی دانشکده حقوق با هوشنگ برخورد کردم . اصلأ نمی دانستم که دانشجوی دانشکده حقوق است، خیلی خوشحال شدم، هوشنگ هم از دیدن من از خوشحالی روی پا بند نبود . در همانجا از من خواست که اورا به تشکیلات معرفی کنم. دوستی و رفاقت جدا رابطه سیاسی هم جدا ، بلافاصله یاد پدرش که افسر شهربانی است افتادم و این باعث شد که قبول مسئولیت نکنم و در جواب گفتم چون من دانشجوی پزشکی هستم بهتراست تو به دانشجویان دانشکده حقوق مراجعه کنی و حتمأ تورا می پذیرند. واقعیت هم این بود که عرصه فعالیت و عضویت بطور وسیعی باز بود، من دیگر هوشنگ را ندیدم و از فعالیتش بی خبر ماندم.
سال ١٣٥٤ بازداشت شدم ، شرایط زندان و بازجوئی ها عوض شده بود . در اطاق بازجوئی چندین نفر نشسته بودند و بازجوئی پس می دادند . برای اینکه زندانیان یکدیگر را نبینند کت زندانی را روی سرش میانداختند و روی صندلیهای دسته دار از آن نوع که در کلاسهای مدرسه معمول بود می نشاندند و برگهای بازجوئی را که سئوالاتی روی آنها نوشته بودند میدادند که در سکوت و بدون صحبت پر کنند.
در یکی از همین روزها بازجو به قصد بیان پیشرفتهای ایران در سواحل جنوب شروع به تعریف از استاندار ساحلی کرد و منهم که اورا خوب میشناختم راجع به استاندار و کارهایش شروع به افشاگری کردم . با شنیدن صدای من ناگهان زندانی جلوی من از صندلی بلند شد و به عقب چرخید و کتش را از روی سرش برداشت و به من نگاه کرد، او کسی جز هوشنگ عیسی بیگلو نبود ، منهم از جا بلند شدم و هوشنگ را تنگ در بغل گرفتم و به او گفتم : تو اینجا چکار میکنی ؟ و به خصوص یادآوری کردم تو که پدرت افسرپلیس است . جواب داد کجایش را دیدی پانزده ماه است که زیر شکنجه ام ، شانه و بازویم را شکسته اند ، شکنجه های وحشیانه ٢٤ ساعته داشته ام ، رو کردم به بازجو و گفتم « همین است پیشرفت هائی که صحبتش را میکردی ؟ بازجو اما از صحبت من در مورد شغل پدر هوشنگ بل گرفت و گفت : پدرش هرروز میاید و از او میخواهد که چیزهائی که از او خواسته می شود بنویسد و آزاد شود. به دنبال این محاوره جلسه بازجوئی بهم خورد ، من از زندگی ، از دانشکده و از خانواده اش سئوال کردم .
بعد از آن دیگر بازجوئیهای من و هوشنگ از هم جدا شد . بعدأ وقتی که به قصر منتقل شدم توانستم مجددأ اورا ببینم و متوجه شدم که در دانشکده حقوق چه جواهری را از دست داده بودم . البته هیچوقت جرات بازگوئی آن کج اندیشی را بخود ندادم .
هوشنگ را بعد از زندان در اروپا دیدم، او که مدام در تحرک بود حلقه رابطه همه آشنایان ساکن کشورهای اروپائی شده بود . آمریکا که آمدم تماس تلفنی مداوم ما برقرار بود ، گاهی هرروز زنگ میزد و اغلب معنی آن این بود که مثلأ دیروز درشهر دیگری بوده و از منزل یکی از دوستان مشترک زنگ زده و امروز از منزل دوست دیگری . چه دوستانی را من ازطریق هوشنگ پیدا کردم . گاهی هم عکس آن اتفاق میافتاد ، دوست مشترکی به منزل هوشنگ میرسید و مشترکأ زنگ میزدند .
حدود دو ماه قبل رفیق عزیزم پرویز قلیچ خانی پهلوی او بود و از خانه او به من زنگ زد و گفت پیرمردی اینجاست و میخواهد با تو صحبت کند ، هوشنگ گوشی را گرفت و مثل همیشه گرم و صمیمی صحبت کردیم ، انقدر با همسرم با مهر صحبت میکرد که او هم همیشه منتظر تلفن او بود و یا مرا تشویق به ارتباط میکرد ، هزاران افسوس که این دوست عزیز را از دست دادیم . من افتخار داشتن رفقای بی بدیلی چون بیژن جزنی ، حسن ضیاء ظریفی ، هوشنگ تیزابی ، افسران زندانی توده ای ، دکتر مهدی سلیمانی تازه رفته و بسیاری دیگررا داشته ام ولی درشرایطی هوشنگ را داشته ام که قدیمی ترین و اخیرترین بود . نبودش را باور نمیکنم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست