سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

اشگ ققنوس


محمود صفریان


• یادم می آید می گفتند پس از جنگ جهانی، چون مرد های زیادی از پا درآمده بود ند زنان زیادی بی شوهر شده بودند و حتا برای دختران دم بخت نیز خواستگار بسیار کم شده بود، چرا که جنگ همیشه چون ضحاک طعمه هایش جوانان هستند. بیشتر برای آلمان بعد از جنگ چنین گمانی سر زبان ها بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۷ دی ۱٣۹٣ -  ۷ ژانويه ۲۰۱۵


 
ققنوس اشکی ندارد، در اساطیر است و افسانه است...گویند تنهاست و بی
جفت است...چه می دانیم شاید جفتی داشته و از دست داده و یا شاید هزاران سال که در انتظار می ماند از تنهائی به تنگ می آید و خود را در آتش خود افروخته خاکستر می کند. در مورد او زیاد گفته اند از جمله اینکه
اشک ققنوس زخم را درمان می‌کند
اشکی که دیده نمی شود ولی بر باخت ها و زخم ها مرهم است
با این اشک است که آوا سر می دهد و موسیقی را بنیان می نهد...موسیقی که سوز دل ققنوس است
***
اشک ققنوس

یادم می آید می گفتند پس از جنگ جهانی، چون مرد های زیادی از پا درآمده بود ند زنان زیادی بی شوهر شده بودند و حتا برای دختران دم بخت نیز خواستگار بسیار کم شده بود،
چرا که جنگ همیشه چون ضحاک طعمه هایش جوانان هستند. بیشتر برای آلمان بعد از جنگ چنین گمانی سر زبان ها بود.
ولی در شهر ما، نه جنگی رخ داده بود و نه جوانی از پا در آمده بود، اما نمی دانم چرا شهره شده بود که دختران فراوانی روی دست خانواده ها مانده اند. دخترانی که هنوز در سنی نبودند که خودشان متوجه بحران کم شوهری بشوند .
این خبر چون یک شایعه فراگیر شده بود که:
چه دخترهای خوشگلی در شهر ما هست و چه کم هزینه می توان با آن ها ازدواج کرد. و چه فراوان هم هستند.
انصافن بیشتر دخترهای شهر، عین هلوی پوست کنده بودند. خوش آب و رنگ و با چشم و ابروهای مشکی وجذاب.
خودم که نمی توانم از خودم تعریف کنم ولی می شنیدم که گویا من هم یکی از همین هلو ها بودم " حالا پوست کنده ونکنده اش توفیری نمی کرد " شاید در مورد بعضی دخترها این بوی مرد است که پوستشان را می کند تا بشوند همان هلوئی که گفتم.
کم کم خومان هم، خود ما دختر ها هم دیگر در فکر شوالیه های همشهری نبودیم چون در واقع تعدادشان، هم نسبت به وفور دخترهای ترگل اندک بود، و هم به قول معرف ، خیلی باورشان شده بود. بهمین خاطر خیلی از ما در انتظار آمدن خواستگاران غریبه بودیم که از شهرهای دیگر می آمدند برای یکه چینی.
مشکل از اینجا شروع شد که این شرح و وصف بیشتر در شهرهای جنوبی کشورمان که هوای گرمش خواستگاران بیشتری را می پروراند پخش شده بود و نتیجه اینکه تقریبن همه ی خواستگارها مردان عرب خوزستانی بودند که شال و کلاه کرده به شهرمن وارد می شدند. انصافن، اغلب، هم از وضع مالی روبراهی برخوردار بودند، هم سر و وضع خوبی داشتند. و این موفقیتشان را برای شکار ما آسان کرده بود.
تا به خودمان آمدیم، در گوشه وکنار شهر های جنوب در نخلستان ها که اغلب مردان عرب پولدار در آنجا خانه های خوش ساخت ِ پر و پیمونی داشتند، فراوان شدیم.
برای من فرقی نمی کرد، همین که مردی ازکشور خودم به سراغم می آمد و من مورد نظرش قرار می گرفتم و از لحاظ ظاهر، وسرو و ضع، قابل قبول بود و منش و کنش و وقار یک مرد را داشت ، برایم کافی بود، چون اعتقاد داشتم، عشق لازم برای ادامه زندگی و تشکیل خانواده بعدن بارور می شود. وچنین عشقی ازواج با دوام تری را نوید می داد.
دیده و شنیده بودم که بسیاری از عشق های هیجانی حتا اگر به بارهم می نشست دوام لازم را نداشت چرا که عقل کمتر سهمی در آن ها داشت. نمی دانم شاید چون خودم درگیر نشده بودم و بختک " ترشیدگی " را هم از کودکی در روحم کاشته بودند، نوعی دلهره شخصیتی داشتم.
اعتراف می کنم که بدم نمی آمد یکی ازوارداتی های " خوبش! " به تورم بخورد.
روزی که مادرم گفت امروز یک مهمان از جنوب داریم که با صدیقه خانم می آید، شستم با خبر شد، شنیده بودم   مدتی است صدیقه خانم هم جزو راهنماها شده است، چونِ حق الزحمه خوبی هم گیرشان می آمد.
در حقیقت معامله می شدیم. مگر نه که اصولن در کشور ما ازدواج یک معامله است، در همه ی شهرهایش و برای هر کلاسی از مردمش.
می دانستم که درغرب! صحبت " مهریه " مطرح نیست. چرا که در آن کشورها ازدواج آغاز یک رفاقت است و مرد فکر نمی کند که دختر را خریده است.
ولی در کشور ما " مهریه " و بخصوص چک و چانه زدن برای زیاد و کمش، نشان واضحی از فروش یک دختر است، بخصوص وقتی که با " شیربها " نیز همراه می شود، و جهیزیه ای که فکر دخترانمان را پریشان کرده است. صدیقه خانم هم با مردی از جنوب، می آمدند خانه ما، تا مرا معامله کنند. گیرم که نوع نشست این معامله ساده تر و خب بی دنگ و فنگ ترهم بود.
دلم نمی خواست با وررفتن به خودم رنگ و روغنی بشوم، خود ِ زیبائی طبیعی که داشتم کافی بود. به مادرم گفتم از من نخواهی چای بیاورم " این هم باز از رسم و رسوم های خواستگاری ما ایرانی هاست "، ضمن اینکه این آقا می آمد که " جنس " را ببیند تا اگر پسندید وارد معامله شود " باور کنید از گفتنش هم چندشم می شود. خب همین است که شده ایم جنس دوم. "
مرد آراسته ی شیکی صدیقه خانم را همراهی می کرد. از ظاهرش بدم نیامد. ولی وقتی شنیدم که با پیشوند
" حاجی " معرفی شد. ذهن و شعورم با هم از شوق افتاد. بهمین خاطر وقتی مادرم آمد که خودش چای ببرد به او گفتم:
" بخاطر ادب و حرمت تو که مادرم هستی می آیم، ولی خواهش می کنم بیشتر از یک مهمان صدیقه خانم، جلو تر نرو "
" اولن معلوم نیست که جلوتر رفتنی در کار باشد، ولی بگو چرا؟ "
من در خواب هم نمی دیدم، و در هیچ کجای ذهنم نیز فکر نمی کردم که روزی یک " حاجی آقا " بیاید خواستگاری ام.
" دخترم سخت نگیر. اولن همانطور که گفتم معلوم نیست خواستگار باشد، از آن گذشته این را بدان که مکه رفتن و حاجی شدن الزامن بدان معنی نیست که تو تصور می کنی. هم یک پُز است و هم خب نشانه این است که دستش به دهانش می رسد.
اسمش " خالد " بود. شوهرمن شد و مرا با خودش به خرمشهر برد. این طرف رود، نه سویه خرمشهر.
در بین نخل ها خانه نیمه قصری داشت. خانه ای که نشان می داد اوضاع روبراهی دارد. من کم وکسری نمی دیدم. دوتا کلفت زبرو زرنگ داشت. طبیعی بود که از نوکر خبری نباشد.
تمام محوطه، که بسیاری نخل را در خود جا داده بود به او تعلق داشت. روزی که همین مالکیت را از او پرسیدم گفت:
" بله! به ما " به من تو که حالا خانم خانه هستی تعلق دارد. همیشه با من چنین گرم و دوستانه و یکرنگ حرف می زد.
قبل از آمدن به اینجا در شهر خودمان هم پس از ازدواجمان نیز چنین گرم و صمیمی حرف می زد. صداقت بی غشی را در او می دیدم. به جائی که مرا می برد، قبلن به وضوح و با حوصله برایم شرح داد. حتا اشاره کرد که تابستان های گرم و در مواقعی شرجی خفه کننده ای داریم. ولی اضافه کرد که در خانه ما " و نگفت در خانه بزرگ یا در نیمچه قصر من " تهویه مطبوع داریم. ضن اینکه ماههائی را در تابستان تو می توانی به شهرخودت نزد خانواده ات بیائی، من هم مواقع زیادی از این آمدن تو به اینجا را همراهی ات خواهم کرد."
حتا پس از ازدواجمان گفت:
" تو می توانی با من نیائی و زمانی که احساس کردی آمادگی جدا شدن از دوران مجردی و شروع زندگی زناشوئی را داری بیائی"
ولی من چنان شیفته شخصیت او شده بودم که همراهیش کردم.
فارسی را با لهجه حرف می زد. ولی صحیح و خوب.
" من اطمینان دارم که تو خیلی زود " عربی " را یاد خواهی گرفت. و می دانم که با زندگی جدیدت به راحتی کنار خواهی آمد."
" دفتر کارم در ساختمانی در نزدیکی خانه مان است. آنطور آن را ساخته ام که دفتر کامل و شیکی از آب در آمده است. "
روزی از او پرسیدم:
" می توانم بپرسم کارت چیست و چه درآمدی داری؟ "
" در آمدم آنقدر هست که نمی گذارد تو فشار مالی داشته باشی. و اضافه کرد کارم کشتی رانی است چند فروند کشتی کوچک دارم که بین ایران و جزایر خلیج فارس بار حمل می کنند. "
سر کوفت های بسیاری از دوستان و آشنایان کلافه ام کرده بود.
" مگر شوهر قحط بود که با این مرد عرب ازدواج کردی؟ "
" این مردها حرمسرا دارند و تو برای مدتی سوگلی خواهی بود و بعد می شوی زن معمولی حرمسرا "
" این ها مرد های عصبی هستند و دست بزن دارند "
" تعصب کورشان کرده و تکان بخوری سرت را بباد خواهی داد "
و بسیاری از این گفته های دلهره آور و پریشان کننده. و آنقدر گفتند و گفتند، تا بالاخره یک روز قبل از همراهی او بعنوان شوهرم به خرمشهربه او گفتم:
" من با علاقه و با کمال میل با تو ازدواج کرده ام و احساسم به من می گوید که انتخاب درستی انجام داده ام اما..."
نتوانستم حرفم را که از وسوسه های دوستان وآ شنایان نشئت گرفته بود به اوبگویم، اما ته دلم چیزی مشوشم کرده بود.
" چرا حرفت را تمام نکردی بگو ببینم اما چی؟ چیزی ناراحتت کرده است؟ "
چنان مهربان این صحبت را عنوان کرد که پشیمان شدم و احساس شرمندگی ریخت در وجودم.
" مهم نیست، دارم تلاش می کنم همسرم را بهتر بشناسم."

من کم کم داشتم او را، و جاده ای که به اینجا آورده بودش بهتر می شناختم، و از ذهنیتی که مردی از جنوب آمده تا زنی را خریداری کند فاصله می گرفتم. بخصوص وقتی که متوجه شدم رشته بازرگانی را در دانشکده فنی صنعت نفت به اتمام رسانده است، و قبلن کارمند اگر نه عالیرتبه ، صنعت نفت بوده است،احساس خوبی یافتم
انگلیسی را بسیار خوب می دانست، و دید بسیار روشن و آگاهانه ای به زندگی داشت. از کتاب خواندن، از مسافرت، و از موسیقی خوشش می آمد. ومجموعه این ها مرا به زنگی با اومشتاق تر کرده بود.
خالد، ایران را بعنوان کشورش و آبادان را بعنوان زادگاهش دوست می داشت.
برای خرید کشتی کوچک تفریحی که در ایتالیا به حراج گذاشته بودند به اتفاق به میلان رفتیم. این اولین سفر من به خارج از ایران بود. جاهای دیدنی ایران را در فرصت هائی با هم گشت زده بودیم.
می گفت:
" تا بچه دار نشده ایم، بهترین زمان برای ایران گردی است. دست و دل باز و در مسافرت ها خوش مشرب بود.
کارش را از ساعت هشت صبح شروع می کرد. اصرار داشت که صبحانه را با هم باشیم. مرد تمیزی بود. هر روز دوش می گرفت و لباس های زیرش را عوض می کرد. در مجموع مرد ی مقرراتی بود. و آنگاه که متوجه شد من هم چون خودش، هم مقرراتی هستم و هم تر و تمیزم، عمیقن خوشحال شد.
برای من که تصور دیگری از مردها و لاابالی گریشان دیده و شنیده بودم، بخصوص از مردان عربی که برای زن یابی به شهر من می آمدند، منظم و مرتبی خالد، هم برایم جالب بود و هم به زندگی با او امیدوارترم می کرد.
" می توانی کاروانی از کشتی های باربری را ردیف کنی و خودت را و شرکتت را بیشتر بنمایانی ؟ منظورم توسعه بیشتر فعالیتت است. "
داشتیم با هم صبحانه می خوردیم. عازم بود، می رفت " ابوظبی " برای عقد یک قرار داد بزرگ حمل و نقل.
" می بینی که بهمین منظور عازم هستم. اگر موفق به بستن این قرار داد بشوم، حتمن بایستی بر تعداد کشتی های باری اضافه کنم تا بتوانم تنگش را بکشم."
" خالد!در اینصورت هم حجم کارهایت بسیار زیاد می شود و هم زمان با من بودنت کم. فکر نمی کنم دیگر در دفتر کنار خانه مان بشود کارها را اداره کرد. برایش چه فکر کرده ای؟ همانطور که می دانی ما بچه ای در راه داریم و این درست دارد می خورد به زمان پر کاری تو. "
" همین حالا خودت از گسترده کردن کار و افزودن بر تعداد کشتی های باربری و بزرگ کردن شرکت صحبت کردی، نکردی؟ "
" بله، ولی نمی دانم چرا ناگهان ترس برم داشت. من در اینجا کسی را ندارم و به تو نیز بسیار زیاد علاقه دارم و تو را تکیه گاه خودم می دانم. خالد، تو ستون زندگی من هستی، ومن با تمام وجود دوستت دارم. تو خودت نمی دانی که چقدر مهر و محبت و صفا داری. تو مرد کاملی هستی. من وقتی با تو ازدواج کردم گمان نمی کردم اینی باشی که نشان دادی. "
" نا راحت نباش. اگراین قرارداد بسته شود برای اجرای آن می بایستی کارم را در هر زمینه ای گسترش بدهم، همه ی گام ها را با نظر و موافقت تو بر می دارم و نمی گذارم از تو ودر آینده از فرزندمان دور باشم. خیالت راحت باشد. " .
اواسط اسفند ماه بود، بهترین ماه سال برای این ناحیه. نه گرم است، نه شرجی دارد و نه سوز سرما را که وقتی می وزد درون را ناکارمی لرزاند. حتا آب رود خانه کارون که همراه با بارندگی های بهار کف برلب و گِل آلود می شود عبور آرامی داشت همراه با چین های کم عمق و ملایم. و عبور تک توک بلم های با و بدون بادبان. آرامش مطبوعی را در جان می ریخت. گلهای پر برگ و زیبای آفتاب گردان باغمان، چشمان را خیره می کرد و رنگا رنگی گل های میمون و عطر ملایمشان فضا را پر از زندگی کرده بودند. قرمزی گلهای تاج خروسی روزی خوب و خوش را نوید میدادند.
وقتی کیف و چمدان کوچک مسافرتی اش را در اتومبیل گذاشتند، فهمیدم که عازم فرودگاه است. آمد جلو دستی پدرانه و مهربان روی شکم نه خیلی بر آمده ام گذاشت، به چشمانم نگاه کرد، بوسیدم و گفت
" مواظب خودت و کوچولو باش، زود برمی گردم. امشب در تراس بنشین و ریه هایت را از بوی شب بوهائی که خودت در کاشتشان سهیم بوده ای پر کن، به ستاره ها از خلال برگ های شکوهمند نخل ها نگاه کن، من با تو بیشتر و بهتر زندگی را و زیبائی هایش را فهمیدم".
من دیوانه اینجور حرف زدنش بودم..
و رفت برای عقد قرار دادی که خیلی دلش می خواست انجام شود.

تلفن که زنگ زد فهمیدم اوست. زنگ صدایش خوشحالیش را خبر می داد :
" در بهت و حیرت دیگر شرکت کنندگان، من برنده شدم. گویا دیگران قیمت های بسیار بالائی پیشنهاد کرده بودند.
حالا هم در مهمانی که دولت امارات در سالن مجلل هتل مارپیچ ترتیب داده است شرکت کرده ام جایت خیلی خالی است. آمدم مفصل برایت تعریف می کنم "

هنوز درست قطع نکرده بود که دوباره زنگ زد.
"خالد، مثل اینکه خیلی داره خوش می گذره..."
و به شوخی گفتم"
" مثل اینکه باز چشم مرا دور دیده ای..."
" خانم خوب گوش کن...من خالد نیستم... برای خالد وسیله تو که همسرش هستی پیغام دارم... به او بگو اگر می خواهد دوباره تو را ببیند،...اگر می خواهد بچه در راهش را ببیند... اگر می خواهد دوباره بخانه برگردد، همین امشب در مهمانی با ما تماس بگیرد. خودش می داند با چه کسی صحبت کند. خانم این یک پیغام بسیار جدی است.
کاری نکن پشیمان بشوی "
و به من نه تنها فرصت فکر، که فرصت حرف هم نداد. تلفن در دست خشکم زد. کی بود؟ چی گفت؟ چرا فرصتی به این کمی ؟ چکار باید بکنم؟ چطور خالد را پیدا کنم؟ صلاح است شبش را که چنین خوب شروع شده است در هم بریزم؟ اگر کاری نکنم چه خواهد شد؟... گریه ام گرفته بود. بغض داشت خفه ام می کرد. برای چه؟ رقیب بود؟ از اینکه مناقصه را نبرده ناراحت بود؟ بهتر نیست پلیس ابوظبی را در جریان بگذارم؟ هم به شدت ترسیده بودم، هم درواقع نمی دانستم چکار کنم. نمی دانستم چه کاری درست است. با کسی هم نمی توانستم مشورت کنم.
آبی بصورتم زدم...کمی هم خوردم. حدود ساعت هشت شب بود. خودم را انداختم روی مبل. سکوت ِشب داشت در جانم وول می خورد. صدای جیر جیرک هائی که بخاطر گرما رسا نبود برای شکستن سکوت کاری از پیش نمی برد، ولی قورباغه ها یاری کردند. حال برخاستن نداشتم. یکی از مستخدمین را صدا کردم.
" ...خانم چرا رنگت پریده؟ اجازه می دهی دکتر خبر کنم؟ "
" آن تلفن را که روی میز گذاشته ام به من بده و برایم یک لیوان آب خنک بیاور"

تمام مدتی که ماجرا را توضیح می دادم ، ساکت بود
" نا راحت نباش، به پلیس از همینجا زنگ می زنم که امشب مواظب خانه ما باشد. خودم ترتیب کار را می دهم. قول بده که ناراحت نباشی. بچه مان به آرامش تو نیاز دارد. "
قول که دادم و نشان داد که خیالش آرام شده است تلفن را قطع کرد.

اگر قرار است با کسی صحبت کند و ترتیب کار را بدهد دیگر لزومی ندارد از پلیس بخواهد مواظب خانه ما باشد،
پس حتمن نمی خواهد زیر بار زور برود مثل همه ی مواقع زندگیش. پس نمی خواهد او را " که بعد فهمیدم فقط او نیست. گروه هستند " جدی بگیرد... نمی دانم چرا دلشوره رهایم نمی کرد.

" خالد " مرد آرام، منطقی و منصفی است، اگر احساس کند که حقی دارد پایمال می شود نه لجاجت می کند و نه زیاده خواه است. اما اگر صحبت زور و تهدید وقلدری باشد گمان نمی کنم زیر بار برود. ولی شکل حرف زدن طرف با من از جنس دوم بود. " تن " صدایش یادم می آمد که قلدرانه بود. اصلن صدایش فراز و نشیب نداشت روی یک خط مستقیم و نُت بم بیان می شد. بیشتر ترسیدم.
" خانم چیزی شده؟ "
" تو هنوز اینجائی؟ برو بخواب ولی بیشتر چراغ ها را خاموش نکن "
داشت شیشه آسایش و زندگی آرام ما اگر نه تَرَک، کدر می شد.
اگر بار دار نبودم با یک قرص خواب، خودم را به فردا می رساندم. مثل عقربی که در دایره آنش گیر کرده باشد فکرم را بهر سو می کشاندم بن بست بود. دلم می خواست می توانستم خودم را چون عقرب ِدر تنگنا نیش بزنم وبرهانم. چه فکر های درهمی.
دیدم با این حال و روز نمی توانم بخوابم. زمان ایستاده بود. هر ثانیه فشار دستی بود بر گلویم.      
توسعه کار برای چه بود، معقول داشتیم زندگیمان را می کردیم. زیاده خواهی و بلند پروازی کار دست آدم می دهد. کاری که داشت دست مان می‌داد.
برای تلفن به برادرش مشکوک بودم. هم برادر با محبتی است هم خالد را خیلی دوست دارد و هم به واقع قلدر تمامی است. خالد چهار برادر دارد، همه هم خیلی به او احترام می گذارند، این یکی از سنت های بسیار ارزشمندی است که در عرب ها نهادینه است.
آیا درست است در این موقع شب برادرش را وارد جریانی بکنم که نمی دانم در چه حجمی است.؟ ماجرائی که مثل قطره ای جوهر روی کاغذ خشکن هر لحظه دامنه اش گسترده تر می شد.
کاش همراهش بودم، شاید می توانست بهتر باشد.
تلفن که مجددن زنگ زد با عجله برش داشتم تا ببین خالد چه می گوید.
" خانم محترم دارد زمان می گذرد و ما هنوز از شوهرتان اشاره ای ندیده ایم "
اینبار شمرده تر و آرام تر صحبت می کرد.
" آقای محترم شما کی هستید؟ و از من و شوهرم چه می خواهید ؟ من اصلن نمی دانم داستان چیست ؟ "
" این لقمه ای که برداشته گلوگیر است، به او بگوئید با ما تماس بگیرد "
" پرسیدم شما کی هستید؟ و شوهرم باید با چه کسی تماس بگیرد؟..."
با گفتن:
" خودش می داند "
تلفن را قطع کرد.
صدای زنجره ها داشت اعصابم را می ساباند . باد برگ های نخل ها را به صدا در آورده بود. آنچه که در شب های دیگربرایم آرامش بهمراه داشت و مرا بر بال رویا به خواب می برد امشب آزارم می داد. چقدر دلم می خواست خالد اینجا بود. تنهائی داشت پریشانم می کرد. رادیو را روشن کردم و رفتم سراغ یافتن یک نوای آرام بی کلام. پیدا نکردم. خسته بودم، از ساعت خوابم گذشته بود، ولی خواب پیدایش نبود. دلشوره عنانم را در اختیار گرفته بود. با اینکه دیر قت بود نمی دانم چرا منتظر تماس خالد بودم. باید می گفت کار به کجا کشیده است.
با زنگ خانه قلبم آمد در دهانم. شهامت پرسیدن اینکه چه کسی پشت در است را نداشتم. زنگ تلفن به یاریم آمد.
حامد برادر خالد بود:
" منم حامد با زبیده آمده ام "
آرام گرفتم. دکمه باز شدن در را فشار دادم.
" این موقع شب خبری شده،؟ از خالد خبری دارید؟ "
" پروین جان نگران نشو، آرام باش، همه چیز رو براهه. خالد تلفن کرد و گفت امشب بیایم اینجا با تو باشم.
مهمان نمی خواهی؟ "
قبل از اینکه حرفی بگویم، حامد گفت
" خالد گفته که امشب زبیده اینجا بخوابد تا تو تنها نباشی. من می روم اما صبح اول وقت می آیم "
" نه حامد کمی بنشین با تو صحبت کنم."
و همه ی ماجرا و تلفن های مشکوک را برایش تعریف کردم.
" نگران نباش از این بازی ها توی هر کاری، بخصوص اگر کار بزرگی باشد وجود دارد. ضمنن همین امشب
( حاتم )رفت ابو ظبی. راحت بخواب، اصلن نگرانی نداشته باش. تو لازم نیست در این مورد فکر کنی من خودم دنبالش را می گیرم. تو را در جریان می گذارم. "
و بدون زبیده رفت خانه خودشان.
خیالم کمی از تلاطم افتاد. کمی با زبیده حرف زدیم و خوابیدیم.
مریم همسر حاتم هنوز از خواب بر نخاسته بودیم که آمد. خواب آلود نگاهش کردم اثری از نگرانی در چهره اش ندیدم. تا من تکان خوردم هردو، زبیده و مریم، بدون یاری از مستخدمه ها صبحانه را حاضر کردند.
" خب مریم تعریف کن، ازحاتم چه خبر، زبیده گفت رفته ابوظبی. خالد خواسته بودش؟ "
" نه خودش رفت، حامد گفت چون برنده مناقصه شده ممکنه رقبا تلخشان بشوند همراه داشته باشد بهتر است. تنها نرفته هارون را هم با خودش برده. "
" اگر خبری نداری پس چرا صبح به این زودی پیدات شده ؟ "
" فهمیدم که دیشب زبیده اینجا بوده گفتم حالا که جمعتان جمع است من هم بیایم. حاتم هم که نبود.
تا روزی که بازگشتند جانم به لب رسید. آمدند و خوشحال.

اوایل شهریور ماه بود. داشت ماه خرما پزان شروع می شد. بار درختان خرما با رنگ های قهوه ای و زرد همچون خوشه های بزرگ گل بر بالای نخل های افراشته قد، نخلستان باغ ما را غرق زندگی و هیجان حیات کرده بود. وقتی خالد با مهربانی تمام بار داری مرا نیز مظهری از حیات نامید، عشقی عطرآگین را در جانم ریخت. با خالد که قدم می زدم هوا برایم سرشار از اکسیژن خالص می شد و تا انتهای ریه هایم می دوید.
" پروین عزیزم، داریم بسوی ماه شرجی های آزار دهنده می رویم، هرچند چه در محیط خانه و چه در اتومبیل ها تهویه مطبوع داریم، اما در مجموع این هوا می تواند تو را بیازارد و تاثیری نا مطلویب بر فرزند در راهمان داشته باشد. پیشهاد می کنم برای رهائی از این هوا و برای اینکه بهنگام وضع حمل در کنار مادرت باشی، اینجا نباشی، منهم در کوتاهترین زمان، مقدمات آغاز کار بزرگی را که بایستی هرچه زود تر شروع شود می دهم و قبل از وضع حملت می آیم. می خواهم هم تو در محیط خانواده ات و در هوای بهتری باشی و هم بهانه ای باشد برای آمدن من که بسیار به استراحت و دوری از فشار های کاری که جسم و جانم را کوبیده است، نیاز دارم. دنباله کار را به برادرانم که می دانی هر کدام سهمی در شرکت ما دارند می سپارم. می دانم که بخوبی از انجام آن بر می آیند. "
در کمتر از یک هفته همه ی کارهایم را روبراه کردم و رفتم.
" خالد خواهش می کنم، بخاطر خودت و بخاطر من و فرزندمان آنچنان غرق کار نشوی که چشمان من به در سفید شود. باید به من قول بدهی. "
با اینکه بسیار بی نیاز بودم و در آغوش گرم خانواده ام آرامش خاصی را داشتم و بخصوص مادرم از انجام آنچه که می توانست مرا خوشحال کند دریغ نمی کرد، ولی دوری از خالد، خالدی که مرا در حریر احساسش پیچیده بود بر روانم سنگینی می کرد هر چند هر روز مدت ها با او تلفتی صحبت می کردم، و او را از اینکه کارها بخوبی پیش می رود خوشحال می یافتم.
روزی که به او اطلاع دادم دو قلو بار دارم، چنان خوشحال شد و چنان هیجان نشان داد که برای سلامتیش نگران شدم.
" قول می دهم تا کمتر از یکماه دیگر خودم را به تو برسانم. مواظب خودت و فرزندانمان باش. برای تولدشان چنان جشنی خواهم گرفت که زبانزد شود. "

برای مدرسه رفتن برادر زاده ام تدارکاتی را که داشتند ترتیب می دادند هم خوشحالم می کرد ، هم تصور اینکه روزی ما هم برای بچه هایمان چنین خواهیم کرد، نمود بهتری از زندگی در خاطرم می ریخت.
من هیجان شهریورماه را که همچون یک واقعه خوشایندی خود را نشان می دهد دوست دارم و شور و حال بچه ها برای تهیه تدارکات رفتن به مدرسه، همه ی شهرهای ایران رابه هیجان می آورد.
یادم می آید خودم چقدر برایم خوشحال کننده بود وقتی که همه ی وسائل مدرسه ام از کیف و دفتر و کتاب وقلم ومداد و تراش و پاک کن و...نو و ترو تمیز بودند و چون نو نوارم می کردند احساسی عید نوروز را پیدا می کردم. ولی آن سال چون هنوز طوفانی که همه جا را بلعیده بود در حال اوج گرفتن و گسترش بود. هیجان این رخداد از جنس دیگری شده بود. اما نمی دانستیم که چه فاجعه ای در راه است. دهان اژدهائی داشت باز می شد که با زنگی تک تک خانواده ها ارتباط مستقیم می یافت بخصوص برای خانواده های مقیم شهر های غربی و جنوب غربی کشورمان. و خرمشهر و آبادان در میانه گرد باد گیر آمدند.
و جنگ چون گرد بادی سهمگین همه ی زیبائی ها، همه ی آرزوهای رنگین، و همه ی زندگی ها را بنیان کند. درست روزی که فردایش بچه های کفش کتانی می خواستند طرفی نو در آندازند.
به اینکه این واقعه ی نا میمون، ساختگی بود و حساب شده ،وا ریشه در عنادی دیرین داشت کاری ندارم ولی مرا و زندگی و آرزوهایم را چون پر کاهی در غبار خود محو کرد.
گاه مصیبت چنان عمق و گستره ای دارد که چشمه ی اشک را هم می خشکاند و چنان غرق آن می شوی که اولین باختش از دست دادن شعور و درک و چاره است. به معنی واقعی مسخ می شوی و بهتی باور نکردنی همه ی باور هایت را چون غبار در هوای تیره خود می پراکند.
درماندگی و استیصال مچاله ام کرد بود و بی رحمامه بر سر چند راهی غریب و نا آشنا قرارم داد که می دانستم گام در هر راهش به سراب می کشاندم.
ارتباط تلفتی قطع شده بود و اخبار بسیار ضد و نقیض و نا مرتی پخش می شد. در سبد نا امیدی بر نیلی روان بودم که بوی موسا را نمی داد.
بارم را زود تر از موعد و در دنیائی از یاس و نا امیدی بر زمین گذاشم بی کمترین لذتی از مادر شدن.
اگراین زیبائیم بود که با تبی داشت از دست می رفت، بیشتر راضی می شدم تا زندگی ام که چنین ناگهانی و با دمی پر کشید.
بی آنکه در بیمارستان یا در تختخواب خانه باشم، افسردگی چون غبنی عمیق ریشه ی جلا و ماندگاریم را می تراشید.
همه ی زندگی ام، عشقم، و خودم در قماری که شرکتی در آن نداشتم در رولتی بر روی شماره ای گذاشته شد که با ایست گردونه فاصله ای زیاد داشت.
رنگ سبز و ارغوانی از خاطرم پرواز کرده بود و من داشتم در دنیای خاکستری غمناکی دست و پا می زدم.
در چنان بهتی غرق بودم که نمی توانستم به دنبال راه چاره ای باشم، هرچند هیچ راه چاره ای را در اختیار نداشتم.
دختر ترگل خوشگلی که در خانواده کم جعیتی دارد رشد می کند. سال آخر دبیرستان را می گذراند. و بهترین دل مشغولیش پرسه در کوچه باغ های رویاست. می بیند که مرد ایده آلش آمده خواستگاریش. بلند بالا و خوش قیافه است. از اهالی شهری گرم و داغ است. با امکانات مالی که امکان بریز و به پاش و زندگی رنگین خوبی را نوید می دهد. تحصیلکرده و با منش است. آرام و شمرده حرف می زند....مرد می آید و با مهربانی خاصی می گوید:
موافقی زن من بشوی و مثل دو دوست و به اتفاق زندگی مشترکی را آغاز کنیم؟ فارسی را با لهجه حرف می زند. سکوت مرا که می بیند آرام جلو می آید، دستش را به سویم دراز می کند. منتظر میماند. دلم را به تردید می اندازد.
می گوید عجله نکن، دستم را نگه میدارم.
می گوید از تو خوشم آمده اما عاشق نیستم یعنی هرگز عاشق نبوده ام، کولی شهرمان گفته اگر از دختری خوشت آمد درنگ نکن دستت را بسویش دراز کن اگر فشرد می شود همان عشقی که هیچگاه نداشته ای، از تنهائی درت می آورد و پا بپایت برای رونق زندگی گام بر می دارد. در فشردن دستت صبور باش، در اقبالت حضور او را می بینم. دستت را رد نمی کند.
با دست دیگرش کلاه از سر بر می دارد و حالت تقاضا بخود می دهد...تردید رهایم نی کند،
و آوا هائی که مرا می ترسانند و هی می زنند که بهوش باش شاید دامی باشد. ولی صدای رسای دیگری که گویا کولی ذهن من است می گوید:
تردید نکن این شانس است که دارد در می زند . آواهای دیگر، از دل بر آمده حاسدان است.
و حکم می کند بیش از این منتظرش نگذار دستش را به گرمی بفشار داری به راه سعادت می روی از دستش نده...
و دستش را می فشارم. جلو می آید در آغوشم می کشد از زمین بلندم می کند و در هوا می چرخاندم....و می گوید می دانستم دستم را رد نمی کنی، قول می دهم شایسته این اعتماد تو باشم....و مرا با خود به قصر رویا هایم می برد و طعم شیرین زندگی را به من می چشاند.
مرا در حریر عشقی که بر پایه گفته کولی داشت بارور می شد   پیچانده بود. و من در مکتب رفاقتش هر روز پخته تر می شدم....
یعنی باید باور کنم که همه ی این ها خواب بوده است؟ و تراوش های آرزوی دختری است که فکر می کرد از نسل شاه پریان است، ولی نبود؟... ققنوس خاکستر نشینی بود که نیروی برخاستن را نداشت؟
اولین گلوله جنگ قلب اولین و آخرین عشقم را نشانه رفت و او را بدون من به اوج برد...چرا تنها؟ چرا مرا با خودش نبرد؟ او بی‌ وفا و رفیق نیمه را نبود؟
او که نشان داده بود که رفیق نیمه راه نیست. انصاف این بود که باهم باشیم، ولی او در تحمل این درد نیز تنها بود بهمانگونه که در بسیاری موارد دیگر.
همانطور که ورودش به زندگی ام ناگهانی و به دور از انتظارم بود رفتنش نیز داغی بر پیشانی قلبم زد که پاک شدنی نیست.
زندگی کوتاه با او برایم یک رویا بود. رویائی که با درد تمام شد و مرا خاکستر نشین کرد، بی قدرتی برای بر افروختن و بی حتا اشکی.
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست