سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آقای رئیس جمهور، تنها راه حل برون رفت از این همه درد کوچ اجباری و دسته جمعی مردمان غیر قافله ی شما از این بوم و بر است


فاطمه ایزدپناهی


• آره آقای رئیس جمهور؛ زمان آن رسیده که در این سرزمین کوچ دسته جمعی فرا برسد. کوچ دسته جمعی زنان، کودکان و کهنسالان، کارگران و مردانی که از قافله شما به دورند. باور کنید با این کوچ دسته جمعی، این کشور آباد می شود برای تمام رانت بازهای شما؛ مثل مرتضوی ها، مثل بابک زنجانی ها، مثل... جا باز می شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۹ آذر ۱٣۹٣ -  ٣۰ نوامبر ۲۰۱۴


چهارشنبه ۲۰/٨/۹٣ ساعت ۱۰ صبح؛ چهار راه وصال - انقلاب، کمی بالاتر، کنار خشک شویی ژاندارک، دو دختر ٨ و ۱۰ ساله به همراه هشت کیسه پلاستیک بزرگ مملو از اجناسی مثل دستکش، جوراب، دستمال و ...با کیف کوچک و بسیار تمیزی که از شانه چپ تا کمر آمده.
- سلام نرگس، سلام زینب، چرا صبح آمدید؟ مگه مدرسه نداشتید؟ مادرتون کو؟
باز مثل همیشه زینب که کوچکتره فورا جواب میده: خاله، خواهر کوچیکمون تب داشت، امروز هم تو مدرسه انجمن، معلم هامون جلسه داشتند، مامانمون گفت شما برید جامونو نگیرن، من بعدا می آیم.
نگاهی متعجب به آن همه کیسه می اندازم و می گم:
- چه جوری این همه کیسه رو آوردید؟ چشم هام به مچ دستان هر دوشون بود که انگار کوچک و لاغرتر شده بود.
- خاله یه جوری آوردیمشون دیگه. دونه دونه آوردیم.
- چرا خواهر بزرگترتون نمی آید؟ خب بازم بزرگتر از شماست و بهتر می تونه این بارهارو بیاره ، زورش بیشتره.
- نه بابا؛ اون باید بمونه غذا درست کنه بابا نمی ذاره بیاد.
خداحافظی کردم.
***
سر وصال تو فاطمی ساعت ۱۰:۴۵؛ من تو تاکسی هستم.
راننده تاکسی یه دفعه ترمز می کنه جلو پیرمرد جعبه به دستی، تو جعبه پیرمرد پر از بیسکویت است، به نرمی و آهستگی داد می زد، سه تا ۱۰۰۰ تومان. پیرمرد یکه می خورد، سالهاست می شناسمش - سر فاطمی تو پیاده روی هتل لاله کنار بلوکها می خوابد و روزها بیسکویت می فروشد. چشمهاش خیلی کم سوست و شبها اصلا نمی بیند. خیلی اوقات راننده های خط سر وصال و ته وصال سر به سرش می زارند. پیرمرد شرمنده می شود و ببخشیدی می گوید و دورتر می رود. برای راننده توضیح می دهم که آقا شما خطی نیستید این آقا رو نمی شناسید. مدت زیادیه این جاست چشماش کم سوئه و بدنش هم خیلی آروم حرکت می کنه و بقیه توضیحات.
***
سر تخت طاووس، سه تا بچه وسط خیابان این ور و اون ور می پرند. دو تا دخترند و یه پسر. دقت می کنم می شناسمشون. سلام نگینه؛ سهراب زودتر می پرد سلام خانوم...، اسما هم متوجه می شود و بر می گردد. جیغی می کشند با لبخند. بقیه اعضای تاکسی نگاهشون برمی گرده سمت ما. بعد از اینکه چراغ سبز می شه، بغل دستی هنوز نگاه می کنه، پرسشی است در نگاهش.
- چقدر کوچکند؟
گفتم: شش سالشه.
- پسره چی؟
- اونم هفت سالشه. اسما هم هشت سال.
نفر سوم سوال می کند.
- خانم از کجا سن دقیقشونو می دونی؟
توضیح می دم مدرسه ما می آیند.
- مدرسه شما؟
جلویی سوال می کنه. توضیح می دم.
- آخه ما یک سازمان غیر دولتی هستیم (ان جی او)، توسرچشمه، میدان بهارستان، کودکان بازمانده از تحصیل که هیچ مدرسه ای راهشون نمی دن اینجا درس می خوانند.
- چه بامزه، هیچ جا راهشون نمی دن؟ خب چرا هیچ جا راهشون نمی دن؟
- خب چون پول ندارن. چون پدرشون معتاده. چون مادرشون معتاده. چون پدرشون زندانه. چون مادرشون در نبود پدر، تو تک اتاق خونه ش پول درمی آره. چون پول قفل در مدرسه رو نداشتن بدن. چون پدرشون شناسنامه شونو فروخته، چون لباسشون نامناسب بوده برای رفتن به مدرسه. چون با دم پایی به مدرسه می رفتند. بازم بگم؟
تعجب همه حاضران تاکسی.
- ای بابا خانم، توهم دیگه خیلی مبالغه می کنی.
- کاش این طوری بود که شما می گفتید، کاش ما مبالغه می کردیم و واقعا وجود نداشت، اگه دوست داشتی به این آدرس سری بزن، امیدوارم تو درست بگی.
***
خیابان مطهری پیاده شدم. می خواستم برم مترو سوار شوم. دیرم شده بود.
همهمه ای بود تو مترو؛ یکی داد می زد دستکش، جوراب و ... یکی داد می زد تیغ و ... یکی داد می زد اسکاچ و ... همه کیسه ای روی کول و کیسه ای هم در دست. جوان ترهایشان شیک تر بودند و مجهزتر و قبراق تر؛ اما پیرهاشون رنگ رو رفته تر و خسته تر و نزارتر و با کیسه های مندرس و دست دوز.
یکی دیگه آمد، بچه بود، خدا بهتون عوض بده، پدرم... شیطنت تو چشمهای بچگونه ش داد می زد. پرسیدم مگه الان نباید مدرسه بری چرا این جایی؟ نگاه تندی کرد و دور شد.
کمی خودمو جمع کردم و به بیرون نگاه کردم. ایستگاه صدر بود پیاده شدم. پیچ کوچه به سمت الهیه، زنی نسبتا شیک با صورتی سوخته، کاملا جمع شده، فاصله بین دهان و دماغ پیدا نبود، ایستاده بود سر راه ماشین ها.
خدای من دیگه این مدلش رو ندیده بودم. آخه این زن را چه کسی سوار می کند؟ دلم گرفته بود. فکر کردم شاید وقت موعود پارچه ای روی صورتش می اندازند. یک لحظه دلتنگی اش را از دار دنیا وقتی پارچه روی صورتش می افتد احساس کردم، قلبم گرفت البته بغضم بیشتر.
رسیدم به مقصد، از طرف یکی از نهادهای دولتی دعوت شده بودیم برای ...
"مهم نیست"
تلویزیون روشن بود و آقای روحانی سخنرانی می کرد در جمع ... :
- زمان آن رسیده که این سرزمین ...
گفتم: آره آقای رئیس جمهور؛ زمان آن رسیده که در این سرزمین کوچ دسته جمعی فرا برسد. کوچ دسته جمعی زنان، کودکان و کهنسالان، کارگران و مردانی که از قافله شما به دورند. باور کنید با این کوچ دسته جمعی، این کشور آباد می شود برای تمام رانت بازهای شما؛ مثل مرتضوی ها، مثل بابک زنجانی ها، مثل... که از راه رابطه بازی های خود، سهم های هشت هزار میلیاردی را جابه جا کنند. جا باز می شود. برای موتوسواران خیابانی شما که راحت تر در خیابان های شهر جولان دهند تا مبادا کسی اعتراضی کند که حقش کجا رفته؟
آن وقت شهر زیبا می شود. فقط ماشین های مدل بالا در آن رفت و آمد می کنند. کارگری نیست که جلو مجلس برای گرفتن حقوق عقب افتاده هفت ماهه اش تحصن کند، کودکی نیست که از کودکی اش جا مانده باشد، و زنی نیست که دین داران شما به صورتش اسید بپاشند و یا در ملاعام اعدامش کنند و حتی دیگر ریحانه جباری دیگری هم پیدا نمی شود که زمان تجاوز از خودش دفاع کند تا بعدا قصاصش کنند.
آری آقای رییس جمهور! تنها راه حل، کوچ دسته جمعی مردم از این سرزمین است.

فاطمه ایزدپناهی (مریم پناهی) 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست