سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

بازار کهنه فروشان


لقمان تدین نژاد


• امکان ندارد. همین جا ها بود. توی یکی از همین فرعی های سزاوار، فخررازی، ایران. . . . اما آخر کجا ممکن است رفته باشد؟‌ خوب است این بار وصال شیرازی را بگیرم بروم بالا تا تخت جمشید و بلوار الیزابت تمام فرعی ها را خوب از نظر بگذرانم شاید آنجاها بوده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۱ شهريور ۱٣۹٣ -  ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۴


 الان سه ساعتی بیشتر میشود که همه جا دنبال بازار کهنه فروشان می گردم. مطمئنم همین جا ها بود. توی یکی از همین فرعی ها. ممکن نیست حافظه‌ام اینقدر خراب شده باشد. اما آخر کجا؟‌ یکبار که بدون اینکه حتی خودم بدانم چکار دارم میکنم رفتم تا میدان بیست و چهار اسفند، جمالزاده را کشیدم بالا توی تمام خیابانها و کوچه ها سَرَک کشیدم اما هیچ جا نبود. چقدر هم خسته شدم. بعد از مدتها خودم را دیدم پشت بیمارستان هزار تختخوابی روبروی پادگان جمشیدیه. با هزار خستگی دوباره برگشتم روبروی دانشگاه. در طول راه بارها و بارها مجبور شدم اینجا و آنجا بنشینم کنار مغازه ها، سر جدول،‌ یک پیت حلبیِ بیصاحب، خستگی در کنم مقابل چشم رهگذران، یکی کنجکاو، یکی بیتفاوت، یکی شتابان، یکی آهسته. دیگر آنقدرها توان پیاده روی ندارم.
امکان ندارد. همین جا ها بود. توی یکی از همین فرعی های سزاوار، فخررازی، ایران. . . . اما آخر کجا ممکن است رفته باشد؟‌ خوب است این بار وصال شیرازی را بگیرم بروم بالا تا تخت جمشید و بلوار الیزابت تمام فرعی ها را خوب از نظر بگذرانم شاید آنجاها بوده است و من دیگر خوب خاطرم نمی آید بعد از اینهمه سال. تا حالا که تمام مدت این سمت دانشگاه را گشته‌ام. اگر آنجاها نبود چیزی از دست نداده‌ام. دوباره از خیابان پشت دانشکده پزشکی و آناتول فرانس سرازیر میشوم بر میگردم همین جا. سئوال کردن از این و آن که تا بحال فایده‌ای نداشته است. کی یادش می آید بعد از اینهمه سال؟ دفعه آخر که یک رهگذر را نگاه داشتم و سئوال کردم ایستاد یک لحظه مشکوک نگاهم کرد چشمهایش را کِنج کرد به من بعد با یک بیتفاوتی آمیخته به تمسخر و کم مهری گفت،‌ منکه همچین چیزی اینجاها سراغ ندارم، مطمئنی درست اومدی آقا جان؟ یه فروشگاه زنجیره‌ای هست این نزدیکا. با دست اشاره کرد به سمت خیابان کاخ و حافظ و آنطرفها بعد هم بسرعت رد شد قاطی شد با شلوغی های پیاده رو. از آن دور برگشت یک نگاه دیگر انداخت به من تا که گم شد بین جمعیت. با من که حرف می زد جور خاصی وراندازم می کرد. شاید طرز حرف زدن من یا مد لباس ها یا کهنگیِ‌چرمِ‌ کفش های من یا کلّا منش ها و هیئت ظاهری من برایش نامانوس می نمود. شک کرده بود بدانم کی هستم، کجاییم، دنبال چه می گردم. لهجه‌اش با آنچه قبلا از تهرانی ها در حافظه داشتم فرق می کرد. بین بیست و سی را داشت. نه دیگر، خودم باید این بازار را پیدا کنم.
شاید دارم بیخودی وقتم را تلف می کنم. شاید سالهاست دیگر جمع شده رفته پیوسته به تاریخ. آنوقت ها فرق می کرد. به این شلوغی نبود. تحرک و شور و حال رهگذران بود که خیابان را شاد و شلوغ نشان می داد نه جمعیتی که از هر طرف می دود دنبال کار خودش. روی برگهای تازه‌ی چنار هنوز دوده ننشسته بود. یک نوع شور و شادی تازه یافته‌ موج می زد در هوا. از سمت برفهای توچال و شاه‌نشین و پلنگ چال می آمد به بالای دانشگاه و خیابانهای اطراف که می رسید ارتفاع کم می کرد مرتب چرخ می خورد بالای شهر فضا را سبک می کرد مست می کرد جوان می کرد بعد تدریجا جریان می یافت تا گوشه های شرقی و غربی و جنوبی‌ِ شهر و هی کمرنگ تر و کمرنگ تر می شد تا که آنسوتر از شهر ری و بیابانهای کهریزک دیگر بکلی محو می شد. آنسوتر دیگر تا چشم کار می کرد کویر بود و گَوَنهای خشکِ سرگردان در باد و در آن دور دورها لوله بادهایی که تنوره کشیده بودند و خاشاک ها و خاکهای زرد را با خود به آسمان می بردند. جمعیت مشخصا جوان بود چه دختر چه پسر. نه اینکه هیچ میانسال بینشان نباشد. چرا بود. صدا به صدا نمی رسید از موزیک،‌ از بساطی های جوانی که کتاب می فروختند، جوانانی که اعلامیه پخش می کردند و بلند بلند برای حزب و سازمانشان تبلیغ می کردند. سقف فضا را فریادها و صداها و آوا های تازه پر کرده بود.
آن سر خیابان، جلوی درِ اصلیِ دانشگاه، جوانی دست دخترکی را گرفته بود عرض خیابان را طی می کرد. دختر بلند بلند می خندید مقاومت می کرد نمیخواست از بین ماشینها رد شود. از جوان عقب می افتاد. جوان باز دست او را محکم تر می کشید و شیطنت آمیز به او می خندید. دختر کتاب ها و کلاسورش را محکم چسبیده بود به سینه. از بین چند ماشین رد شدند. دختر همانطور که بلند بلند می خندید و هنوز هم مقاومت می کرد بیکباره ایستاد دستش را رها کرد چند قدم برگشت. تاکسی جلوی پایش محکم زد روی ترمز. دختر خم شد جلوی سپر تاکسی. جوان از آن دور نگاهش کرد و منتظر ماند. دختر کتابی را که از دستش افتاده بود بلند کرد و از بین ماشین ها دوید آمد دوباره رسید به دوست پسرش. جوان سرش را نزدیک تر کرد به گوش دختر چیزی گفت و بازهم با هم بلند بلند خندیدند. راننده تاکسی به آنها نگاه کرد لبخند زد و چند بار سر تکان داد. ماشین پشتی برایش بوق زد. تاکسی دوباره راه افتاد. دختر و پسر رسیدند به پیاده رو. همانطور که سرشان را گذاشته بودند روی شانه‌ی یکدیگر خنده خنده زنان پیاده رو را رفتند تا رسیدند به فروشگاه لوازم تحریر سر خیابان و وارد آن شدند. از دفترهای طراحی و مدل و رنگِ لباس ها و ظاهر کلّی آنها می شد حدس زد دانشجو های هنرهای زیبا باشند.
از وقتی که صدای ترمز محکم تاکسی آمد و توجهات را بخود جلب کرد جوانی که با ریشِ تُنُکِ نامرتب بیکار و باطل ایستاده بود سر جدول در تمام مدت با یک انزجار خاص به زوج نگاه کرد و معنی دار سر تکان داد. او هم از خیل جوانانی بود که همیشه آنجاها می پلکیدند بین جمعیت بی آنکه دانشجو باشند یا اهل کتاب و موسیقی کلاسیک و فارسی یا هوادار احزاب و گروه های سیاسیِ فعالِ اطراف دانشگاه. بیشتر ها با دمپایی های پلاستیکی و شلوارهای بیقواره بودند و پیراهن های ساده‌ی یک رنگی که همیشه می انداختند روی شلوار. از تیپ هایشان معلوم بود دو سه خط زده‌اند خود را از تیر دوقلو و جوادیه و سه راه آذری و آنطرفها رسانده‌اند جایی که یک ذره با نوع زندگی و تربیت و روحیات آنها سنخیت ندارد.
فضا را صدا پر کرده بود. کارمینا بورانا می آمیخت با فور الیزه و سونات مهتاب،‌ منیر وکیلی با پروین و لاتراویاتا،‌ راخمانینف با مرضیه و مرا ببوس، بنان با فرهاد. . . . از میدان ۲۴ اسفند تا سر ابوریحان و آنطرف تر کنار خیابان را بساطی هایی گرفته بودند که کتاب های جلد سفید می فروختند از لنین و هدایت، کاست های موسیقی کلاسیک و فارسی و شعر و سخنرانی، پوسترهای گورکی و داستایوسکی، مارکس و انگلس و چه گوارا. زیر خیابانهای شهر اینهمه گدازه متراکم بود و هیچکس از قبل نمی دانست؟ هیچکس پیش بینی نکرده بود که این گدازه ها به این سرعت و شدت از شکاف های زمین بیرون بزند؟ همه جا صدا بود. جوانانی که باهم بلند بلند حرف می زدند،‌ نوار فروش ها و کتابفروش هایی که تبلیغ می کردند،‌ دختران و پسرانی که بحث های آتشین می کردند و جمعیتی که دورشان حلقه زده بود و اینجا و آنجا وارد بحث می شد.
این بار یکی از خیابان های فرعیِ شاهرضا را می گیرم می روم پایین تا محمدرضا شاه و آنطرف تر تا سی متری و باغشاه خوب همه خیابان ها را سَرَک می کشم بلکه بازار کهنه فروشان را پیدا کنم. شاید از این اسم های لعنتی ناآشنا باشد که هی گم می شوم و این بازار پدر سگ صاحاب را پیدا نمی کنم. همین یکساعت پیش که باز گم شده بودم عصبی شدم دندان قروچه کردم زیر لب فحش دادم بعد از یکی از رهگذران سئوال کردم، آقا معذرت میخوام این خیابان همون خیابان ایرانه؟‌ ایستاد نگاهی کرد به تابلوی نکبتیِ بالای دیوار لبهایش را ورچید شانه هایش را بالا انداخت و بسادگی گفت، «واللا اگه بدونم.» و مرا با خشم سرکوب شده و سرگشتگیِ‌آشکارِ خود رها کرد رفت. ایستادم دوباره با انزجار خیره شدم به بالای دیوار و اسم ِ ناآشنایِ خیابان. خانمی که از خرید بر می گشت چند قدم بالاتر ایستاد دزدانه مرا زیر نظر گرفت. فکر می کرد متوجه نمی شوم. یک نگاه به من یک نگاه به تابلوی خیابان سعی کرد از مکث طولانی و رفتار نامانوس من سر در بیاورد.
بنشینم سر پله‌ی درگاه بغل این کتابفروشی کمی خستگی در کنم دوباره بگردم دنبال این بازار لعنتی. امروز آخرین فرصت من برای پیدا کردن این بازار و کندن قال قضیه است. امکان ندارد با این حال و روز و روحیه بتوانم یک بار دیگر سرگردان بشوم در خیابانها و کوچه های نا آشنا بین ساختمانها و فروشگاه ها و بناهایی که از آنها هیچ سابقه ذهنی ندارم بگردم دنبال بازار کهنه فروشان. هرطور شده باید تا هنوز هوا تاریک نشده پیدایش کنم. لباسهای کهنه‌ام را بدهم یک دست لباس نو بگیرم. خودم را نونوار کنم، سر و وضعم را مرتب کنم، عطر بزنم، قیافه‌ی شاد بخود بگیرم تاکسی بگیرم بروم تا میدان ثریا. اول کمی بنشینم توی بستنی فروشیِ سر میدان دهنم را شیرین کنم وقت بگذرانم تا غروب بشود. هوا که تاریک شد چراغ مغازه ها که روشن شد بروم درِ خانه‌ی مسعود مشهدی دوکوچه بالاتر. هرچه بیصداتر طوری که همسایه های فضولِ همیشه کنجکاو کمتر متوجه شوند راه پله را بگیرم بروم تا طبقه‌ی آخر. بچه ها همه آنجا منتظرند. نمیخواهم بدقولی کرده باشم. هی با خودشان بگویند پس چی شد، چرا اینقدر دیر کرد، شاید جا زده، شاید جا خوش کرده هرجا که هست. می نشینیم دوباره باهم می خندیم و از هر دری می گوییم، تدارکان و کروکی ها و مسیرِ پیشِ رو را یک بار دیگر باهم مرور می کنیم، اگر شد یک چرت کوتاه می زنیم و ساعتی پیش از سپیده دمان که هنوز بیشتر مردم در خوابند خیلی آهسته کوله پشتی هایمان را بر میداریم پله ها را هرچه بیصدا تر پایین می آییم. مینی بوسِ سبزِ ماشی با موتور روشن سرِ کوچه منتظر ایستاده است.
تا خورشید یک بار دیگر مثل همیشه پرتو های طلاییِ خود را بیاندازد بر یالِ کوههای مُشرِف به اوین و دَرَکه و تا که بار دیگر رقص نامرئیِ خنکای سحرگاهی با شُرشُر رود میان دره، عطر خرزهره های شبنم گرفته، لرزش معنی دارِ برگهای سپیدار، و سختیِ صخره های نم گرفته آغاز شود ما دیگر از نقطه‌ی بازگشت ناپذیر مسیر خود رد شده و بکلی از شهر دور شده‌ایم. کِز کرده در مینی بوسِ تنگِ سبزِ ماشی از پشت پنجره در سکوت به پستی بلندی های کنار جاده و درختان و مزارع و تک و توک آدمها نگاه می کنیم و خاطراتِ شاد زندگی های کوتاه و یادِ بازار معروف کهنه فروشان را برای همیشه با خود برده‌ایم.

لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۶ آوریل ۲۰۱۴


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست