سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

انتقام عمو هِنری


لقمان تدین نژاد


• بیشتر وقتها عمو هِنری را نَوَد کیلو زهر می دیدم و تلخیِ‌ خاطراتِ قدیمی و یک انتقام جوییِ سیری ناپذیر. اول که چهار دست و پا خیمه زده بود روی تن بچه های خردسالِ دشمن، چشمانش برق خاصی پیدا کرده بود، گلوی آنها را زنده زنده زیر دندان گرفته بود و بیوقفه می جَوید. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲٨ تير ۱٣۹٣ -  ۱۹ ژوئيه ۲۰۱۴


 کودکان شش ساله‌ی نوار غزه در ۵ سال و نیم گذشته سه بار شاهد حملات ارتش اسرائیل و تانک ها و بمب افکن های آنها بوده‌اند، اگر تاکنون کشته نشده باشند . . . .
انتقام عمو هِنری
بیشتر وقتها عمو هِنری را نَوَد کیلو زهر می دیدم و تلخیِ‌ خاطراتِ قدیمی و یک انتقام جوییِ سیری ناپذیر. اول که چهار دست و پا خیمه زده بود روی تن بچه های خردسالِ دشمن، چشمانش برق خاصی پیدا کرده بود، گلوی آنها را زنده زنده زیر دندان گرفته بود و بیوقفه می جَوید. هرچه بیشتر می جوید سادیسمش قویتر می شد. بعد هم همینطور شمشیر زد و شمشیر زد تا که خون رسید به رکاب اسبش. چند نفر از اصحابه جلو رفتند و او را به آرامش دعوت کردند. عمو هنری بغض کرد و در حالیکه جلوی گریه‌ی خودش را می گرفت دست کرد توی جیب پالتوی نظامیِ سیاه خود یک لنگه کفش بچه‌گانه در آورد گرفت جلوی همه که خوب ببینند و فریاد کشید: «شما دیگه دهنتان را ببندید. . . » و ادامه داد، «این لنگه کفش را می بینید؟ من هنوز حتی انتقام این لنگه کفش را هم از این وحوشِ عقب مانده نگرفته‌ام.» وقتی که داشت فریاد می زد چشمانش نَمدار بود.
عمو هنری بعد بی توجه به اصحابه و دیگرانی که از دور میدان جنگ را نظاره می کردند دوباره اسب خود را هِی کرد به وسط جبهه و از بین خرابی ها و پشته های اجساد تاخت زد به سمت یک تانک «مِرکاوا» و کسی را از آن دور مخاطب قرار داد، «برو جلو بِنیامین . . . ، معطل نکن بنیامین . . . ، بکش اون فلاخُنو بنیامین . . . ،‌‌ بزن تو چشم این مادر قهوه ها (those mother fuckers) بنیامین . . . ، بِبُر صدای این حشرات را بنیامین. . . ، الان جای سانتی مانتالیسم و احساسات و این حرفها نیست بنیامین. . . ، این گرگ زاده ها را توی گهواره‌ هم بزنی باز هم کمکاری نشان دادی. . . ، رحم نکن به این مادر قهوه ها (those mother fuckers) بنیامین. . . ، خانه هاشان را روی سرشان خراب کن با من، مادر قهوه ها (those mother fuckers)، اینقدر مذبذت نباش دِ. . . . دِ گاز بده این فاکینگ مِرکاوا را . . . ، برای هر یک دانه کلوخی که این پسربچه های تازه بالغ بیاندازند طرفت، یک سنگ آسیاب بریز روس سرشان مُخشان را پهن کن روی اسفالت تا بفهمند با کیا طرفند. . . بیشترین ترور را بریز توی دلشان، مادِر فاکِر ها . . . .» و چهار نعل زد و گم شد آن دور ترها بین خانه های منهدم شده.
آن دور ترها بین خانه ها و ساختمان ها و مدرسه های مخروبه مردان جوان و میانسال بیش از یک دوجین برانکارد و تابوت کوچک روی دست ها بلند کرده بودند. صورت های دختربچه ها و پسربچه های خردسال از لای کفن های مختصرشان بیرون بود. مثل این بود که به یک خواب عمیق کودکانه فرو رفته بودند تا هیچ چیز دیگر و همین بدتر قلب بیننده را می فشرد. بر پارچه‌ی سبز یکی از تابوت ها چیزی نوشته بود به خط کوفی. روی پارچه‌ی یکی دیگر از تابوت ها نوشته بود، «مِرکاوا های عمو هنری برای بچه های دبستانی» و روی دیگری «بمب های هوشمند برای دانش آموزان ممتاز». زنان روی سنگفرش پیاده رو نشسته بودند و با نظم خاصی همخوانی می کردند، سر هایشان را به چپ و راست می چرخاندند و گریه می کردند.
مرد میانسالی که چشم هایش غرق گریه بود روی یکی از تابوت ها خم شده بود و پیشانی پسرکی را می بوسید که از آن پیشتر رفته بود در یک خواب عمیق کهکشانی. دیگر مردان در حالیکه اشک می ریختند و صورتهایشان از تاثر در هم پیچیده بود، بیهوده سعی می کردند مرد را از پسر خود جدا کنند. آنسوتر چند زن و دختر جوان زور می زدند دست های زنی را از تابوت دختر خود جدا کنند. زن سر تا پا سیاه پوشیده بود و از شدت گریه سرخ شده بود. پنجه‌ی خود را با تمام توان به لبه‌ی تابوت قفل کرده بود و زور می زد خود را از دست زنان و دخترانی که دورش را گرفته بودند رها سازد و دست دیگر خود را به تابوت بچه‌اش برساند. دیوانه وار اشک می ریخت، روسریش کنار رفته بود، و موهای آشفته‌ی او ریخته بود صورتش را پوشانده بود. طراوت پوست صورت دخترکی که در تابوت خوابیده بود و تارهای بیرون افتاده‌ی موهای خرمایی فرفریش به او یک حیات اسرار آمیز و معصومیتی بخشیده بود که آدم نمی خواست واقعیت را قبول کند. شاید دخترک خسته بود و بی اختیار روی تکلیف های ناتمام مدرسه‌‌ی خود در خواب غلتیده بود. اگر آنقدر در حیاط دبستان دنبال دختر بچه های دیگر نمی کرد و خود را خسته نمی ساخت، اگر آنقدر بازیگوش نبود، اگر آنقدر غرق خیالات کودکانه‌اش نمی بود و هی بجای انجام تکلیف مدرسه ناخودآگاه پاک کن ته مدادش را نمی جوید و به درس و مشق فردایش می چسبید. زن حق داشت آنطور بچسبد به تابوت دخترک و سر او داد بزند. میخواست او را از خواب عمیق خود بپراند و وادارش کند به تمام کردن مشق هایش. بخاطر آینده‌ی خودش. بخاطر روزی که بزرگ شده است و برای خودش تبدیل شده به یک خانم شوخ ِ زیبا. هرچه بود داشت از روی دلسوزی های مادرانه سر دخترک خود داد می کشید. منظوری نداشت. نگران درس و تحصیل و آینده‌ی او بود. داد کشیدن ها و گریه های تلخ زن بخاطر بی توجهی های دختر بازیگوشی بود که هیچوقت رونویسی ها و مشق شب خود را تمام نمی کرد و تا ابد روی کتابها و دفتر های پاره پوره‌اش می خوابید، زیر آواری که اِف-۱۶ های عمو هنری از خانه‌ی سابق او ایجاد کرده بودند. . . .
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۶ جولای ۲۰۱۴


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست