سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یادش بخیر


علی اصغر راشدان


• آن شب تعطیلی میز عیاشی خیامی را توکافه آقا رضا سهیلا تو لاله زارنو ترتیب دادیم. خوراک ماهیچه، کنیاک میکده، جوجه کباب و مخلفات دیگر. بهش میگفتیم میز اپیکوری. هر شب آخر هفته برقرار بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۴ تير ۱٣۹٣ -  ۱۵ ژوئيه ۲۰۱۴


 یادش بخیر، چه روزهای خوبی داشتیم.قدرش را ندانسیم. با همان چندرغاز حقوق ماهیانه کیف دنیا را میکردیم.من بودم،آلبرت ارمنی بود و قدرت سنی.سه تائی حسابی باهم جوربودیم.همکار اداری بودیم. تا عصر کار اداری و اضافه کارمیکردیم.هرسه نفرمان عصرها سرکلاس پاره وقت همکلاس بودیم. تو همه چیز با هم یکی بودیم. شب جمعه که میشد،میز و بزم شب تعطیلی هفته مان راست و ریست بود.
    آن شب تعطیلی میزعیاشی خیامی را تو کافه آقارضا سهیلا تو لاله زارنو ترتیب دادیم.خوراک ماهیچه،کنیاک میکده،جوجه کباب و مخلفات دیگر. بهش میگفیتم میز اپیکوری. هرشب آخرهفته برقراربود.
      یکی ازهمین شبهای میز اپیکوری بود.حسابی از خودمان پذیرائی کرده بودیم.از کافه آقارضاسهیلا بیرون امدیم.هرکدام رفتیم طرف خانه خودمان. با فیات قراضه م از لاله زار نو وارد خیابان اصلی شدم. چراغ میدان فردوسی زردبود،وسوسه شدم بگذرم. با خودم گفتم:
«مستی،اگه بگیرنت حالتو می گیرن،این چن مثقال حال خوشتم حروم میشه.»
   پام را روپدال ترمزکوبیدم. ششدانگ به ترانه مرضیه گوش سپردم. چراغ سبزشد،آماده حرکت میشدم،در طرف شاگرد باز و داخل شد،گفت:
«چراغ سبزه، حواست کجاست؟حرکت کن!»
   خیلی از شب گذشته بود، پشت سرم کسی نبودکه بوغ و فحش بارانم کند.پام را رو پدال گاز فشردم.دو سه چهارراه را گذشتم،به خودم آمدم،کنار خیابان ایستادم و گفتم:
«کجاتشریف میبرین؟»
«خونه خودت.»
«اگه قبول نکنم چی؟»
«جراتشونداری، اونائی که رو سیبیل ناصرالدین شاه ناقاره میزنن دستمو می بوسن که یه نگاه ناقابل بهشون بندازم. میترسی ازسرت زیادباشم؟ واسه ت لقمه گنده ای باشم و توگلوت گیرکنم؟»
راست میگفت.قدی بلند،چشمهائی عسلی،گیسهای مایل به بوربلندتا حول وحوش کمرش وپوست گندمگون دلربائی داشت.خاصه شگردنگاه، لبخند،آرایش ورژملایم صورتی لبهای خوش فرمش ازخیلی دیگران متمایزش میکرد.بی مقدمه گفت:
«خیلی وقت بودکنارمیدون فردوسی وایستاده بودم.راه بیفت!»
«این همه ماشینای آخرین سیستم بود،واسه چی تو فیات قراضه من پریدی؟»
«من به ماشینا کاری ندارم.به آدمای تو ماشنا نگا میکم.تو رو که دیدم اونجوری غرق صدای مرضیه هستی، دلم گفت بپرتو. از دستور دلم اطاعت میکنم.همین،هیچ دلیل دیگه ای نداره.»
«واسه چی همین امشب تعطیلی که میخواستم تو حال خودم باشم رو انتخاب کردی؟»
«تموم هفته کارمیکنم، شبای تعطیلی فقط میرم دنبال دلم.»
          میگذاشتم بالای طاقچه، راست میگفت، از سرم هم زیاد بود.خم ابروهاش می خرید و آزادم میکرد. بعد از کنیاک میکده و خوراک ماهیجه تمام وجودم خواستار همچین لعبتی بود.»
سیگار وینستونش را جلوم گرفت،یکی بیرون کشیدم،یکی هم خودش بیرون کشید، گفت:
«خیلی رو داری، لابد توقع داری سیگارتم آتیش بزنم!»
«نه،فندک ماشینو گذاشته م سرجاش، اینها،سرخ شد،بیا،سیگارتو آتیش کن.»
«واسه چی دل دل میکنی؟راه بیفت دیگه!»
«آخه بی مقدمه هاج واجم کردی،اصلامنتظرت نبودم.»
«هاج واجی نداره،ازت خوشم اومد و پریدم تو ماشینت،همین.راه بیفت تا پلیس نیامده سراغمون اینوقت شب.»
«آخه هنوز اسمتم نمیدونم، چی جوری راه بیفتم؟»
«خیلی خب تی تیش مامانی، ماهرخم من،اهل زنجان هستم. مگه من اسم و رسم تو رو میدونم؟»
   صبح تا میدان کندی بردمش.گفت:
«همینجا پیادم کن. همینجاخوبه.»
«امروز جمعه است،کاری ندارم،میتونم برسونم خونه ت،نمیخوای خونه تو بلدشم؟»
«همینجا پیاده میشم. حالا واسه بلدشدن خونه م زیاد وقت داریم.»
کیفم را در آوردم و جلوش گرفتم و گفتم:
«پول زیادی نداره،همه شو میتونی ورداری،قابل تو رو نداره.خیلی بهم لطف کردی.»
«اهانت نکن، پولاتو بگذار جلو آینه های متقاطع، چندین برابر میشه.»
«قصد اهانت نداشتم.شوما خیلی ارزشمند تر از این حرفائی. واسه چی پول ورنمیداری؟ پول منو لایق نمیدونی؟»
«واسه این که عاشق چشم و ابروتم. حالیته خنگ خدا!»
«این چی عشقیه،تو داری واسه همیشه میری که!»
«نه خره، واسه همیشه نمیرم، عاشقتم»
*
   صبح جمعه بعد زنگ در زده شد.از پنجره اطاقم تو طبقه سوم پائین را نگاه کردم. ماهرخ بود. پسری دوازده سیزده ساله هم همراهش بود. در را باز کردم. خوشامدگوئی و خوش و بش کردیم. داخل شدند. روی صندلیهای فلزی تنها میز فلزیم در گوشه اطاق نشستند. چای درست کردم و جلوشان گذاشتم. چای را نوشیدند. ماهرخ گفت:
«داداش کوچیکمه، از زنجان اومده با من زندگی کنه. دوست داشتم باهات آشناش کنم. آوردمش. ما دو نفری جمعه ها میریم بالاهای اوین درکه، تو را هم چن بار اون بالاهادیدیم. موافق باشی امروز باهم میریم اون بالاهای اوین درکه.»
    شب که از درکه برگشتیم ماهرخ به داداش کوچکش گفت دوست دارم مثل این آقااهل کتاب و مطالعه باشی. این قفسه کتابو نگا کن، اینا بهترین دوستای دنیان. اگه بری دنبال کتاب زندگیتو مثل من هدر ندادی.»
ماهرخ روبه من کرد و گفت:
« میتونم چنتا از این کتابارو واسه خوندن بهش بدم؟»
«متیونی تموم این کتابارو بهش بدی ببره، بعد از خوندنم بده به دوستای دیگه ش بخونن. دیگه م برشون نگردونه.همه ش مال خودشه.»
ماهرخ تو انتخاب کتاب کارکشته بود: همسایه های احمدمحمود، چه باید کرد چرنوشفسکی و انقلاب لنین رابرداشت و به برادرش داد......
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست