سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سلاخ


آرش آدینه فر


• پشت میز کوچک به انتظار نشسته بود. چند دقیقه ای بود قلم و جدول را رها کرده بود و فکر می کرد. به ساطور و دست و بازوی روی میز، به در و دیوار سیمانی حفره و به میله های روبرو و سیاهی پشت آن نگاه می کرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲ تير ۱٣۹٣ -  ۲٣ ژوئن ۲۰۱۴


 پشت میز کوچک به انتظار نشسته بود. چند دقیقه ای بود قلم و جدول را رها کرده بود و فکر می کرد. به ساطور و دست و بازوی روی میز، به در و دیوار سیمانی حفره و به میله های روبرو و سیاهی پشت آن نگاه می کرد.
یک هفته پیش آگهی را دید. کاری نداشت جز بالا پایین کردن صفحات آگهی روزنامه ها برای یافتن کار. با شماره ها تماس می گرفت و بی نتیجه می ماند.
تا اینکه آگهی کار در شهربازی را دید. شهربازی تازه تأسیس:" استخدام کارگر آقا برای مدت محدود در شهربازی." و یک شماره پایین اش. تماس گرفت. صدای مردانه ای پشت تلفن بدون دادن جواب سلام گفت: "بله؟"
" برای آگهی روزنامه تماس گرفته ام. برای کار..."
آن سوی خط صدای همهمه می آمد. صدا شتابزده و بی حوصله گفت:" شش بعد از ظهر اینجا باش آقا. قسمت قطار."
آن روز یک ربع مانده به شش در حال قدم زدن در پیاده روی منتهی به شهربازی بود. پسر و دختر جوانی دست در دست هم از روبرو می آمدند. به نزدیکی او که رسیدند، دختر نگاهی زیرچشمی به سراپای او انداخت. بعد سرش را نزدیک سر پسر برد و چیزی گفت. بعد هر دو به او نگاه کردند و لبخند زدند و از کنار او رد شدند. به سر تا پای خودش نگاه انداخت. انگار که در مورد ظاهرش به شک افتاده باشد. مثلا یک طرف پیراهن از شلوار بیرون مانده یا زیپ شلوار باز باشد. اما نه، همه چیز مرتب بود. برگشت آن دو را نگاه کرد که دور می شدند. دستی بر موهای فر روی سرش کشید و ادامه داد. سر ساعت رسید. سراغ قسمت قطار را گرفت. اتاقکی سیمانی که دو ردیف میله ی زردرنگ مسیری باریک را جلویش ساخته بودند و چند مرد اطرافش ایستاده بودند. آنسوتر قطاری ده پانزده واگنه، چندتایی متصل به هم و چندتایی جدا از هم با سقفهای کوتاه روی ریلی خوابیده بودند. چند کارگر اطراف ریل مشغول کار بودند و صدای چکش و آهن بلند بود. ریل پیچ می خورد و می رفت پشت یک چرخ و فلک گم می شد و انگار به انتهای شهربازی می رفت. به جمع دور اتاقک نزدیک شد. پسری که تازه پشت لبش سبز شده بود با سر ماشین شده، دو مرد جوان یکی چاق و خیس عرق و دیگری با ریش و سبیل سیاه و مردی لاغر با موهای جوگندمی که سرپا نشسته و دستها را سایبان چشم کرده بود. انگار همگی منتظر بودند. چند دقیقه گذشت. از کنار ریل سر و کله ی جوانی پیدا شد که سیگار بر لب داشت، جلو آمد و به جمع پنج نفره نگاهی انداخت و وارد اتاقک شد. پوستش گندمگون بود و موهایش چرب و ریش کوچکی پایین چانه داشت. جوان چاق رفت دم در اتاقک و پرسید:"برای کار چه کسی را باید ببینیم؟" جوان او را کنار زد و بیرون آمد. سیگارش را روی زمین انداخت. یک لیوان چایی دستش بود. به زمین تف انداخت. سیگار دیگری از جیب پیراهن درآورد و پیش از آنکه به لب بگذارد، گفت:"الان مهندس می آد." رفت و درون یکی ازواگنها نشست. این بار دو مرد از آنسوی ریل آمدند. یکی که بلندقد و طاس بود جلوآمد و جمع را برانداز کرد. بعد جوان را از توی واگن با نام علی صدا کرد و به او چیزی گفت و خودش رفت داخل اتاقک. علی ،همان پسری که موهای روغن زده داشت و مرتب سیگار می کشید، او را خطاب کرد و گفت:"تو برو توی بادجه. بقیه مرخص اند." ربع ساعت بعد همه رفته بودند جز پسری که سرش را ماشین کرده بود و مدام اصرار کرده بود و از علی فحش خورده بود و حالا اطراف چرخ و فلک پرسه می زد و اتاقک سیمانی را نگاه می کرد. میزی فلزی در اتاقک بود و یک صندلی با روکش پاره که مرد طاس رویش نشست. او ایستاده بود روبروی میز و پشت به پنجره ای بزرگ با میله های آبی که مسیر میله های زرد به آن می رسید. مرد طاس گفت:"من مهندس طراح این بخشم. قطار و تونل." و به بیرون اشاره کرد:" شما اسم و فامیلت چیه؟"
"یونس کشانی"
"تحصیلاتت چقدره؟"
"لیسانس زیست شناسی"
"بیکاری؟"
"خوب آره!"
"سنت چقدره؟"
"بیست و شش"
"خدمت رفتی؟"
"بله"
"سر و وضعت که به کار می خوره. عجیبه که خیلی ام می خوره. موی فر،چشمهای درشت سیاه،ابروهای پر، گونه های برجسته و لبهای کلفت." با بردن نام هر جزء از چهره ی یونس با انگشت به آن اشاره می کرد. یونس سرش را پایین انداخت:"مگه کارتون چیه؟"
"اصل این قسمت یک تونله. تونل وحشت. حالا می رویم با هم می بینم. چندتا حفره ی سلول مانند توی تونل درست کردیم برای مجسمه های مکانیکی متحرک. سه تا از مجسمه ها هنوز آماده نشده. فرداشب هم افتتاحه."
یونس گفت:"خوب؟"
"سه تا حفره ی خالی زیاده. لااقل باید یکیشو پر کنیم. مجسمه ها دو ماه دیگه آماده می شوند. دوتاشون جک و جانورند. یکیشون مثلا یک قاتله، یک سلاخ آدمیزاد که دارد یک جسد را سلاخی می کند. می خواهیم کسی جایش بشیند. برای همین آگهی دادیم. هرچند سرپرست این بخش موافق نبود. آقا فرزاد، اون آقایی که با من اومد."
یونس چیزی نگفت. به بیرون نگاه کرد. پسر نوجوان پای چرخ و فلک زمین را لگد می کرد.
"البته در مورد شرایط کار و دستمزد و این حرفها باید با آقا فرزاد صحبت کنی."
"چقدر پول می دهید؟"
مهندس روی میز خم شد:"علی، آقا فرزاد را صدا کن."
مهندس و یونس بیرون رفتند. آقا فرزاد از کنار واگنها آهسته پیش آمد. موهای خرمایی رنگ کم پشت داشت. صورتش سفید و لاغر بود و لبهایش صورتی رنگ. پای چشمهایش پف داشت. شانه هایش به جلو خم شده بودند و کمی قوز داشت. کوتاه قدتر از یونس و مهندس بود. به سرتاپای یونس نگاهی سرسری انداخت و از آن پس تنها اطراف را نگاه کرد حتی وقتی شروع به حرف زدن کرد. مهندس یونس را معرفی کرد و گفت که او را انتخاب کرده. آقا فرزاد گفت:"کار روزمزده، از هفت تا یازده شب، هفت روز هفته. بیمه و این چیزا هم نیست. قراردادم نداریم." و سپس مبلغی را به عنوان دستمزد روزانه گفت. صدایش تودماغی بود. مهندس اضافه کرد:" البته باید دیگه پنج و نیم اینجا باشی چون یکم کار روی صورتت باید انجام شه که فردا شب من انجام میدم باقیه شبها خودت. مردم هم نباید ببینندت چون بالاخره باید توی تونل ببینندت! بترسند!"
مهندس گفت که بروند تونل را ببینند. آقا فرزاد نیامد. پسر نوجوان از پای چرخ و فلک دیگر رفته بود. در تونل کارگرانی مشغول بودند. چراغهای سقف نور قرمز رنگ پخش می کرد. دیوارها سیاه بود و رویشان صورتکهای ترسناک قرار داشت. حفره های سلول مانندی نیم متر بالاتر از سطح زمین در دیوارها درآورده بودند.در یکی اسکلت بود در یکی چیزی شبیه جادوگر. مهندس گفت:"اینها هم متحرکند." سه حفره خالی بود که یکیشان دربی از میله های آهنی داشت و با لامپ کوچک سفید رنگی روشن شده بود. مهندس گفت:"این جای شماست." و خودش را به داخل حفره کشید. یک میز و یک صندلی سه پایه ی کوچک آنجا بود و روی میز یک ساطور پلاستیکی و اندامی مصنوعی که مثلا بریده شده بود و استخوان و گوشت و مقطع رگهایش پیدا بود. مهندس گفت:" وقتی قطار بخواهد وارد تونل شود بلندگوها و چراغهای سقف روشن میشوند. بیا بشین."
یونس هم رفت داخل حفره. نشست. مهندس ساطور را به دستش داد و رفت روبرویش و گفت:"کاری که باید بکنی اینست که ساطور را آرام به دو طرف این بازو بزنی. ساطور را هرطرف می بری گردنت را به همان طرف کج کن و چشمانت را هم به همان طرف بگردان. یک تقه بزن و برگرد. یک حرکت تکراری. آهان همینطور. نه، تنه ات را نچرخان. فقط گردن و دست و چشمها." مهندس پایین پرید و از یونس واست تکرار کند:"بله، باید حرکاتت ماشینی باشد. انصافا قیافه ات انگ این کار است." یونس آمد بیرون.
"خوب کار را می خواهی؟"
یونس بیرون تونل را نگاه کرد و بعد گفت: "بله"
"فردا بعداز ظهر ساعت چهار اینجا باش."
وقتی یونس به خانه رسید شب شده بود. چراغ اتاق را روشن نکرد. خودش را روی تخت انداخت. چند لحظه بعد بلند شد و در کمد دیواری را باز کرد. جعبه ی مقوایی را از پایین آن بیرون کشید. در جعبه را برداشت و کراوات را از آن بیرون آورد. کراواتی که چند سال پیش یک شب پشت ویترین مغازه ای دیده بود، از آن خوشش آمده بود و مدتی بعد توانسته بود آن را بخرد. تا به آن روز کراوات نپوشیده بود و گره زدنش را هم بلد نبود. در مغازه فروشنده کراوات را برایش گره زده بود، یونس را در آینه به خودش نشان داده و گفته بود که آن کراوات خیلی به او می آید. پس از شب خرید، دیگر کراوات را نبسته بود.
یونس طاق باز دراز کشید. یقه های پیراهنش را به هم رساند و رها کرد. کراوات را روی خط دکمه های پیراهن قرار داد. انتهای کراوات روی گلویش بود. خوابش برد.
فردا سر همان ساعتی که مهندس گفته بود کنار اتاقک سیمانی که حالا رنگ آبی و سفیدش زده بودند، حاضر بود. کسی تحویلش نگرفت تا اینکه خود مهندس آمد. کف سرش خیس عرق بود و یک جعبه ی کوچک در دست داشت. یونس را به داخل اتاقک برد و جعبه را باز کرد. با پودر و رنگ و قلموی داخل جعبه، به قول خودش، او را گریم کرد. سطح داخلی در جعبه، آینه بود. مهندس آنرا به یونس داد و گفت که از فردا باید خودش همینطور خودش را درست کند. گفت بگذارد در جیب کتش. یونس جعبه را جلوی صورتش بالا پایین کرد تا خود را در آینه ببیند. صورتش از پودر کاملا سفید شده و روی خط چین پلک پایینش کمان سیاهی نقش بسته بود. ابروانش با گرد سیاهی سیاهتر شده بود و برق می زد.علی با چند تکه لباس که در دستانش گلوله کرده بود، آمد. لباسها را روی میز ریخت و بعد با پوزخندی گفت: "یک جفت دندون اینجوری هم براش بگذارید." و با انگشت اشاره و شصت جلوی دهانش دو دندان دراز را رو به پایین ترسیم کرد. مهندس گفت: "نه. دراکولا که نیست!" مهندس گفت که یونس باید این لباسها را بپوشد. احتمالا آنجا خیلی گرمش شود. در فاصله ی بعد از هربار عبور قطار می تواند کتش را دربیاورد و خودش را باد بزند. بچه ها هم حتما سر فرصت برایش آبی چیزی میاورند. لباسها یک دست کت و شلوار طوسی رنگ مندرس و مستعمل بود و یک پیراهن سفید که جا به جا رویش لکه ی روغن افتاده بود. یونس آنها را پوشید. شلوار برایش کوتاه بود. از اتاقک که بیرون آمد آقا فرزاد را دید که به سمت او می آمد. لبخند تمسخرآمیزی بر لب داشت اما به او نگاه نمی کرد حتی وقتی از او خواست کارت شناسایی اش را به او تحویل بدهد. کارت را که در دست گرفت و دید، گفت:" کشانی هان؟! بپا کش نیایی!" و خندید و کارت را در جیبش چپاند و رفت. ساعت شش شد. مهندس یونس را به سمت تونل برد. یونس درون حفره پشت میز نشست. در میله ای بسته شد. مهندس تذکر داد همینکه چراغهای قرمز سقف شروع به چشمک زدن کردند حرکت را شروع کند تا وقتی قطار کاملا از تونل بیرون رفت. بعد دست تکان داد و خداحافظی کرد. کار یونس شروع شده بود.
نیم ساعت اول خیس شد. کت را درآورد. پارچه ی زیر بغل کت هم لکه ی تیره افتاده بود. چرغهای تونل شروع به چشمک زدن کردند. بلندگوها شروع کردند،صدای جیغ، صدای فروریختن چیزی انبوه مثل میله های آهن، صدای هو. یونس کت را پوشید و نشست. زیر پایش لرزش خفیفی گرفت. صدای قطار آمد. ساطور را به دست گرفت. گردنش را کج کرد. قطار وارد تونل شده بود و صدای مردم بلند. ساطور را به راست برد، مردمک چشمانش به گوشه ی راست رفتند و ساطور را که به چپ برد، بالعکس. اولین واگن جلوی حفره ی او رسید. صدای قهقه ای هولناک از بلندگوها پخش شد. یک لحظه ها چشمان یونس به سمت واگنها منحرف شد اما به سرعت به جای خود برگشت. یونس حرکت به قول مهندس ماشینی اش را تکرار کرد و تکرار کرد. سروصدا کرکننده بود. قطار عبور کرد. یونس خودش را رها کرد. کت را درآورد. دکمه های پیراهن را باز کرد و سینه و شکمش را فوت کرد. بیست دقیقه بعد و بیست دقیقه های بعدتر دوباره قطار آمد و همه چیز تکرار شد. با هر بار عبور قطار، صدای جیغ و سوت و خنده هایی از سر مسخره بازی از مردم بلند می شد. وگاهی فحشهای رکیک با صدای خنده از پسران جوان. چندبار شد که پوسته ی چیزی یا سنگ ریزه به داخل حفره پرتاب کردند. شب اول، تا آخرین عبورقطار کسی سراغش نیامد. بعد علی آمد، قفل میله ها را باز کرد و گفت:"چطوری قاتل؟ نخوری ما رو!" یونس گفت دارد از تشنگی می میرد. هن و هن می کرد. علی چیزی نگفت. به سیگار گوشه ی لبش پک زد. از تونل بیرون آمدند. شهربازی خلوت بود. یونس خودش را به اولین شیر آب رساند و دهانش را به آن چسباند. بعد سرش را زیر آن گرفت و صورت و گردنش را. سرش را که بالا آورد علی گفت:"خط چشمتم که آب شده اومده پایین!" و خندید. یونس صورتش را شست و لباسهایش را عوض کرد. دم بادجه منتظر ایستاد. آقا فرزاد جایی نزدیک میله های حصار شهربازی در پیاده روی بیرون با دودختر جوان حرف می زد و می خندید. یونس داشت به آنها نگاه می کرد که ناگهان علی زد پشت او و با چشم و ابرو به آقا فرزاد اشاره کرد و گفت: "ده مترش تو زمینه، نمی دونم چطوریه مخ هر زنی را دو دقیقه ای تلیت می کنه! جوون،سن دار، شوهردار، بی شوهر ..." یونس چیزی نگفت. چند لحظه بعد آقا فرزاد علی را از پشت میله ها صدا زد. چیزی به او داد و چیزهایی گفت. علی آمد چند اسکناس به یونس داد: "این دستمزد امشبت. فردا دیگه پنج اینجا باش."
فردا هم رفت و روزهای دیگر. از شب دوم یکی دو بطری آب برای خودش میبرد که پشت پایه های میز می گذاشت. کلید را هم از علی گرفته بود و در پایان کار، بیرون که می رفت کلید را تحویل می داد. موقع عبور قطار وقتی ژست می گرفت چشمانش را گشاد می کرد و گاهی قطره ای عرق می خواست به چشمش راه پیدا کند. قطار که رد می شد جعبه را از جیب گشاد کت بیرون می آورد. اول با پشت کت صورتش را می خاراند و خشک می کرد. بعد رنگ صورتش را تازه می کرد.
شب پنجم، وقتی دم بادجه منتظر دستمزد بود، آقا فرزاد را دید که جلو آمد.اخم داشت. انگشت شصت دستانش را پشت بند کمربندش فرو کرده بود. یونس گفت: "سلام" آقا فرزاد گفت: "یه بچه این آخری گفت مجسمه که دست می بُره بهش نگاه کرده و واسش زبون درآورده. داشت زهرش می ترکید."
" من همچین کاری نکردم!"
" مهندس گفت مثل مجسمه اون تو باشی نه بیشتر. اگه یوقت کار دستمون دادی با اوردنگی میندازمت بیرون."
" چه کاری دستتون بدم؟ من که کاری نکردم!"
" حالا خود دانی."
دهان یونس باز ماند. آقا فرزاد اصلا به او نگاه نکرده بود و سرش را که تا شانه ی او می رسید به این سو و آن سو چرخانده بود و رفته بود. بعد علی جلو آمد که به یونس پول بدهد. یونس گفت:" نگذاشت حرف بزنم."
علی گفت:"بهتر. یه چیزی میگفتی یه چیزی می گفت می ریختت پایین. به حرفش گوش کن."
"کدام حرف؟!"
آن شب وقتی یونس از شهربازی بیرون آمد آقا فرزاد را دید که ماشینش را روشن کرد. زنی کنار دستش بود که گردن کشیده بود و در آیینه ی جلو لبهایش را می دید.
یک خیابان بعد از شهربازی پارکی بود که یونس راهش را از داخل آن می انداخت و می رفت و اینگونه یک خیابان را میان بر می زد. وسط پارک، میدانچه ای بود و آن شب یونس پیش از آنکه به میدانچه برسد دختر و پسرکوچکی را روی چمن دید که یک بستنی قیفی را که پسربچه در دست گرفته بود با هم لیس می زدند. صورتهایشان چرک بود و لباسهایشان هم.
حالا هفتمین شبی بود که یونس در نقش سلاخ وارد حفره می شد. شب گذشته جدول و قلمی هم با خود آورده بود و در فواصل بیکاری اگر گرما امان می داد، مشغولش می شد. پانزده دقیقه از رفتن قطار گذشته بود و تا پنج دقیقه ی دیگر باید می آمد. برای آخرین بار در آن شب. کت را پوشیده و آماده بود. قلم و جدول را رها کرده بود و فکر می کرد. به ساطور و دست و بازوی روی میز، به در و دیوار سیمانی حفره و به میله های روبرو و سیاهی پشت آن نگاه می کرد. خم شد و بطری را برداشت و چند جرعه آب در گلوی خود ریخت. بعد بطری را نزدیک یقه ی پیراهن برد و آن را به سمت سینه اش کمی خم کرد اما بی آنکه قطره ای بچکد بطری را راست کرد و پایین گذاشت. پیراهن از رطوبت عرق یکدست نم داشت اما آب آن را لک می کرد. شاید او نمی خواست چیزی از حیات بر این مجسمه ی مکانیکی بنشیند.
چراغهای سقف چشمک زدن را و بلندگوها جیغ و هوار و قهقه ی مهیب را آغاز کردند. مجله را پشت شلوارش چپاند. قلم را توی جیب کت کنار جعبه انداخت. ژست گرفت و ساطور را دردستش در دو سمت بازوی روی میز به حرکت درآورد و تنه و گردن و چشمهایش را. قطار آمد.سرو صدای مردم به بلندگوها اضافه شد. واگن اول رد شد. چند جیغ زنانه ی بلند. واگن دوم، یک هوی مردانه، کلمه ای، شاید یک فحش و چیزی به درون حفره پرتاب شد که به دیوار پشت سر یونس خورد. واگن سوم.فریاد و خنده و نور یک چراغ لیزری که می چرخید. واگن چهارم. صدای بلند انفجار در حفره. در پشت سر یونس. از جا پرید. پایش خورد به میز و آن را واژگون کرد. به جلو سکندری خورد و میله ها را چسبید. برگشت. پوکه ی ترقه ای روی کف سیمانی دود می کرد. باز برگشت. واگنها از جلویش رد می شدند. چشم در چشم آدمها شد. چشمها و دهان های باز و جیغ های بی امان. کلماتی ادا می شد که قابل تشخیص نبودند. یک قدم به عقب برداشت. قطار رد شد. بلندگوها خاموش شدند. همینطور چراغهای قرمز سقف. یونس نفس نفس می زد. بطری های آب واژگون شده را برداشت. قفل پایین میله ها را باز کرد و پرید بیرون. قفل را بست. از تونل بیرون آمد و خودش را به شیر آب رساند. آب را مکید و مشتی از آن به صورت زد. سر برگرداند. چشمش افتاد به بادجه و محل ایستادن قطار در آن سو. جمعیت، آنجا گلوله شده بود و جیغی مبهم به گوش می رسید. چند قدم جلو رفت. مرد و زنی از جمعیت جدا شده بودند و به آن سمت می آمدند. با هم حرف می زدند. چشمشان به یونس نیفتاد. از کنارش که رد می شدند، زن گفت: "دختره نمی تونست درست حرف بزنه. به لکنت افتاده بود. مادرش می گفت یکی شکل دیو از تو قفس پریده بهشون! واقعی!"
مرد گفت: "مادره که خیلی هول کرده بود."
آنها رد شدند. یونس ایستاد. علی از داخل جمعیت بیرون آمد. شتابزده رفت توی بادجه و بیرون آمد. چیزی در دست داشت. دوباره داخل جمعیت شد. یونس کت را روی ساعد چپش انداخته بود. دستش شل شد. کت از روی ساعد لغزید و خواست بیفتد.با دست راست کت را چنگ زد. سرش را پایین انداخت و با قدمهای سریع به طرف ورودی شهربازی رفت. لحظه ای سر بالا کرد. دکه ی نگهبانی نزدیک ورودی،چراغش روشن بود و دو نگهبان بیرونش. او را می شناختند. برگشت و به سمت چرخ و فلک وبعد از آن تونل رفت. به قسمت پشت تونل رفت. یک تکه زمین خاکی که چند بوته ی خودرو در آن روییده بود و پر بود از لاستیک کهنه و قطعات فلزی اسقاط شده. کت را انداخت یک گوشه. خودش را از نرده های حصار شهربازی بالا کشید و آنسوی نرده ها پایین پرید.
می شد که او را مقصر بدانند؟ چرا نه؟ آقا فرزاد یقه اش را می گرفت. دختره طوریش نشده باشد؟ مادرش زیاد هول کرده بوده. اما تقصیر او که نبود، بود؟ نه! ترقه انداختند توی حفره. آقا فرزاد یقه اش را می گرفت.
از کوچه ی پشت شهربازی به پیاده روی خیابان رفت. نه ایستاد و نه سر بالا کرد. دو خیابان را رد کرد و به پارک رسید. پیچید توی پارک. لبانش خشک بود. کمی که توی پارک جلو رفت، ایستاد، خم شد و زانوانش را مالید. نیمکتی زیر یک تیر چراغ برق سوخته در نزدیکی اش بود. در معبری که به میدانچه ی پارک می رسید. خودش را روی آن رها کرد. مردم از مقابلش رد می شدند. آنها شاید به وضوح یونس را نمی دیدند اما او آنها را می دید.دختر و پسرجوانی از مقابلش رد شدند. دستشان در دست هم بود. پسر کراوات بسته بود. اگر چهره ی یونس را می دیدند شاید می ترسیدند. صورتش را کامل نشسته بودند. لباسهایش هم لباس کارش بود. فقط کت را کم داشت. به یقه های پیراهنش دست کشید. تکیه داد. سرش را به عقب خم کرد و چشمانش را بست. بلند نفس کشید. دیگر به شهربازی برنمی گشت. مزد آن شب را هم که نگرفته بود و نمی گرفت. دیگر آقا فرزاد و علی را نمی دید. آنها هم او را نمی دیدند. نشانی هم از او نداشتند. دقیقه ای گذشت. ناگهان چشم باز کرد وبه جلو خم شد و به مسیری که آمده بود نگاه کرد. کارت شناسایی اش پیش آقا فرزاد گرو مانده بود.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست