سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یک سکانس از فیلمنامه ی «آقا مسعود در سیما»


ناصر زراعتی


• صدای ضربِ زورخانه و سپس موسیقی فیلم قیصر (از اسفندیار منفردزاده) شنیده میشود. آقا مسعود کت و شلواری شبیه لباس قیصر پوشیده و کفشهای پاشنه خوابیده اش را لِخ لِخ روی زمین میکشد و از در وارد میشود.
آقا مسعود: سام علیک! چاکر آقایون!
پنج شاعر و نویسنده همزمان از جا برمیخیزند و مودب می ایستند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۹ خرداد ۱٣۹٣ -  ٣۰ می ۲۰۱۴


 
یک شب در کانون نویسندگان با گروهی از نویسندگان بودیم. احمد شاملو، باقر پرهام، محسن یلفانی، محمدعلی سپانلو، غلامحسین ساعدی و خیلیهای دیگر بودند. به من گفتند که باید به تلویزیون بروی. گفتند تو به آنجا برو. ما هم به اداره نگارش میرویم. من هیچ عزل ونصبی نکردم. فقط شنیدم که حقوق گروه موسیقی را نصف کرده اند. مثل مرحوم اصغر بهاری. دستور دادم تا حقوق آنها کامل پرداخت شود و حتی خواهان افزایش آن هم شدم. از این کارها کردم. نان‌ها را برگرداندم. اما نانی را قطع نکردم.

بخشی از گفت و گوی مسعود کیمیایی با خبرنگار روزنامه شرق
*

سکانس یک
داخلی، شب، سالنی در کانون نویسندگانِ ایران
احمد شاملو، باقر پرهام، محسن یلفانی، محمدعلی سپانلو و غلامحسین ساعدی وسط سالن، پشتِ میز درازی نشسته اند. «خیلی های دیگر» [شاعر و نویسنده عضو کانون نویسندگان] هم هستند و پشتِ سرِ این پنج نفر خبردار ایستاده اند.
صدای ضربِ زورخانه و سپس موسیقی فیلم قیصر (از اسفندیار منفردزاده) شنیده میشود.
آقا مسعود کت و شلواری شبیه لباس قیصر پوشیده و کفشهای پاشنه خوابیده اش را لِخ لِخ روی زمین میکشد و از در وارد میشود.
آقا مسعود: سام علیک! چاکر آقایون!
پنج شاعر و نویسنده همزمان از جا برمیخیزند و مودب می ایستند. آقا مسعود میخواهد برود جلو با احمد شاملو و چهار تن دیگر دست بدهد و روبوسی کند که با دیدن چهره های خندان و در عین حال گریان اعضای کانون نویسندگان، جا میخورد و می ایستد.
آقا مسعود: چی شده داش احمد؟
احمد شاملو خاموش سرش را می اندازد پایین.
آقا مسعود [رو به باقر پرهام]: باقر جون! تو بگو چی شده؟
باقر پرهام آهی میکشد و مانند شاملو سرش را زیر می اندازد.
آقا مسعود [خطاب به محسن یلفانی]: آق محسن! تو بگو چی شده؟
محسن یلفانی ساکت زمین را نگاه میکند.
آقا مسعود [رو به محمدعلی سپانلو]: سپان جون! قربون اون شکل ماهت... اقلن تو حرف بزن...
محمدعلی سپانلو هم چیزی نمیگوید و چشمهایش را می بندد.
آقا مسعود [گامی به پیش برمیدارد و خطاب به غلامحسین ساعدی]: غلام! نوکرتم... تو بگو چی شده... پَ چرا حرف نمیزنین شوماها؟
غلامحسین ساعدی نگاهی به دیگران می اندازد و میخواهد چیزی بگوید که احمد شاملو با حرکت دست او را دعوت به سکوت میکند. بعد اشاره میکند به چهار تن دیگر.
احمد شاملو: همه با هم...
پنج شاعر و نویسنده [همصدا]: مسعود جان!
آقا مسعود: جانِ مسعود جان!
پنج نفر [همصدا]: تو باید به تلویزیون بروی!
آقا مسعود [با تعجب]: تیلویزیون؟... چرا؟
پنج نفر [همصدا]: تو به آنجا برو!
آقا مسعود [همچنان متعجب]: آخه واسه چی نوکرِ همه تونم؟
پنج نفر [همصدا تکرار میکنند]: تو به آنجا برو!
آقا مسعود: آخه من نباس بدونم واسه چی؟
همه ساکت نگاهش میکنند.
آقا مسعود: ها؟... باس بدونم نه؟...
پنج نفر [همصدا]: تو به آنجا برو، ما هم به اداره نگارش میرویم...
آقا مسعود [نفسِ راحتی میکشد]: خُب، اینو زودتر بگین... اگه از اول گفته بودین که شوماها دارین میرین اداره نگارش، من خودم تا تهشو میخوندم... میفهمیدم باید برم تیلویزیون... خُب، حالا بفرماین برم چی کار کنم؟... من از این یارو خوشم نمیاد...
پنج نویسنده و شاعر که خیالشان آسوده شده، از پشت میز میایند این طرف و دور آقا مسعود حلقه میزنند.
«خیلی های دیگر» [دیگراعضای کانون] کف مرتبی میزنند، دستهاشان را بلند میکنند و بالای سر میبرند و کف دستها را محکم به هم میکوبند و به هم میفشارند و همصدا فریاد میزنند:
ـ درود! درود! درود!
آقا مسعود [از سر فروتنی، دست به سینه میبرد و کمی خم میشود]: چاکریم... کوچیک همه شاعرا و نویسنده ها و اعضای محترم کانون نویسندگان هم هسیّم...
پنج شاعر و نویسنده آقا مسعود را چون نگین انگشتری در میان میگیرند و یکی یکی ریش او را میبوسند.
احمد شاملو: ببین مسعود جون!... تو که با دو تا صادق (هدایت و چوبک) و یک صادقی (بهرام) اینهمه ساله رفیقی و باهاشون کلی گپ زده ی و حال کرده ی، این بنده خدا هم اسمش «صادق»ه خُب... چه اشکال داره؟
باقر پرهام: احمد راس میگه مسعود جون!... این صادق قطب زاده بچه بدی نیس...
محمدعلی سپانلو: آره با... لوطیه... بامعرفته...
محسن یلفانی: نگران نباش مسعود جون! ما هواتو داریم...
غلامحسین ساعدی: آره، بیخیال قارادش... برو... مام میریم اداره نگارش...
آقا مسعود: باشه... حالا که شوما میگین، چَشم... ولی خُب، برم چیکار کنم اونجا؟
پنج نویسنده و شاعر [از آقا مسعود جدا میشوند و باز برمیگردند پشت میز می ایستند و همصدا]: هیچ عزل و نصبی نکن!
آقا مسعود: اوکی...
احمد شاملو [نگاهی به چهار تن دیگر میکند و آنها به تأیید سر تکان میدهند. بعد برمیگردد خطاب به آقا مسعود]: در آنجا، فقط میشنوی که حقوق گروه موسیقی را نصف کرده اند...
صدای کمانچه از بیرون سالن شنیده میشود. چند نفر از «خیلی های دیگر» باشتاب از سالن میروند بیرون و چند لحظه بعد، اصغر بهاری را ـ نشسته روی زنبه ای، در حال نواختنِ کمانچه ـ با خود به سالن میآورند.
اصغر بهاری [همانطور که آرشه میکشد، لبخندزنان رو به آقا مسعود]: یکیش ما داش مسعود!
آقا مسعود: نوکرتم اصخر جون... غلامتم...
آقا مسعود میرود جلو و شانه‍ی اصغر بهاری را میبوسد. اصغر بهاری را میبرند بیرون. صدای کمانچه دور و کم کم محو میشود.
آقا مسعود برمیگردد طرف دوربین. تصویر او در کادر مدیوم شات. تصویر محو پنج شاعر و نویسنده و «خیلی های دیگر» در پس زمینه...
کات به کلوزآپِ خودِ ما [نویسنده‍ی فیلمنامه] رو به دوربین.
خودِ ما: چون این سکانس ممکنه طولانی بشه و از اونجا که آقا مسعود در یکی دیگر از سکانسها، با باقر پرهام و امیرپرویز پویان بحث میکند، ما فکر کردیم در اینجا از شیوه‍ی فاصله گذاری برشت استفاده کنیم... این شما و این....
کات به تصویر قبلی آقا مسعود.
آقا مسعود [در سکوت به دوربین خیره شده... پس از چند لحظه]: بله... اینجوری شد که دستور دادم تا حقوق آنها کامل پرداخت شود و حتی خواهان افزایش آن هم شدم.... از این کارها کردم. نان‌ها را برگرداندم. اما نانی را قطع نکردم...
روی تصاویری از انواع و اقسام نانهای مختلف [مانند بربری، سنگک، لواش، تافتون و غیره]، صدایِ کف زدن و «هورا»ی پنج شاعر و نویسنده و اعضای کانون نویسندگان شنیده میشود.
تصویر لبخند بر لب آقا مسعود همراه با هورای دسته جمعی شاعران و نویسندگان کم کم محو میشود.
*
هر گونه استفاده از این فیلمنامه منوط است به کسب اجازه از مسعود کیمیایی!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست