سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مولوی ی مثنوی


اسماعیل خویی


• مولوی هر چند استادِ من است،
دوستی دارم که با او دشمن است.

کَند خواهد ریشه ی اندیشه اش:
ادعای نو گرایی تیشه اش. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۹ ارديبهشت ۱٣۹٣ -  ۹ می ۲۰۱۴


مولوی هر چند استادِ من است،

دوستی دارم که با او دشمن است.

کَند خواهد ریشه ی اندیشه اش:

ادعای نو گرایی تیشه اش.

گوید:-"او از مردم امروز نیست:

در سخن و اندیشه سُنّت سوز نیست.

دیدگاه اش ، هرچه خواهی ، کُهنه است:

بل که در مرزِ تباهی کُهنه است!"

پاسخ اش گویم که-"ای فرزانه دوست!

بس شگفتی ها که در دیوانِ اوست.

من در او بینم دو تن، دو مولوی:

یک به دیوان و دگر در مثنوی.

عشق، در دیوان ،بُوَد او را پیام:

وآن نگردد کُهنه هرگز، والسلام.

من دل ام ، هر گاه یادش می کند،

آفرین بر اوستادش می کند.

بیشتر از بیشتر ، در مثنوی ست

که زبان اندیشه گاهِ مولوی ست.

من، به دفترهای این دیرین کتاب،

بنگرم در شخصِ آن عالی جناب.

و، به شخصّیت ، دو بینم آن بزرگ:

این یکی شاهین وش، آن یک همچو گرگ.

مثنوی اندیشه گاهِ آدمی ست

که ش دلی شاد است و جانِ پُر غمی ست.

دین گرای است این بزرگ اندیشمند:

وین کِشد آزاده ی ما را به بند.

گرچه می گوید:"تعّصب خامی است"،

چون به دین پردازد ، او خود عامی است:

وآن چه عامی ؟آدمی کُش عامی ای:

رهبرِ خامان به خون آشامی ای!

در زمانِ خود ، فقیهی نام ور،

از مُریدان نیز،امّا، خام تر.

بنگر این شیخِ سَبُع، در این مقام،

چون به منبر می رود، نزدِ عوام:

"جمله حیوانات وحشی ز آدمی   

باشد از حیوان انسی در کمی‏

خون آنها خلق را باشد سبیل

زانکه وحشی‏اند از عقل جلیل..."یک‏

عزت وحشی بدین افتاد پست

که مر انسان را مخالف آمده ست‏

پس چه عزت باشدت ای نادره

چون شدی تو حُمُرٌ مستنفره

خر نشاید کشت از بهر صلاح

چون شود وحشی شود خونش مباح‏

گر چه خر را دانش زاجر نبود

هیچ معذورش نمی‏دارد ودود

پس چو وحشی شد از آن دم آدمی

کی بود معذور ای یار سمی‏

لاجرم کفار را شد خون مباح

همچو وحشی پیش نشاب و رماح‏

جفت و فرزندانشان جمله سبیل

ز آنک وحشی اند ازعقل جلیل..."*

باری، این سان یاوه ها در دل مگیر:

کاو سخن ها هم سراید دل پذیر.

این همه لافی که او از کین زده ست

از پیآمدهای "عقلِ"دین زده ست.

لیک، از این شیخِ ستمگر بگذریم:

جانِ شَنگِ مولوی را بنگریم.

مثنوی، جُزگاه گاه، این گونه نیست:

در بیانِ حق، چنین وارونه نیست.

آن سوی این شیخِ هارِ پُرگزند،

یافت خواهی شاعری اندیشمند.

واژه واژه، گفت اش ار ترس آور است،

اینک، آخوندی ، در او، بر منبر است.

لیک ، آن سو تر از این دشنام ها،

او دهدمان دلنشین پیغام ها.

گرچه، چون زایمان دل اش برتافته ست،

"پای استدلال چوبین" یافته ست،

لیک، چون با چشمِ جان اش بنگرد،

تا به ژرفاهای هستی ره برد.

"فلسفی" را گرچه بد گوید بسی،

فلسفی تر زو نمی یابی کسی.

هر چه را هر فیلسوفی گفته است

گویی او با گوشِ دل بشنُفته است.

گرچه تمثیل آمده ست او را روش،

می دهد جانِ تو را خوش پرورش.

چند فرگرد اینک از گفتارهاش،

نیم مُشتی از بسی خروارهاش:

"پیل اندر خانهٔ تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود

از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکیش کف می‌بسود

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودانست این نهاد

آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن برو چون بادبیزن شد پدید

آن یکی را کف چو بر پایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود

آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بُدست

همچنین هر یک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید

از نظرگه گفتشان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد این الف

در کف هر کس اگر شمعی بُدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

چشم حس همچون کف دستست و بس

نیست کف را بر همهٔ او دست‌رس

چشم دریا دیگرست و کف دگر

کف بهل وز دیدهٔ دریا نگر."دو

این همان تمثیلِ افلاطونی است،

که از آن بسیار بیش اکنونی است.

دیگری ز آموزه های این عزیز،

بی گمان، قصه ی پزشک است و کنیز:

قصّه می گوید که شاهی نام دار

شد به تایی از کنیزان دل سپار.

آن کنیزک را، ولی، دل دیگری

بُرده بود و بود آن کس زرگری.

با زن وفرزند و کارش پای بند،

بود زرگر "در سمرقندِ جوقند".

زوکنیزک دور بود ودوری اش

گشت کم کم مایه ی رنجوری اش.

شاه دختر را به جان افسرده دید،

روی زیبای اش گلی پژمرده دید.

و، سرانجام ، از پسِ بس جست وجو،

او پزشکی یافت بهرِ ماه رو:

کاو، نه تنها تن، روان را می شناخت:

تن- روانی دخترک را چاره ساخت.

"...رنگ و روی و نبض و قاروره بدید،

هم علامات و هم اسباب اش شنید...

دید، از زاری اش، کاو رازِ دل است:

تن خوش است و او گرفتارِ دل است.

عاشقی پیداست از زاریّ ی دل:

نیست بیماری چو بیماریّ ی دل.

...گفت :ای شه!خلوتی کن خانه را:

دور کن هم خویش و هم بیگانه را.

کس ندارد گوش در دهلیزها:

تا بپرسم زین کنیزک چیزها.

خانه خالی ماند ویک دیّار نی؛

جُز طبیب و جُزهمان بیمار نی.

نرم نرمک، گفت:شهرِ تو کجاست؟

که علاجِ اهلِ هر شهری جداست.

آن حکیم خارچین استاد بود

دست می‌زد جابجا می‌آزمود

زان کنیزک بر طریق داستان

باز می‌پرسید حال دوستان

با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش

از مقام و خواجگان و شهر و باش

سوی قصه گقتنش می‌داشت گوش

سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان

او بود مقصود جانش در جهان

دوستان و شهر او را برشمرد

بعد از آن شهری دگر را نام برد

گفت چون بیرون شدی از شهر خویش

در کدامین شهر بودستی تو بیش

نام شهری گفت و زان هم در گذشت

رنگ روی و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یک به یک

باز گفت از جای و از نان و نمک

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد

نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بُد بی‌گزند

تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد

کز سمرقندی زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت

اصل آن درد و بلا را باز یافت

گفت کوی او کدامست از گذر

او سر پل گفت و کوی غاتفر

گفت دانستم که رنجت چیست زود

در خلاصت سحرها خواهم نمود

شاد باش و فارغ و آمن که من

آن کنم با تو که باران با چمن

من غم تو می‌خورم تو غم مخور

بر تو من مشفق ترم از صد پدر..."سه‌

بگذرم زین کاین نخستین داستان

مایه ی شرم است بهرِ راستان:

کاین پزشکِ آمده از سوی غیب

از هنر ناگاه رو می آرد به عیب.

کان شهِ خودخواه را گوید به راز

که بیاور زرگر و کارش بساز!

وین ستم، گویا، به فرمانِ خداست!

ای عجب!دادِ خدایی، پس ، کجاست؟!

مولوی ی راست گو را دینِ او

دور می دارد بسی زآیینِ او.

من نیارم کرد پنهان خنده را،

او چو می گوید منِ خواننده را

-موزیانه،یعنی از دین باوری-

که بری زاستیزه مان و داوری!

"امر والهامِ" خداگر این بُوَد،

او سزاوارِبسی نفرین بُوَد.

این همآمیزِ دروغ و راست؛ لیک

سویه ای بد دارد ویک سوی نیک:

سویه ی بد باشد آن پیغامِ دین

که پزشکِ شاه شد ز آن بد گُزین.

سویه ی نیک اش بسی انسانی است:

زآن که پیشینه ی روان درمانی است.

گر فروید ویونگ بودند این زمان،

هم بر این بودند خستو، بی گمان.

وینک، اینک داستانِ دیگری:

دلنشین افسانه ی روشنگری:

"آن کری را گفت افزون مایه ای‌

که ترا رنجور شد همسایه‌ای

گفت با خود کر که با گوش گران

من چه دریابم ز گفت آن جوان

خاصه رنجور و ضعیف آواز شد

لیک باید رفت آنجا نیست بُدّ

چون ببینم کان لبش جنبان شود

من قیاسی گیرم آن را هم ز خود

چون بگویم چونی ای محنت‌کشم

او بخواهد گفت نیکم یا خوشم

من بگویم شکر چه خوردی ابا

او بگوید شربتی یا ماش با

من بگویم صحه نوشت کیست آن

از طبیبان پیش تو گوید فلان

من بگویم بس مبارک‌پاست او

چونک او آمد شود کارت نکو

پای او را آزمودستیم ما

هر کجا شد می‌شود حاجت روا

این جوابات قیاسی راست کرد

پیش آن رنجور شد آن نیک‌مرد

گفت چونی گفت مردم گفت شکر

شد ازین رنجور پر آزار و نکر

کین چه شکرست او مگر با ما بدست

کر قیاسی کرد و آن کژ آمدست

بعد از آن گفتش چه خوردی گفت زهر

گفت نوشت باد افزون گشت قهر

بعد از آن گفت از طبیبان کیست او

که همی‌آید به چاره پیش تو

گفت عزرائیل می‌آید برو

گفت پایش بس مبارک شاد شو

کر برون آمد بگفت او شادمان

شکر کش کردم مراعات این زمان

گفت رنجور این عدو جان ماست

ما ندانستیم کو کان جفاست

خاطر رنجور جویان شد سقط

تا که پیغامش کند از هر نمط

چون کسی که خورده باشد آش بد

می‌بشوراند دلش تا قی کند

کظم غیظ اینست آن را قی مکن

تا بیابی در جزا شیرین سخن

چون نبودش صبر می‌پیچید او

کین سگ زن‌روسپی حیز کو

تا بریزم بر وی آنچ گفته بود

کان زمان شیر ضمیرم خفته بود

چون عیادت بهر دل‌آرامیست

این عیادت نیست دشمن کامیست

تا ببیند دشمن خود را نزار

تا بگیرد خاطر زشتش قرار."چهار

باز،با تمثیل، می دارد بیان

کز زبان آید تفاهم در میان:

وی بسا بدخواهی وبی رحمی است

که پدید آرنده اش بد فهمی است:

"چار کس را داد مردی یک درم

آن یکی گفت این بانگوری دهم

آن یکی دیگر عرب بُد گفت لا

من عنب خواهم نه انگور ای دغا

آن یکی ترکی بُد و گفت ای بنم

من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم

آن یکی رومی بگفت این قیل را

ترک کن خواهیم استافیل را

در تنازع آن نفر جنگی شدند

که ز سرّ نامها غافل بُدند

مشت بر هم می‌زدند از ابلهی

پُر بُدند از جهل و از دانش تهی

صاحب سّری عزیزی صد زبان

گر بُدی آنجا بدادی صلحشان

پس بگفتی او که من زین یک درم

آرزوی جمله‌تان را می‌دهم

چونک بسپارید دل را بی دغل

این درمتان می‌کند چندین عمل

یک درمتان می‌شود چار المراد

چار دشمن می شود یک ز اتحاد. پنج

وینک آن تمثیلِ پند آموز، کآن

آمده ست آن گونه جان افروز، کآن

را پسندیدند دیگر شاعران:

هر یکی، در دورِ خویش، از سروران؛

و سرودندش، به سبکِ کارشان،

تا شود از زبده ی آثارشان.

بود پروین زین گزین کویندگان،

نیز نیما، تاجِ نو جویندگان.

باری، اینک آن دل آرا داستان.

طنزی از شاعرترینِ راستان:

"محتسب در نیم شب جایی رسید

در بُنِ دیوار مستی خفته دید

گفت هی مستی چه خوردستی بگو

گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو که چیست

گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

گفت آنچ خورده ای‌ای آن چیست آن

گفت آنک در سبو مخفیست آن

دور می‌شد این سوال و این جواب

ماند چون خر محتسب اندر خلاب

گفت او را محتسب هین آه کن

مست هوهو کرد هنگام سخن

گفت گفتم آه کن هو می‌کنی

گفت من شاد و تو از غم منحنی

آه از درد و غم و بیدادیست

هوی هوی می‌خوران از شادیست

محتسب گفت این ندانم خیز خیز

معرفت متراش و بگذار این ستیز

گفت رو تو از کجا من از کجا

گفت مستی خیز تا زندان بیا

گفت مست ای محتسب بگذار و رو

از برهنه کی توان بردن گرو

گر مرا خود قوت رفتن بُدی

خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی

من اگر با عقل و با امکانمی

همچو شیخان بر سر دکانمی!"شش

نک نمونه ی واپسین از آن کتاب،

که پُر است از نکته های دیریاب.

این یکی تمثیل را، آیینه وار،

بازتابانم خود، امروزینه وار،

تا پذیرد از من آن پُرمایه دوست:

مغز را باید برآوردن ز پوست.

روستایی را یکی نوزاد بود،

که پدر از بودن اش دلشاد بود.

شادی ی او بود با غم، لیک،جُفت:

چون توان این حال را با واژه گفت؟

مادرِ کودک سرِ زا رفته بود،

هِشته نیک وبد،ز دنیا رفته بود.

مرد، در ناداری وبی همسری،

داشت،در اصطبلِ خود، کُرّه خری.

بود دی ماه و هوا بسیار سرد،

بی نوایان را دل از سرما به درد.

مرد را دل از دو جا آزُرده بود:

کرّه خر را نیز مادر مُرده بود.

در کنارِ او،یکی گاوی ثمین

بود، با مرغانِ مرد،آخُر نشین.

و، به ناچاری ، ز شیرش بهره ور

هر دوان،هم کودک و هم کُرّه خر.

شیرش، امّا،آن دو را کافی نبود:

کآخُرش دکانِ علّافی نبود!

چون علوفه گشت کم در فصلِ سرد،

از خدای خویش یاری خواست مرد.

گفت:-"تا طفل ام بنوشد کُلِّ شیر،

کُرّه را- جان آفرینا!-جان بگیر"!

این بگفت ، آمیخته با اشک وآه،

خواند چون،یک شب، نمازِ شامگاه.

چون به اصطبل آمد، امّا ، بامداد،

خشمگین، الله را دشنام داد.

کُرّه خر بر پا وگاو افتاده بود:

جای کُرّه، گاوِ او جان داده بود!

خاست اش دود از سر و از سینه آه،

شد جهان در پیشِ چشمان اش سیاه.

بی نوا فریاد زد ک:-"ای بی پدر!

من نگفتم گاو، گفتم کُرّه خر!

خواستی افزودن ام سوزی به سوز؟!

یا که خر از گاو نشناسی هنوز؟!" هفت

مولوی را فیلسوفی می شناس،

کاوست افلاتونِ دیگر، در قیاس.

او شناسد خویش را"عارف" ، بلی:

نیست دور از "فلسفی" "عارف"، ولی.

فلسفه وعرفان دوگون اندیشه اند:

در شناسایی، ولی، هم ریشه اند.

"بینش"از "دانش" جدا کردن توان:

دانش،امّا، بینش آرد، بی گمان.

"من ببینم آنچه او داند"که گفت،

بود اگر بی دانش، او زد حرفِ مفت.

مولوی خود گفت:جان آمد خبر:

هر که این اش بیش، آن اش بیشتر:

او، اگر نه خود تفّکر پیشه است،

پس، چرا گوید بشر اندیشه است؟

بگذر از این"گرچه"و "چون" و "مگر"،

یا که بگذارش به هنگامِ دگر.

"ای برادر!(ما) همین اندیشه ایم":

و در این معناست کز یک ریشه ایم.

مثنوی را گر نخوانی سرسری،

می شوی از سختگیری ها بری.

کُفر و ایمان را ز دل بیرون کنی:

در همه چیزی ، چرا و چون کنی.

گر چه موی از ماست بیرون می کشی

و دروغ از راست بیرون می کشی،

هر عیان بینی که جُز یک راز نیست؛

هیچ پایان جُز یکی آغاز نیست.

دانشِ تو جست وجوی دانش است:

زآن که هر خوانش نخستین خوانش است.

از یکی جو چون پَری، جویی دگر

بینی و آن سوی تر، سویی دگر.

از پس هر چاه، باز افتی به چاه؛

وز پسِ هر راه، یابی باز راه.

هیچ دانی می شوی بسیار دان.

همزمان، بی کاره ای وکاردان.

هم فروتن می شوی، هم سربلند:

چند وچونگاری رها از چون وچند:

در رهِ خود، سایه وش، افتاده ای:

ساده ای ، دیگر پذیر آزاده ای.

من بر آن ام کاین کتابِ ارجمند

سخت از سنجش نمی بیند گزند.

هر که هرچ ش خواند، آگاهانه تر،

زین سفر باز آید او فرزانه تر.

شیخ اگر با انبُرَش گیرد ز جای،

ترسد آن گردد به کُفرش رهنمای.

تا نگردد یاوه در نه توی آن،

برحذر مانَد ز رفتن سوی آن.

داشت باید زین گران کارش معاف:

ماکیان هرگز نپرّد سوی قاف.

مثنوی، در خود، یکی دریا بُوَد:

که نخُشکد، تا جهان بر جا بُوَد.

از من ،امّا، لُبِّ این مطلب مخواه:

اختری تک را نمادِ شب مخواه.

هیچ دم یک روز را نَبوَد نماد،

بامداد آمد خلاصه ی بامداد.

"گر بریزی بحر را در کوزه ای،

چند گُنجد؟ قسمتِ یک روزه ای."هشت

مثنوی بحری ست ناپیدا کران:

اندر آی و خوش بر آن کشتی بران.

گر بدین پُر گنج دریا دل زنی،

پَشتِ پا بر هرچه در ساحل زنی.

هوش دار، امّا، که دریا خاک نیست:

جُز خطرگاهِ دلِ بی باک نیست.

با هم آرد سوی ساحل موج وکف،

هم صدف یابی به دریا، هم خَزَف.

من یکی، در کارگاهِ داوری،

در کفِ جان تیغ ام از روشنگری،

مغز را از مثنوی برداشتم،

پوست را بهرِ خران بگذاشتم. نه



شانزدهم آذر۱٣۹۲،

بیدرکجای لندن



یک:مثنوی معنوی، سروده ی جلال الدین محمد بلخی ی رومی، شناخته با عنوانِ"مولوی"،از انتشاراتِ بنگاهِ امیر کبیر، تهران ، چاپِ هشتم،۱٣۶۱، دفترِ نخست، صفحه ۱۶۴.

دو:همان مثنوی ، دفتر سوم، صفحه ۴۴۵.

سه:همان مثنوی، دفتر نخست، صفحه های ٨ و ۹.

چهار:همان مثنوی، دفتر نخست، صفحه های ۱۶۶و۱۶۷.

پنج:همان مثنوی، دفتر سوم ، صفحه های ٣٨۴ تا ٣٨۵.

شش:همان مثنوی، دفتر دوم، صفحه های ٣۱۲ تا ٣۱٣.

هفت: "روستایی گاو وکرّه خر، اسماعیل خویی،آذر ۱٣۹۲، بیدرکجای لندن.

هشت:از مولوی ست.

نه:

"ما ز قرآن مغر را برداشتیم؛

پوست را پیشِ خران بگذاشتیم."

نعمت الله ولی


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۹)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست