سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

در گستره ی زبان(۲)
خبط ها وخطاهای زبانی ی احمدِ شاملو


اسماعیل خویی


• یادداشت هایم در پیوند با شعرِ احمد جانِ شاملو را در همان کناره های برخی از برگ های دیوانِ دو جلدی ی او نوشته ام؛ و، از آنجا که این بزرگ شاعرِ نو آور و هنجار شکن، در میانِ شاعرانِ پس از خود، بیشترین شمارِ پیروان را داشته است و دارد، گمان می کنم مشتی از این گونه خبط ها و خطاها که از زبان و بیانِ شعری ی او بر خواهم گرفت، بر روی هم، بتواند نموداری باشد از خروارهایی از این دست در شعرِ بسیاری از دیگر شاعرانِ همروزگارِ ما و به ویژه پیروانِ خودِ او ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۶ اسفند ۱٣۹۲ -  ۱۷ مارس ۲۰۱۴


 
پیشکش می کنم این مقاله را به برادرِ شاعرم،
دکتر سعید جانِ یوسف وهمسرِ اندیشمندش، هایده خانمِ ترابی.
اسماعیل خویی


"چفت و بستِ زبانِ فارسی شُل شده است. بسیار کم بوده اند، به راستی، نمونه هایی از شعر و نثرِ پس از مشروطیّت که خواندن شان مرا جُز به همین نتیجه رسانده باشد که چفت وبستِ زبانِ فارسی ی امروزین به راستی شُل شده است: هم در ساختمان و هم در واژگان.
بی درنگ باید بیفزایم که زبانِ فارسی ی امروزین ، هم در گستره ی بسیار گسترده ی جغرافیایی و هم در سطح های بسیار گوناگونِ اجتماعی ی کاربردِ خویش، گویش ها و گونه های فراوانی دارد. در نوشته ی کنونی ، من امّا به گونه ای از این زبان خواهم پرداخت که کاربردِ فرهیخته - ادبی ی آن (را) پدید می آورد: به نمودها و نمونه هایی از این کاربرد در نثرِ فرهنگی ادبی ی امروزینِ ایران. به "زبان وبیانِ" شعرِامروزینِ ایران در نوشته ای دیگر خواهم پرداخت."۱
با این دو فرگرد، مقاله ای آغاز می شود که من آن را در نهمِ مارس ۱۹۹۲، در لندن، نوشتم ؛ و دوستِ پژوهشگرم دکتر ماشاالله آجودانی آن را، در فصلِ کتاب، شماره ۱۰-۱۱، چاپ کرد: همراه با یادداشت هایی ، در پاسخِ من ، از خودِ او ومحمود جانِ کیانوش.
و اینک،باری، پس از نزدیک به بیست ودو سال،دست کم بخشی از نوشته ای که گفته بودم در آن به "زبان و بیانِ" شعرِ امروزینِ ایران خواهم پرداخت:
می گویم:"دستِ کم بخشی "؛چرا که یاد داشت هایم در پیوند با شعرِ بسیاری از شاعرانِ امروزین مان، بدبختانه، در این بیش از دو دهه، در انبوهه ی دست نوشته ها و کتاب هایم گُم وگور شده اند :یا شاید گم شده باشند.*و، به هر حال، از دست رسِ من بیرون اند، و جز سه نمونه از آنها را به یاد نیز نمی آورم:
یکی، نمونه ای ست از خطاهای ساختاری ی منوچهر جانِ آتشی ، در شعرِ "اسبِ سفیدِ وحشی" یا، به نامگذاری ی خودش،"خنجرها ، بوسه ها وپیمان ها"،"که واپسین فرگردش چنین است:
"اسبِ سفید وحشی، امّا، گسسته یال،
اندیشناکِ قلعه ی مهتابِ سوخته ست
گنجشک های گرسنه از گردِ آخورش
پرواز کرده اند.
یادِ عنان گسیختگی هاش
در قلعه های سوخته
                ره باز کرده اند"؛۲
و که، از آنجا که، در دومین جمله از این فرگرد، فاعل "یاد" است، و نه "عنان گسیختگی هاش"، فعلِ آن باید مفرد باشد ، و نه جمع، بدین گونه:
"یادِ عنان گسیختگی هاش.
در قلعه های سوخته ره باز کرده است."
و روشن است که، در اینجا، افسونِ "قافیه" شاعر را از راه به در برده است .
و ، دو تای دیگر، نمونه هایی اند از خبط های واژگانی ی فروغ جانِ فرخزاد: یکی در شعر "معشوقِ من"،
که ، باز، واپسین فرگردش چنین است:
"معشوق من
انسان ساده ای ست
انسان ساده ای که من او را
درسرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت
در لابلای بوته ی پستانهایم
پنهان نموده ام."۴
که"پنهان نموده ام"، در آن، به گمانِ من- وبه رغمِ یاد داشت های دکتر خانلری و دکتر آجودانی در باره مصدرهای "کردن"و"نمودن" - همچنان یک خبطِ واژگانی ست:چرا که دایره های معنایی ی"کردن "، که بیشتر به معنای "انجام دادن" است، و "نمودن " ، که بیشتر به معنای "نشان دادن " است، هم مرکز نیستند : و این یعنی که هر یک تنها در بخشی، گیرم بخشی بزرگ، از سطحِ خود، بر روی سطح آن دیگری می افتد؛ و این یعنی که در هر متنی ، یا در همه ی متن ها،نمی توان، به درستی، یکی را به جای دیگری به کار برد:
و که، برای نمونه،دراین مصراع از حافظ:
"دیدار می نمایی و پرهیز می کنی"،
اگر"می نمایی"را برداریم و به جایش بگذاریم" می کنی"،   تنها وزنِ مصراع نیست که به هم می ریزد، بل،که معنای جمله هم آشفته می شود؛ چرا که "چهره نشان دادن"فرق دارد با "به دیدن ... آمدن یا رفتن"؛
و که، باز هم برای نمونه ، در این مصراع از مولوی :
"کس چه داند مادرِ او را که کرد؟!"
را نمی توان بدین شکل:
"کس چه داندمادرش را که نمود؟!"
نیز بازگو کرد؛
وکه، سرانجام، از "نمودن" واژه های "نمود" و "نماد" را می گیریم،که معنای هیچ کدام کمترین پیوندی با معناهای"کردن" ندارد.
وکه، پس، به ویژه"پنهان نمودن" ، در کاربردِ سر راستِ آن ٣، حتا دچارِ تناقضی درونی خواهد بود اگر به معنای "پنهان نشان دادن"گرفته شود؛
درست همچون"ویران ساختن"،که کاربردش در شعر"تولدی دیگر" ، باز هم از فروغ جانِ فرخزاد، نمونه ی دیگری ست از همین گونه خبط های واژگانی:
"زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی ست
که نگاه من
                در نی نی چشمان تو
                                                                    خود را
                                                           ویران می سازد."۵
و، به جای آن- مثلا-می توان گفت:
"زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی ست
که نگاهِ من
   در نی نی ی چشمانِ تو
                      ویران می گردد."
در شعرِ شاعران گرانمایه ای همچون منوچهر جانِ آتشی و فروغ جانِ فرخزاد ، البته، به این گونه خطاهای ساختاری وخبط های واژگانی بسیار کم بر می خوریم ، و از آن نیز کمتر در سروده های سخنورانِ نام آوری   همچون فریدون توللی و دکتر مهدی حمیدی و اخوان جان و نادر جانِ نادر پور و محمدرضا جان شفیعی ی کدکنی .
در شعرِ پسینیانِ اینان است ، و به ویژه در کارهای شاعران جوان ، که ما با خطاها و خبط های ساختاری وواژگانی می توان گفت نزدیک به بسیار بر می خوریم. این ادّعا را، امّا، اینجا واکنون ، باید همچنان یک ادّعا بگذارم وبگذرم؛چرا که -گفتم- یاد داشت های پراکنده ی خود در این زمینه را حالیا در دست رس ندارم:و، با حال وروزی که دارم، گمان نمی کنم که به این زودی ها نیز،آنها راه باز یابم.
باری.
و، امّا، یادداشت هایم در پیوند با شعرِ احمد جانِ شاملو را در همان کناره های برخی از برگ های دیوانِ دو جلدی ی او نوشته ام؛ و، از آنجا که این بزرگ شاعرِ نو آور و هنجار شکن، در میانِ شاعرانِ پس از خود، بیشترین شمارِ پیروان را داشته است و دارد، گمان می کنم مشتی از این گونه خبط ها وخطاها که از زبان وبیانِ شعری ی او بر خواهم گرفت، بر روی هم ، بتواند نموداری باشد از خروارهایی از این دست درشعرِ بسیاری از دیگر شاعرانِ همروزگارِ ما و به ویژه پیروانِ خودِ او.
و، پس ، بروم سرِ سطر.
احمد جانِ شاملو، در زبان و بیانِ شعری ی خویش، شوربختانه ، البته به گمانِ من- بی پرده بگویم-دچارِخبط ها وخطاهای فراوانی ست:
هم در ساختار و هم در واژگان.
این دو گونه از خبط وخطا را به آسانی می توان از یکدیگر باز شناخت ؛ و، از همین رو، نیازی به دسته بندی کردن شان نمی بینم : به ویژه که کار من نیز، بدینسان ، آسان تر خواهد بود:
درشعر ۲٣، می خوانیم:
-"دل تان را بکنید!
بیگانه های من
دل تان را بکنید!
دعایی که شما زمزمه می کنید
تاریخِ زندگانی ست که مرده اند..."۷
دل را ازکس یا چیزی می کنند :شاعر به ما نمی گوید از کی یا چی باید دل کند.و چنین است که "دل تان را بکنید!" "مُبتدایی"ست که "خبر " ندارد : و در فضای معنایی ی خود آویزان می ماند:
در همان شعر ۲٣ ، باز می خوانیم:
"... و اشتهای شجاعت شان
                               چه گونه
در ضیافت مرگی از پیش آگاه
کباب گلوله ها را داغا داغ
با دندانِ دنده هاشان بلعیدند..."٨
در این فرگرد، به خطایی بر می خوریم از آن دست که- دیدیم- منوچهر جانِ آتشی هم کرده است. فاعلِ این جمله"اشتهای شجاعتِ" یاران است، نه خودشان.
و، پس ، شکل ِ درستِ این جمله چنین است:
"... و اشتهای شجاعت شان
                               چه گونه
در ضیافت مرگی از پیش آگاه
کباب گلوله ها را داغا داغ
با دندانِ دنده هاشان بلعید..."
که این جمله هم، تازه ، مشکلِ دیگری دارد:خودِ مرگ "از پیش آگاه" نیست:آدمی که می خواهند یا دارند می کشندش است که به مرگِ خویش از پیش آگاه است. و، پس ، شکلِ دُرُستِ عبارتِ
"در ضیافت مرگی از پیش آگاه"
چنین است:
در ضیافتِ مرگی پیشآگاهانه.
کارِ شاملو جان در "حذف به قرینه" ،چه در فعل، چه دراسم و چه در پیوند با دیگرِمُفرداتِ یک جمله، بسیار پیش می آید که کمبودی ساختاری داشته باشد . اینک یک نمونه :
"... و نگاهِ امروزِ من برآن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش."۹
روشن است که شاعر می خواهد بگوید که نگاه اش به نگاهِ یک آدمِ پشیمان می ماند، نه به خودِ آن آدم. ساختارِ سخن او، امّا، درست همین را می گوید. ناگفته نگذارم این را نیز که"امروز" نیست که نگاه می کند :شاعر است که "امروز" نگاه می کند:یعنی شاعر با نگاهِ "امروزینِ" خود است که نگاه می کند.
و، پس، این جمله، در شعر، می بایست چنین باشد:
"نگاهِ امروزین من بر آن چنان است
که نگاهِ پشیمانی
به گناهانش!"
یا
"امروز نگاهِ من بر آن..."
می شود چنین هم گفت:
"نگاهِ امروزینِ من بر آن چنان است
که آنِ پشیمانی
بر گناهانش!"
و یا چرا نگوییم:
"امروز بر آن چنان می نگرم
که پشیمانی
به گناهانش!"؟
در شعرِ" سرودِ مردی که خودش را کشته است "، می خوانیم:
"و او به رویای خود شده بود"۱۰
که، از آنجا که شاعر، خود، پیش از آن گفته است:
..." و از رویایش به در آمد"،
می بایست باشد:
"او به رویای خود فرو شده بود."
در شعرِ "سرودِ بزرگ"، می خوانیم:
"و آن اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست..."۱۱
"آن اجنبی" ، امّا، برای خوردنِ خون تو نیست که مست (کرده) است: یعنی مست نشده است تا خونِ تو را بنوشد، نه!
"... و آن اجنبی
کز خونِ توست مست..."
در همین شعر ، باز می خوانیم :
"بایست خواند و رفت.
بایست خواند وماند."۱۲
"بایست" گذشته ی " بایستن" است و "باید" حالِ آن ؛و، پس، این دو جمله بایست چنین می بود:
"باید که خواند ورفت.
باید که خواند وماند."
در شعرِ" قصیده برای انسانِ ماهِ بهمن" ،می خوانیم:
"تو نمی دانی نگاهِ بی مژه ی محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکم یک هراس خیره می شود
                                                              چه دریایی ست!
تو نمی دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
                                                             چه زندگی ست!"۱٣
"چشمِ بی مژه" داریم، اما،" نگاه ِ بی مژه" نداریم:"نگاه می تواند"بی مژه زدن" باشد. و، پس، "نگاه بی مژه" گونه ای از "ایجازِ مُخل" نیست: نمونه ای ست از خبط های زبانی ی احمد جانِ شاملو.
نخستین جمله، در همین متن، به درستی، با"چه دریایی ست!" پایان می یابد.
دومین جمله نیز، به همین دلیل، می بایست با" چه زندگی ای ست!" پایان پذیرد،یا با "چه مایه زندگی ست!" یا با" چه اندازه زندگی ست!"نمونه وارمی گویم.
در شعرِ"رانده"، می خوانیم:
"چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهاندش سر زنده به گور؟۱۴
آدمی را که در گور نهاده اند "زنده" می تواند باشد؛ هر حال وحالتی هم که داشته باشد، امّا، درست به همین علت که دارند در گور می گذارندش ،"سرزنده" یعنی شاد وشنگول نمی تواند باشد. شاعر، بی گمان، می خواسته است ، و می بایسته است، تا بگوید:
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادند او را زنده به گور؟!
آیا همین گونه "تنگنا" هاست که شاملو جانِ جوان را به زودی از وزن ِ عروضی می رماند؟
باری، بگذرم.
در شعرِ"غبار" ، می خوانیم:
"نیست از بدگویی نامهربانان ام غمی:
رفته مدتها که من زین یاوه گویی ها کَرَم!"۱۵
"از چیزی کر بودن" گونه ای ست از "کر بودن" ." بر چیزی کر بودن" ، امّا، گونه ای ست از " خود را به کری زدن".شاعر، خود، براین چگونگی آگاه است:چرا که، در جایی دیگر از همین شعر، می گوید:
"گرچه بر غوغای توفان ها کَرَم..."۱۶
و من در نمی یابم که او چرا چنین خطایی می کند؟!
و این هم خبطی دیگر که برای من ، به راستی، شگفت انگیز است، در شعرِ "خفاشِ شب" :
"وز اشک گر چه حلقه به دو دیده بسته ام
پیچم به خویش تا که نریزد به دامنم."۱۷
ما نیستیم که "از اشک به دو دیده حلقه می بندیم" :اشک است، خود، که در دیده ی ما حلقه می بندد. شاعر نیز ، خود، این را می داند که، در همان شعرِ "غبار" ،می گوید:
"حلقه می بندد به چشمان اشکِ من."۱۷
البته، می توانیم اشک را در دیدگانِ خود حلقه ببندانیم!این، امّا، هنگامی ست که ،مثلا ، برای ثواب بردن از گوش دادن به روضه ی "سید الشهدا"- به سفارشِ امام خمینی-بخواهیم "ادای گریه کردن" را در آوریم.می دانیم ،امّا، که احمد جانِ شاملو از این گونه ریا کاری ها به جان بیزار بوده است.
در شعرِ" نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ" ، می خوانیم:
"دو کودک در جلو خانِ کدامین خانه آیا
                                        خوابِ آتش
                                                                    می کندشان گرم؟"۱٨
"کدامین" با "کدام" همکاربرد نیست . نخستین واژه را هنگامی به کار می بریم که شمارِ ویژه ای از چیزها یا کسان، پیشاپیش ، در اندیشه ی ما باشد. کاربردِ دومین واژه ، امّا، این پیشپندار را در خود ندارد:
-"از این سه کتاب، کدامین را بر می گزینی؟"
-"از کدام کتاب سخن می گویی؟"
و از شاعری که"سحر" و "صبح" را یکی نمی داند و، در همین شعر ، می گوید:
"سحر، با لحظه های دیر مانش، می کشاند انتظارِ صبح را با خویش."
می توان چشم داشت که، در پیوند با دو واژه ی "کدامین" و "کدام" نیز، همین تیز بینی را داشته باشد.
در شعرِ آشنای" شعری که زندگی ست" ، می خوانیم:
"ورنه، تمامِ زحمتِ او می رود زدست."
برآیندِ"زحمت" است، نه خودِ آن، که می تواند "از دست برود". باید چیزی در دست یا از آنِ ما باشد تا از دست دادن اش پیشآمدنی باشد. کار، شغل، خانه، اعتبار، احترام، اتوموبیل و مانندهای این ها را می توان از دست داد. زحمت، امّا، کشیدنی یا بر خود هموار کردنی ... ست . "کوشش" کردنی یا انجام دادنی... ست.می شد گفت، مثلا:
ورنه، تمامِ زحمتِ او بی نتیجه است.
و نگویید:
-"داری متّه به خشخاش می گذاری!"
چرا که سخن بر سر شاعری ست که زبان آوری برجسته ترین ویژگی ی هنرِ اوست .
باری
شعرِ"دیوارها" چنین آغاز می شود:
"دیوارها- مشخص ومحکم- که با سکوت
با بی حیایی ی همه خط هاش
با هر چه اش ز کنگره برسر
باقُبح گنگ زاویه هایش سیاه وتند
در گوش های چشم
گویای بی گناهی خویش است."۲۰
قاعده ی مفرد شمردنِ دستوری ی جمع ِ بی جان ها دیرگاهی ست ، نیکبختانه، که در فارسی ی امروزین شکسته است؛ و گمان نمی کنم هنوز هم باشند کسانی، حتا از فُسیلانِ دانشگاهی ، که نگرانِ زبانِ فارسی شوند اگر شاعری ننویسد: "درخت ها همه خشکید"، و بنویسد :"درخت ها همه خشکیدند."
می گویم:نیکبختانه چنین شده است :زیرا ساختارِ زبان در راستای ساده تر شدن است که تکامل می یابد؛ و ، برای نمونه ، ساختارِ زبانِ فارسی، که در آن تفاوتِ دستوری ی نرینه و مادینه از میان رفته است ، پیشرفته تر است از زبان هایی که هنوز، در جهانِ ساختارِ خویش، میان زن و مرد دیوار می کشند و همه چیز را زن گونه و مرد گونه می بینند.
و من از خود می پرسم: آیا از ترسِ"لغز ونکته" فروشی ی" مُدعیّان"نبوده است که شاعرِ پیشتازِ ما این دیوارِ شکسته را همچنان "مشخص و محکم" پابرجا دیده است؟!
شاملو جان به آسانی می توانست ، و می بایست، این فرگرد را چنین بنویسد:
-"دیوارها -مشخص ومحکم که با سکوت،
با بی حیایی ی همه خط هاشان،
با هر چه شان ز کنگره بر سر،
با قُبحِ گُنگِ زاویه هاشان، سیاه وتند،
در گوش های چشم،
گویای بی گناهی ی خویش اند؛
و دنباله ی شعر را نیز بر همین روال بسراید: به ویژه که، در این شعر، "دیوارها" جاندارانی با تشخّص یا شخصیّتِ انسانی تصویر شده اند.
و به ویژه ، باز، که خودِ او نیز، به روالی طبیعی، از قاعده ی شکسته ی مفرد وجمع فرا گذشته است و به راحتی می نویسد ، برای نمونه:
"دیوارها
بد منظرند!"۲۱
د رهمین شعرِ"دیوارها"، این سطرها را هم داریم:
"او باشتاب می گذرد از شکافِ بام
می گوید این سخن به لب آرام:
    ۲٣                         "انتقام!""
"به لب" در اینجا، تنها یک نمونه ی کوچک از "اطنابِ مَمِل" نیست: واژه ی زائدی ست که خبط یا حتا خطایی ساختاری را نیز در خود دارد:
ما "به لب" سخن نمی گوییم. لب مخاطبِ ما نیست . ما"با لب"-و درست تر بگویم- بادهانِ خود سخن می گوییم. سخن را، البتّه، می شودبر لب هم آورد:به ویژه اگر"آرام" نیز باشد. من بر آن ام که شاملو جان، در اینجا"، گفتن "و " به (یا بر) لب آوردن" را بایکدیگر یکی یا عوضی گرفته است.
افزون بر این، "انتقام" یک "واژه" ست: "سخن" نیست.
شاملو جان می توانست ، و می بایست و می شایست، گفته باشد:
این واژه آورد به لب آرام:
                                                  "انتقام"!
یا چیزی مانندِ این.
پایانه ی این شعر چنین است:
"چشمش میان ظلمت جویای روشنی ست
می پرورد به عمق دل ، آرام
    ۲۴                       "انتقام"
و من از خود می پرسم:
آیا آنچه "به عمقِ دل، آرام،" پروردنی ست خودِ "انتقام" است، چون یک کار یا جنبش یا خیزش، یا که "اندیشه "یا " امید" یا "آرزو" ی آن است، چون یک حال یا خواستِ درونی؟
در شعرِ بعدی ، "کبود" ، بر می خوریم به این مصرع:
"در خلوتِ زننده ی عمقِ خلیجِ دور"۲۵
و، خود مانیم، "خلوتِ زننده ی عمقِ خلیجِ دور" نیز گونه ای ست از " خلوت" که، در چشمِ خیال من یکی، به هیچ روی، همخوان نمی نماید با فضایی که شاعر می خواهدآن را بیافریند. دقت کنیم که سخن بر سرِ کاباره ای نیست، که در آن،مثلا روسپیانی رنگ آمیز و مردانی حیز و بی پرهیز، برهنه ومست ، با یکدیگر برقصند و عشق بازی کنند . نه! این "خلوت" چنین جایی ست:
"آنجا که نور وظلمت آرام خفته اند
درهم، ولی گریخته از هم.(شگفتا!)
آنجا که راه بسته به فانوس دارِ روز
آنجا که سایه می خورد از ظلمتش به روی
رویای رنگ دختر دریای دور را..."۲۵
نا گفته نگذارم که این هم که" نور و ظلمت درهم، ولی گریخته از هم ، آرام خفته" باشند تصویری ست که در آیینه ی خیالِ من یکی، به هیچ روی، نمی گنجد. این تصویر، می خواهم بگویم، "فرا پندارانه "
)Paradoxical(
نیست: ازدرون با خود در تضاد است.
در شعرِ"پیوند"، می خوانیم:
"سیزده قربانی، سیزده هرکول
بر درگاهِ معبدِ یونان خاکستر شد
و آن هر سیزده
من بودم.

سیصد هزار دست، سیصد هزار خدا،
در تپه های قصر خدایان، در حلقه های زنجیر
                                              یکی شد
و آن هر سیصد هزار
من بودم."۲۶
آیا احمدجانِ شاملو می دانسته است که فردوسی نیز، گاه گاه، به جای" فعلِ جمع"، "فعلِ مفرد" به کار می برد؟ یا آیا، با به دیده داشتنِ یکی شدن"سیصد هزار خدا" در "من" بوده است که ،به جای"شدند"، در این فر گردها، آورده است "شد"؟و آیا منطقِ معنا را می توان بسنده دانست برای هنجار شکنی های ساختاری؟
من همین می پرسم.
نا گفته نگذارم که، در همان" شعری که زندگی ست "، می خوانیم:
"از روی زندگی ست که شاعر
با آب و رنگِ شعر
نقشی به روی نقشه ی دیگر
تصویر می کند."۲۷
"نقشی به روی نقشه ی دیگر"؟!آیا" نقش" و" نقشه "همگونه اند، تا بتوان یکی را به روی"دیگر" ی تصویر کرد؟
گمان نمی کنم."وزن" است، در اینجا، که شاعر را از راه به در بُرده است.
"غزلِ بزرگ" چنین آغاز می شود:
"همه ی بت هایم را می شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدن ساز وسرودِ من."۲٨
آشکار است ، بر من ، که عبارتِ "بر راهی که تو بگذری "یک "بر(یا از) آن کم" دارد.
"... تا فرش کنم بر راهی که تو از (یا بر) آن بگذری..."
اندکی پایین تر ، در همین شعر، می خوانیم:
"تا راهِ بی پایان غزلم...
...تورا
به نهانگاه درد من آویزد."۲۹
من نمی دانم واژه ی "آویزد" ، در اینجا، چه می کند. سخن، در این غزل، از عشق است، نه از به دار کشیدن و کارهای مرگ آورِ دیگر.
در همین"غزلِ بزرگ"، این سطرها را نیز داریم:
"... غمی که من می برم
غمی که من می کشم..."٣۰
در فارسی، تا آنجا که من می دانم- و به دلیل هایی که گمان نمی کنم بر هیچ کس آشکار باشد-ما"درد" را می کشیم ، گرچه،"وزن" هم ندارد؛ و "رنج" را هم می کشیم و هم می بریم:گرچه "بار" نیز نیست."غم" را، امّا، می خوریم. گیرم"نوشیدنی" هم نباشد.
"غم بردن" و"غم کشیدن" را آیا باید گونه ای هنجارشکنی یا نوآوری بگیریم؟
در آن صورت ، من خواهم گفت:
چه گونه ی لوس ونچسبی از هنجار شکنی یا نوآوری!
بگذریم از این که شاعر، در همین دو سطرِ کوتاه، پر گویی هم می کند!
باید یادآوری کنم ، امّا، که شاملو جان، هم از آغازه های کار خود، شاعری نوآور بوده است.
برای نمونه، در شعرِ"خون و ماتیک" می خوانیم:
"بگذار سرخ خواهرِ همزادِ زخم ها و لبان باد!"٣۱
که برق می زند و می درخشد؛
یا، پایانه ی شعرِ"تمثیل":
"فریاد شو
تاباران!
وگرنه،
مُرداران!"٣۲
که تکان دهنده است و جان لرزه می آوَرَد.
امّا،
امّا آن ها کجا و این ها کجا؟!
باری،
باید برگردم سر ِسطر.
و بیاورم آغازه ی شعرِ"مثل این است..."را:
"مثل این است ، در این خانه ی تار،
هرچه، با من سرکین است وعناد..."٣٣
و مثل این است که، در مصراعِ دوم، "وزن" است که نگذاشته است شاعر درست سخن بگوید و ناگزیرش کرده است که "بر" را، در" بر سرِ کین" قربانی کند!
و، از سوی دیگر، در همین شعر، چند فرگرد پایین تر، در این بیت:
"مثل این است که در آتش روز
ظلمت سرد شبش مستتر است."٣۴
بازهم، مثل این است که وزن، دیگر بار، شاعر را در تنگنا می اندازد و ناچارش می کند تا به "ظلمت سردِ شب" ، به نالازم، و تنها برای"پُر" کردنِ "وزن" ،یک "اش" هم بیفزاید. مثلِ این است که شاملو جان، به راستی، با "وزن"راحت نیست:وگرنه، ویراستنِ این مصراع کاری ندارد که:
... ظلمت وسردی ی شب مستتر است.
در شعرِ"کاج" ،به این فرگرد بر می خوریم:
"می کشم بی نقشه
                               در غمخانه ی خود
       پای                
می کشم بی وقفه
                      بر پیشانی خود
   ٣۵                 دست..."
"پای کشیدن"یعنی چی؟"پاکشان رفتن"، البته، داریم. این که شاعر "بی وقفه بر پیشانی ی خود" دست می کشد ، امّا، می رساند که او "در غمخانه ی خود" نشسته است. و، پس، همین می پرسم:"پا کشیدن" ، در این فرگرد، یعنی چه؟
در شعرِ "۲٣" ،باز، این سه سطر را داریم:
"... آن کسان که به زیانی معتادند
واگر زیانی نبرند که با خوی شان بیگانه بُوَد
می پندارند که سودی برده اند..."٣۶
شاملو جان به "ی" ی یگانگی ("یا وحدت")دلبستگی ی ویژه ای دارد و آن را زیاد، و گاه گاه زیادی ، به کار می برد.نمونه اش را در همین "زیانی"- به جای"زیان"- می بینیم. و "نبرند"هم، در دومین سطر، باید باشد، و بشود،"ببرند".
و، ببینم:نکند این یکی از غلط های چاپی باشد که در این "نسخه ی نهایی"از شعرهای شاملو جان، بدبختانه ، فراوان اند؟!
و، امّا، آن "بُوَد"- به جای "است" یا "باشد"- هم،در همان دومین سطر، از دور داد می زند که وصله ی ناجوری ست.
در شعرِ بعدی،"تا شک" ، می خوانیم:
"لبخنده و اشک را
مجال تاملی نیست."٣۷
"فشردگی "، در زبانِ شعر، فرق دارد، فرق ها دارد، با نارسایی:
که پیش می آید، بی گمان، آن گاه که"فشرده بودن" تا مرزِ "تلگرافی بودن" پیش برود.
و این سخنِ شاملو جان، اگر هیچ کاستی ی دیگری هم نداشته باشد ، بی گمان این عیب را داردکه سخت نارساست ."معنا"ی آن، اگر درست در یافته باشم، این است:
در می مانیم که بخندیم یا بگرییم!
اما آنچه"کهن گرایی "ی نیم خام" یا "کهن گرایی ی از آنِ خود نشده"می توان نامیدش این معنا،یا هر معنایی که شاعر در اندیشه ی خود می داشته ست،را زیرِ مهدودِ فشرده ای از نارسایی پنهان کرده است.
"لبخنده" فشرده ی "لبخند زدن" یا "خندیدن" نیست و" اشک" نیز فشرده ی "اشک ریختن" یا " گریستن " نیست.و، بدتر از این دو کاربرد نابه جای "را" ست، در این بافتار ، که شاعر در معنای "برای" به کارش برده است؛ و که خودِ این واژه ، امّا -و به رغمِ او- همان معنای عادی وامروزینِ خود را می رساند. به بیانِ روشنتر، شاعر می خواسته است بگوید:"برای لبخندزدن یا اشک ریختن (ما را) "مجال تاملی نیست"؛ یا، رساتر از این:"مجالِ تامل نداریم تا بدانیم لبخنده باید زد یا اشک باید ریخت". آنچه سخنِ او با ما می گوید، امّا- و با بافتاری که دارد - به این معناست که:"ما نیستیم، بل، که خودِ لبخنده و اشک اند که مجال تامل ندارند"! این هم که این دو مجالِ تامل بر سرِ پرداختن به چه کاری را ندارند، در این بیان، آشکارا، نا گفته می ماند.
"کهن گرایی" ی (آرکاییسم ِ)نیم خام، یا از آنِ خود نشده، گمان نمی کنم بر آیندی از این بدتر داشته باشد.
به این گرایش باز خواهم گشت. حالیا، بروم باز سرِ سطر.
در شعرِ " در بسته..." بر می خوریم، نخست، به این فرگرد:
"آسمان
بالای خانه
بادها را تکرار می کند".٣٨
و، سپس تر، به این یکی:
"ابرها و همهمه ی دوردست شهر
آسمان باز یافته را
تکرار می کند
همچنان که گنجشک ها و
                         باد و
                            زمزمه ی پرنیاز رستن
که گیاهِ پر شیر بیابانی را
                   در انتظار تابستانی که در راه است
در خوابگاه ریشه سیرابش
٣۹                    بیدار می کند."
من در این فرگرد نیز، باز، همان خطایی را می یابم که نخست در شعرِ آتشی جان بر آن انگشت نهادم:"می کند" ها، هر دو، بایست بوده باشند:"می کنند".
این فرگرد گرفتاری ی دیگری هم دارد، یا من با آن دارم(؟):"گنجشک ها"و همکاران شان،" باد و همهمه ی پر نیازِ رُستن " ،اگر قرار است "گیاهِ پُر شیرِ بیابانی را" بیدار کنند، دومین" که"- یعنی "که" ی پیش از "گیاه پُر شیرِ بیابانی"- زائد است ونبایست به کار برده شده باشد.
در همین شعر، و اندکی سپس تر ، می خوانیم:
"... به ایشان بگو که با تو
                        مرا پروای دوزخ دیدار ایشان نیست
تا پرنده ی سنگین بال جادویی را که نغمه پرداز شبانگاه
                                        و بامداد ایشان است
بر شاخسار تازه روی خانه ی ما مگذاری."۴۰
بگذریم از این که "خانه" درخت نیست که"شاخسار" داشته باشد. واژه ی "مگذاری " ، به جای "نگذاری"، در این فرگرد، امّا- و دیگر بار- نشان دهنده ی "نیم خام" بودنِ"کهن گرایی"ی زبانی ی احمد جانِ شاملو ست که -خواهیم دید - در سالهای پختگی ی شعر و شخصیت او نیز همچنان به زبان و بیانِ شعری ی او آسیب می رساند.
در فارسی ی دیروزین یا سنتی،"نَه" از "مَه" باز شناخته می شد. در پیوند با "فعل" ها،"نَه" کاربردی "گزارشی" (خبری) داشت و "مَه" کاربردی"فرمانی"(امری) . برای نمونه،"نَه" برسرِ "فعل" هایی همچون"کنی" و "گذاری"می آمد و "مَه" بر سر فعل هایی همچون"کن" و "گذار" ."(تو )این کار (می)نکنی"جمله ای گزارشی بود؛ و "(تو) این کار مکن!" جمله ای فرمانی. و همچنین بود "نگذاری" و "مگذار" ."مَه" کاربرد "آرزویی" یا "دعایی" هم داشت، البته. در جمله هایی همچون "این مباد، آن باد!" یا "مکناد!" یا
" مگذاراد."
این قاعده، در فارسی ی امروزین، فرو ریخته است.امّا،
امّا، آن که می خواهد کهن گرایی کند، می باید تا این گونه" ریزه کاری"ها را نیز پیوسته به دیده داشته باشد. و گرنه، کارِ او به کارِ مرغی خواهد مانست که می خواست راه رفتن به شیوه ی کبک را بیاموزد و راه رفتنِ خودش نیز،امّا، از یادش رفت.
در شعرِ آشنای"باغ آینه" آمده است:
"در خلئی که نه خدا بود و نه آتش..."۴۱
گرایش به "فشردگی" ست،گمان می کنم ، که در اینجا شاملو جان را از راه به در برده است:
و گرنه، خودش نیز خوب می دانسته است که این جمله یک "در آن" کم دارد.
در عبارتِ" در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی ست"،"اتاق" است که "به اندازه ی یک تنهایی ست." درست به همین سان، در عبارتِ" در خلئی که نه خدا بود ونه آتش" نیز، باید خودِ "خلا" باشد که " نه خدا بود و نه آتش"!
می گویم: شاملو جان، خودش، این را خوب می دانسته است: چرا که، در شعرِ او، کاربردِ جمله هایی از این دست کم نیست.
در شعرِ"قصیده برای انسانِ ماهِ بهمن"، داریم:
"و تاریخی را سرودند در حماسه ی سرخ شان
که در آن
پادشاهان خلق
             با شیهه ی حماقت یک اسب
۴۲                                به سلطنت نرسیدند".
یا، در شعرِ"در بسته...":
"بدین گونه در سرزمینِ بیگانه ای که در آن
هر نگاه وهر لبخند
                زندانی بود
نگاه ولبخندی آشنا یافته ایم".۴٣
نا گفته نگذارم که کمبودِ"در آن" ، در برخی جمله های برخی دیگر از شعرهای شاملو جان نیز چشمگیر است. نمونه، از شعرِ"آغاز":
"این بی کرانه
          زندانی چندان عظیم بود
                                  که روح(در آن)
از شرم ناتوانی
در اشک
      پنهان می شد."۴۴
یا از شعرِ"از مرگ...":
"هراسِ من - باری- همه مردن در سرزمینی ست
که مُزدِ گورکن(در آن)
                     ...از آزادی آدمی
                               افزون باشد."۴۵
در نخستین فرگردِ شعرِ"مرثیه"، من کاربردِ سه واژه را نادرست می یابم.
نخست، کاربردِ واژه ی "گول" ، در این جمله:
"در پسِ پرده های ابر، نقاب های گول و
                                             پرده های هزاران ریشگی باران، آیا
زمان از نیمروز موعود گذشته است؟"۴۶
این واژه ، به تنهایی، یعنی:"ابله، احمق، نادان،... حقه، مکر، فریب ... سرگردان و متحیّر".۴۷
شاملو جان این واژه را، در این جا، به معنای "فریب" به کار می برد. در متنِ سخن، امّا، این واژه به تنهایی در این معنا به کاربردنی نیست. این واژه ، در کاربردش در این شعرِ او، یک "زن" یا- شکلِ در این جا کارآراترش-"زننده" کم دارد. "گول" می بایست باشد:"گول زننده".
دوم، کاربردِ واژه ی" هزاران ریشگی" ، در همین جمله .ما واژه هایی همچون"چهار پا"و" یک دست" و "هزارپا" و "صد برگ" را داریم؛و محمد جانِ حقوقی واژه ی "هزار بال" را نیز به درستی به کار برده است:در "خروسِ هزاربال".
بر همین قیاس، واژه ی " هزار ریشگی" می بایست باشد: "هزار ریشه".
و سوم، کاربردِ واژه ی "بخشایند" ، در این جمله:
"و ستارگان، درانتظار فرمان آخرین به سردی
                                                 می گرایند
تا شب جاودانه را غروری به کمال بخشایند."
این بار، انگار، "قافیه" است که شاعر را از راه به در برده است:"گرایید"و "بخشایند"!باری،امّا،"بخشیدن" با "بخشاییدن" تفاوت هایی دارد. برجسته ترینِ این تفاوت ها در این است که معنای کانونی ی "بخشیدن" همان" به رایگان دادن" است. در "بخشاییدن" ، امّا، این معنا همانا"رحمت آوردن" و"آمرزیدن" است. حاتم زر می بخشد. خدا مردم را(و گناهان را)می بخشاید.
روشن نیست آیا، بدین سان، که ، "بخشایند"، در سخنِ شاملو جان، می بایست "بخشند" باشد؟
و آیا می توان گذشت از این حقیقت که واژه ی "کفر" ،در زبانِ فارسی، در برابرِ "ایمان" و" دین" به کاربرده می شود، و نه در برابرِ "حقیقت"؟-چنان که شاملو جان آن را به کار برده است ، در شعرِ "حماسه":
"گر کفر یا حقیقت محض است این سخن:
انسان خداست."۴٨
پایانه ی همان شعرِ"مرثیه" چنین است:
"با ایشان گفتم:
-"هم در این جای خواهم ایستاد
و چندان که فرزندان شما بگذرند
پیام شما خواهم گزاشت."۴۹
"گذاشتن" داریم به معنای " نهادن" و "پروانه دادن" ؛ و "گزاردن" داریم به معنای "گزارش دادن" و "خبر رساندن". گذشته ی ساده ی مفردِ نخستین مصدر"گذاشت" است، و همین "صیغه" از دومین مصدر" گزارد". شاملو جان این دو را- به گفته ی جاودانیادغلامحسین جانِ ساعدی -"گاتی پاتی" کرده است!
در شعرِ"شبانه"، می خوانیم:
"چه غم آلوده شبی بود!
و آن مسافر که در آن ظلمت خاموش گذشت
و برانگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ
                                                         گویی
همه رویای تبی بود."۵۰
همزمانی ی ساختاری ی "گویی" و "گفتی" با دیگر"فعل" ها در هر جمله ای را شاعرانِ کهنِ ما همیشه به دیده می داشتند. و، بدینسان ، کهن گرایی ی زبانی ی شاملو جان بایسته می داشته است که او، در این فرگرد، نگوید:"گویی" ،بگوید:"گفتی".
امّا نه! این شعر را شاعر "اکنون" است که در باره ی یادمانی از "گذشته"می سراید. و، پس، همان"گویی" دُرُست است. فقط ای کاش آن"تنافُرِ حروف" –که درست اش "از هم گریزی ی آواها"ست – در"سنگ گویی"را هم نمی داشتیم. می شد گفت:
"...سنگ ، انگار،..."
و،امّا،در شعرِ "مرثیه" ؛واژه ی "پنداری" ، در
"...و این خود
             ورد گونه ای بود
                        پنداری"،
بی گمان ،می بایست- و ای کاش- می بود:"پنداشتی".
دومین بخش از شعرِ"وصل"چنین آغاز می شود:
"اینک چشمی بی دریغ
                     که فانوس اشکش
شوربختی مردی راکه تنها بودم و تاریک
لبخند می زند."۵۱
درست تر که نه، درست اش این نمی بود آیا که دومین سطر از این جمله چنین باشد:
"شوربختی ی مردی را که من بودم،
                                            تنها وتاریک"؟!۵۲
در سومین بخش از همین شعر، رویارو می شویم با این جمله:
"با من از آن زنجیریان بخت که چنان سهمناک دوست می داشتم
این مایه ستیزه چرا رفت؟"
تفاوتِ این جمله با این جمله ی ساده، بگوییم، که:
"زنجیریان بخت را دوست می داشتم"
این ، یا در این، است که "دوست می داشتمِ" شاملو جان یک "شان" کم دارد:به گمانِ من. شما چه می گویید؟
باری.
احمد جانِ شاملو، در جوانی، سالیانِ درازی را به شاگردی ی نیما یوشیج می گذارند. در این سال ها ، به کمتر شعرِ موزونی از او بر می خوریم که سطر یا جمله یا پاره ای از آن نزدیک به رونویسی آشکار از سطر یا جمله یا پاره ای از این یا آن شعرِ نیما نباشد.
دوسه نمونه بیاورم.
این از شعرِ" صبرِ تلخ":
"آه!
دوستان دشمن با من
مهربانان در جنگ،
همرهان بی ره با من
یکدلان ناهمرنگ..."۵٣
یا این یکی از شعرِ"مرغ باران":
"با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که ش وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من
ورنه در اینگونه شب، اینگونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن بندد نقش؟"۵۴
یا این دیگری، از شعرِ"رانده":
"دست بردار از این هیکل غم
که ز ویرانی ی خویش است آباد..."۵۹
در این پیوند، از همه چشمگیر تر،امّا، گرایشی ست که احمد جانِ شاملو ، در شاگردی ی نیما یوشیج، به کار بردی از واژه ی "با" می یابد، که شاید بشود"کاربردِ نیمایی" ی "با" نامیدش، در سطرهایی از این گونه:
"با تن اش گرم، بیابانِ دراز
مرده را ماند در گورش، تنگ":
که هم تفاوت دارد با کاربردش به معنای "همراهِ" ؛ و هم فرق می کند با کاربردش در معنای "به" و"به سویِ" ؛و هم متفاوت است ، در معنا ، با کاربردی که من، در همین جمله، سه بار از آن داشته ام.
از این"با" ی ویژه، در کاربردِ همگانی اش، نمونه ای داریم در عبارتِ" با این همه..."؛ و نمونه هایی می توانیم بیاوریم، یا بسازیم، در جمله هایی همچون "با آن سبیلِ کلفت اش، خیال می کند استالین است"،و همانندهای ساختاری اش.
نکته این است، امّا، که کاربرد این"با" ، پس از نیما، در شعرِ امروزینِ ایران، جا می افتد و به یکی از شگردِ افزارهای آشنای زبان وبیانِ شعری بدل می شود.
برای نمونه، اخوان جان، در شعرِ"آخرِ شاهنامه" ، می سراید:
"با چکاچاکِ مهیبِ تیغ هامان تیز،
غُرّشِ زَهره درانِ کوس هامان سهم،
پرّشِ خارا شکافِ تیرهامان تند..."
و، امّا، احمد جانِ شاملو، در این میان، انگار چندان شیفته ی این" با" می شود که گویی فراموش می کند که کاربردِ آن مرزهایی هم دارد. و چنین است که کاربردِ این واژه، در برخی از عبارت ها و جمله های شعری ی او، ساختگی وناجور می نماید.
در شعرِ"بیمار"، برای نمونه، می خوانیم:
"حوصله کردم بسی، که ماهیگیران
آیند از راه سوی کشتی ی معیوب؛
پُتک ببینم که می فشارد با میخ
ارّه ببینم که می سراید با چوب."۵۵
"ارِه" می تواند "باچوب" بسراید؛ "پتک" امّا، چه گونه " می فشارد با میخ"؟!
"با میخ" بر چه می فشارد؟و، تازه، "فشاردن" یا "فشردن" کاری"پیوسته" است: و با "کوبیدن"، که کاری ست"گُسسته "، هیچ همانندی ای -شاعرانه یا ناشاعرانه-ندارد. چهارمین مصراع می توانست، و می شایست تا، برای نمونه، باشد:
"پتک ببینم که سر بکوبد بر میخ"،
یا چیزی از این گونه.
در شعرِ" رانده"، به این بیت بر می خوریم:
"دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است."۵۶
و، در شعرِ آشنای"بر سنگفرش" ، به این مصراع:
"این بانگ با لبم شرر افشان..."۵۷
در آن بیت، "با" یعنی "بر" ؛ و در این مصراع ، "با" یعنی"از" یا همان"بر".
و هیچ یک از این دو هنجار شکنی یا نوآوری(؟!) ، به گمانِ من یکی، پذیرفتنی نیست. شما را نمی دانم.
شعرِ"شبانه" را می خوانیم و می رسیم به این فرگرد:
"گر ندارم جنبشی با جای
ور ندارم قصه ای با لب
گوش با زنگِ غریوی وحشت انگیزم
ای خداوند! از درونِ شب."۵٨
در نخستین دو مصراع، هر دو"با" به معنای"بر" است.
در نخستین مصراع، البته، "با" را به معنای "در" نیز می توان گرفت. هیچ یک از اینها، اما، به گمانِ من، کاربردی روا و درست نیست از "با" ی بی گناه!
ستم خواهد بود اگر ، همین جا وهم اکنون ، بی درنگ نیفزایم که، در شعرِ احمد جانِ شاملو، کم پیش نمی آید تا با کاربردهای روا و زیبایی از این"با" نیز رویارو شویم. برای نمونه:
"با پریده رنگی ی گونه هایش
کز خشم نیست
          آن قدر
               کز حسد."۵۹
یا
"با زیباییت - باکره تر از فریب - که اندیشه ی مرا
از تمامی آفرینش ها بارور می کند."۶۰
و دریغا، امّا، که در این شعر پاره ی زیبا نیز، واژه ی " باکره تر" این پرسش ها را در اندیشه ی من بر می انگیزد که آیا چیزی از "باکره" هم می تواند "باکره تر" باشد؟!و که آیا" فریب" ها همه "باکره" اند؟!فریب های آخوندی، برای نمونه!
یا:
"دیوارها-مشخص ومحکم- که با سکوت
با بی حیایی ی همه خط ها(شان)
با هر چه (شان) ز کنگره برسر
با قبح گنگ زاویه ها(شان) سیاه وتند
در گوش های چشم
گویای بی گناهی خویش(اند)"
گفتن دارد آیا که من تنها از کاربردِ"با" در این فرگرد سخن می گویم؛ و که، یعنی ، به دیگر واژه های آن ، اینجا واکنون، کاری ندارم؟
باری.
در شعرِ"بازگشت"، بر می خوریم به این فرگرد:
"بگذار ای امید عبث، یک بار
بر آستان مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشته ی شیرین را
بار دگر به سوی تو باز آرم."۶۱
در این واپسین مصرع، "بار دگر" زائد است:چرا که"باز آوردن" به معنای همان "بارِ دگر آوردن" است.
درشعرِ "تکرار" به این پاره بر می خوریم:
"کتابِ رسالت ما محبت وزیبایی ست
تا بلبلان بوسه
بر شاخ ارغوان بسرایند."۶۲
"بلبلانِ بوسه" نمی توانند خودشان از لب ها پرواز کنند بروند بنشینند"بر شاخِ ارغوان بسرایند". این "ارغوان"می تواند "ارغوانِ عشق" باشد یا درختِ معنوی ی دیگری، از همین گونه، در درختزارانِ درونِ آدمی.یا"در لانه ی لبان"یا" در آشیانِ عشق" یا جای دیگری از این گونه ها .این،امِا، خبطی ست در زبانِ شعر، نه در زبانِ فارسی . خواستم همین یادآوری کرده باشم.
درشعرِ"
)postumas(
(یعنی پسمرگانه)،این سطرها را داریم:
"وچنان که کاسه ی زهری
در خود فرو ریختم."۶٣
منطقِ بیانی ی این سخن، چنین که هست، این معنا را به اندیشه می آورد که گویا کاسه های زهر همه در خود فرو می ریزند؛ و که آنچه در آن "به قرینه حذف" شده است عبارتِ "در خود فرو می ریزد" است:
و چنان که کاسه ی زهری در خود فرو می ریزد،
در خود فرو ریختم.
گرفتاری را،در اینجا، واژه"که" ("که ی موصول") است که پیش آورده است: و، اگر حذف اش کنیم، کار درست می شود. و، در آن صورت،"چنان" بهتر است بشود"چون" یا "همچون".
کم نیستند شعرها یا فرگردها یا بیت ها یا سطرهایی از این یا آن شعر که، در آن ها، گرایشِ شاملو جان به "حذف به قرینه"، برای فشرده گویی و مهرِ بی دریغِ او به "که"، به راستی، منطقِ سخن را در هم می ریزد و سروده ی او را،به نالازم، پیچیده یا تاریک می کند.
ببینید: این فرگردی ست از شعرِ" چشم اندازی دیگر":
"قاطع و برنده
            تو آن شکوهپاره پاسخی،
به هنگامی که
          اینان همه
               نیستند
جز سوالی
            خالی
             به بلاهت
هم بدان گونه که باد
در حرکت شاخساران و برگ ها،-
از رنگ های تو
             سایه ای شان باید
اگر بر آن سرند
که حقیقتی یابند

هم به گونه ی باد
               - که تنها
از جنبش شاخساران و برگ ها-
و عشق
-کز هرکُناک تو-"۶۴
نخست بنگریم در این دو جمله:
"... اینان همه نیستند
به جز سوالی خالی به بلاهت:
هم بدان گونه که باد
   در حرکت شاخساران وبرگ ها."
"حذف به قرینه"دو بلا بر سرِ دومین جمله آورده است:یکی این است که فعلِ حذف شده ، به قرینه ی "نیستند" ، "نیست"است: آیا"فعلِ جمع"را می توان به قرینه"فعلِ مفرد" حذف کرد؟دیگر این که، همین که"نیست" را به " هم بدان گونه که باد" بیفزاییم و"مبتدا"ی جمله بشود"هم بدان گونه که باد نیست"، آشکارمی شود که "خبر" این جمله نیز کمبودی دارد؛ و که، یعنی، یک "مگر" باید بدان افزود-وبه جای "از" هم گذاشت"در"- تا کُلِ جمله بشود:
هم بدان گونه که باد نیست
مگر در حرکت شاخساران وبرگ ها.
وگرنه، بخشی از معنای آنچه شاملو جان، چنین که هست، می گوید این است که باد نیز"به جُز سوالی خالی به بلاهت" نیست!
در عبارتِ" از جنبشِ شاخساران وبرگ ها "نیز" فعلِ" حقیقت می یابد" ، به قرینه ی "حقیقتی یابند" در جمله ی پیشین، حذف شده است: و این کار من یکی گمان نمی کنم که روا و درست باشد.
عبارتِ"تو آن شکوهپاره پاسخی" ،در همین فرگرد، از" مبتدا"هایی ست که، اگر"خبری" ی به دنبال شان نیاید، در فضای سخن آویزان می مانند.
نمونه هایی بیاورم:
از حافظ:" من آن عقیقِ سلیمان به هیچ نستانم
که، گاه گاه، بر او دستِ اهرمن باشد."
از بابا طاهر:" مو اون رندُم که نومُم بی قلندر..."
و از خودِ شاملو جان، در شعرِ"و حسرتی...":
"... تو آن جرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
بر گلوگاه شان نهند."۶۴
در اینجا، امّا، "تو آن...پاسخی" که چی؟ که، مثلا، "مجاب ام می کند" ؟یا که"در جست وجویش بوده ام"؟ یا چی؟
یا، بنگرید در این فرگرد از "سرودِ ابراهیم در آتش":
"من بودم
و شدم،
نه از آن گونه که غنچه ای
                            گلی
یا ریشه ای
         که جوانه ای
یا یکی دانه
         که جنگلی
راست بدان گونه
که عامی مردی
           شهیدی:
تا آسمان بر او نماز برد."۶۵
فعلِ"شود"یا"می شود" به قرینه ی فعلِ"شدم" ، در این فرگرد ، به ناروا ، حذف شده است.
بایسته می بوده است ، به گمانِ من،که"(می) شود"در یکی از چهار جمله ی بعدی آورده شود.
و این هم یک نمونه ی دیگر از همین گرایشِ شاملوجان به "حذف به قرینه":
نخستین فرگردِ شعرِ" رستگاران "چنین است:
"در غریو سنگین ماشین ها و اختلاط اذان وجاز
آواز قمری کوچکی را
                      شنیدم،
چنان که از پس پرده ای آمیزه ی ابر و دود
تابش تک ستاره ای."۶۶
واپسین دو سطر از این فرگردرا به شکل های دیگری نیز، البته، می توان سرود. می توان گفت- نمونه وار می گویم-:
"گفتی تابشِ تک ستاره ای بود
از پسِ پرده ای آمیزه ی ابر و دود."
اما در سخنِ شاملو جان نمی توان دست برد. تنها می توان افزود که این واپسین دو سطر یک "ببینی" کم دارد و یک "را":
چنان که، از پسِ پرده ای آمیزه ی ابر و دود،
                                             ببینی
تابشِ تک ستاره ای را.
از "کدام" و "کدامین" پیش از این سخن گفته ام. فراوانی ی کاربردِ این دو واژه در شعرِ احمد جانِ شاملو ، امّا، وسوسه ام می کند تا بار دیگر آنها را به گفت وگو بگیرم.
درشعرِ"سرود آشنایی" ، می خوانیم:
"کدامین ابلیس
             تو را
               این چنین
به گفتنِ نه
       وسوسه می کند؟
یا اگر خود فرشته است
از دام کدام اهریمنت
                  بدینگونه
۶۷                       هشدار می دهد؟"
کاربردِ" کدامین" به جای و در معنای "کدام" ، گویا به پیروی از احمد جان شاملو، کم کم دارد، در زبان و بیانِ شاعرانِ امروزینِ ما، یک "غلطِ مشهور یا مصطلح" می شود. و، تا دیر نشده است، به گمانِ من، باید در برابرِ آن ایستاد. هنگامی که اخوان جان هم می گوید:"کدامین سوگ می گریاندت ای ابر..."، خطر ،دیگر، بیخِ گوشِ ماست.
"کدامین "درست یعنی "کدام یک": و تفاوتِ آن با "کدام" در این است که، در میانِ شماری از چیزها یا کسان، آن گاه که از- یعنی درباره ی- یک چیز یا کس پرسش می کنیم، می پرسیم:"کدامین؟" ؛"کدام؟" را، امّا، در پرسش کردن از هر شماری از چیزها یا کسان می توان به کار برد.
نمونه ها:
"از این دو(یا چند) شعر، کدامین از همه بهتر است؟"
"کدام شاعری می تواند چنین شعری بسراید؟"
"کدامین" شمار واژه ی "یک" را در خود دارد. "کدام" ، امّا، نه.
و از همین روست که"کدامین ها" نداریم. "کدام ها" ، امّا ،داریم، و بسیار.
"کدامین" از گونه ی شمار واژه هایی همچون"یکمین" و "هفتادمین" و "هزارمین" و "
چندمین" است. "کدام" ، امّا، در رده ی شمار واژه هایی همچون"یک" و "هفتاد" و "هزار" و"چند" است.
شاملو جان ، در این جا، به گمانِ من بی گمان، می بایست بگوید:
"کدام ابلیس..."
و، تازه، مگر بیش از یک "ابلیس" داریم؟آنچه فراوان داریم"دیو "است."فرشته" هم رویاروی "دیو" می نشیند، نه در برابرِ"ابلیس":
"دیو چو بیرون رود، فرشته در آید."
و،پس،
"کدام دیو..."، نه"کدام ابلیس..."
می رسیم به "نامه" ، یگانه قصیده موزونی که شاملو جان در سراسرِ زندگانی ی خویش سروده(یا چاپ کرده؟) است:
و، در میانه ی این قصیده، به این بیت:
"به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنار چشمه ی جاوید جست اسکندر."
اگر"پدرِ" شاعر، که قرار بوده است خواننده ی "نامه" باشد، "قصه ی اسکندر" را نشینده بوده بود، چه دریافتی از معنای این بیت می توانسته بود داشته باشد؟ اسکندر"کنارِ چشمه ی جاوید" را می جسته است تا، در آنجا، چه کند؟ و، به هر حال، این افسانه از چنین"کنار" ی سخن نمی گوید: از"آبِ زندگی "سخن می گوید:که"آبِ حیات"هم نامیده می شود و، با واژه ی "ظلمات" همآهنگی ی آوایی ی خوشآیندی دارد. و، با به دیده داشتنِ این "نکته" ،می شد گفت- باز هم نمونه وار می گویم:
به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
بجُست چشمه ی آب حیات اسکندر.
و این هم بیتِ دیگری که، به راستی، زورکی وحتا اندکی خنده آور می نماید:
"نه جخ شباهت مان با درخت باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر"!
شاعر این بیت را پیش از این بیت:
"مرا حکایت پیرار و پار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر"
سروده است ، تا پس از آن بگوید:
"که سالیانِ دراز است کاین حکایتِ فقر
حکایتی ست که تکرار می شود به کرر."۶٨
شاعر می خواسته است بگوید که خانواده ی او ، در تنگدستی ، به درختِ باروری می مانسته است که نه تنها همان یک سال بار وبرگی نداشته ست، بل، که این ناداری، به زمانی دراز، سال پس از سال تکرار می شده است. "کهن گرایی"ی درونی نشده ی او در زبان وبیان، امّا، او را در تنگنا افکنده است.
در برگردانِ مصراعِ"که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر" به زبانِ نثر باریک شویم:
"که(تنها) در همان یک سال از ثمر دیگر افتاده(باشد)."
واژه ی "دیگر" ، به ویژه همراه با "افتاده (باشد)"، در این جمله، می توان گفت، درست در جای خویش ننشسته است یا، دستِ کم، خوش ننشسته است. چرا که این واژه، در این گونه از کاربردِ خود، یا در منطقِ معنایی ی خویش، قسمی"تداوم" را به اندیشه می آوَرَد:
"این درخت دیگر از باروری افتاده است" این را (نیز) می رساند که این بی باری هنوز هم ادامه دارد.و، پس، در این مصراع:
"نه یک بدان سال افتاده از ثمردیگر"،
"دیگر" کارکردی جز"پُر" کردنِ "وزنِ" ندارد؛ و جای آن، اگر در "این حکایتِ فقر" جایی داشته باشد، در بیتِ بعدی ست :که"وزن" هم، چنین که هست، آن را در خود نمی پذیرد.
"این حکایتِ فقر" نیز خوشتر می بوداگر، در آن ، به جای واژه ی "حکایت" ، مثلا، واژه ی "نهایت" می نشست.
به جای"که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر"، می شد، باز هم مثلا، گفت:
"که خود یک آن سال افتاده باشد او ز ثمر".
انگار، امّا، باز دارم پای از گلیمِ خود فراتر می گذارم. ببخشید. می روم سرِ سطر.
و می پردازم به شعرِ "مترسک" .
این شعر چنین آغاز می شود:
"جایی پنهان در این شب قیرین
استاده به جا مترسکی باید؛
نه ش چشم، ولی چنان که می بیند
نه ش گوش، ولی چنان که می پاید.
بی ریشه، ولی چنان به جا ستوار
که ش خود به تبر زجا کنی ،الّاک."۷۰
در تک تک این سه بیت، من نقصی ساختاری می بینم.
فعلِ"باید" ، در کاربردِ درستِ آن، یعنی"لازم است".محتوای شعر نشان می دهد ، امّا، که شاملو جان آن را به جای" بایدباشد" به کار برده است:که، البته ، نادرست است.شاعر می خواهد بگوید که، در نمی دانم کجا از "این شبِ قیرین"، مترسکی پنهان است. سخنِ او،امّا، می گوید که"در این شبِ قیرین"ما مترسکی کم داریم و لازم است آن را داشته باشیم! این از نخستین بیت.
دومین بیت، در هردو مصراع ، دچارِ کمبودی ست.
ببینید."چنان که می بینید"یعنی "همان گونه که خود می بینید"یا" همان طور که می بینید":ونه، به هیچ روی، یعنی"چنان که گویی خود می بینید"یا"چنان که انگار(یا گویا) می بینید"..برهمین قیاس، "چنان که می بیند"را نمی توان به جای یا در معنای"چنان که گویی می بیند" به کار برد: و "چنان که انگار می پاید"را در "چنان که می پاید" "فشرده انگاشتن" نیز، آشکارا، نادرست است.
می رسیم به بیتِ سوم:
"بی ریشه، ولی چنان به جا ستوار
که ش خود به تبر ز جا کنی،الّاک."
"الّاک"یا "الّا که" به معنای "جُز(که)" است، که معنا و کاربردِ محدودتری دارد از "مگر( که)".
"جُز" کاربردِ پرسشی ندارد؛ "مگر" دارد.
"مگر نگفته بودم..."، برای نمونه.
"مگر" کاربردِ گزارشی ی ویژه ای هم دارد که ، در آن، "جُز" هرگز نمی تواند جانشین اش بشود:
برای نمونه، در این سطر از خودِ شاملو:
"مگر آتش قطبی را برافروزی..."
روشن است که، در این سطر، به جای"مگر" نمی توان گذاشت "جُز".
و، امّا، با همین کاربردِ"مگر" است که شاملو جان معنای"الّاک" را یکی و عوضی می گیرد. می شود گفت:
"مگر به تبر آن را از جای برکنی".
نمی شود ، امّا، یعنی درست نیست که،بگوییم:
"جُز به تبر آن را از جای برکنی"!
باید بگوییم:
"جُز به تبر آن را از جای برنکنی".
و، درست به همین سان، نمی توان گفت:
"الّا (که) به تبر آن را ازجای برکنی".
باید گفت:
"الّا(ک) به تبر آن را ازجای بر نکنی."
در این کاربرد از "جُز" و "الّاک" ، چنان که می بینیم، فعلِ جمله باید منفی آورده شود، نه مثبت.
آشکار است، پس، که"که ش خود به تبر ز جا کنی الاک" غلط است.
احمد جانِ شاملو برخی از واژه ها و ساختارهای بیانی ی زبانِ شعر و نثرِ کهن را، چندان وچنان که شاید وباید، از آنِ خود نکرده است. واین یکی از تفاوت های بنیادی ی او با اخوان جان است. اینک نمونه ای از کاربردِ درستِ همین"الّاک" در شعرِ اخوان جان:
"مسجودِ کعبه شد خرقانت:
چونین که کرد، بُلحسن الّاک؟"۷۱
و نگویید:"کرد" که، در این بیت هم ، مُثبت است!
آری، فعلِ"کرد" ، در این بیت ، مثبت است. نکته این است، امّا، که آهنگِ سخنِ اخوان جان ، دراینجا، "پرسشی " ست ونه"گزارشی" . وهمگان می دانیم که در این گونه جمله ها، با برگرداندنِ آهنگِ گزارشی به آهنگِ پرسشی، فعل، اگر مثبت باشد، منفی می گردد و، اگر منفی باشد، مثبت می شود. شکلِ گزارشی ی سخنِ اخوان جان، در دومین مصراع، به نثر، چنین است:
"کسی چونین نکرد الّاک بوالحسن".
آشکار است ، بدین سان ، که، با کاربردِ فعلِ"باید" ، چون یک "فعلِ لازم" ،را با کاربردِ آن چون"فعلی کمکی" جانشین کردن، یا "چنان که گویی (یا پنداری یا انگار) می بیند" را در "چنان که می بیند" کوتاه کردن، یا"الاک" را با فعلِ مثبت به کار بردن، و مانندهای این ها،زبان وبیانِ شعر "کهن وار" نمی شود: تنها دچار می شود به خبط ها و خطاهای پنهان و آشکارِ واژگانی وساختاری.
زبان وبیانِ شعری ی احمد جانِ شاملو، دست کم در برخی از سروده هایش، بیش از اندکی ساختگی می نماید: زبانی ست که می خواهد و می کوشد تا هم "نو" باشد و هم "کهن وار". امّا زبانِ شعر ونثرِ کهنِ ما، برای شاملو جان، انگار یک "زبانِ دوم" است :که او آن را "می داند" ، اما"حس" نمی کند:یعنی که این زبان، چنان وچندان که شاید و باید، زبانِ او نشده است: از آنِ او نشده است. از آنِ دل وجانِ او نشده است. این است که پرداختِ این زبان، همیشه و همه جا در شعرِ او، پرداختی طبیعی نیست:"حله ای تافته ز دل، بافته ز جان"نیست: بیشتر به یک قالی ی ماشینی می ماند، که نقش های سُنتّی در آن اغلب اُستادانه، وحتا بهتر از اصلِ آنها، به کار گرفته شده است؛ اما نسجِ آن، گاه گاه،رو می شود و لو می رود.
زبان وبیانِ شعری ی احمد جانِ شاملو ، به بیانی روشن تر، سخن گفتن طبیعی ی کسی نیست که به زبانِ خود سخن می گوید:سخن گفتنِ یک اُستادِ زبان شناس وزبان دان است که زبانی بیگانه را خوب می داند و، اغلب، استادانه هم به کار می گیرد؛ امّا،گاه گاه "گاف" هم می کند، و همین گاف کردن ها دست اش را رو می کند یا او را لو می دهد:یعنی نشان می دهد که استادِ ما دارد ادا در می آورد:ادا در آوردنی که، البته، خیلی هم جدّی ست:یعنی که هیچ به قصدِ خنداندنِ ما نیست که انجام می گیرد :و درست از همین جاست که خنده آور نیز می شود.
چرا چنین شده است؟
احمد جانِ شاملو، تنی از اُستادانِ ارجمندِ خودم، یکی از درخشان ترین چهره های شعرِ روزگارِ ماست و، بی گمان، نامدارترینِ شان. از نو آوری های او، از هنجار شکنی های او، و از اخلاقِ شعری وشخصیّتِ مردم گرای او من، خود، بسیار آموخته ام:و به جان و دل سپاسگزارِ اویم.
چنین شاعری چرا، در زبان وبیانِ شعری ی خویش، این همه خبط وخطا می کند؟!
-ناپُختگی ی او در کهن گرایی . گفتم که.
-آری، امّا این ناپُختگی ، خود، از کجاست وچرا؟!
به گمانِ من یکی، شاملو جان با متن های شعر ونثرِ سُنتی ی ما برخوردی سرسری وسَبُک سرانه داشته است.انگار بر سطحِ این گونه متن ها می لغزیده است، سُر می خورده است. نشانگرِ همین چگونگی ست برخوردِ ناسپاسانه ونمک ناشناسانه ی او با فردوسی و"روایتِ" ناپژوهیده وپُر لغزشِ او از دیوانِ حافظ .و انگار پاد افراهِ همین "گناهان" راست که شاعرِ بزرگِ ما باید تا جاودان بکشد.
روشنگرِ این چگونگی ، یکی هم، این است- وگفتن دارد- که، در شعرهایی که شاملو جان آنها را به زبانِ"فرهنگِ کوچه" سروده است، دست کم من یکی خبط یا خطایی واژگانی یا ساختاری ندیده ام: واین بدین معناست، و از اینجاست ، که شاعرِ مردمی ی ما زبانِ گفتارِ مردم را هم نیک می شناسد و هم خوب حس می کند. و باید هم که چنین باشد :شاملو جان بیشترِ سال های عمرِ پُربارِ خود را برخی ی پژوهش در "فرهنگِ کوچه" کرد.
و از این همه آیا بر نمی آید، همچنین، که چفت وبستِ زبانِ فارسی در گفتارِ مردم بسی کمتر آسیب دیده است تا در برخی از گونه های نوشتاری ی آن در نثر وشعرِ امروزینِ ما؟!
و،سرانجام، آیا من زبان وبیانِ شعری ی احمد جانِ شاملو را به درستی ست که گواهی براین چگونگی گرفته ام؟ پاسخ گفتن به این پرسش، به ویژه، با آیندگان خواهد بود. چرا که او تنی از جاودانیادانی ست که کار وشخصیّت شان- به گفته ی خودِ او در یکی از واپسین شعرهایش- در نسل های پیاپی، دیگر بار و دیگر بار، همچنان به داوری گرفته خواهد شد.

بیست و ششم دی ماه ۱٣۹۲،
بیدرکجای لندن




یادداشت ها
یک:
گمان نمی کردم، پیش از نوشتن اش، که این مقاله این همه طولانی از کار در آید. و، با این همه، نه همه شعرهای شاملو جان - از آغاز تا پایان- را در بر می گیردو نه همه ی گفتنی های مرا در سنجشِ زبان و بیانِ شعری ی او.
برای نمونه، از واژه های ترکیبی ی زمختی همچون"لاینقطع" و"ربّ النوع" و" ماحصل" و"نصف النهار"و "خط الراس" سخنی نگفته ام:که من یکی کاربردشان را، به ویژه در شعرِ شاعرِ پُر خواننده و پر پیروی چون او،بسی زیان آور می یابم:نه از این رو که این واژه ها تازی اند، بل، به این دلیل که کاربردشان در زبانِ فارسی بافتارهایی از زبانِ عربی را، خواه ناخواه، با خود به درونِ ساختارِ زبانِ فارسی می آورد: و، از آنجا که این دو زبان همخانواده نیستند، ساختارِ زبانِ فارسی ، در این میان ، آسیب می بیند.
از واژه سازی های شاملو جان، که سویه ی واژگانی ی آفرینندگی ی زبانی ی او را به نمایش می گذارند، نیز سخنی به میان نیاورده ام. واژه هایی مانندِ "مرمر تراش"و "ظلمتآشوب"، هر یک در جای خود، به راستی خوش می نشینند. "شکوهپاره" را، امّا، نه چون یک واژه ی ترکیبی، بل، که چون صفتی برای"پاسخ" -درعبارتِ "تو آن شکوهپاره پاسخی"- هیچ خوش نمی دارم.
"چرا" یش را به آسانی و به روشنی نمی توانم بیان کنم. پاسخِ شکوهپاره؟!
"عطر آلوده" را، امّا، خوب می دانم که چرا نمی پسندم."آلوده" بارِ عاطفی ی منفی دارد. زیرا اشاره گراست به "ناپاکی" (و"آلودگی") و بدی وزیان آوری و زشتی. می شود گفت:"گِل آلود"یا "زهر آلود" یا "گرد آلوده" یا "میکرب آلوده". امّا نمی شود، یعنی نباید، گفت:"عطر آلوده": مگر این که بخواهیم بگوییم"عطر"چیز بد یا ناخوشایند یا زیان آوری ست. وروشن است، امّا، که در این فرگرد از شعرِ "مرثیه":
"شست وسوی پاهای آبله گون شما را
                                  آب عطر آلوده فراهم کرده ایم
ای مردانِ خسته
به خانه های ما فرو آیید!"
"عطر" چیز خوب و خوشایند وسود بخشی ست.
آشکار است، بر من، که واژه ی "شاد ورزی" نیز، در شعرِ "چشم اندازی دیگر"، ساخته ی نادرستی ست:
"شاد ورزی
         چه ارزان و
چه آسان بود..."۷۴
آدم، وقتی که شاد است، یا می خواهد شاد باشد،"شاد ورزی"نمی کند:"شادی ورزی" می کند."شاد خواری" داشته ایم، البته، امّا آیا- با واژه های نظامی ی عروضی بگویم :-"بر آن بتوان قیاس کرد"؟
"آفریدن" گونه ای ست از خطر کردن.
وآن که خطر می کند، خطا هم می کند.
دو:
* به یاد دارم که، در یکی از سفرهای پیشینِ خویش به آمریکا، در پیوند با خبط ها وخطاهای واژگانی و ساختاری درزبان وبیانِ شعرِ امروزینِ فارسی، یادداشت هایم رابا خودم بردم، تا، اگر فرصتی پیش آمد، در چنین مقاله ای، به کارشان گیرم.آن فرصت پیش نیامد. به یاد ندارم، امّا، که، در بازگشت به لندن، یاد داشت ها را باخود می داشتم یا که، نه ، آنها را در خانه ی دوستی که مهمان اش بودم جا گذاشته بودم. دریغ انگیزتر این است که به یاد نمی آورم، حتّا،این را که به کدام شهر رفته بودم ومیزبان ام چه کسی بود!
من به بسیاری از شهرهای آمریکا وکانادا سفر کرده ام؛و درتکِ تکِ آنها دوستانی دارم. بدبختانه، امّا، نام ها وگاهی حتا چهره ها از یادم می روند:و این بسیار پیش می آید که مایه ی شرمساری و سرافکندگی ی من شود.
در همین تازه ترین سفرم به برکلی، یکی از دوستان، رفتارِ بیگانه وارِ مرا که با خود دید، شگفت زده ورنجیده، اَزَم پرسید:
-"مرا به یاد نمی آوری، انگار؟!"
در ماندم که چه بگویم.
با نیمخندی سرزنش آلود، افزود:
-"چند سال پیش، من چند روزی میزبان ات بودم!"
باری.
و، اگر پرسش تان از من این باشد که:
-"خوب، چرا آن شعرها را دوباره بررسی نمی کنی؟!"
پاسخِ من به شما این خواهد بود- راست اش- که:
"جان وتوان ِ این کار را دیگر ندارم."
سه:
-"آقای اخوان" چی یه، پسر؟! به مو بگو:"مهدی". "میتی" ام مِه تِنی بیگی!"
-"اخوان جان چطور است؟!"
-"اویم بد نیست.امّا ، همو مهدی بهتره."
من،امّا، او را، تا بود، هیچگاه، نتوانستم" مهدی" خطاب کنم؛ و، تا باشم نیز، جُز چون"اخوان جان" از او یاد نخواهم کرد.
چنین سخنانی را از احمد جانِ شاملونیز بارها شنیده ام. امّا من او را نیز، تا بود، دل ام حتا یک بار هم بار نداد تا"احمد (جان)" خطاب کنم؛ و، تا باشم نیز، برای من، او جُز "شاملو جان" نخواهد بود.
استادِ دیگرم، ابراهیم جانِ گلستان را نیز، تا باشد و تا باشم، همیشه همان"آقای گلستان!"خطاب خواهم کرد:بس که او هم، در چشمِ جانِ من، والا واحترام انگیز است.
چهار:
در پدید آوردن و ورزندانِ آنچه"شعرِ شاملویی" نامیده می شود، محمود جانِ کیانوش به ویژه سهمی داشته است که سخن سنجان و شعر شناسانِ ما تا کنون آن را ، می توان گفت، نبوده گرفته اند.
پنج:
نکته گرفتن بر زبان وبیانِ شعری ی احمد جانِ شاملو، از بزرگی ی او ، چون شاعری نو آور و هنجار شکن، هیچ نمی کاهد.
نظامی ی عروضی نیز نابهنجاری هایی در شعرِ خاقانی می یابد؛ و، در پیوند با آنها، می نویسد:"و بر او قیاس نتوان کرد". با این همه ، خاقانی همچنان خاقانی ست.
نثرِ صادقِ هدایت نیز نابهنجاری های آشکاری دارد. و، با این همه، او همچنان صادقِ هدایت است:نمادِ نو گرایی در داستان نویسی ی امروزینِ ما.

شش:
* در کارهای پیشینِ خودکه هیچ، در شعرِ سراینده ی سخنوری چون اخوان جان نیز، نمونه هایی می بینم- و کم هم نه- از یکی یا همکاربردگرفته شدنِ "کدام" و "کدامین".
در"شاهنامه" ی فردوسی و در "مثنوی" ی مولوی، این دو واژه، در کاربرد، مرزهای روشنی دارند. در فارسی ی امروزین ، امّا، از هم باز شناختنِ این دو واژه، انگار، از "قاعده" به "استثنا" فروکش کرده است. با این همه، یاد آوری ی آن، برای کسانی که ،همچون خودِ من، دردِ زبان دارند گمان می کنم بیهوده نباشد.
و،آری، فسیلِ دانشگاهی شدن، در پسندِ زبانی، گرایشِ خطرناکی ست که من، پیرانه سر، پیوسته می کوشم تا از دام اش دور بمانم.
هفت:
*و، باز نگویید که، در برخورد با شعرِ شاملو جان، زیادی متّه به خشخاش گذاشته ام.
خودِ اوست که مرا به "عیارِ الفاظ را...در سنجشِ ... مفهومِ هر یک به محک"زدن فرا می خواند:
به ویژه در شعرِ"سرود آن کس که برفت و آن که به جای ماند"، آنجا که می گوید:
"کاهش
کاهیدن
کاستن
از درون کاستن."
شگفت آمدم که سپاهیمردی دست به شمشیر
عیار الفاظ را
چگونه
در سنجش قیمت مفهوم هریک
به محک تواند زد."۷۲
*می دانم، از هماکنون می دانم، که خواهند بود کسانی که ، در پیوند با احمد جانِ شاملو ، مرا متهم به کین توزی یا کینه ورزی کنند. و می دانم ، همچنین، که سوگند خوردنِ من هم، حتا به یادِ ارجمندِ پسرم هومن نیز، پاسخی دهان بند برای هیچ یک از اینان واینچنینان نخواهد بود.
تنها کاری که از من ، در این زمینه ، بر می آید یاد آوری کردنِ این حقیقت است که بگو مگویی که، چند (ین؟!) سال پیش از مرگِ شاملو جان ، میانِ من و او درگرفت، به زودی و به خوشی پایان یافت:و خشمِ من فرو کش کرد و جز یادی از آن در من به جا نماند. وخشمی که به خوشی فرو کشد به کینه ای ماندگار بدل نمی شود.زخم، اگر خوب نشود، می تواند به سرطان بیانجامد :وگرنه، جز نشانه ی بی دردی از آن بر پوست نمی ماند.
-و، پس ، چه بوده است انگیزه ی من در نوشتن ِ این مقاله؟
-افلاتون بود که سقراط را دوست می داشت آیا یا ارسطو بود که افلاتون را؟ این مهم نیست. مهم این است که یکی از آن دو فیلسوف گفته است که او استادِ خود را دوست می دارد؛ امّا، حقیقت را از او بیشتر.
و من نیز احمد جانِ شاملو را بسیار دوست می دارم؛ و، امّا،زبانِ فارسی را از او بسی بیشتر.
-چرا این مقاله رابه هنگامی ننوشتی که آقای شاملو هنوز زنده بود؟
- با گرفتاری ها وکارهای فوری تری که پیوسته برایم پیش می آیند، برخی از کارهای دشوار ترِ خود را، به ناچار، هر روز به فردا می افکنم. تنبلی هم، البته، همیشه همچنان در کار است.
-نخیر، آقاجان!تو از خشمِ آن شاعرِ بزرگ و دوستداران بی شمارِ او می ترسیده ای، یا از پاسخ گویی ی ایشان!
-هر که بگو مگوی من با آن استادم را خوانده باشد می داند که چنین اتهامی تا چه اندازه پوچ وپرت است.
با این همه، کاش ، ای کاش، شاملو جان زنده می بودو این مقاله ی مرا می خواند!
من شک ندارم که آن شاعرِ زبان آور، خودش اگر می بود، دست کم برخی از نکته هایی را که بر شعرش گرفته ام می پذیرفت:وتنها پس از ویراستنِ شعرِ خود با به دیدن داشتن آنها می بود که بر پیشانی"ی مجموعه ی اشعارِ"خود می نوشت:
"این متن... تمامی اصلاحات لازم را در برگرفته (است) و نسخه ی نهایی تلقی می شود."
- چرا می گویم: شک ندارم که چنین می کرد؟
-بگذارید یادمانی را برای تان بازگو کنم.
دوستِ نازنین ام، مهندس ایرج جانِ امین شهیدی ، تا پیش از "انقلابِ" آخوند زده، در خانه ی خویش ، برای دوستان ،هر هفته، میهمانی ی شبانه ای می گرفت که من یکی از میهمانانِ همیشگی اش بودم. یک شب، در یکی از میهمانی های ایرج جان، پیش آمده بود که آیدا جان، شاملو جان، اردشیر جانِ محصص، دکتر پرویز جانِ اوصیا،خواهرم زینت، همسرِ آن زمانی ام رکسانا ومن، همه، گردِ همدیگر باشیم.- با دو سه تن ِ دیگر، که چهره هاشان را به یاد نمی آورم، تا نام هاشان نیز به یادم آید. مثلِ همیشه، سخن، سرانجام، به شعر کشید. و خوب به یاد دارم که من بر شعرِ"شعر آزادی ست"نکته ای گرفتم. گفتم:
-در این فرگرد:
"و قاطعیّت چار پایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیرِ پا
    به کنار افتد
تا بار جسم
-آزادی روح را-
زیر فشار تمامی حجم خویش
درهم شکند"،
اگر آن دو"تیره" را، پیش وپس از"آزادی روح را" بر داریم یا نبوده بگیریم- و،در خواندنِ شعر، همین کار را هم می کنیم- معنای سخن درست برعکسِ معنایی می شود که شما در اندیشه داشته اید:شما می خواسته اید بگویید جسم در هم می شکند ؛ امّا، آنچه این فرگرد ، چنین که هست ، می گوید این است که"آزادی ی روح" است که در هم می شکند.
رکسانا و برخی دوستانِ دیگر نیز هریک چیزهایی گفتند که در یادم نمانده است.خوب به یاد دارم، امّا، که شاملو جان به آیدا خانم گفت:
-به یادمان باشد:باید دُرُست اش کنیم.
و ، اکنون،"نسخه ی نهایی" ی این شعر، در "مجموعه ی اشعارِ احمد شاملو" ، چنین است:
"و قاطعیت چار پایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیر پا
    به کنار افتد
تا بار جسم
زیر فشار تمامی حجم خویش
درهم شکند،
اگر آزادی جان را
               این
               راه آخرین است."
آه، کاش، ای کاش می بودی، شاملو جان!

بیست وهفتم دیماه ۱٣۹۲،
بیدرکجای لندن



پانویس ها:
یک:" اندیشیدن به زبان: نگرشی ساختاری -معنا شناسانه به نثرِ امروزینِ فارسی"، فصلِ کتاب، بنیاد گذار:منوچهرِ محجوبی، سر دبیر: ماشاالله آجودانی ، از انتشاراتِ فصلِ کتاب، لندن، شماره های ۱۰ و۱۱ باهم، زمستان ۱٣۷۰ وبهار ۱٣۷۱.
دو: "خنجرها و بوسه ها وپیمان ها"،منوچهر آتشی، مجموعه ی اشعار، جلدِ اوّل، موسسه ی انتشاراتِ نگاه، تهران، ۱٣٨۶، صفحه ی ٣۰.
سه:می گویم:"در کاربردِ سر راست ِ آن" :تا این را باز شناسانم از کاربردِ آگاهانه فراپندارانه ی "پنهان نمودن":که، در آن، برای نمونه می توان سرود:
"پنهان نمود چهره به دلدادگانِ خویش".
چهار:"معشوقِ من"،فروغ فرخزاد، تولدی دیگر، انتشارات مروارید، سال ۱٣۴٨، صفحه ی ۱۲.
پنج: "تولدی دیگر"، روشن تر از خاموشی ، برگزیده ی شعرِ امروزِ ایران، مرتضا کاخی، موسسه ی انتشاراتِ آگاه، تهران ،۱٣۶۹،صفحه ی۶۶۲.
شش:نگاه کنید به "یادداشتِ"دو.

هفت:احمد شاملو، مجموعه ی اشعار، از ۱٣۲۹ تا ۱٣۵۹، در دو مجلّد، کانونِ انتشاراتی و فرهنگی ی بامداد،تهران، چاپ نخست، پاییز ۱٣۶۷، صفحه ی ۲۵.
هشت:همان کتاب، صفحه ی ۲۷.
نه:همان کتاب، صفحه ی ٣٨.
ده:همان کتاب، صفحه های ۵٨و۵۹.
یازده:همان کتاب، صفحه ی ۶۵.
دوازده:همان کتاب، صفحه ی ۶٨.
سیزده:همان کتاب، صفحه ی ۷۰.
چهارده:همان کتاب، صفحه ی ۹۴.
پانزده:همان کتاب، صفحه ی ۱۲۷.
شانزده:همان کتاب، صفحه ی ۱۲۹.
هفده:همان کتاب، صفحه ی ۱۲٨.
هجده:همان کتاب، صفحه ی ۱۴۶.
نوزده:همان کتاب، صفحه ی ۱۵۷.
بیست:همان کتاب، صفحه ی ۱۷۵.
بیست ویک:همان کتاب، صفحه ی ۱۷٨.
بیست ودو:همان کتاب، صفحه ی ۱٨۰.
بیست وسه:همان کتاب، صفحه ی ۱۷٨.
بیست وچهار:همان کتاب، صفحه ی ۱٨٣.
بیست وپنج:همان کتاب، صفحه ی ۱٨۴.
بیست وشش:همان کتاب، صفحه ی ۲۹۰.
بیست وهفت:همان کتاب، صفحه ی ۱۶۰.
بیست وهشت:همان کتاب، صفحه ی ٣۴۵.
بیست ونه:همان کتاب، صفحه ی ٣۴۵.
سی:همان کتاب، صفحه ی ٣۵٨.
سی ویک:همان کتاب، صفحه ی ۱۲.
سی ودو:همان کتاب، صفحه ی ۹٣۵.
سی وسه:همان کتاب، صفحه ی ٣۹٨.
سی وچهار:همان کتاب، صفحه ی ۴۰۰.
سی وپنج:همان کتاب، صفحه ی ۴٣۵.
سی وشش:همان کتاب، صفحه ی ۴۷۶.
سی وهفت:همان کتاب، صفحه ی ۴۷۷.
سی وهشت:همان کتاب، صفحه ی ۴۹٣.
سی ونه:همان کتاب، صفحه ی ۴۹۴.
چهل:همان کتاب، صفحه ی ۴۹۵.
چهل ویک:همان کتاب، صفحه ی ۷۶.
چهل و دو:همان کتاب، صفحه ی ۷۷.
چهل وسه:همان کتاب، صفحه ی ۷۹٣.
چهل وچهار:همان کتاب، صفحه ی ۶۲۹.
چهل وپنج:همان کتاب، صفحه ی ۶٣۹.
چهل وشش:همان کتاب، صفحه ی ۶۹٣.
چهل وهفت:فرهنگ فارسی ، معین، صفحه ی ٣۴۷۰.
چهل وهشت: همان"مجموعه ی اشعار"، احمد شاملو، صفحه ۵۶۱.
چهل ونه:همان کتاب، صفحه ی ۵۶۴.
پنجاه:همان کتاب، صفحه ی ۵۷۰.
پنجاه ویک:همان کتاب، صفحه ی ۵۷٨.
پنجاه ودو:همان کتاب، صفحه ی ۵۷۹.
پنجاه وسه:همان کتاب، صفحه ی ۱۱۶.
پنجاه وچهار:همان کتاب، صفحه ی ۱۹۱.
پنجاه وپنج:همان کتاب، صفحه ی ۹۵.
پنجاه وشش:همان کتاب، صفحه ی ۱۶٨.
پنجاه وهفت:همان کتاب، صفحه ی ۹٣.
پنجاه وهشت:همان کتاب، صفحه ی ۴۴٣.
پنجاه ونه: همان کتاب، صفحه ی ۶۵۰.
شصت:همان کتاب، صفحه ی ٨۵۰.
شصت ویک:همان کتاب، صفحه ی ۹۱.
شصت ودو:همان کتاب، صفحه ی ۶۴۷.
شصت وسه: همان کتاب، صفحه های ٨۷۱تا ٨۷٣.
شصت وچهار:همان کتاب، صفحه ی ۹۲۱.
شصت وپنج:همان کتاب، صفحه ی ۱۰۰۵.
شصت وشش:همان کتاب، صفحه ی ۹۶٣.
شصت وهفت:همان کتاب، صفحه ی ۶۵۷.
شصت وهشت:همان کتاب، صفحه ی ۹۴۹.
شصت ونه:همان کتاب، صفحه ی ۹۴۹.
هفتاد:همان کتاب، صفحه ی ۱۰۹۹.
هفتاد ویک: روشن تر از خاموشی، مرتضی کاخی، چاپ نخست، صفحه ی ۶۲۵.
هفتاد ودو: همان"مجموعه ی اشعار"، احمد شاملو، صفحه ی ۷۷۰.
هفتاد و سه:همان کتاب، صفحه ی ٨۹۴.
هفتاد وچهار: همان کتاب، صفحه ی ٨٨۶.

               
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست