سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

کنکاشی در دانش اندوه زای تئودورآدرنو


قربان عباسی


• تئودور آدرنو در نهایت به اینجا می رسد که می گوید: "تنها فلسفه می تواند مسئولیت مقابله با نومیدی را به عهده بگیرد سخت کوشی در اندیشیدن روی تمام چیز هاست تا آنجا که آن چیزها خود را از دیدگاه رستگاری ارایه کنند. باید چشم انداز های نو بدست آورد تا جهان را از سر جای خود تکان دهد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱ اسفند ۱٣۹۲ -  ۲۰ فوريه ۲۰۱۴


دانش اندوه زا، قلمرو راستین فلسفه است. و این دانش اندوه زا به هیچ وجه نبایست در معرض اهمال اندیشی،بلهوسی برای نغزگویی و سرانجام فراموشی قرار بگیرد. زندگی راستین ، خود مدیون دانشی راستین است. کسی که خواهان دست یابی به حقیقت زندگی در شکل بی واسطه اش است باید موشکافانه آن را بررسی و تحلیل کند. حتی نهانی ترین گوشه هایش را برکاود تا بتواند از آن همچون قابلیتی که بارور سوژه است بهره برگیرد. و این واقعیتی است که نباید از آن چشم پوشی کرد. برای غالب شدن بر این نامعقولی هولناک که در بندش گرفتار آمده ایم باید کماکان عرصه زندگی را جولانگه آگاهی سازیم تا ذات بی ارج و قرب شده مان در برابر طلسم فرو کاهنده دنیای سرمایه داری نوین تاب مقاومت داشته باشد. بایست از فرو کاستن و تقلیل زندگی به کاریکاتوری مضحک برحذر بود. بایست در چنین آوردگاهی که همه چیز علیه شایستگی سوژه تنظیم شده است به ابزار دفاع- دستکم و نه الزاماً ابزار حمله- تجهیز شد تا در اهداف پلید جهانی که همه را خوار و مصرفی می خواهد واژگون نشد.
سوژه آغازگر راه ماست و پدیداری این مفهوم در فلسفه راستین بی سبب نیست. سوژه آگاه و دارای استقلال رای و مطمئن از خود که البته ستیزنده سمج با همه اشکال بلاهت هم هست گام خود را با "نقد" می آغازد تا معترضانه نسبت به "جریان کنونی جهان" واکنش نشان دهد. واکنشی طرد آمیز، انکار آمیز و برسازنده که در دام چنین جهانی "برآشفته و گرداب صفت" -فروکشنده سوژه- خود را پدیدار می سازد. آدرنو نگران از بین رفتن سوژه است و تقلای وی همه معطوف به این حوزه است که در هماهنگی با اندیشه هایی همسنخ خود ذهن را بر آشوبد تا اسیر یاوه و قدرت نشود و نیز جامعه ای مصرفی که الزاماً جوهر فرد را هم می سازد. آدرنو دل نگران آن نوع "هم آوایی توتالیتری" جامعه سرمایه داری هم هست که با حذف تفاوت ها، افراد را به بستر تجاوز و تعدی های متعدد خود می کشاند و آنها را به یکسان بی سیرت می کند. و این البته او نیست که مغموم می شود بلکه وجدان بیدار هر سوژه آگاه نیز از آن دلگیر خواهد شد. آدرنو با برکشیدن مفهوم"سوژه" خشونت حاصل از نبود آن را هم به یادمان می آورد. آدرنو در جستاری کوتاه با عنوان"برای پروست" نشان می دهد که آنچه در پروست برای وی رغبت برانگیز است چیزی جز مقاومت پروست در برابر جامعه نیست جامعه ای که می خواهد تمام وظایف خود را بر فرد تحمیل کند. وپروست از پذیرفتن دست کم برخی از آن وظایف طفره می رود. تا در رابطه ای تحکم برآمیز کفایت فردی خود را آشکار کند. پروست از سرسپردگی امتناع می کند حتی اگر خود را در معرض آسیب پذیری قرار دهد.پروست از این رو برای آدرنو معنا مند است که "طور دیگری " زندگی می کند حتی اگر از بازی اخراج شود.
آدرنو "اقتدار طلبی عریان" را در همه سویه های زندگی می بیند. از رابطه حاکمان و محکومان عرصه سیاست واجتماع تا رابطه رقابت جویانه بین نسل ها.سنت پدرکشی تا همین وحشیگری نمادین نازی ها در کشتن اشخاص مسن بازتاب دهنده همین اقتدار طلبی عریان است. و نیز اندیشه های منسوخ، نامنسجم و نامطمئن نسل کهن در برابر بلاهت خوش ظاهر نسل بعد نشانگر ستیز و تلاش برای "چیره شدن" است. در چنین قلمرویی "هیچ انگیزه ای حق بروز ندارد مگر آنکه از حوزه ای قابل قبول سرزده باشد" و این خود بانی سلسله مراتبی بسته و تک قطبی است که غیر منطقی ترین سیستمی است که ما می توانیم در آن گرفتار آییم.جهان و به تبع آن جامعه ما مملو از دهلیز های اقتتدار است.هر یک تلاش می کنیم دیگری را "مغلوب" کنیم.فقط کسانی را می توان مغلوب کرد که سوژگی خود را باز نهاده اند. و خود را از اندیشیدنی مداقه گرانه معاف ساخته اند.آدرنو بخشی از این کرختی را به جهان بورژوازی نسبت می دهد که بلاهت را همگانی ساخته است. جهان سرمایه داری با ابزارهای زیادی که در دست دارد به آخرین پناهگاه های مقاومت در برابر خود هم رخنه می کند. و ساعاتی را که هنوز از اوامر نظام منزه مانده است آلوده می کند. جهان سرمایه داری کوچکترین جنبه های باقی مانده فردیت را نیز مسموم می کند. جهان بورژوایی با دست یازیدن به یافته های روان شناختی همگان را در پذیرفتن موقعیت وسوسه برانگیز فعلی از استعدای خارق العاده برخوردار می کند. او حتی بدترین دشمنانش را هم وسوسه می کند.جهان بورژوایی رخنه گر است و در هر سوراخی که فرو می رود غریوی از لذت به جای می گذارد حتی اگر به درد آلوده اش کند.
دنیای مد نظر تئودور یادآور موقعیتی است که هیچ کس در آن نمی تواند بگوید کی به کی چقدر بدی کرده است. دنیایی که مفهوم"جایز الخطا بودن همگانی" بر آن چنبره زده است. که نوعاً تمام مسئولیت های عینی را می زداید. کسی که تجسم فرومایگی است خود را قربانی بی عدالتی نشان می دهد. آدرنو به طرزی ریزبینانه یادمان می آورد که چگونه در چنین ساحتی تنفر از موارد نادرست به حداقل میزان خود تقلیل می یابد. و سرانجام در موقعیتی تراژیک ما را چون گردابی فروبلعنده درخود همسان می سازد.انسان با کرختی نشان دادن در برابر بدی و ناراستی سرانجام در قلمرو پلیدی های آن فرو می غلطد و شبیه آن می شود. شاید از آنروست که دوباره یادمان می آورد چگونه بورژوازی نسبت به همه چیز از خود رواداری نشان می دهد. در دنیای کنونی ما انگار هیچ چیز بی ضرری باقی نمانده است. چون در حقیقت ما خویشتن را از مسئولیت اندیشیدن معاف کرده ایم. و این بلاهت گستاخانه و نادیده انگاشتن لجوجانه خود و نیز خود را به ندیدی زدن تنها به یاری جهان سرمایه دارانه صورت می گیرد و نیز به نفع او نیز تمام می شود. در جهان سودازده ما اینک زیبایی یا تسکینی یافت نمی شود چون عبارت معصومانه"چه زیبا!" تبدیل به عذری موجه برای ذی وجودی زشت و موهن هم بکار می رود. هیچ اندیشه ای نمی تواند بیرون از حوزه ارتباطی قرار بگیرد و بیان آن در مکانی نامناسب و توافقی ناصواب برسر آن کافی است تا حقیقت را تحلیل ببرد. تئودور در جستاری بنام"خدا اجرتان دهد آقای دکتر" می نویسد:"هربار که به سینما می روم به رغم همه هوشیاری یی که به خرج می دهم احساس می کنم ابله تر و بدتر از آنچه بودم شده ام."
این احساس بلاهت از آن روست که آدرنو گمان می برد همان اندک دانایی و وقوف روشنفرانه او نیز در معرض تهدید چنین رابطه ای ددمنشانه است. این احساس او ناشی از این اندیشه است که تمدن تسلیم جهالت شده است. او ازینکه جهان سرد ما چنین به خشونت کشیده شده است برخود می لرزد. اما فاقد هرگونه قاعده ای اخلاقی است که بطور عینی به آن وفادار بماند. جز همین "مفهوم سوژگی" که همیشه با دانایی و کنش مستقلانه همراه است. آدرنو از روشنفکرانی یاد می کند که زمانی آخرین دشمنان بورژوازی بودند ولی اینک خود آخرین بورژواها هستند. در نظام سرمایه داری و تربیت برآمده از آن فرد همواره خود را برتر از دیگری می داند و به دیگران به مثابه مشتری نگاه می کند که دائم در داد و ستد با وی هستند. آنچه برای انسان بورژوایی اهمیت دارد این است که در این معامله مغبون نشود رابطه ای تنظیم کند که دیگران همواره مشتری خوب یا مشتریان خوب او باشند و البته خود آدرنو نیز بی نیاز از این اصل نیست. اگر می خواهد گوش شنوا و مشتریانی دائمی داشته باشد باید در این رابطه و الزاماً در چنین اندیشیدنی گرفتار آید. آدرنو با وقوف بر این امر است که در جستار "آنتی تز" می نویسد:"تنها رفتار مسئولانه این است که فرد از تبدیل وجود یگانه خود به یک ایدئولوژی جلوگیری کند. و به زندگی خصوصی اش به فروتنانه ترین و بی سروصداترین شکل ممکن بدون هیچ ادعایی ادامه دهد. اما دیگر نه به این علت که خوب تربیت شده است که به علت شرم ناشی از پیدا کردن هوایی برای تنفس در جهنم".
آدرنو تایید می کند که روشنفکران یکدیگر را در شرم آورترین و خفت بارترین شرایط شناخته اند. این است که عملا مجبور می شوند انزجار آورترین جنبه های خود را به یکدیگر بروز دهند. روشنفکران امروزی کاری جز تمجید از ستم دیدگان شکوه مند از دستشان بر نمی آید و خود این جز تمجید از نظامی که آنان را به آن روز انداخته است نیست. خود روشنفکران نیز قربانی شده اند. بسیاری از روشنفکران به چیزهایی اعتراض می کنند که چیزی از آنها سر در نمی آورند.آنان در اصلی ترین زمینه فعالیتی شان از آگاهی نسبت به"تو همین هستی" بی نصیب مانده اند. همین است که بعدها سراسیمه به سوی معابد هند(خسی در میقات) روانه شده اند. در شرایط فعلی تمرکز انتظام ذهنی روشنفکران هم به هم ریخته است. چه بسیار که خود را بیش از همه محکوم می کنند. با این حال آدرنو در کوتاه نوشته ای تحت نام" می گذاری شیادان فریبت دهند" می نویسد:"انکار منجلاب فرهنگی امروز مستلزم این است که به اندازه کافی بتوان با آن درگیر شد.تا آنجایی که بتوان خارش سرانگشتان را حس کرد. به بیان دیگر باید توان دست زدن به آن را از درگیر شدن با آن به دست آورد. این توان هر چند خود را بصورت مقاومت فردی نشان می دهد تنها یک پدیده فردی نیست .برای وجدانی اندیشیدن و صلابت و صراحت فکری و اخلاقی زیستن باید واکنش نشان داد. با کرخت شدن و دست از واکنش نشان دادن و امتناع از مقاومت فقط اجازه می دهیم آنچه از فرهنگ بربریت درون فرد رسوب کرده است یعنی همان بی قیدی و وقاحت چهره نشان دهد. و بطرزی تکان دهنده به دفاع از خزعبلاتی بپردازیم که قبلا با سخن پراکنی های مطنطن ردشان کرده بودیم.و این به تعبیر آدرنو همان فقر روحی است آنسان که سرخوشانه به درون جهنمی که بهشت قلمداد می شود شیرجه می رویم.
آدرنو در جستار "این قول را به من بده فرزندم" بر غیر اخلاقی بودن دروغ تاکید می کند. نه از آن رو که حقیقت مقدسی را زیر پا بگذارد بلکه از آن رو که دروغ حقیقت را به چیزی در تضاد با خود بدل می کند. کسی که دروغ می گوید باید احساس شرم کند زیرا هر دروغ جنبه خوارکننده دنیا را به ما می آموزد. دنیای ما جز این نیست دنیایی که ما را وا می دارد به منظور زیستن دروغ بگوییم و همزمان همین دنیای بی شرم بی درنگ از ما می خواهد در ستایش حقیقت و راستی آواز سر دهیم. امروزه کسی حرف کسی را باور نمی کند گویی همه از کنه واقعیت خبر دارند. کسی که دروغ می گوید در واقع می خواهد بگوید نه اهمیتی برای مخاطبش قائل است و نه حتی برای نیت های خیر او. ازینرو آدرنو می نویسد:
"دروغ که زمانی ابزاری بود برای ارتباطی آزاد، امروزه تبدیل به یکی از روش های اعمال وقاحت شده است که هر فرد را قادر می سازد در اطراف خود جوی پوشیده از یخ بگستراند و در پناهش ترقی کند"
چنین وقاحتی می تواند تا بستر زوجین نیز سرایت کند و زن و شوهر در منجلابی متعفن به سر برند و بدینسان ازدواج به صورت نهادی خوار کننده در می آید. طلاق را می توان به قطع ارتباط بین دو انسان تقلیل داد ارتباطی که دیگر لازم نیست و یا بیش از آنکه مفید باشد مضر است. طلاق بهتر از قلع و قمع اعتماد است و همین در عرصه اجتماع و روابط انسانی نیز خود را جلوه گر می سازد. آدمیان از برای حفظ اندک ذخیره اعتماد ناگزیر رابطه خود با دیگری را قطع می کنند. تا ارزش ها بیش از آن پا در هوا باقی نمانند. اما فقدان ارتباط آیا خود جنبه شوم،سرد و مرگبار هستی مان را بازتاب نمی دهد؟در دیگر سویه این فقدان ارتباط، اگر هر یک از ما چونان زوجین متنفر از همدیگر، پستوهای متعفن خود را بگشاییم و بیش از پیش رذالت هایمان را افشا سازیم چه؟ آدرنو این فرومایگی را هم باز نمی نهد. و ازین لکه شرم -افشاگری زوجین از همدیگر را- به ساحت اجتماع نیز تسری می دهد. وقتی ناتوان از برقراری ارتباطی سالم می شویم به رذالت روی می آوریم و یا در خوشبینانه ترین صور خویش انزوا بر می گزینیم.
تئودور آدرنو در جایی می نویسد:
"همه روشنفکران مهاجر بدون استثنا دچار معلولیت اند. و اگر نمی خواهند با درک ناگهانی این موضوع پشت درهای بسته غرورشان بیش از پیش متزلزل نشوند بد نیست بیش از هر چیزی این ضعف شان را پیش خود اعتراف کنند". در دیگر سوی توده عوام نیز دچار معلولیت ذهنی هستند.آنها قابلیت فکر کردن را از خود سلب کرده اند. ودر حقیقت بخش بزرگی از زندگی آنها اصلاً نیازی به اخذ تصمیم های عقلانی ندارد بلکه غریزه کار خود را می کند. در چشم های شان می توان نگاه دیوانه وار و سرد تصاحب،تملک و حریصانه بلعیدن را دید. اما چاره چیست؟ آدرنو پاسخ می دهد:
"تنها راه چاره ادامه به گذاشتن تشخیص روی خود و دیگران است: چشم گشودن، درک آنچه پیش آمده است و حتی نه اگر گریختن از سرنوشت شوم که دستکم پیراستن آن از خشونت موحشش یعنی از کوری اش!"
آدرنو از ما می خواهد روابط انسانی خود را به امید کسب امتیازی احتمالی بنا نکنیم چرا که چنین نگره ای به روابط انسانی دشمن مرگزای آن خواهد بود. امید به کسب امتیازات مادی می تواند نه تنها عوام بلکه روشنفکران را در سایه قدرت قرار دهد. والبته صاحبان قدرت سایه هایی دارند که کمتر خطرناک نیستند: نوکران، چاپلوسان، نوکیسه ها. و ازدید صاحبان قدرت آنها جز انگلی بیش محسوب نخواهند شد انگلی که نه الزاماً صاحبان قدرت بلکه حیات اجتماعی را به صورت عینی تهدید خواهند کرد. آدرنو از ما می خواهد در برابر این "غیر انسانی کردن زندگی" مقاومت کنیم تا از خود ویرانگری بیشتر پرهیخته باشیم. خود ویرانگری ما چیزی است که ادیان از آن با عنوان "دوزخ" یاد می کنند.
او با واکاوی ذهن و زبان ما حتی نیت های خیر ما را به چالش می کشد. وقتی که هر یک از ما در همه چیز به دنبال پیدا کردن معادله هستیم. و تمام زندگی خصوصی مان را هم بر همین اصل بنا می نهیم که داده هایمان کمتر از دریافت هایمان باشند. در هر رابطه ای دنبال ستاندن هستیم. هر نیت خیر ما معمولاً با این پرسش ها همراه است:"آیا لازم است؟"،"آیا بکنم؟" "چه نفعی به حال من دارد؟" و این پرسشگری ناشیانه نیت ما را لو می دهد. و بدینسان با وارد شدن در چنین رابطه ای زذیلتها ونه البته فضیلت هایمان را بیمه می کنیم. کوشش های ما معطوف به رستگاری انسانها نیست. این جنبه غیر انسانی ترقی که مختص خسیس های زمانه ماست تباهی سوژه را هدف خود قرار داده است. و این راهی است که سوژه براستی اندیشنده باید از آن برحذر باشد.اگر چنین کرده شود سوژه می تواند خود را از سلطه مطلق گرای جبر نجات دهد. در غیر این صورت در صورت تداوم چنین مسیری خطرناک زندگی انسانی به طرزی مرمت ناپذیر ویران خواهد شد.
در تضاد با سوژه گی این ابژگی و ابژه مند بودن است که اینک بر تمام جوانب زندگی ما چیره شده است. همه ما به نوعی به دار آویخته شده ایم. زنده ماندمان نیز جنبه هایی از گنگی و غرابت را در خود بارز می سازد. باید آماده باشیم در هر لحظه ای به زندگی مان پآیان دهیم. چون بیش از اندازه در زیرزمین سینه خیز رفته ایم. این همان حقیقت اندوه بار همه ماست. آزادی در قلمرو ذهن ابژه هایی چون ما کز کرده و به منفی بافی تبدیل شده است. فرد ابژه از زندگی می هراسد در عین حال به چیز هایی وحشتناک تر از مرگ هم تن می دهد. فرد اینک با تنزل به سطح مدام اضمحلال یابنده ابژه تحقق خویشتن را از دست داده است. سرمایه سال ها مرارت در دنیای کالا زده ما مالکیت بر قفس هایی است که متخصصان برای بی سلیقه ها ساخته اند. قفس هایی که هر فرد با خریدن انها در صدد زنده زنده مومیایی کردن خود است. دنیای متزلزل ما امنیت خاطر را از ما بازستانده است. خانه های ویلایی امروز فردا ممکن است جای خود را به آلونک مقوایی، ماشین ها و واگن های قراضه بدهد. اینک:"خانه چیزی است مانده در گذشته". آدرنو خاطر نشان می سازد:
"بمباران شهر های اروپا و نیز بازسازی اردوگاه های کار اجباری تنها مقدمه ای بود بر اجرای حکم نابودی خانه". اکنون ابژه ها می توانند خانه ها را همچون قوطی های کنسرو خالی کنند و دور اندازند. چنانکه همین سرنوشت را خود نیز تجربه می کنند و می زیند.اما چاره چیست؟ آدرنو جواب می دهد:" بهترین شیوه ی رفتار شیوه مستقل و در حالت تعلیق است. ادامه به زندگی خصوصی تا آنجا که نیاز هایمان اجازه می دهد. باید با تمرین بی قیدی و مهر نشان ندادن به اشیا خود را از ایدئولوژی کسانی که دو دستی به اموالشان چسبیده اند متفاوت کنیم. زندگی نادرست نمی تواند درست زیسته شود"
آدرنو یادمان می آورد که: "نوع نوظهور بشر را نمی توان درست شناخت مگر با آگاهی حاصل کردن از دنیای اشیای پیرامون او که بطور مداوم بر او تاثیر می گذارد. حتی بر نهانی ترین بخش های دستگاه عصبی اش. حرکت هایی که ماشین های صنعتی از بکار برندگانشان انتظار دارند غالبا از جنس همان تلاطم و خشونت وحشیانه و ناآرام فاشیست هاست.لااقل یک علت پژمرده شدن تجربه زندگی می تواند در این واقعیت نهفته باشد که تکنولوژی ژستها و حالت ها را خشک و خشن می کند و به موازات ان آدمیان را. در چنین فضایی که همه چیز در ان بر اساس سود طلبی استوار است کیفیت انسانی بطرز مشمئز کننده ای اضمحلال می یابد. و سماجت این روند، فرجامی جز ازهم گسیختن تمامی روابط مهر آمیز نخواهد بود. مهربانی که زمانی سرچشمه ای تسکین بخش بود اینک در ورطه حسابگری های رندانه غرق شده است. میراثی از دست رفته که فقدانش را نمی توان بیش از این لاپوشانی کرد. اینک همچون ربات هایی دست آموز در مقابل یکدیگر کلاه از سر بر نمی داریم بلکه با بی قیدی ادای سلام کردن را در می آوریم. تمام اینها "نشانه های آشکار بیماری وارد بر تماس های انسانی است" روابط تسکین بخش اینک در کوتاه مدتی به روابطی به ستوه آورنده بدل می شود. و اذهان آدمیان همچون دیوارهایی پیش ساخته خانه های امروز با فشار کنار یکدیگر قرار داده می شوند. و این یادآور طنین اوامری است که در دوره فاشیسم اشخاص گنگ به جمع خاموشان می دادند. آدرنو با کوششی ستایش برانگیز تلاش می ورزد تا زینت ایدئولوژیک این نظم فایده نگرانه را از میان بردارد نظمی که با مردم مانند اشیا رفتار می کند. در چنین فضایی گنگ دیگر جایی انگار برای انگیزه های انسانی نیست. همه چیز و همه کس دارد به شی بدل می شود. و این بی نزاکتی عاقلانه باید جای خود را به ارتباطی پایدار و آشتی جویانه بدهد. و هرکس که به علت منطقی بودن افراطی اش این ویژگی را از دست داده باشد خود را تبدیل به یک شی می کند و یخ می زند"
آدرنو افشاگر دروغ های متمدنانه هم هست و تمام موعظه ها درباره زیان های دروغ را بر می کاود و نشان می دهد که چگونه دروغ خود را به صورت میلی سرکش برای تبدیل شدن به ایدئولوژی جلوه گر می سازد. نقادی فرهنگی آدرنو معطوف به این است که یادمان بیاورد وفاداری به منطق انسجام روح حقیقت جو خواستار این است که ارتباط های انسانی به تمامی به ریشه های مادی خود فرو کاسته نشود. بایست تیزهوشانه ردپای بی صمیمیتی،احساسات بازی و لاپوشانی های زهر اگین شده را پی بگیریم. اهمال در این امر ناگزیر به نابودی همزمان سره و ناسره خواهد انجامید که خود می تواند به گریز و تبخیر فضای شرافتمندانه بینجامد یعنی همان بربریتی مدرن که در شکل گیری آن به همان اندازه جهان سرمایه داری مقصر است که جهان سوسیالیسم.اینک فرهنگ به تمامی به دروغ تبدیل شده است باید با اندیشیدن در چگونگی فرماسیون این فضا معضلات آن را بازشناخت و در نهایت از آن گذشت.
جوامع امروزی بصورت سازمانی تبهکار در آمده اند. متشکل از یک رهبر، پیروان، رسوم، سوگند های وفاداری،خیانت ها، درگیری منافع، توطئه ها و دیگر متعلقاتش. برای پی بردن به این تنها کافیست آن لحظه انفجار را که در آن فرد در برابر محیط زندگی اش طغیان می کند در نظر آوریم. فرد طاغی و خشماگین همواره رهبر گانگستر های انگیزه های درونی خودش به نظر می آید. اینک فردی ترین رفتار همگانی ترین رفتار است. هریک از ابژه ها اینک تقلیدگر رفتار های گانگستری هستند که جامعه گانگستری در او تلقین کرده است.شاید از این روست که با ولع خشونت های گانگسترهای زمانه را می بینیم و می شنویم و برق چشمان ما از آن همه کشتار و ایشویتس تجلی این رابطه بیمار است.رابطه ای که اندک ذخیره های انسانیت را در ما همچون جهان مصرفی به مصرف انبوه رسانده است. همه ما در این جرم شریکیم.با خو گرفتن به سرکوب جامعه اصل سرکوب را درونی می کنیم و بیش و پیش از آنکه این خشونت را بردیگری اعمال کنیم آن را برخود روا می داریم. پس معلوم می شود مردان خشن،همانطور که فیلم ها نشان می دهند خود آزارند. در ریشه دیگر آزاری شان دروغی نهفته است و تنها با دروغ گفتن تبدیل به یک خود آزار واقعی و سرکوب گر می شوند. جامعه ما اینک بسان آن کلوب های شبانه است آن میدانگاه های نزاکت که بر بی نهایت بی وجدانی استوار است. با تبدیل سوژه به ابژه آنها را به انفعال می کشانیم و آنها با تمرین این انفعال روزانه به شیئی بدل می گردند و این به آنها حالتی زنانه می دهد. زنانی سترون و نابارور و پذیرای هر نرینه ای که از راه رسد. می توان چنین تصویری موحش را در زیر لامپ های نئونی اگهی های تجاری شاهد بود. همه چیز در این بازار مکاره به فروش می رود. بی آنکه واقف باشیم دستکم در آیین مسیحیت و یهود روسپیان همراه گناه عذاب جهنم را نیز پیشکش می کنند.
تئودور آدرنو در قعطه ای بسیار جالب و استعاری اشاره می کند:"خوشبخت بودن یا نبودن خود را از روی صدای باد می توانیم دریابیم.برای کسی که خوشبخت نیست این صدا یادآور شکنندگی خانه اش است. او را از خواب های کوتاه و ناآرامش می پراند برای کسی که خوشبخت است آوای پناه و تیماری است زوزه ی خشماگین باد با سرافکندگی اعتراف می کند که دیگر تاثیری بر او ندارد".اضافه می کند که برای رستاخیز نیازی به صور اصرافیل نیست چرا که امروزه پیک افسانه ای رساخیز در رادیو تجسم پیدا کرده است. صدای تمام فاجعه ها را صبحگاه می شنویم وخود را به درد و رنجی جانکاه مهیا می کنیم. بی آنکه بدانیم در مهیاسازی این فجایع و در پدیداری آنها همه آدمیان دست در کارند .همه ما همه ماهایی که در ذهنمان تلقین شده است:"آدمی هیچ است".! من کمی خوشبینم. چرا که ابله ترین آدم ها قادر است به اشتباهات موجود در اندیشه های با هوش ترین آدم ها پی ببرد. یادمان باشد این اولین و تنها اصل اخلاق که:"متهم کننده همیشه مقصر است"
آدرنو دل نگران تجدید و تکرار روزهایی است که ارکستر سمفونی های بسیاری از کشورها صدای پر طنین خود را خاموش کردند تا به شیپور جنگ گوش بسپارند. یادمان می آورد که باید صلای طنین انداز موسیقی استراوینسکی را به خاطر داشته باشیم و همچون آن فرهنگ رسمی را از شر فضل فروشی های مسموم کننده رهایی بخشیم.آدرنو بر این باور است که پیشرفت و بربریت امروزه چنان در فرهنگ توده ای به یکدیگر در آمیخته اند که تنها انزوایی دردمنشانه دربرابر فرهنگ توده ای می تواند وضعیتی را بازسازی کند که مغایر با بربریت نباشد. آدرنو تاکید می کند که هیچ اثر هنری و هیچ اندیشه ای شانس نجات ندارد مگر اینکه دست رد به سینه غول های ابژه ساز بزند. اگر دستگاه کپی بطرزی زننده می تواند اثری را تکثیر کند و اصل را در میان هزاران کپی والمثنی گم و گور کند.دنیای سرمایه دارانه نیز با تکثیر آدم هایی شبیه هم سره و ناسره را به هم می آمیزد. بایست هوشیارانه بر این امر فائق شد. و از المثنی شدن پرهیخت. و این البته نیازمند آن است که صادق ترین روشنفکران به میدان در آیند و جان خود را فدا کنند. اگر کسی فرض کند بیرون از گود ماندن تنها موجب نفرت و بیزاری می شود از روان شناسی چیزی نفهمیده است. آدرنو انگار دل نگران آن مکانیزم واحدی است که بر ویران کردن زندگی حاکم است مکانیزمی ممزوج از صنعت،دولت و تبلیغات. برای آینده شاید هیچ چیز وحشتناک تر از این واقعیت نباشد که این وصلت شوم ادامه یابد بی شک سرچشمه های ویرانی بیشتر در آن خود را نمآیان خواهد ساخت. کارل کراوس حق داشت وقتی نام نمایشنامه اش را "آخرین روزهای بشریت" گذاشت. امروزه در روزگار ما کسی برای جنگ دل نگران نیست همه دارند با آن یا دستکم با عناصر برسازنده آن دارند تفریح می کنند. همانا دست اندرکاران اصلی فاجعه –همه ما- با نادیده گرفتن وضعیت وحشت زای موجود تمایلات فاشیستی خود را برای نادیده گرفتن فاجعه تمرین می کنیم.تبدیل می شویم به ربات هایی که مانند خود فاشیسم فاقد ذهن شناسای اند. آنها نیز مانند فاشیسم کمال تکنیکی را با کوری مطلق در می آمیزند و مانند فاشیسم به برانگیزنده ترور های مرگبار و به تمامی واهی بدل می شوند. دولت هگلی با بدل شدن به هیولایی مجهز به تبلیغات و صنعت و تکنیک نشسته بر روی زین اسب قدرت ناظر بر بال هایی بدون سر شد.این به تنهایی برای شرمندگی فلسفه هگلی کافیست. میلیون ها یهودی به قتل رسیدند. و این تنها یک پرده از نمایش بود. و نه تمام فاجعه. منطق هگل به اندازه منطق افرادی که جلودار تاریخ می شوند ویرانگر است. فاشیسم آفت زندگی بود آفتی که پیامدش باورندان این باور در همه ما بود که"مرگ حالتی عادی است". آدرنو در پی انتقام از فلسفه و منطق دولت ستای هگلی نیست بلکه یاداوری می کند تحت هیچ شرایطی نباید جلاد شد. آدرنو می نویسد:
"در پاسخ به ویرانگری فاشیسم تنها دو چیز می توانم بگویم: یک: تحت هیچ شرایطی نمی توانم بپذیرم که جلاد باشم و برای جلادان مشروعیت قائل شوم. دو" نمی خواهم مانع کسی بشوم که می خواهد انتقام پلیدی های گذشته را بگیرد بویژه اگر از راه قانونی باشد می دانم این پاسخ ناکافی و به تمامی حاوی تناقض و پارادوکس است و معیار و تحقق آن را مضحک می کند اما شاید همه تقصیر نه از من که از خود این مسئله باشد"
فاشیسم عملیاتی بود برای نابود کردن گونه ای حشره در سطح کره زمین. این عملیات تا زمانی که دیگر علفی از روی زمین نروید ادامه خواهد یافت.دشمن در این میان یا مریض الحال است یا در نقش مرده درست مانند یهودیان در دولت فاشیستی. فاشیسم انرژی تک تک انسانها را تحلیل برد و فردیت آنها را ستاند. و سرانجام آنها را به جنگی بدون نفرت آماده ساخت.جنگی از سر تفریح.کشتن نه الزاماً برای سدجوع کردن بلکه همچون گربه ای سیر که برای تفریح به کشتن موشی مشغول است. همه اینها محصول تبلیغ و هیولایی بنام دولت هگلی است که با تسلط بر تکنیک و صنعت بطرزی خوارکننده خود را بر ما –قربانیان نا آگاه- غالب می کند. وظیفه تقریباً غیر ممکن این است که نه بگذاریم اقتدار دیگران ما را تحمیق کند و نه بی اقتتداری خودمان.
آدرنو در پاسخ به افاضات کسانی که معتقد بودند هیتلر فرهنگ آلمان را نابود کرده است می نویسد:"هنر و اندیشه ای که هیتلر از بین برد در واقع دیری بود حالتی گسسته و ساختگی به خود گرفته بود. فاشیسم تنها آخرین مخفی گاه هایش را فروریخت هر که به بازی نپیوست سال ها قبل از روی کار آمدن رایش سوم مجبور به رفتن به تبعید درونی شد. راستش هیتلر خود برآمده از چنان فرهنگی و ارفته بود. پیشوا پرستی که سویه دیگرش نوکر مابی بود حتی برای احمق ترین کسانی که در رده های بالا جا گرفته بودند قابل فهم نبود. بیماری ویژه آن عصر دقیقاً از بهنجاری جامعه بورژوایی شکل می گرفت که در شکل درونی شده اش خود را بصورت سترونی-عنینی نشان داد. مرد و زن با انضباطی که چون و چرا بلد نبود یا دستکم در بستری از خواهش ها و بینش های سرکوب شده که در عصر بورژوازی خود را نشان می دهد گرفتار شده بود. سلامت درونی ما با جلوگیری از گریز به سوی بیماری ضمانت می شود. مسکنت و بیچارگی و در نهایت ناپرسایی پیشاپیش نادیدنی شده بود.و خبر به تاخیر افتاده ی مرگ شان تنها به دلایل مربوط به خط مشی اداره ی ثبت احوال به ایشان نرسیده بود. در پس پشت زندگی متداول روزمره شان مرگ نهفته بود.بلاهت حاصل از ابژه شدن آنها را هر چه بیشتر از حقیقت دور کرده بود و مگر نه این است که:"هر چه انسان از حقیقت دور شود در حق آن بیشتر بدی می کند". فاشیسم برآیند جامعه بیماری بود که همه بیماران را یکجا در خود اندوخته بود. و در آن جنون به بن بست رسیده ی اعمال فاشیستی و همه پیشوا پرستان و واسطه های اجرایی بی شمارشان سرنوشت سوژه را مدفون کرده بودند. باید از آن درس عبرت گرفت.
آدرنو با کنار هم قرار دادن "آینده یک توهم" که فروید در آن همچون دانشمندی مسن و سنگدل حکم می کند که بازرگانان جهانگرد باید دنیا را به فرشته ها و گنجشک ها واگذارد و نیز آن بخش از سخنرانی های فروید که در آنها با وحشتی زاهدانه رفتار های منحرف جامعه لذت پرست را محکوم می کند به این نکته رهنمون می شود که کسانی که به یک میزان از لذت و بهشت بیزارند در واقع بیشترین آمادگی را برای شی شدن دارند. ازینرو اتوپیای خود را در لذت تن مستقر می کند لذتی که معطوف هدف نهایی یعنی بی هدفی است. بهشت به زعم او اتوپیایی است که هدفی برای خود نمی شناسد جز لذت و لذت تنها آزمون بهشت است آنکه از لذت بیزار است در حقیقت از بهشت بیزار است. آدرنو با تاکید بر لذت و مستقر شدن در تن سوژه را از فسخ خویشتن برحذر می دارد تا فرد با رها کردن خود در امیال اروتیک خود را غنی کند و این خود غنا بخشی باید راه را بر واکنشی جنون آمیز که می گوید:"هر چه رهبر بگوید همان!" بر بندد. آدرنو به ظاهر براین گمان است که دنیای سرمایه دارانه خود با برخورداری از نهایت لذت دیگران را تا حد ابژه های پست که فقط در پی لذت ها له له می زنند فرو کاسته است. ازینرو می نویسد:"در دل لذت بودن متفاوت از در پی لذت بودن است". به زعم آدرنو میزان شخصیت و برازندگی آدمی را باید از مقاومت او در برابر شی شدگی –خوشبختی نسخه پیچ شده-سنجید.آدرنو بر این اظهار نظر شیلر که می گوید:"زندگی به رغم همه چیز نیکوست" نقدی تند وارد می کند و اظهار می دارد: "این جمله از همان بدو امر بوی گندیدگی می دهد". این جمله تنها نشانه ی سبک مغزی است و روانکاوی به رغم همه امکاناتش هیزم به آتش آن می ریزد. آدرنو از این وضعیت به عنوان بخشی از مکانیزم سرکوبگرانه یاد می کند که مانع بازشناسی محنتی می شود که خود پدید آورنده اش بوده است. او تاکید می کند:"خط مستقیم پیشرفتی بین اندرزهای خوشبختی و اردوگاه های آدم کشی موجود در اقصی نقاط لهستان وجود دارد که شهروندان ما از طریق آن می توانند خود را قانع کنند که قادر به شنیدن آن فریاد های درد آلود نیستند. این است آن الگوی ظرفیت مهار نشده برای خوشبختی- توانایی شنیدن فریاد های درد آلود را درخود خفه کردن!
آدرنو دل نگران انسانی است که دیگر انسان نیست. بلکه به صورت ابژه ای فاقد اندیشه به قلمرو اشیا تنزل کرده و جهان صنعت فرهنگ با وارد کردن او به قلمرو اشیا علناً پوچی و بی جانی اشیا را نیز به او منتقل کرده است. آدرنو برای نقد چنین وضعیتی تاکید می کند که نقد آن مستلزم ویران کردن ایدئولوژی "شخصیت" است. شخصیتی خو گرفته به زهد غریزی-و اسیر مکانیزم منطق تراشی و انطباق با جامعه به هر قیمتی! انطباق و سازگاری کورکورانه با جامعه همان بازتاب دهنده ناخوداگاه فاشیستی جامعه هم هست. و این تکنیکی است برای به زیر یوغ در آوردن سوژه اندیشناک. اکنون که روانشناسی ژرفا به کمک سینما سریال های تلویزیونی و هورنی به ژرف ترین زوآیای زندگی ما رسوخ کرده است فرهنگ سازمان یافته اخرین احتمال را برای اینکه مردم بتوانند با خودشان رو در رو شوند ازبین برده است. روشنگری پیش ساخته با حذف تاملات خود انگیخته بطرزی دردناک انسان را در قالب های رفتاری عادی تا حد یک فرمول راست کیشانه فروکاسته است. روانکاوی معاصر نیز تناقضات درون افراد را مداوا نمی کند بلکه آنها را می پذیرد تا به صورت جنبه های اجتناب ناپذیر وارد سطح مرسوم زندگی شوند."منیت" را ملامت می کند تا قلمرو شی وارگی و یک دست سازی بیش از پیش گسترده شود. با این همه بینشی که از راه رفته اجتناب کند نفرت از خونخواری و کوشش برای یافتن مفاهیم نو که هنوز به شمای عمومی راه نیافته اند آخرین امید اندیشه است.
به زعم آدرنو سرزمین حقیقت با رفتاری سرد وعاری از عنصر خیال تسلیم تعین های اندیشیدن شده است.صنعت فرهنگ مدرن با بهره گیری از تکنیک های روانکاوی ما را قانع کرده است که از مسئولیت اندیشیدن چشم پوشی کنیم. و این فضای سلطه گرانه صنعت فرهنگ با خلق رخوتناک ترین فضاها کیفیت اندیشه را متاثر کرده است. موقعیت کنونی که به پیروزی صنعت فرهنگ امکان پذیر شده است فضایی روشنفکر ستیزانه و خرد گریزانه را هم فراهم آورده است اینکه از افراد بخواهیم بر اساس معیار ها و ارزش های مستقر بیندیشند این نهایت ستیز با خرد است حال فرد در هر قالبی هم که فرو برود تفاوتی نخواهد کرد.سالیان سال جهان سرمایه سالارانه با دهن کجی به حقیقت به ما آموخته است که: "تنها احمق ها حقیقت را روی در روی سروران خود بیان می کنند".بدینسان شاهدیم که چگونه حقیقت در مغاک آن بیماری در می غلطد که عقل سلیم دیگران را پیشاپیش در فضایی پارانوئیدی و در مبتذل ترین سطح بیانی با "دیوانه" خطاب کردن مخاطب خود به حاشیه رانده است. این عمل وقیحانه را با خلاقانه اندیشیدن بایست جایگزین کرد. زبان بطرز وحشتناکی به انحراف کشیده شده است. ما با تکرار این جملات ناشیانه که:"زندگی همینطور است دیگر!" اندیشه را به دروغی بی واسطه تقلیل می دهیم. و تماماً خود را بی آنکه میل چندانی به آن داشته باشیم در خدمت اهداف بد قرار می دهیم. آنچه امروز از اندیشمند انتظار می رود این است که هم درون و هم بیرون اشیا باشد-مونش هاوسن-که موهای خود را گرفت و از باتلاق بیرون کشید
آدرنو ما را به داشتن و یا دستکم به اتخاذ نگاه استتیک فرا می خواند. با گفتن اینکه: "کسانی که همه چیز را زیبا می بینند یا زیبا می یابند امروز با این خطر مواجه اند که هیچ چیز را زیبا نبینند. " تلاش می کند یاداوری کند که نمی توان ذوقی زیبایی شناختی را محقق کرد مگر اینکه با سماجت در بطن طبیعت فروبرویم و ریزبینانه و جز نگرانه از تحقیر طبیعت-ندیدن آن-ونتیجتاً فراموشی آن- امتناع ورزیم. زیبایی شناسی محصول سماجت سوژه است در نگریستن وهربار دیگر گونه یافتن". اما تاکید می کند که دراین نوع استخراج زیبایی ما تنها نیستیم و لذا نمی توانیم صرفاً خود را به برداشت های تک سویه از طبیعت و یا هنر دلخوش و محدود کنیم. باید از تک سویه نگری پرهیخت.یعنی همان دگماتیسم و باوری ناشیانه و ساده لوحانه که "حقیقت تقسیم ناپذیر است".باید از کل نگری-ایدئولوژی-خود را رهایی بخشید-آفتی که اندیشه را در نهایت در فرمول های خشونت جلوه گر می سازد. حقیقت خود وابسته به ضرباهنگ درنگ کردن در امر جزیی است. زیبایی نیز یک بیماری مداوا کننده است زندگی را متوقف می کند و در نتیجه فساد آن را.
آدرنو با یاری گرفتن از امر زیبا و زیبایی شناسی خاص خود آن را محصول اندیشه خلاقانه و سماجت سوژه می داند.درعین حال تاکید می کند که هر سوژه در نهایت فقط سویه ای از زیبایی را خواهد نگریست و لذا برای نیک دیدن بایست به دید و چشم انداز سوژه های دیگر نیز تکیه کند.تا خوب ببیند.و همین را با تسری دادن به حقیقت به شکلی دیگر آشکار می کند. او هر گونه تحمیل نگاه به دیگری را "تحمل ناپذیر ترین اخلال در آزادی آدمی" می داند.
آدرنو به شکلی ظریف و هوشمندانه به انحصارگری و انحصار طلبی که درتضاد با ادعاهای آزادی طلبانه است نیز اشاره می کند. می نویسد:
"هیچ چیز متاثر کننده تر از دل نگرانی زنی عاشق نیست که عشق و علاقه اش را زن دیگری ازو برباید. یعنی بهترین چیزی را که صاحبش است تنها به این علت که چیزی قابل تصاحب نیست یک تازه وارد از او بدزدد.تنها به این علت ساده که او تازه وارد است و چیزی که به رقیب این تازگی را می بخشد کهنگی خودش است." این انحصار طلبی از نوعی میل به مالکیت سرچشمه می گیرد زن یا مرد با انحصار طلبی می خواهد بگوید که شش دانگ سند بنام اوست و هرگونه دخل و تصرف در آن ملک بی معناست. این انحصار یا میل به مالکیت را در حسادت های پسرکی از برادر کوچکترش که به سوگلی خانواده تبدیل می شود می توان دید. فقط یکی باید خوشبخت باشد این سرانجام قضاوت کسانی است که بیش از حد در دام انحصارطلبی و میل مالکیت گرفتار می آیند.خشونت فاشیستی و حذف اقلیت های نژادی و قومی در بسیاری از جوامع از این اصل کودکانه ناشی می شود که"یکی از ما باید خوشبخت باشد". و این اصل ساده لوحانه اما خشن چنان می تواند ما را به ددمنشی سوق دهد که به تصور نمی آید. میل مالکیت زمان را در ترس از دست دادن و در ترسی دربرابر تمام چیزهای ازدست رفته منعکس می کند. هر آنچه هست از این نظر مورد تجربه قرار می گیرد که ممکن است روزی دیگر نباشد همین آن را به تنهایی تبدیل به ملک می کند. و از این رو تبدیل به چیزی می کند که پس از تصاحبش بتوان با چیز های هم ارز دیگر معاوضه اش کرد. وقتی محبوب به تمامی تحت مالکیت درآمد دیگر به چهره اش نگاه نمی شود این انحصار طلبی نیز به طرزی فریبکارانه به مثابه آنتی تز چیز انتزاعی خود را به صورت وابستگی وفاداری با این وجود یگانه و بی نظیر نشان می دهد. اما چنین مالکیتی پیوند خود با ابژه اش را از دست می دهد زیرا آن را به صورت یک ابژه درآورده است و سرانجام کسی را که تا حد"مال من" پایین کشیده شده است در میانه راه رها می کند. اگر اشخاص مال نمی بودند امکان تعویض پذیری شان با دیگران منتفی می شد عشق حقیقی به شکلی اختصاصی با دیگری گفتگو می کند و تنها به خطوط چهره محبوب وابسته است و نه به بت شخصیت او وت صویر انعکاسی حاصل از تصاحبش.برقراری ارتباط مالکانه با نوع بشر و ایجاد حق انحصاری دست آخرش به اینجا ختم خواهد شد که: "همه شان فقط از نوع بشرند پس مهم نیست که کدام شان باشد".آدرنو بر این باور است که باید عشق در حقیقی ترین شکل خود از میل به مالکیت و میل به تصاحب دیگری چشم بپوشد. و این سرآغاز شکل گیری دنیایی کاملاً متفاوت خواهد بود. دنیایی کاملا متفاوت از دنیای مایوس کننده کنونی مان که همه چیز در آن تا حد "مال من" پایین آورده شده است.
به زعم آدرنو این میل به تصاحب کردن دیگری یا دیگران و مهار همگان در درونی ترین و پنهانی ترین اتاق های جامعه اومانیستی می تواند هزاران زندانی هار وپ رجوش وخروشی را بی تابانه در خود پرورش دهد برای فردایی که جهان را تبدیل به زندانی بزرگ کنند –زندانی بزرگ-که فاشیسم بر آن برازنده است. طمع روستایی که کشیشان به زور آن را مهار می کنند با بیانی متافیزیکی این حق را برای خود قائل می شود که همه چیز را به بلاهتی اساسی فرو بکاهد این همان کاری است که سربازان پس از تصرف شهری با زنان آنجا می کنند. عمل نابخردانه ناب بازتاب تجاوز به آسمان پرستاره بالاست.سربازان تجاوز می کنند چون خود تجربه هولناک مورد تجاوز واقع شدن از سوی جامعه را از سر گذرانده اند. در دیگر سوی رفتار کسی که از زندگی و ازآمیزش با آن لذت نمی برد در عریان ترین شکل خود برملا کننده نوعی سردمزاجی است. وقتی سوژه چیزی جز درد و خشونت از زندگی دریافت نکرده باشد بطور طبیعی منطقی ترین واکنش وی نوعی هراس از آمیزش خواهد بود". آدرنو براین باور است جامعه سرمایه سالارانه و بورژوایی با تعدی های مکرر به حریم فرد و با تنزل او به سطح ابژه علناً او را به نوعی سرد مزاجی و جامعه ستیزی مبتلا می کند. که اوج آن را در فاشیسم جهان بطرز شرم آوری شاهد بود. در نمایشنامه ای از ودکنید همین را می توان در نصیحتی که صاحب روسپی خانه به دختری تازه وارد می کند یافت:"دراین دنیا تنها یک را برای خوشبخت شدن هست هرکاری از دستت بر می آید بکن تا دیگران احساس خوشبختی کنند." پیش شرط تجربه لذت این است که کسی حاضر باشد خود را به صورتی بی حد و مرز خرج کند این بیشتر از آن چیزی است که ترس باستانی زنان و تکبر مردان به آن اجازه دهد امکان عینی و نیز ظرفیت ذهنی برای خوشبختی تنها در آزادی مهیا می شود..یعنی چیزی که ظاهراً-جسارت است-ببخشید به "کرم ها بخشیده شده است". دنیای مردسالار و سرمایه سالارانه لذت را نه امری دوسویه بلکه همچون پیش مقدمه ای بر تجاوز تعریف کرده است. جامعه بورژوایی با فراهم و تقدیم کردن مقدار معتنا بهی از کالاهای مختلف به زنان ،آنان به سرنوشت خود گردن می نهند.و اندیشیدن را به مردان واگذار می کنند. با آسودگی خاطر پذیرای اسارت می شوند اسارتی که آن را لازمه ایفای نقش جنس خود در نظر می گیرند. نواقصی که با آن بهای اسارت خود را می پردازند و در راس آنها آن حماقت روان پریشانه قرار دارد که به تداوم این موقعیت کمک می کند. چنین موقعیتی زن ستیزانه و انحصارگر بطرزی سادیستی انتقام خود را از قربانیان خود می گیرد زیرا بهترین چیز در نگاه یک سادیست ویرانگر تحقیر چیز خوب است. با پس راندن زیبایی و میراندن اخلاق آتیه ای زشت و پر از رنج و بی اخلاقی را سامان می بخشد. از آنجا که در حوزه زمان و مکان او هیچ چیز نمی تواند خوب باشد لذا خود را هم بد جلوه می دهد تا با شکست خود قضاوت کننده را نیز محکوم کند. ادرنو تاکید می کند که زمانه ما سرکوب عمیق ترین رسالت اخلاق را به گردن گرفته است. و این چیزی است که شرف سوژه اندیشنده باید با آن به مقابله برخیزد و اگر بتواند به سهم خود آن را ملغا کند.نجات سرشت بشری در گرو الغای زبان دیگر ستیزانه است و این البته بطور مقاومت ناپذیری دشوار است. چرا که حتی نیچه با آن زبردستی اش در نقد نتوانست ازین نقطه فراتر رود و با به ارث بردن زبان تمدن مسیحی که همواره با دیده تردید به زن می نگرد در نهایت با بکار بردن لفظ "ماده" برای زن اندیشه اش را در خدمت جامعه بورژوایی قرار می دهد.پند او"تازیانه را فراموش مکن"نتیجه همین نگرش است.
آدرنو با یاداوری جمله ای از نیچه که گفته است:"تو باید به سرنوشتت عشق بورزی" یعنی همان جمله ای که در مقدمه"سایه روشن بت ها" نوشته است می گوید:"عشق ورزی به دیوارهای سنگی و پنجره های نرده دار آخرین پناهگاه کسی است که هنوز می توند ببیند و چیز دیگری برای دوست داشتن ندارد." این عبارت نیچه برای کسی که دربند است می تواند بطرزی تحقیر کننده یادآور این جمله باشد که: "باید وحشت موجود در دنیا را تاب آورد". این جمله الزاماً یادآور آرزو یا امیدی برای تغییر نیست و انگار برای ضرورتی بی معنا مفهوم تراشی شده است.
منش آدرنو واعظانه گهگاهی نیست بلکه بازتاب دهنده تعمقی آرام و طولانی است. با اشاره به این جملات آناتول فرانس که می گوید:"هنرمند باید زندگی را دوست بدارد و نشان دهد زندگی زیباست بدون وجود او ما به زیبایی زندگی شک می کنیم" اعلام می کند که انگار کسی جرات نکرده است به باسمه ای بودن این جملات توجه کند. و ادامه می دهد:"علامت مشخصه تحقیر نهانی نوع بشر در این آخرین مدافع حیثیت انسانی بیان خونسردانه این حرف های کلیشه ای است". آدرنو مکرر یادآوری می کند که :"نباید حماقت را دست کم گرفت".حماقت یعنی کورکورانه و نامسئولانه فرمول بندی های بی چفت وبست را ارج وقرب بخشیم بی آنکه برای درک صریح و عاری از سستی آنها اندکی عرق ریزی ذهنی به خرج داده باشیم. آدرنو انگار تلاش می کند در چنین دنیایی که همه چیز در بسته های تبلیغاتی به ذهن مردم خورانده می شود جان سالم بدر ببرد ازینرو همه باور های حاضر را به حالت تعلیق در می آورد.
آدرنو اشاره می کند که چگونه زبان بی بضاعتان در جهانی بورژوامابانه دچار معلولیت می شود.عامل تعیین کننده زبان پرولتر گرسنگی است بی بضاعتان برای پرکردن شکم های خود واژه ها را می جوند.انتظار دارند آن خوراک مغذی را که جامعه از آنان دریغ کرده است از روح ابژکتیو زبان بگیرند.کسانی که دهانشان آکنده از حرف است. هیچ چیز دیگری بین دندان هایشان ندارند. این است که از زبان انتقام می گیرند.بر پیکر زبان زخم می زنند زیرا ممنوع شده که زبان را دوست بدارند. و به این ترتیب به معلولیتی که خود دچار آنند با نیرویی فاقد اقتتدار حالتی مضاعف می بخشند. او چنین ادامه می دهد:"فرض کنید که کارگری بی بضاعت این گفته مرسوم در خصوص رواداری را که همه افراد و همه نژادها با هم برابرند را برزبان بیاورد" آیا چنین واژگانی پی درپی تفی سربالا نخواهد بود. این گفته از زبان یک بی بضاعت خط بطلانی است بر حداقل سطح هوش و حواسی که انسان می تواند در بلاهت آمیزترین شکل خود از آن برخوردار باشد. اگر برابری همه کسانی که هئیت انسانی دارند نه یک واقعیت که یک ایده ال مطلوب است چندان کمکی به تغییر دادن شرایط نمی کند. چنین آرمان پردازی های انتزاعی با کثیف ترین تمایلات جامعه بیش از اندازه همخوان است. ادرنو می گوید:"این حرف که آدمیان همه با هم برابرند دقیقا همان چیزی است که جامعه می خواهد بشنود".خود این جمله نشان دهنده این است که با تفکیک واقعیت از امرخیالی هنوز فرصت داریم اقرار کنیم که تکنیک بازداشتگاه های دسته جمعی دراین است که زندانیان را شبیه زندانبانان کند ومقتولان خود قاتل شوند. جامعه بورژوایی یا توتالیتر های مدرن در پی همسان سازی هستند در حالیکه جهان مطلوب چیزی جز آشتی دادن تفاوت ها و نه الزاما ًیکسان کردن آنها نخواهد بود.اطمینان دادن به سیاهان که دقیقا مثل سفید پوستان هستند در حالیکه آشکاراخلاف این است چیزی جز مضاعف کردن بی عدالتی نیست که در حق شان اعمال شده است. دیگ ذوب محصول کاپیتالیسم گستاخ صنعتی بود اندیشه در افتادن به این دیگ تداعی کننده شهادت است و نه دموکراسی.
آدرنو در جستاری با عنوان "سنجش ناپذیر برای سنجش ناپذیر" با یاد آوری ماه های اول برپایی ناسیونال سوسیالیزم در برلین ما را متوجه آن لحظه های اندوهبار مرگبار می کند که در آن همگان همسان شده بطرزی نیم هوشیارانه در برابر فنا و دربرابر هایهوهای مشعل ها و طبل ها و دهل ها به تسلیم شدگی مزدورانه تن دادند و با شنیدن صدای مارش محبوب شان-"ملت همه بسوی اسلحه"-در امتداد خیابان فاجعه را رقم زدند. فریاد پیروزمندانه این جنون جمعی همه دلشوره ها را در خود خفه کرد همه دچار این جنون بودند که چیزی برای از دست دادن ندارند. راست می گفتند آخرین جوهر انسانیت در وجودشان خشکانده شده بود. طوریکه نمی توانستند یهودیان را به چشم انسان نگاه کنند.این ادعا که مدام با آن روبرو می شویم که اقوام وحشی،سیاهان،و ژاپنی ها مثل حیوان اند مثلا مثل میمون اند کلید فهم کشتار است.لحظه تلاقی نگاه حیوانی که زخمی مرگبار برداشته است با نگاه انسان معلوم می کند که کشتار روی می دهد یا نه. مقاومت گستاخانه ای که آدم با تکیه بر آن این نگاه را دفع می کند-"بالاخره تنها یک حیوان است" بطرزی مقاومت ناپذیر دربرابر ظلم هایی که به آدمیان می رود دوباره نمایان می شود:جنایتکاران دوباره و دوباره به خود اطمینان می دهند که این "تنها یک حیوان است".در جامعه سرکوبگر مفهوم انسان هزلی است از شباهتش به خدا. این است که جنایت، کوشش مکرر جنونی همچنان عظیم است تا به جنون چنین ادراکات ساختگی یی شکل عقلانی بدهد. ان که انسان تلقی نمی شده و با این همه انسان بوده است بصورت چیزی در می آید که وول زدن هایش دیگر نتواند نگاه جنون زده را دفع کند. آدرنو خاطر نشان می کند که زمینه چنین جنایاتی قبلا با زدودن انسانیت فراهم امده بود. زمینه ای که در آن حقیقت مانند دروغ و دروغ مانند حقیقت به نظر می رسید.حتی بعد از آن همه کشتار در جهانی ویران برآمده از آن کور ذهنی عظیم وحشتها تبدیل به قصه ای خیالی وترسناک شد انگار ناخوداگاه باید درانتظار وقوع وحشت هایی دیگر از آن قبیل شد. نیروهای ویرانگر برای اینکه از میان برداشته نشوند مجبور می شوند پیوسته به دروغ متوسل شوند. در آمیختگی دروغ و حقیقت موجب می شود که جدا کردن و تمییز دادنشان از یکدیگر غیر ممکن شود دروغ پاهای بلندی دارد جلوتر از زمان خود راه می رود.تا زمانیکه چنین امتزاجی در میان باشد در امتداد خود با فریب حقیقت فراشد هیتلرهایی دیگر را باید منتظر بود. چون براستی هیتلر نتیجه غلبه دروغ برحقیقت بود. دروغ و بلوف فرمول غصب در حیطه زبان است که دیری نمی پاید تا خود را به جهان بیرون از خود نیز تسری بدهد.هیچ غصبی بدون تمرین آن در زبان امکان پذیر نبوده است. زبان شرم تحقیر کننده شوربختی را مانند یک پژواک بسویمان پس می فرستد.
تئودور آدرنو جملات خود را چنان بر می گزیند تا نفوذناپذیر ترین قشر و لایه مغزی ما را نشانه رود. اندیشه های او تکان دهنده و پرشوکت هستند. می تواند تمامی اندوخته های شیطانی ما را هدف قرار دهد.او مدام هر گوشه ای از رفتار ها و کلام های ما را می کاود. او در پی کاویدن ذهن ماست انگار زیباترین چیزی را که داشته است ازو دزدیده اند.به دقت همه ما را می پاید تا لومان دهد. آدرنو می نویسد:
"هر چه درباره حقیقت صادق است درباره خوشبختی نیز صادق است: کسی نمی تواند صاحب آن شود تنها می تواند در حیطه آن زندگی بکند در واقع خوشبختی چیزی جز دربرگرفته شدن نیست تصویر به جای مانده از آن نخستین پناهگاه درون مادر" از همین رو فرد خوشبخت هرگز نمی داند خوشبخت است برای دیدن خوشبختی باید از حیطه آن خارج شد یعنی دوباره متولد شد کسی که می گوید:"خوشبختم، دروغ می گوید و با نیایش خوشبختی در مقابل آن مرتکب گناه می شود. تنها کسی که می گوید خوشبخت بودم در برابر خوشبختی صادق است تنها ارتباط بین خوشبختی و خوداگاهی حق شناسی است. او با یادآوری اینکه"جهان وحشتی نظام مند است" ما را فرا می خواند تا با اندیشیدنی موشکافانه با پراکندگی نگاه های مان در برابر اصل متحد کننده دنیا مقاومت کنیم. به عبارتی دیگر او با یادآوری پلیدی ها و انزجار دنیای وحشت زده- که کرداری دیوگونه را بازتاب می دهد- و با فراخوانی ما به اتخاذ موضعی انسانی و متفاوت به بازیگران دروغ بدل نشویم بلکه بخشی از حقیقت را به سهم خویش با سازش ناپذیری مان با کل هگلی منعکس کنیم.
آدرنو با نقد خود از خوش بینی چپ تکرار آن خرافه زبون بورژوایی را یاداوری می کند که از سخن گفتن از شیطان می پرهیزد و تنها جنبه های خوب هر چیز را می بینید."حضرت آقا جهان را باب میل خود نمی یابند؟ پس بروند جایی بهتر برای خود پیدا کنند" این مرسوم ترین و مردم پسندانه ترین طرز سخن پراکنی سوسیالیزم رئالیسم است. او تیزبینانه از ما می پرسد براستی فلسفه "باغ وحش ها چیست؟"خود با ظرافت پاسخ می دهد که آرزوی بقای کهن ترین انواع امید به آن است که شاید جانوران به رغم بدی یی که بشر در حق شان روا داشته است به حیات ادامه دهند وجود باغ وحش ها ریشه درهمین امید دارد آنها را براساس طبقه های کشتی نوح تقسیم بندی می کنند زیرا از وقتی ساخته شده اند در انتظار طوفان اند. استفاده از باغ وحش به منظور تفریح یا آموزش هدف اصلی برپایی شان نیست آنها تمثیلی اند از آن تک یا زوج حیوانی که در مقابل فلاکتی که تمام نوع را ازمیان برده است مقاومت کرده اند. به همین علت است که باغ وحش های بسیار غنی شهر های بزرگ اروپایی نشانه های انحطا ط اند. باغ وحش ماکتی است از دنیای وحش.این فروکاست به تنهایی نهایت خباثت بشر را نشان می دهد هر چه طبیعت توسط تمدن خالصانه تر حفظ و منتقل شود به همان میزان تحت استیلای حاکمیت قرار می گیرد. ببری که در قفس به پس و پیش پیچ وتاب می خورد با شگفتی و خشم تصویر نگاتیو عالم انسانی را باز می تاباند.
آدرنو می نویسد: "تیره جدیدی از نسل بشر بطور پنهانی بوجود آمده و رشد کرده که حاکمیت با استمرار مهمل قدرتش آن را تحمیل کرده است. نسلی که از تفکر رویگردان شده است. در برابر جدی ترین پرسش های زندگی شانه های خود را بالا می اندازد. این علاقه نشان ندادن به تفکر به سرعت تبدیل به از دست دادن توانایی تفکر می شود. کینه و نفرت شان در شکل اجتماعی در این باور متجسم می شود: تفکر چیزی غیر علمی است.سوء نیت خود آزارانه این نسل نشان از بدخیمی بیماری شان است. آدرنو دل نگران این نسل است نسلی که سرانجام قربانی بلاهت خود خواهد شد .
آدرنو در جستاری بنام "معاون رئیس جمهور" می نویسد:"پندی به روشنفکران: کسی را به نمایندگی خود برنگزینید" به زعم وی چنین باوری یعنی جانشین پذیری همه خدمات و اشخاص با یکدیگر به این باور می انجامد همه موظف اند هرجور کاری را انجام بدهند چنین باوری در نظم حاضر همچون بندی است به پای فرد.آرمان مساوات طلب موجود در اصل تعویض پذیری افراد چیزی جز شیادی نیست به نظر آدرنو اولین رسالت اندیشه این است که چنین فضایی مسئولیت گریزانه را نقد کند.
در جستاری دیگر بنام"جدول ساعت کار" روشنفکران را از افتادن در دام فرهنگ بورژوایی برحذر می دارد. می نویسد:کار روشنفکر ساعات بیکاری بورژواست که برای فرهنگ در نظر گرفته است. بورژوا اگر وقت بیاورد به فرهنگ می پردازد در حالیکه روشنفکر فرهنگ را مقدم بر کار دانسته و از آن دفاع می کند. در وقت کار ، کار کن در وقت بازی، بازی! این یکی از اساسی ترین قواعد انضباط خود سرکوبگرانه است. او بر این داکترین دیر پایی که از زمان ارسطو تا به اکنون به زور تکرار در ذهن جای گرفته اشاره می کند که می گوید:"اعتدال فضیلتی است شایسته آدم های خردمند" و اضافه می کند که این داکترین در ضمن کارایی های فراوانش به استوار شدن اصل تقسیم کار به عنوان ضرورتی اجتماعی که باعث جدایی آدم ها از یکدیگر می شود نیز کمک می کند. آدرنو براین باور است که باید بصورت زیرکانه ای کار و تفریح را در هم تنید. آدرنو نگران موقعیتی است که فرد در آن در درون خود تکه تکه شده باشد. دیوارهایی غیر قابل عبور در میان انسانها چنان بالا رفته باشد که با جدیتی وحشیانه اندک روابط انسانی باقی مانده را نیز قربانی خود سازد. انسانهایی اتمیزه شده در حالیکه در درون خود نیز اتمیزه شده باشند برای آدرنو مسئله ای بسیار جدی است.
آدرنو در جستاری بنام "معاینه" نقد تیزبینانه خود را متوجه این گزاره می کند که"میان بد و بدتر باید آنکه یا آنچه که از همه کمتر بد است را برگزید".و این گزاره را چیزی جز یک پیشروی موذیانه بسوی فاشیسم نمی داند. آدرنو می گوید هر که تنها یکبار علاقمند شده درباره لیاقت افراد قضاوت کند دیده است که با گونه ای ضرورت تکنولوژیک درباره آنان قضاوت کرده و آنان را لایق یا بی لیاقت،خودی یا غیر خودی،دوست یا دشمن دیده است. نگاه خیره ثابت، هیپنوتیزم کننده و هیپنوتیزه شده در میان همه رهبران ترور مشترک است. این واژه های انجیل:""کسی که برای من نیست دشمن است" خلاصه ای است از تاریخ ضد یهود. این یکی از مشخصه های حاکمیت است که هر که را با خود هم خوانی ندارد تنها به دلیل آنکه متفاوت است دشمن می شمارد.تصادفی نیست که معادل واژه یونانی"کاتولیک"در زبان لاتین"توتالیته" است چیزی که ناسیونال سوسیالیستها آن را در عریان ترین شکل خود متحقق کرده اند. هدف نازیسم و فاشیسم دشمن اعلام کردن هر چیز متفاوت بود. پیش روی بسوی یک چنین برداشتی به معنای پس روی بسوی رفتار های کودکانه هم هست.کودک یا چیزی را دوست دارد یا از آن می ترسد تقلیل پیشا تاریخی دوست-دشمن یکی از پدیدار های اساسی مردم شناسی جدید است آزادی حق انتخاب بین سیاه و سفید نیست یا بین انتخاب بد و بدتر.بر عکس آزادی واقعی سرباز زدن از چنین انتخاب هایی است که نسخه اش از پیش نوشته شده است. آدرنو تاکید می کند که تنها کسی که خود را تا اندازه ای پاک نگهداشته است به اندازه کافی دارای نفرت،خشم،آزادی و قدرت حرکت است که بتواند با دنیا مقابله کند. نباید اجازه داد که دنیا ما را حتی در درونی ترین اندیشه هایمان شکست دهد. ما بطرزی جانخراش بر سر دوراهی قرار گرفته ایم:یا شناخت حاصل کردن و یا پشت کردن به هر چه از آن منفریم. روشنفکر گزینه اول را انتخاب می کند تا خود را همچون ادمی بالغ و رسته از للگی نشان دهد تا اینکه بطرزی تحقیر کننده قربانی این اندیشه باشد که "همیشه باید کودک ماند"
او روشنفکران را به ممارستی جدی و صادقانه فرا می خواند. روشنفکران باید یک انبار مهمات قابل اتکا دم دست نگهبدارند و آن را در مبارزه با فرشته های دروغین بکار گیرد.انبار مهمات روشنفکر چیزی جز نقد بی رحم نیست که با آن الاهیات دروغین را که با آب و تاب از آزادی ورهایی از قید و بند سخن می گوید نیز بر ملا می کند. سرنمون آن الاهیات دروغین آزادی بخش لوتر است که مخترع باطن است. او دوات جوهرش را بسوی شیطانی که نیست پرتاب می کند و منظورش از شیطان از همان آغاز روستائیان وی هودیان هستند تنها یک ذهن علیل فکر می کند که باید از خود نفرت بورزد تا بتواند جوهر اندیشی خود یعنی دروغ را با اتکا به ضخامت بازوانش نشان دهد و به همه بقبولاند. آدرنو نه سادیسم را بر می تابد ونه سرکوب خود-مازوخیسم را.
آدرنو در عین حال به سویه دیگری از رفتار بوروژوا مابانه روشنفکران نقد وارد می کند می نویسد: "بهتراست کسانی که نمی توانند کمک کنند دست از نصیحت کردن بردارند در نظامی که تمام سوراخ موش ها بسته است نصیحت صرف دقیقاً به معنای محکوم کردن فرد است. روشنفکران وسخنگویان و نمایندگان هم یاری واتحاد با طرد نکردن سنگدلان از جمع شان خود پیک سنگدلی می شوند. بنابر این روشنفکران باید با دست یازیدن به عمل و پرهیز از وراجی های روشنفکرانه خود و جامعه را از خیره سری نجات دهند. روشنفکران برای زدودن هر نوع فضای عفونی پارانوئیدی و برای شکستن طلسم آن با ید تمام قوای خرد را بسیج کنند.
آدرنو با نقد این گزاره که: "کسی که می خواهد با زمان همگام باشد مجاز نیست متفاوت باشد" روشنفکران وحتی همه آنانی را که هنور توان تصمیم گرفتن دارند فرا می خواند تا در این دام و دراین سیل بشری-همگون شدن وهمسان شدن-نیفتند. و اجازه ندهند که دلشان از انتقام جمع به هراس بیفتد. بورژوازی با طعنه این نوع فرو رفتن در جمع و گم شدن در میان هیاهوی نابخشودنی آن را و به اشتباه "فرار از خود واز خلا درونی فرد" قلمداد می کند. اما نمی گوید که این خلا درونی خود نتیجه گونه ای نادرست از جذب اجتماعی است. ملالی که مردم از آن گریزانند تنها انعکاس فراشد گریز به دوردستهاست.جهان بورژوایی در برابر بی خانمان شدن و بی خانه و کاشانه شدن نوع بشر که از بی رنگ شدن ناخجسته ی مرز بین شهر و روستا و الغای مفهوم خانه شروع می شود و به در راه افتادن میلیونها بی کار و از آنجا به بی ریشه شدن مردمان می انجامد با برنامه هایی پوچ و بی محتوا آنها را بطرزی گیج کننده مغلوب خود می کند مردمان بی شماری که بناگاه مغلوب می شوند مثل معتادی که در جستجوی ماده ی مخدر باشند به دنبال یک مفر گریز می دوند تا خود را سرگرم کنند –سرگرمی در مسیر هایی بی ضرر و کانالیزه شده.اینجاست که خردمندی با سرعتی سرسام آور به حماقت و بلاهتی واپس گرآیانه تبدیل می شود.
آدرنو نگران سوژه ازدست رفته است. سوژه ای که در میان نطق ها،خطابه ها و فریاد های کلیشه ای تا حد ابژه ای به غایت مبتذل فروکاسته شده است. ابژه ای که جامعه مدرن با تمام وحشی گری توان واپس زنی نقاب ها را از وی بازستانده است. ابژه ای که بی آنکه بداند در چه فاجعه عظیمی گرفتار آمده است این شعر زمخت و بی عاطفه ریلکه را نشخوار می کند که:"زیرا فقر درخششی بزرگ از درون است" آن حس بیمار گونه ی متفاوت بودن امروز چیزی جز نقابی همیشه آماده ی بهره برداری در کیش ظلمت نیست. هر کدام از ما در برابر صنعت فرهنگ سازی غرقه ی شرمیم و از تصویر خود در آینه چشم بر می گردانیم. آدرنو اضافه می کند
"اگر هنرمند نمی خواهد درمانده و غرقه دروغ از طریق اومانیسمی کهنه و منسوخ بشود باید در نهانی ترین گوشه های خلوت اش حتی به رغم خواستش این اجبار شرم را حس کند" در غیر اینصورت قربانیان ساده باوری مطلقی خواهند شد که هنوز می تواند در هنر وجود داشته باشد.هدف شرارت همه این است که به ذهن همگان فرو کند هیچ چیز نمی تواند تغییر کند.روشنفکر باید در برابر این شرارت از خود مقاومت نشان دهد.آدرنو تاکید می کند که بپذیریم وقت پایان دادن به سرنوشت باوری فرا رسیده است چیزی که مردمان را تنها برای این تبدیل به فرد می کند که بتواند آنان را در تنهایی بطور کل از میان بردارد.امروز اصل نجات دهنده در آنتی تز آن نهفته است. اما آدرنو همین آنتی تز یعنی وابستگی ها و به هم پیوستگی های اجتماعی را هم با احتیاط توصیه می کند. چون می داند سادیسم نهفته در همه بطور لغزش ناپذیری معطوف به ضعف نهفته در همه می شود. و خیال بافی شکنجه و آزار مسری است هر کجا رخ دهد ناظرانش به طرزی مقاومت ناپذیر از آن تقلید می کنند این جمله او را هرگز نباید از یاد برد که: "یک احمق بسیاری را احمق می کند" این تنهایی بی انتهای آدم هذیان گوی گرایشی به سوی جمع گرایی است و این هذیان ان قدر به زبان می آید که سرانجام وقوع پیدا می کند این مکانیزم بیمار گونه با مکانیزم متداول اجتماعی امروز که کسانی که در انزوایی نومیدانه خود را با اجتماع به طریقی وفق داده اند برای پیوستن به جماعات و ازدحام های سرد بی تابی می کنند.چنین است که جنون تبدیل به یک بیماری واگیردار می شود و به همه سرایت می کند.مذاهب جنون آمیز به همان سرعت رشد می کنند که سازمانهای بزرگ. این همان سرعت ویرانی فراگیر است تحقق یابی خیالات شکنجه و آزار از گرایش شان به واقعیت های خونبار ناشی می شود خشونت که اساس تمدن است به این معناست که همگان همگان را شکنجه می کنند. و روان نژند مبتلا به شکنجه در تلاشی نومیدانه برای قابل اندازه گیری کردن آنچه قابل اندازه گیری نیست گناه همگان را به گردن همسایه اش می اندازد. همانطور که در یک اتصال کوتاه جرقه ها به اطراف پراکنده می شوند در واقع یک هذیان با هذیان دیگر صاعقه وار ارتباط برقرار می کند. فاشیسم محصول همین اوهام پارانویاک بود که خود را به صورت غوغای تاریخ در شکل جنون همگانی بازتاب داد. باید از هذیان و جنون جمعی هراسید.چنانچه از فرد تکه تکه شده و اتمیزه شده که دروناً خرد شده است.
آدرنو در جایی می نویسد:"کسی که در نومیدی می میرد تمام عمرش را در بیهودگی سرکرده است". و لذا امیدوار بودن را همچون موهبتی بزرگ پاس می دارد. اما این امید را بکار می گیرد تا مانع انحطاط جامعه انسانی شود. جامعه ای بخشی از انحطاط آن را پروست در آثار هزار توی خود نشان داده بود.آن چارچوب انحطاط که پروست پرتره جامعه اش را در آن ترسیم می کند برملا کننده ی سقوط اجتماع است همان چیزی است که در هیچکدام از افراد نسل بعد وجود ندارد همان نسلی که حتی نام آخرین شاعر خود را نمی داند. روان شناسی ناهنجار ابتذال از مردم شناسی منفی جامعه ی توده ای سرنخ بدست می دهد. پروست توصیفی الرژیک از آن بختکی می دهد که روی تمام عشق ها افتاده است.در این شرایط ارزشی که اگو برای خود قائل است به سد شدن عشق منجر شده است کسی که بیشتر دوست دارد فکر می کند اشتباه کرده است.این برانگیزنده ی شک معشوقه اش می شود وعواطف او که ما به ازایی به صورت عینی پیدا نمی کند با اندیشه ظالمانه ی تصاحب و خیالات خود ویرانگرانه مسموم می شود.
آدرنو با آوردن گزاره های فوق می خواهد اشاره کند که حتی عشق-همچون رابطه ای میان فردی-از گزند منیت و پیش داوری مصون نمانده است. امروزه حتی در روابط عشقی اگر طرفین مطمئن نباشند که آنچه می گیرند از آنچه می دهند بیشتر است چشم بسته خود را به هیچ گردابی و هیچ ارتباطی نخواهد انداخت. در واقع حتی در دنیای سکس که از جنسیت عاری شده است در واقع دیگر کسی نمی خواهد از خود بیخود شود تنها همین که بتواند بطریقی تلافی خرج و مخارج انجام شده را بکند برایش کافیست خرج و مخارجی که از همان اول هم ضرورتی در آن نمی دید.آدرنو نشان می دهد که چگونه حتی صمیمی ترین و پنهانی ترین روابط شخصی ما هم در چارچوب مبادله و داد ستد خود را گرفتار کرده است.البته که آدرنوبا این هم مخالف است.
آدرنو در رابطه با نوستالژی اما حرف های جالب تری دارد در اخلاق صغیر می نویسد:"کسی که در جایی ساکن است به زندگی کوچ نشینی با غبطه نگاه می کند.به کسانی که در جستجوی مراتع تازه اند. برای او گاری رنگ امیزی شده خانه یی است چرخدار که مسیرش از مسیر ستارگان می گذرد.کوته فکری روی حرکتی نامنظم و نامتعادل استوار شده است آن بی قراری بی نشاط که در هر لحظه در غم نان است در ذهن آدم شهرنشین نماینده ی زندگی پرشر و شور شده است و همچون تجربه ای ناب و اصیل نمود می کند. و با این همه چنین زندگی را برای خود نمی پذیرد. یک نوید دروغین رستگاری برآمده از کوشش برای زنده ماندن و حفظ خود. این همانا حلقه نوستالژیک بورژوایی برای زندگی ساده است." برای آدرنو نوستالژی در حقیقت خیالی رویاگونه از روح است نوعی شرمساری از روح است برای افراد مرفه و بی خیال. دنبال چیز هایی می گردند که معطوف به از دست رفتگان است.
آدرنو دست به هر مفهومی می برد تا به این سرانجام کلام برسد که :"هیچکس حق ندارد دیگری را به صورت ابژه ی خود درآورد " واین در واقع اعتراض اوست به نظارت پدرسالارنه او حتی به سکس اشاره می کند که چگونه در خدمت نظام منافع منحرف بورژوایی قرار گرفته است. از دید آدرنو جهان بورژوازی حتی لذت ها را به قالب می ریزد.او با فرآیاد اوردن جملاتی از "سونات کروتزر" تولستوی می نویسد:"مراسم انزجار اوری مانند شکولات اوردن و همه جا را با انواع شیرینی به گند کشیدن در راس تمام این مراسم چندش آور عروسی است همه از خانه،اتاق خواب و تخت خواب ها،ملافه ها وتشک ها،روتختی ها وسایل توالت حرف می زنند." در حالیکه خود انسان در این میان غیب می شود. تجربه چنین حالت مایوسانه ای شبیه به حالت مایوسانه ای است که بعد از ورود به چادر سیرک که همیشه خواسته ایم واردش شویم و گفته می شود"بی اندازه جال است" به ما دست می دهد. بورژوازی حتی لذت و کیفیت لذت را هم نهادینه می کند. و آن را به قساوتی مرگبار تبدیل می کند. کسانی که مجبورند تن به چنین قساوتی ندهند به جای معصیت باید به خلوت گاهی آرام عقب نشینی کنند. آدرنو می گوید:"ازدواج توافقی فرومایه است ازدواج یعنی عشق بازی با مجوز دیگران! این نهایت توهین به ادمی است امری که بسیار دیر به آن پی می بریم. برای خوش بودن نیازی به مجوز دیگران نیست. آدرنو از این ریزبینی خاص خود استفاده می کند تا بار دیگر مفهوم اقتتدار و نظامی اقتتدار گرآیانه را به چالش بکشد.او حتی واژه صمیمیت را هم به نقد می کشد می نویسد:"پندار صمیمیت که از آغاز تاکنون بی هیچ تغییری وجود داشته است و انکار مستقیم بیگانه گشتگی در حکم بزرگترین بی عدالتی به دیگری است زیرا قلمرو خصوصی زندگی دیگری و در نتیجه انسانیت اش را عملا نفی می کند. و او را یکی از"ما" می شمارد و وارد سیاهه مالکیت اش می کند". برای آدرنو که در جایی می گوید:"رستگاری فرد بدون رستگاری جامعه محال است" این جمله یادآور نوعی تناقض است.اگر و البته اگر واژه سیاه مالکیت را همچون خود وی بازخوانی نکنیم. او هر گونه رابطه سودگرآیانه،مالکیت منشانه را به چالش می کشد. همه چیز مجاز است از سکس تا عشق.فقط یک شرط دارد.کسی دیگری را مالک نشود. چیزی که درست برعکس آن در تمامی سطوح زندگی ما خود را باز می تاباند. موفقیت بدون مالکیت امکان پذیر نیست.موفقیت های بیشتر به وحشی گری های بیشتر نیازدارند. و این البته با اخلاق مدرن چندان هم در تضاد نیست. اخلاقی سرورانه در برابر اخلاق بردگی.اولی بدون دومی امکان زیست ندارد. و بقای دومی بی شک نیازمند خلق و بازسازی های مکرر از سوی اولی است. فقر فکری و بلاهت مکرر باید پیاده شوند. و این را بیش از همه صنعت فرهنگ به عهده گرفته است. غولی که در شکم آن نفس می کشیم. تمثیلی درباره جامعه امروز که در واقع دیریست وجود دارد. آدرنو در جایی و درجستاری بنام "طغراها" از زبان فرزند برده ای آزاد شده می گوید:"از مردم مبتذل متنفرم و از آنان می گریزم" و این خلاصه اندیشه ورزی تیزبینانه آدرنو است او نیک می داند که "مرگ اشخاص خیلی شرور قابل تصور نیست" و می داند که شرارت خود را به جلوه های مختلف می آراید و تیزبینی و نقد خود را متوجه باشناسی همین صورتک های شیطانی می کند.
آدرنو به جمله ای از هولدرین اشاره می کند. هولدرین می گوید:"اگر خرد و قلب داری تنها یکی را نشان بده هردو را که به اتفاق نشان دهی لعنت شان می کنند" این جملات تداعی کننده این نغمه های منسوخ است:"درستکارتر و راست تر باش".چیزی که جامعه معاصر آن را از ما بازستانده است.یا خرد را از تو می گیرد و قلبی ساده را به تو می دهد که خود آن را "ساده لوحی" می نامد .یا قلبت را از تو می ستاند و خردی بی عاطفه را تقدیمت می کند. که خود آن را "بربریت" قلمداد می کند. بین وحشی گری و ساده لوحی پرسه می زنیم. و ای بسا که از سر ساده لوحی به بربری تمام عیار تبدیل شویم. آدرنو معتقد است چنین بلاهتی یادآور بی کفایتی اخلاقی است و باید از آن پرهیخت. و پرهیز از آن از طریق خودمختاری در اندیشیدن و قبول مسئولیت است. آدرنو با یاری از سقراط تاکید می کند که شرارت در معنای جذب کورکورانه در فضای اندیشه زایل می شود.آنکه می اندیشد در جنایات جمعی شریک نمی شود. و اگر خود هم جنایت کند. می توان آن را تا حد یک معصومیت از دست رفته تقلیل داد. آدرنو معتقد است تنها راه گریز از دام صنعت فرهنگ و تنها راه فرار از افتادن در دام جذب کورکورانه شرارت شدن تفکری خود آگاهانه درباره عنصر اشتیاق است که بتواند اندیشه را به صورت اندیشه ای آنتی تز گرا متشکل کند.
آدرنو با یادآوری اولین خاطرات خود "ترانه گهواره" ترانه ای از "برامس" که برای کودکان می خواندند تا خوابشان برد اوج تیزبینی خود را در نقد جهان معاصر نشان می دهد. ترانه چنین است:
"آسوده بخواب/چشمان کوچکت بر هم روند/بشنو دانه های باران را در تاریکی/بشنو صدای سگ همسایه را/سگ کوچولو گدایی را بیرون گاز گرفته است/کتش را پاره کرده است/دارد می دود/از در حیاط فرار می کند گدا/تو آسوده بخواب."
اولین بند وحشت انگیزی که دو سطر آخر آن با نوید آرامش خواب را تقدیس می کند.این خشونت بورژوامابانه است که تلاش می کند به کودک کمک کند تا خواب آلود فرار غریبه را فراموش کند."از در حیاط فرار می کند گدا" کودک می تواند فارغ از بیچارگی های دیگران احساس آرامش کند. والتر بنیامین در جایی می نویسد تا وقتی در دنیا یک گدا باقی بماند اسطوره به بقای خود ادامه می دهد. تنها با ناپدید شدن آخرین گدا تب وتاب اسطوره آرام می گیرد. اما آیا آن وقت خشونت هم مثل خواب آلودگی کودک به فراموشی سپرده نمی شود؟ آیا سرانجام ناپدید شدن گدا همه زخم های او را التیام نمی بخشد زخم هایی که هرگز التیام نمی پذیرند.؟ آیا در همه مظالم بشر که تمام طبیعت را و در این میان سگ کوچک را به جان ضعیفان می اندازد امید زدوده شدن آخرین نشانه های ستم نهفته نیست؟ آیا گدا که از در حیاط و بگوییم از دروازه تمدن اخراج شده است به زادبوم خود باز می گردد و از تبعید در این دنیا نجات پیدا می کند؟ "آسوده بخواب،دیگر،گدا خانه اش را پیدا کرد"
آدرنو دلگیر از این ترانه کودکانه و اولین خاطرات خود با دلهره و دلخوری می نویسد:"خوشبختی چه بود اگر نمی شد آن را با اندوه بی انتهای آن چه هست سنجید؟ زیرا جهان سخت بیمار است. کسی که محتاطانه خود را با آن وفق می دهد در جنون آن سهیم می شود در حالیکه فرد تنهای مرکز گریز ایستادگی می کند. و می گوید:"بس است دیگر".
در جستاری بنام "خدمت به مشتری" مجددا صنعت فرهنگ سازی را زیر تیغ نقد خود می برد و یادآوری می کند که چگونه این صنعت مهیب خودمختاری و استقلال فرد را به تمامی انکار می کند و به ارایه تصویری جعلی از واقعیات می پردازد. و با رسوخ در مشتریانش انگار که خود یکی از آنان باشد به گرایش هایشان جهت می دهد. در چنین دنیایی"موسیقی به جای شنونده خود به شنیدن می پردازد" و سینما که جای تراست را پرکرده است نیرنگ انزجار آور بزرگتر ها را تداوم می بخشد به کودکان هر چیزی را قالب می کند بینندگان را با زبانی سرزنش می کند که دلش می خواهد از آنان بشنود.آدرنو یاداوری می کند که"صنعت فرهنگ سازی" با محاکاتی مرتجعانه، انگیزه های سرکوب شده را بسوی تقلیدی تمام عیار سوق می دهد. آدرنو می گوید:"حتی وجدان ناراحت صنعت فرهنگی نمی تواند کمکی به آن بکند. روحش چنان عینی گرا شده است که به چهره های سوژه خود مثل یک سیلی فرو می نشیند.صنعت فرهنگی با صمیمیت تمام دست دوستی بر شانه تماشاگر می گذارد در حالیکه همزمان به مطلق ترین وجه ممکن به او خیانت می کند. انسان و هرچیز انسانی را چنان با مهارت در حد یک شی تقلیل می دهد که تفاوت بین آدمیان و اشیا و به همراه آن افسون شی وارگی غیر قابل ادراک می شود. در چنین دنیایی شی شده هیچ کس هیچ تفاوتی با دیگران ندارد همه شبیه هم اند. قضاوت ناهماهنگ با دیگران به تدریج خود را پس می کشد و آیین هایی جمعی و جنون امیز همه جا گیر و تکثیر می شوند.او با یادآوری دوران استالین می نویسد:"کافی بود استالین گلویش را صاف کند تا آنها بلافاصله کافکا و ونگوگ را به سطل آشغل بریزند"
کاریکاتور زندگی بیش از خود زندگی نمود یافته است. در چنین دنیایی که برای ما اندیشیده شده است و تاسف بارتر ازآن هم به ما قبولانده شده است که ما هم می اندیشیم حالت کسی را داریم که در حالی که از دره فرو می غلتد قهقهه ریشخند آمیز و حیله بازانه را از درون و از بیرون می شنویم که قدرت انسانی را از ما سلب کرده است. ژشت"چه کنیم همین است دیگر" ما را از تفکر می پرهیزاند .این شیوه ای است که به زعم آدرنو دنیای فعلی قربانیان خود را به سوی مرگ می فرستد. در مقابل جدیت مرگبار کلیت جامعه اکنون فقط جدیت مرگبار حقیقت تثبیت شده وجود دارد.
آدرنو دل نگران وحشتی است که به طرزی فزاینده بسوی جهنم در حرکت است.آدرنو می نویسد:
" وحشت ویژگی تمام اعصار است. هر چند نه تیمور و نه چنگیز خان و نه استعمارگران انگلیس در هند هیچ کدام بطور سیستماتیک ریه های میلیونها نفر را با گاز منهدم نکردند-جنبه همیشگی وحشت به هر طریق خود را در این واقعیت نمایان کرده است که هر کدام از اشکال جدیدش با اشکال پیشین هزاران فرسخ فاصله دارد چیزی که تغییر نکرده است کمیت ثابت رنج نیست پیشروی اش به سوی جهنم است. بدون شک،شکنجه و تحقیر بی نظیر کسانی که سوارکامیون های احشام شان می کردند و بسوی اردوگاه ها روانه شان می کردند نور روشن مرگباری روی دورترین گذشته ها می اندازد نوری که نشان می دهد در خشونت عاری از اندیشه و بدون برنامه ریزی گذشته وحشتی که با روش های علمی تدارک می یافت بطرزی غایت مند نهفته بوده است. آدرنو می نویسد:"کسی که از دیدن افزایش وحشت سرباز زند نه فقط تماشاگری قصی القلب بوده است بلکه با بلاهتی تام وحشت بی پایان را از نظر دور نگهداشته است".آدرنو دل نگران جامعه توده ای هم هست.جامعه ای که قربانی شورانگیزی مطلق فاشیسم می شود. جامعه توده ای ذهن شناسا را به تقلید از همسانی بزرگ معتاد می کنند و این فراشدی است که تمام استواری شخصیت را نابود می کند چیزی که ناخواسته به شیفتگی بی اراده می انجامد.بی ایمانی و بی هویتی و میل بیمارگونه برای وفق یافتن با هر موقعیت فرد را بسوی سقوطی مرگبار سوق می دهد. هول و وحشت زدگی دوباره جامعه بشری را به خود مبتلا کرده است.
تئودور آدرنو در بخشی دیگر کلامش نقد خود را متوجه غیب باوری می کند در جستاری بنام"نهاده هایی علیه غیب باوری" می نویسد: "گرایش به غیب باوری نشانه پسرفت ذهن است. ذهن، قدرت اندیشیدن به امر شرطی و تحمل امور بی قید و شرط را از دست داده است. دین های تک خدایی در حال تبدیل به اساطیری ثانوی اند. مردمان و توده ها به غیب باوری دل می بندند تا بتوانند با دوزخ خود روبرو شوند. و آن را تاب بیاورند. ادیان تک خدایی که اینک به اساطیری ثانوی بدل شده اند نادرست تر از آن نوع اولی هستند. دین نظم و تعادلش را ازدست داده و تبدیل به افسون شده است. او باورمندان به ادیان تک خدایی را فریب خوردگانی گیج آلود می داند که با گیجی و کوته بینی خود سعی در توضیح امر توضیح ناپذیر دارند. آدرنو می نویسد:"فرق علم با مذهب این است که علم به ما یاد می دهد از لای درز دیوار به جهان بنگریم در حالیکه مذهب به ما می گوید برای دیدن این جهان از چشم بند استفاده کنیم. مذهب با چشم بند زدن به ما،ما را به دیدن جهان فرا می خواند" آدرنو دل نگران جوامعی است که از سوی شیادان و تاریک اندیشان هدایت شود. قدرت خواب کننده ی چیزهای پنهان و تاریک یاد آور وحشت پراکنی توتالیتر است در فراشد های حاضر این دو در دل یکدیگر تنیده اند.لبخند پیشگویان،شکل مینیاتوری خنده ی شیطانی و تمسخر آمیز اجتماع به خودش است که به استثمار مستقیم و مادی روح ها می نگرد. آدرنو می نویسد ادیان ما را در کل می آمیزند اما براستی که کسی که با کل در می آمیزد از دست می رود.این مقاومت سوژه در جهانی چنین افسون زده را یاد آوری می کند. سوژه با اقتدار و خودمختاری و استقلال اندیشه خود باید از فرورفتن در گرداب ایدئولوژی همه پسند احتراز کند.آدرنو براین باور است که"غیب باوری متافیزیک کودن هاست و نشان دهنده این است که بالاخره کودن ها هم صاحب یک جهان بینی شده اند.غیب گویان جماعتی اهل عمل اند آنان اسیر کنجکاوی های بیهوده نمی شوند در انتظار انعام شان هستند.آدرنو اضافه می کند:"بزرگترین گناه غیب باوری،آلوده کردن ذهن و وجود به یکدیگر است. به این ترتیب وجود را بصورت بخشی از ذهن در می آورد. وبدین ترتیب ذهن به بودنی فروبسته تقلیل می یابد."
تئودور آدرنو در نهایت به اینجا می رسد که می گوید:
"تنها فلسفه می تواند مسئولیت مقابله با نومیدی را به عهده بگیرد سخت کوشی در اندیشیدن روی تمام چیز هاست تا آنجا که آن چیزها خود را از دیدگاه رستگاری ارایه کنند. باید چشم انداز های نو بدست آورد تا جهان را از سر جای خود تکان دهد. اندیشه نباید خود را تسلیم جهانی سازد که آبستن فاجعه است.بلکه با نقد چنین جهانی سفاک باید فرصت های مکرر را برای خلق سوژه فراهم کند حتی اگر اینکار مستلزم فریب خدایان باشد"

 
قربان عباسی
دانشجوی کارشناسی ارشد علوم سیاسی دانشگاه تهران


References and bibliography
1-Adorno, Theodor, Aesthetic Theory, University of Minnesota Press, 1996
2-Gerhardt, Christina. "Theodor W. Adorno." The Johns Hopkins Guide to Literary Theory and Criticism. Eds. Michael Groden, Martin Greiswirth and Imre Szeman, 2nd ed. Baltimore: Johns Hopkins Guide, 2005
3-Theodor W. Adorno entry by Lambert Zuidervaart in the Stanford Encyclopedia of Philosophy
4-Odysseus and the Siren Call of Reason: The Frankfurt School Critique of Enlightenment published in Other Voices, n.1 v.1, 1997.
5-Gerhardt, Christina. Ed. Adorno and Ethics. New German Critique 97 (2006).
6-Hohendahl, Peter Uwe. Prismatic Thought: Theodor W. Adorno. Lincoln: University of Nebraska Press, 1995.
7-Jarvis, Simon. Adorno: A Critical Introduction. Cambridge: Polity, 1998.
8-Jay, Martin. Adorno. Cambridge, Mass: Harvard UP, 1984.
9-Jay, Martin. The Dialectical Imagination: A History of the Frankfurt School and the Institute for Social Research 1923–1950. Berkeley: University of California Press, 1996.
10-Adorno, Theodor (1992). Notes to Literature: Volume two. New York: Columbia University Press.
11-Adorno, Theodor (2002). Essays on Music. Berkeley: University of California Press.
12-Adorno, Theodor (2003). Negative Dialectics. New York: Continuum.
13-Wiggershaus, Rolf (1995). The Frankfurt School, Its History, Theories and Political Significance. Cambridge, MA: MIT Press.
14-"Context, Theme, and Tone in Adorno’s Writings about Mahler and His Music," in Naturlaut, by Melissa Ursula Dawn Goldsmith
15-"Adorno during the 1950s" by Juergen Habermas
16-Negative Dialectics at efn.org
17-Theodor Adorno profile at popcultures.com
18-The Adorno Reference Archive at Marxists.org.
19-Negative Dialectics (1966)

20- خاطرات ظلم،بابک احمدی،1386
21-دانشنامه دانش‌گستر، موسسه علمی- فرهنگی دانش‌گستر، ۱۳۸۹
22-دیالکتیک روشنگری (۱۹۴۴)
23-موسیقی فیلم (۱۹۴۷)
24-اخلاق صغیر (۱۹۴۷)
25-در جستجوی واگنر (۱۹۵۲)
26-نامطبوع‌ها (۱۹۵۶)
27-فرانقد شناخت‌شناسی (۱۹۵۶)
28-سه رساله دربارهٔ هگل (۱۹۵۷)
29-یادداشت‌هایی دربارهٔ ادبیات (۱۹۶۰)
30-ماهلر: یک کالبدشناسی موسیقایی (۱۹۶۰)
31-درآمدی به جامعه‌شناسی موسیقی (۱۹۶۲)
32-زبان خاص اصالت (۱۹۶۴)؛ (در ایران با نام زبان اصالت در ایدئولوژی آلمانی منتشر شده‌است)
33-الگوهای نقادی (در دو مجلد در سال‌های ۱۹۶۳ و ۱۹۶۵)
34-دیالکتیک منفی (۱۹۶۶)
35-آلبان برگ: استاد کوچک‌ترین رابطه‌ها (۱۹۶۸)
36-نظریهٔ زیبایی‌شناسی (۱۹۷۰)


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست