سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

بمناسبت چهلمین سال تیر باران خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان
نامه ای در هم ریخته


عاطفه گرگین


• یادت هست وقتی برای اعدام همراه کرامت دانشیان می بردنتان چه برفی می بارید. نمی دانم چرا آن سال ایران سفید شده بود زمین و آسمان سفید پوشیده بود؛ ما چند تن زندانیان سیاسی زن پشت پنجزه ای ایستاده بودیم و سرود می خواندیم. ای جوانان قهرمانان جان در ره میهن خو د بدهید .... و گلوله ها به سینه جوان تو و کرامت نشست, ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۹ بهمن ۱٣۹۲ -  ۱٨ فوريه ۲۰۱۴



 
 نامه ای به یک قهرمان
من کاملا به دشواری ی آنچه می خواهم گفت آگاهم ؛ از این روی ادعای تشریج آن نخواهم داشت ، بل که می خواهم تکیه یی بر آن کنم , من نمی خواهم ترسیم کنم , بل که می خواهم تلقین کنم . ما موریت شاعر چنین است : بر انگیختن ؛ به معنای واقعی ی کلمه : جا نی بخشیدن .... اما از من طلب صواب نکنید, از این که ـ حقیقت شاعرانه ـ اصطلاحی ست که معنای آن ـ با جا بجا شدن کلمات در عبارتش ـ تغییر می کند . آنچه نزد دانته روشنایی ست ؛ شاید نزد Mallarmé زشتی باشد . و طبعا هر کسی می داند که شعر را دوست می باید داشت , بمن نگوئید این حرفها مبهم است , زیرا شعر روشن است . روشن کنم : ما شعر را باید با همت و غیرت جستجو کنیم تا روی بما آورد . باید یکسره شعر را فراموش کرده باشیم تا سرا پا برهنه در بر مان افتد . دیدبان شاعرانه و مردم . آنچه را که شعر به هیچ روی نمی پذیرد , بی تفاوتی ست . بی تفاوتی صندلی راحتی ی شیطان است ؛ .......
خسرو
بیاد داری گارسیا لورکا و پابلو نرودا ترجمه میکردی و برایم می خواندی سرشار از عشق و جوانی بودی در باره کتاب هایت که در آیند بچاپ خواهی سپرد می گفتی , و برنامه ریزی میکردی بیاد داری روزی که از کوه بر گشتیم بمن گفتی من دیگر نمی خواهم با این ها به کوه بروم می ترسم کار دستم دهند ,   آن روز با ــــ منوچهر مقدم سلیمی ـــ به کوه رفته بودیم ـــــ و گفتی   من باید بنشینم . بخوانم و بنویسم کار من نوشتن است . صدایت در گوشم هنوز مانده است   مرا چه به این حرفها و این کار ها من یک شاعرمتعهدم نه یک چریک . و دیگر با ما به کوه نیامدی بیاد میاوری ؟
اما نا جوان مردان و نا جوان زنان با ساواک ساختند و تو را فروختند   تا مردم تو را با جانشان بخرند و خریدند و به گوشه قلب خود آویختند .
آری دوست من
چهل سال است که تو در واقعیت های روز مره جاری هستی از هشتم فروردین ۱٣۵۲ تا امروز ۲۹ فروردین ۱٣۹۲ یادت هست وقتی برای اعدام همراه کرامت دانشیان می بردنتان چه برفی می بارید . نمی دانم چرا آن سال ایران سفید شده بود زمین و آسمان سفید پوشیده بود ؛ ما چند تن زندانیان سیاسی زن پشت پنجزه ای ایستاده بودیم و سرود می خواندیم . ای جوانان قهرمانان جان در ره میهن خو د بدهید .... و گلوله ها به سینه جوان تو و کرامت نشست , تو جان در ره میهن خود دادی , جان در راه مردمی دادی که چهل سال است تو را می ستایند و تو را دوست دارند , راستی خسرو کرامت شجاع در آخرین لحظ قبل از اینکه تیر باران شوید به تو چه گفت کاش , میدانستم و می دانستیم که آخرین لحظ بر شما دو جوان عزیز چه رفته است , کاش می دانستیم ....
راستی خسرو یادت هست پائیز ۱٣۵۲ زندان اوین را   آن غروب آذرماه من در سلول شماره شش بند وسط در انفرادی بودم همان بندی که فکر کردم تو هم همان جایی و یکبار در دستشویی برایت روی دستمالی که آنجا بود یاد داشتی نوشتم اکنون نمی دانم چرا فکر کرده بودم تو آنجا هستی و این یاد داشت را هم می بینی , اما یاد داشت من از اطاق باز جویی سر درآورد و مرا بردند و سوال و جواب شروع شد اصلا بیاد ندارم که چه نوشته بودم اما هر چه بود گویا برای زندان بانان مهم نبود که تنها به گفتن آخرین بار باشد که از این کار ها می کنی   تمام شد و مرا به سلولم باز گرداندند
داشتم می گفتم   آن غروب پائیزی در سلول شماره شش در انفرادی بودم که سر بازی در سلول را باز کرد , دستمالی از جیبش در آورد بچشمم بست و مرا با خود برد , در را ه از او پرسید مرا کجا می بری گفت ملاقاتی داری , اما نگفت ملاقات با چه کسی , از زیر چشم بند تنها زمین خیس را می دیدم و صدای بارش آرام باران که بر برگ های درختان کهن سال اوین می بارید را می شنیدم و کلاغ هایی که بر شاخه ها زار می زدند ؛ بوی خاک باران خورده آن غروب را هنوز در مشامم احساس می کنم ؛ من و تو و باران
وقتی تو را آوردن نمی توانستی راه بروی زیر بغلت را گرفته بودند تو را نشاندن و باز جویی گفت زنت را آورده ایم که جلوی او بتو بگویم باید بیایی حرفت را بزنی وگرنه از منوچهر مقدم سلیمی در دادگاه جلوتر می گذاریم ات و تو شیری شدی که فضا را در برگفتی با سربلندی گفتی من دادگاه شما را به آتش می کشم شما کدام اسلحه را از من گرفتید که میخواهید مرا بجرم ترور این و آن محاکمه کنید شما مرا به افرادی بسته اید که آنان را    نمی شناسم من نمی گذارم شما برنده شوید .که باز جوئی رو بمن گفت اگر حرفش را نزند محکومیت سختی در انتظار او خواهد بود . من گفتم حتما حرفی ندارد که بزند و جدال لفظی تو با بازجویان بالاگرفت و فورا تو را از آن اطاق بردند و پشت سر تو من , در سلول که پشت سرم بسته شد فورا در زدم نگهبان آمد , گفتم میخواهم رئیس زندان را ببینم چیزی باید به او بگویم , سروان روحی آمد از او پرسیدم آیا تو را به اطاق شکنجه برده اند گفت نه ما کسی را شکنجه نمی کنیم به او گفتم به بازجویت دادستان بگوید که تو حرفی برای گفتن نداری , پوزخندی زد و رفت , و چند روز بعد فهمیدم که آنشب تا صبح تا توانستند تو را شکنجه کرده بودند.
و اما شاعر عزیز
پس از رفتن تو به کهکشانها بیشترخواسته اند و می خواهند تو را یک انقلابی بدانند تا یک نویسنده و شاعر اما من و خود تو بهتر می دانیم   که تو در درجه اول یک شاعر و در درجه دوم یک نویسنده و سپس یک انسان سیاسی بودی مگر اینطور نیست؟ تو اگر می بودی در شاعری و نویسندگی می درخشیدی ۲۶ سالگی کجا و ۷۰ سالگی کجا آنانی که به تو ایراد میگیرند که شاعر و نویسنده درجه یک نبوده سن کم تو را فراموش کرده اند تو تنها ۲۷ سال داشتی که با قلم ضدیت با ابتذال را آغاز کردی علیه فرو دستی فکری نوشتی   تو با همه جوانیت از ارزش های فرهنگی گفتی بفولی تو یک استثنای جوان مرگ شده ای که می توان از تو قرائتی تازه دست داد



اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست