سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یادی از لیلی گلستان
زندگی‌ یک‌ زن‌ آزاد


عرفان قانعی فرد


• او را جزو مترجمان‌ نسل‌ دوم‌ زنان‌ ایرانی‌ می‌شناسم‌؛ برخوردهایش‌ مملو از صداقت‌ و صراحت‌ و جسارت‌ است‌ و صاف‌ می‌رود سر اصل‌ قضیه‌. بیشتر از زبان‌ فرانسه‌ ترجمه‌ می‌کند. از بیست‌ و سه‌سالگی‌ ترجمه‌ را شروع‌ کرده‌ است‌ و درست‌ ۳۵ سال‌ است‌ که‌ ترجمه‌می‌کند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱ مهر ۱٣٨۵ -  ۲٣ سپتامبر ۲۰۰۶


 
لیلی‌ گلستان‌ فرزند ابراهیم‌ گلستان‌ در سال‌ ۱٣۲٣ در تهارن‌ تولد یافت‌،تحصیلاتش‌ را تا سوم‌ متوسطه‌ در تهران‌ ادامه‌ داد و بعد راهی‌ فرانسه‌ شد. درپاریس‌ به‌ علت‌ نداشتن‌ دیپلم‌ متوسطه‌ در کلاس‌های‌ آزاد سوربن‌ شرکت‌ کردو دوره‌های‌ تاریخ‌ ادبیات‌ فرانسه‌ و تاریخ‌ هنر دنیا را می‌گذراند، سپس‌ درمدرسه‌ «مرکز هنرهای‌ تزیینی‌» دوره‌ دو ساله‌ طراحی‌ پارچه‌ و نساجی‌ را طی‌می‌کند، بعد به‌ ایران‌ بازگشت‌ و مدتی‌ به‌ استخدام‌ کارخانجات‌ تولیدی‌پارچه‌ درمی‌آید و سپس‌ به‌ سازمان‌ صدا و سیما می‌پیوندد. در سال‌ ۱٣۴٨ باترجمه‌ اولین‌ اثر به‌ نام‌ «چطور بچه‌ به‌ دنیا می‌آید؟» فعالیت‌ خود را آغازمی‌کند. خانم‌ گلستان‌ هنر و مهارت‌ خاصی‌ در ترجمه‌ دارند و نسل‌ ما چنداثر بسیار مهم‌ و تأثیرگذار از نویسندگان‌ اسپانیا و ایتالیا را مدیون‌ اوست‌.
آثار گلستان‌ عبارتند از:
چطور بچه‌ به‌ دنیا می‌آید، زندگی‌ جنگ‌ و دیگر هیچ‌ (فالاچی‌)، قصه‌ عجیب‌اسپرماتو، قصه‌ شماره‌ ٣ (اوژن‌ یونسکو)، تیستوی‌ سبزانگشتی‌ (دروئون‌)،دو نمایشنامه‌ از چین‌ قدیم‌، زندگی‌ در پیش‌ رو (رومن‌ گاری‌)، سهراب‌سپهری‌، گزارش‌ یک‌ مرگ‌ (گارسیا مارکز)، مردی‌ که‌ همه‌ چیز، همه‌ چیز،همه‌ چیز داشت‌، بوی‌ درخت‌ گویا (مارکز)، یونانیت‌ (یانیس‌ ریتسوس‌)،مردی‌ با کبوتر (گاری‌)، قصه‌ها و افسانه‌ها (لئونارد داوینچی‌)، اوندین‌ (ژان‌ژیرودو)، اگر شبی‌ از شب‌های‌ زمستان‌ مسافری‌ (کالوینو)، حکایت‌ حال‌، ۶یادداشت‌ برای‌ هزاره‌ بعدی‌ (کالوینا)، گفتگو با مارس‌ دوشان‌.
 
لیلی‌ گلستان‌ را از سال‌ ۱٣۷٣ می‌شناسم‌؛ آن‌ هم‌ با رمان‌ زیبای‌ فالاچی‌ و بعد مصاحبه‌ زیبای‌ او با احمد محمود، به‌ نام‌ حکایت‌ حال‌.       او را جزو مترجمان‌ نسل‌ دوم‌ زنان‌ ایرانی‌ می‌شناسم‌؛ اما تا به‌ حال‌ او را ازنزدیک‌ ندیده‌ام‌، علتش‌ هم‌ ساده‌ است‌، سرشلوغی‌ و کار هر دوی‌ ما، فقط ‌تنها ارتباط‌ ما نامه‌ و تلفن‌ بوده‌ است‌.    اما برخوردهایش‌ مملو از صداقت‌ وصراحت‌ و جسارت‌ است‌ و صاف‌ می‌رود سر اصل‌ قضیه‌!... بیشتر از زبان‌ فرانسه‌ ترجمه‌ می‌کند، در زبان‌ برگردان‌ به‌ فارسی‌ هم‌ هنر ومهارت‌ خاصی‌ را دارد، انگار از اجر معنوی‌اش‌ لذت‌ می‌برد. از بیست‌ و سه‌سالگی‌ ترجمه‌ را شروع‌ کرده‌ است‌ و درست‌ ٣۵ سال‌ است‌ که‌ ترجمه‌می‌کند:
خودش‌ می‌گوید: «ترجمه‌ را از سال‌ ۱٣۴٨ شروع‌ کردم‌، با کتاب‌ «چطوربچه‌ به‌ دنیا می‌آید» که‌ کتاب‌ کوچک‌ پرتصویری‌ بود و باید نوشته‌های‌ زیرتصاویر را ترجمه‌ می‌کردم‌ که‌ از اول‌ تا آخر کتاب‌ دو شب‌ بیشتر طول‌ نکشید.کتاب‌ مهمی‌ بود که‌ خیلی‌ هم‌ سر و صدا کرد و بعدها هم‌ توقیف‌ شد. ترجمه‌این‌ کتاب‌ از سر تفنن‌ نبود، لازم‌ دیدم‌ که‌ ترجمه‌ شود. اما کار جدی‌تر در همان‌سال‌ با کتاب‌ «زندگی‌، جنگ‌ و دیگر هیچ‌» از اوریانا فالانچی‌ شروع‌ شد. زمان‌خوبی‌ برای‌ ترجمه‌ و نشر کتاب‌ بود. درست‌ در بحبوحه‌ جنگ‌ ویتنام‌ بودیم‌ وبعد از دو سه‌ ماه‌ هم‌ فالانچی‌ به‌ ایران‌ آمد. به‌ هر حال‌ این‌ کتاب‌ راهگشای‌خوبی‌ بود برای‌ کار من‌ در زمینه‌ ترجمه‌. کتاب‌ موفق‌ و پرفروشی‌ بود.
البته‌ مسلم‌ است‌ که‌ سابقه‌ فرهنگی‌ خانواده‌ در کتاب‌ خواندن‌ و گرایش‌ به‌چنین‌ کاری‌ تأثیر داشته‌ و نمی‌شود منکرش‌ شد. من‌ از همان‌ کتاب‌ اولم‌ به‌ شدت‌ نسبت‌ به‌ کار برگردان‌ یک‌ نثر احساس‌مسئولیت‌ و وسواس‌ می‌کردم‌. البته‌ حالا مسئولیتم‌ در قبال‌ خواننده‌ که‌ نام‌ مرامی‌شناسد، خیلی‌ بیشتر شده‌. و همین‌ احساس‌ مسئولیت‌ و وسواس‌ بیشتردلیل‌ نگاه‌ حرفه‌ای‌تر من‌ به‌ این‌ مسئله‌ است‌».و در اولین‌ نامه‌اش‌ نیز برایم چنین نوشته‌ بود که‌ به‌ دلیل‌ وضعیت‌ خانه‌ و خانواده‌ وآشنایی‌ با کتاب‌ از همان‌ دوران‌ کودکی‌، و پدر نویسنده‌ و مترجم‌ و دوستان‌ بافرهنگ‌، طبعاً باید یا نویسنده‌ یم‌ شد یا مترجم‌. بعد از او پرسیده‌ بودم‌ چرا ترجمه‌ می‌کند؟ که‌ گفت‌:«از این‌ کار خیلی‌ خوشم‌ می‌آید، وقتی‌ جمله‌ای‌ را خوب‌ می‌سازم‌، وقتی‌کلمه‌ به‌ جای‌ را پیدا می‌کنم‌، وقتی‌ حال‌ و هوا را درمی‌آورم‌، انگار دینی‌ را به‌من‌ داده‌اند، پیش‌ آمده‌ که‌ روزها به‌ کلمه‌ای‌ که‌ باید جایگزین‌ کنم‌، فکر کرده‌ام‌تا آن‌ را یافته‌ام‌. کلنجار رفتن‌ با کلمه‌ را دوست‌ دارم‌. همین‌!»
اما در جایی‌ دیگر گفته‌ بود:«گاهی‌ در همان‌ بار اول‌ ترجمه‌، «در می‌آید» و گاهی‌ اوقات‌ شاید سر یک‌جمله‌ دو سه‌ روز کار می‌کنم‌. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گردم‌ که‌ پیدا نمی‌شود. پیدانمی‌شود که‌ نمی‌شود و آنقدر ذهنم‌ را مشغول‌ به‌ خود می‌کند که‌ آرزو می‌کنم‌از دستش‌ رها شوم‌. به‌ هنگام‌ ترجمه‌ کتاب‌ اگر شبی‌ از شب‌های‌... این‌ حالت‌بسیار اتفاق‌ افتاد. ترجمه‌ این‌ کتاب‌ سه‌ سال‌ طول‌ کشید. یادم‌ می‌آید که‌ ازانجمن‌ فرهنگی‌ ایران‌ و ایتالیا خواستم‌ تا تمام‌ نقدهایی‌ را که‌ به‌ هنگام‌ چاپ‌کتاب‌ در ایتالیا در جراید آن‌ زمان‌ نوشته‌ شده‌ را برایم‌ تهیه‌ کنند و مسئول‌انجمن‌ بسیار در حق‌ من‌ لطف‌ کرد و این‌ کار را کرد. نقدها خیلی‌ در ترجمه‌کتاب‌ کمک‌ کردند.به‌ هر حال‌ این‌ها همه‌ برای‌ این‌ بود که‌ ترجمه‌ در بیاید».
اما ملاک‌ انتخاب‌ او، هرچه‌ هست‌، زیباست‌ و نشانگر حسن‌ سلیقه‌ وهشیاری‌ او و تقریباً از بین‌ هم‌نسلانش‌ جنجالی‌ترین‌ است‌.البته‌ جنجال‌ از معنی‌ مثبت‌ کلمه‌ و شاید روشنک‌ داریوش‌ و یا فرزانه‌طاهری‌ و مهری‌ آهی‌ کمی‌ هم‌سطح‌ او باشند، اما جنجال‌ از معنی‌ منفی‌ آن‌،می‌توانم‌ به‌ فریده‌ مهدوی‌ دامغانی‌ اشاره‌ کنم‌ و یا طاهره‌ صفارزاده‌ که‌ نقش‌معلمی‌ ترجمه‌ را برعهده‌ گرفت‌. اما گلستان‌ با وجود تجربیاتش‌، هرگز درباره‌راه‌ فراگیری‌ ترجمه‌، و چگونه‌ مترجم‌ خوب‌ بودن‌ اظهارنظر نکرد، چون‌معتقد است‌ «هرگز معلم‌ نبوده‌ام‌، و نخواسته‌ام‌ که‌ باشم‌! باید خواند، با دقت‌هم‌ خواند، باید به‌ موضوع‌ احاطه‌ داشت‌،... باید متنی‌ را دوست‌ داشت‌ وفارسی‌ را خوب‌ دانست‌، اصلاً فرهنگ‌ زبان‌ فارسی‌ ما بالا باشد و امانت‌داربود، خیانت‌ نکنیم‌!... باید نویسنده‌ متن‌ را خوب‌ شناخت‌ و حتی‌ کتاب‌های‌دیگرش‌ را خوانده‌ باشیم‌ و به‌ زبان‌ و حال‌ و هوای‌ قصه‌هایش‌ آشنا باشیم‌...هیچگاه‌ سبک‌ را فدا نکرد، نباید سبک‌ نویسنده‌ را تغییر داد... اگر متن‌ به‌ زبان‌ساده‌ نوشته‌ شده‌، به‌ همان‌ سادگی‌ باید ترجمه‌ شود... من‌ خودم‌ یک‌، دستم‌بشکند اگر آب‌ و روغنی‌ اضافه‌ کنم‌! هرگز!...»
سخنانش‌ حاکی‌ از عشق‌ است‌ و تعهد و چه‌ با صراحت‌ هم‌ بیان‌ می‌کند،«ملاک‌ اولیه‌ انتخابم‌، عشق‌ به‌ یک‌ کتاب‌ است‌ و نه‌ فقط‌ یک‌ خوش‌ آمدن‌ساده‌. عشق‌ و لزوم‌ ترجمه‌ برای‌ همگان‌. اما همانطور که‌ پیش‌ از این‌ گفتم‌ وقتی‌به‌ این‌ بیست‌ و اندی‌ کتابی‌ که‌ ترجمه‌ کرده‌ام‌ نگاه‌ می‌کنم‌ یک‌ رگه‌ اجتماعی‌ یاسیاسی‌ در آن‌ها می‌بینم‌. چه‌ در زندگی‌ در پیش‌رو چه‌ در یونانیت‌ چه‌ درمردی‌ با کبوتر. البته‌ به‌ غیر از اگر شبی‌ از شب‌های‌ زمستان‌ مسافری‌ که‌ یک‌کار صددرصد ادبی‌ و یک‌ نوآوری‌ بسیار پیشرفته‌ است‌ که‌ به‌ قول‌ آقای‌گلشیری‌ حتماً بر نویسندگان‌ ما تأثیرگذار خواهد بود. همان‌ طور که‌ در ادبیات‌معاصر اروپا تأثیرگذار بوده‌ و همیشه‌ از آن‌ با نام‌ یک‌ کتاب‌ بسیار صاحب‌سبک‌، به‌ سبیک‌ نو و پیشرو یاد شده‌. به‌ هر حال‌ یک‌ کتاب‌ باید مرا «بگیرد» ورها نکند تا ترجمه‌اش‌ کنم‌. وقتی‌ جملات‌ فارسی‌ ترجمه‌ام‌ همانقدر اثربگذارند که‌ متن‌ اصلی‌. آنگاه‌ می‌فهمم‌ که‌ ترجمه‌ام‌ «درآمده‌» است‌. همان‌کوبندگی‌ یا نرمش‌ را داشته‌ باشند که‌ متن‌ اصلی‌، یا همان‌ شیرینی‌، تلخی‌ و یاطنز را داشته‌ باشند که‌ متن‌ اصلی‌ در می‌یابم‌ که‌ ترجمه‌ام‌ «درآمده‌»». «هرگاه‌کتابی‌ را به‌ فارسی‌ برگردانده‌ام‌، شخصاً آن‌ اثر را دوست‌ داشتم‌ و آنقدر از آن‌اثر خوشم‌ آمده‌ است‌ که‌ دلم‌ می‌خواسته‌، دیگران‌ نیز در لذت‌ من‌ سهیم‌شوند. همیشه‌ احساسم‌ این‌ بوده‌ که‌ رسالت‌ و تعهدی‌ دارم‌ و پیرو آن‌ باید اثرخوب‌ را به‌ کتابخوان‌ها معرفی‌ کنم‌. ضمناً در خصوص‌ انتخاب‌ با کسی‌مشورت‌ نمی‌کنم‌. چون‌ کسی‌ را ندارم‌ و این‌ انتخاب‌ها کاملاً شخصی‌ است‌ واگر به‌ اعتقاد شما آثار شاخص‌ هستند، این‌ یک‌ امر سلیقه‌ای‌ است‌ که‌ از سوی‌من‌ انجام‌ شده‌ است‌. مثلاً در خصوص‌ آثار کالوینو، باید بگویم‌ که‌ کتاب‌های‌او در دانشگاه‌های‌ خارج‌ تدریس‌ می‌شوند. آثار او از حیث‌ سبک‌ و ساختارداستانی‌ مثال‌زدنی‌ هستند».
از او پرسیدم‌، «پس‌ برای‌ تسلط‌ به‌ سبک‌ نویسنده‌ باید چه‌ کار کرد؟» درپاسخم‌ گفت‌: «برای‌ تسلط‌ به‌ سبک‌ مولف‌ و پی‌ بردن‌ به‌ هدف‌ نویسنده‌ و...فکر می‌کنم‌ که با ‌ید با دقت‌ کتاب‌ را بخوانیم‌، چندبار هم‌ بخوانیم‌.    باید به‌متن‌ کتاب‌ علاقمند باشیم‌. به‌ همین‌ دلیل‌ هرگز سفارش‌ کار نکرده‌ام‌. وسواس‌داشته‌ام‌ و سرسری‌ هم‌ نگذشته‌ام‌. فقط‌ دقت‌ و دقت‌ و عشق‌ مهم‌ است‌!»
لیلی‌ گلستان‌ از گالری‌داران‌ موفق‌ هنری‌ ما نیز هست‌، هر چند بارها مرا به‌گالری‌اش‌ دعوت‌ کرد، اما نرفتم‌؛ تا جریان‌ درگذشت‌ برادرش‌ کاوه‌، که‌ ازفرانسه‌ تلفن‌ زدم‌؛ گوشی‌ را برداشت‌ و صدایم‌ را شناخت‌. اما بعد از تسلیت‌وقتی‌ گفتم‌ که‌ حال‌ و احوال‌ چطور است‌! با صدایی‌ محکم‌ و مملو از اراده‌ وامید به‌ زندگی‌ گفت‌: دارم‌ ترجمه‌ می‌کنم‌ و کار می‌کنم‌؛ مشغول‌ تهیه‌ و تدارک‌کتاب‌های‌ کوچک‌ هنرهای‌ تجسمی‌ هستم‌ که‌ صد جلد می‌باشد، دوکتاب‌دیگر رابرای‌ ترجمه‌ در دست‌ دارم‌، به‌ نام‌های‌ گزینه‌گویی‌های‌ یک‌ فیلسوف‌قرن‌ ۱۷ فرانسه‌ به‌ نام‌ لارش‌ فوکو و دیگری‌ از زندگی‌ لو آندره‌ اسی‌ سالومه‌، باعنوان‌ زندگی‌ یک‌ زن‌ آزاد است‌، که‌ نوعی‌ بیوگرافی‌ نویسنده‌ای‌ است‌ زن‌ درزمان‌ خودش‌ که‌ بسیار مدرن‌ بوده‌ است‌، چند وقت‌ دیگر هم‌ در گالری‌نمایشگاه‌ آثار کامبیز درم‌بخش‌ دایر است‌...» وقتی‌ گوشی‌ را گذاشتم‌، تصورکردم‌ در ایران‌ چه‌ بسیار از زنانی‌ که‌ بعد از مرگ‌ یک‌ عزیز، آن‌ هم‌ هنرمندسراسر سیاه‌پوش‌ می‌شوند و زندگی‌شان‌ سراسر غم‌ و عزا می‌شود، انگار که‌غم‌ و ماتم‌ تحمیلی‌ دوست‌ کافی‌ نیست‌، اما لیلی‌ هر چند از غم‌ فراق‌ برادرغمگین‌ بود، اما امید به‌ آینده‌ و کار و زندگی‌ در حرف‌هایش‌ موج‌ می‌زد، یادسخنان‌ جسورانه‌اش‌ در آدینه‌ افتادم‌.
۱. کتابخانه‌ و آرشیوم‌ را به‌ هم‌ زدم‌ تا دوباره‌ بخوانمش‌؛ در شماره‌ ۱۰۷ آدینه گفته‌بود:
«اندر باب‌ِ مترجمی‌ که‌ منتظرِ هزاره‌ بعدی‌ است‌....این‌ یک‌ حکایت‌ تکراری‌ است‌. حکایتی‌ که‌ تمام‌ دست‌اندرکاران‌ِ کتاب‌ آن‌را خوب‌ می‌دانند و از حفظ‌ دارند و هر کدام‌ به‌ زعم‌ خود می‌توانند قصه‌شان‌را تعریف‌ کنند....اگر بعد از این‌ همه‌ سال‌ قصد تعریف‌ کردن‌ قصه‌ام‌ را دارم‌ شاید به‌ دلیل‌بغضی‌ است‌ که‌ به‌ ناچار باید بترکد وگرنه‌ صاحب‌ بغض‌ را می‌ترکاند!...ورود به‌ دنیای‌ کتاب‌ در ایران‌، چه‌ در هیئت‌ مولف‌ و مترجم‌ و چه‌ در هیئت‌ناشر، زره‌ و کفش‌ آهنین‌ می‌طلبد و روی‌ زیاد! (که‌ البته‌ از سر عشق‌ است‌).ضربه‌ از پی‌ ضربه‌ فرود می‌آید پس‌ باید رویین‌تن‌ بود تا ضربه‌ها کارگر نشود وباید پررو بود تا بشود راه‌ را ادامه‌ داد... حال‌، از ضربه‌هایی‌ می‌گویم‌ که‌ در این‌ بیست‌ و اندی‌ سال‌ از چپ‌ و راست‌به‌ من‌ِ مترجم‌ بی‌گناه‌ وارد شده‌ است‌.
ضربه‌ اول‌: در سال‌ ۱٣۴۹ کتاب‌ کوچکی‌ را از سری‌ کتاب‌های‌ تایم‌ ـلایف‌ برای‌ بچه‌ها به‌ نام‌ چطوربچه‌ به‌ دنیا می‌آید؟ ترجمه‌ کردم‌. کتاب‌ بااستقبال‌ و سر و صدا مواجه‌ شد. سازمان‌ رادیو و تلویزیون‌ مدتی‌ پس‌ از چاپ‌کتاب‌ به‌ دلیل‌ اهمیت‌ آن‌ با مردم‌ کوچه‌ و بازار چند مصاحبه‌ ترتیب‌ داد. بیش‌تراز خانم‌ها و مادرها سوال‌ کرده‌ بود و معلوم‌ شد که‌ خانم‌های‌ مقیم‌ جنوب‌شهر بیش‌ترین‌ استقبال‌ را از این‌ کتاب‌ کرده‌اند. یادم‌ می‌آید که‌ بیش‌تر مصاحبه‌شوندگان‌ چادر به‌ سر داشتند. دلیل‌ استقبالشان‌ ساده‌ بود: «از شر سئوالات‌بچه‌ها راحت‌ شدیم‌. کتاب‌ را می‌دهیم‌ دست‌شان‌ و خلاص‌!»
وزارت‌ آموزش‌ و پرورش‌ وقت‌ تصمیم‌ گرفت‌ این‌ کتاب‌ را در کتاب‌های‌درسی‌ بگنجاند. طبعاً برای‌ من‌ و برای‌ ناشر، یعنی‌ کانون‌ پرورش‌ فکری‌کودکان‌ و نوجوانان‌ این‌ موفقیتی‌ بود.بعد انقلاب‌ شد. کتاب‌ به‌ دلیل‌ بدآموزی‌! توقیف‌ شد و توقیف‌ ماند که‌ماند.
ضربه‌ دوم‌: در سال‌ ۱٣۵۰ اوریانا فالاچی‌، خبرنگار معروف‌ ایتالیایی‌،از خاطرات‌ حضورش‌ در جنگ‌ ویتنام‌ کتابی‌ نوشت‌ به‌ نام‌ زندگی‌، جنگ‌ ودیگر هیچ‌ کتاب‌ ضد خشونت‌ و به‌ شدت‌ ضد امریکایی‌ بود. (آن‌ چنان‌ که‌وقتی‌ نیکسون‌ به‌ ایران‌ آمد، ساواک‌ تمام‌ پوسترهای‌ کتاب‌ را از در و دیوارشهر برداشت‌ و کتاب‌ را هم‌ برای‌ مدتی‌ از پشت‌ ویترین‌ کتاب‌فروشی‌ها جمع‌کرد). این‌ کتاب‌ به‌ چاپ‌ یازدهم‌ رسید. دو یا سه‌ سال‌ پس‌ از نشر کتاب‌براساس‌ آماری‌ که‌ گرفتند پرفروش‌ترین‌ کتاب‌ سال‌، اول‌ قرآن‌ مجید بود و بعدزنگی‌ جنگ‌ و دیگر هیچ‌. استقبال‌ مردم‌ از این‌ کتاب‌ راه‌ صعب‌ و دشوارمترجم‌ شدن‌ را برایم‌ هموار کرد. (در آن‌ روزگار این‌ راه‌، راه‌ دشواری‌ بود!)بعد فالاچی‌ برای‌ مصاحبه‌ با شاه‌ به‌ ایران‌ آمد و فروش‌ کتاب‌ بیشتر شد. بعدانقلاب‌ شد فالاچی‌ دوباره‌ به‌ ایران‌ آمد و رفت‌ و کتاب‌ هم‌ به‌ دلیل‌ نام‌ فالاچی‌و نه‌ به‌ دلیل‌ محتوای‌اش‌ که‌ با شعارهای‌ روزبه‌ شدت‌ هم‌خوانی‌ داشت‌توقیف‌ ماند که‌ ماند. زندگی‌، توقیف‌ و دیگر هیچ‌.
ضربه‌ سوم‌: در سال‌ ۱٣۵۲ کتاب‌ تیستوی‌ سبزانگشتی‌ نوشته‌ موریس‌دروئون‌ را برای‌ کانون‌ پرورش‌ فکری‌ ترجمه‌ کردم‌. کتاب‌ به‌ چاپ‌ چهارم‌رسید و هر چاپ‌ حدود ده‌ هزار نسخه‌ بود.قصه‌ پسر ـ فرشته‌یی‌ بود که‌ به‌ هر چه‌ دست‌ می‌زد، سبز می‌شد و گل‌می‌داد. پسر صلح‌جویی‌ بود. از دهانه‌های‌ توپ‌ و تانگ‌ دسته‌ هیا گل‌ به‌ سوی‌دشمن‌ پرتاب‌ می‌کرد، همه‌ را با هم‌ آشتی‌ می‌داد و دنیا را زیبا می‌خواست‌.تیستو معتقد بود که‌ جنگ‌ کارِ آدم‌های‌ احمق‌ است‌. ما هم‌ معتقد بودیم‌ که‌صدام‌ احمق‌ است‌. اما کسی‌ حرف‌مان‌ را گوش‌ نکرد و کتاب‌ توقیف‌ شد. بعدصلح‌ شد اما کتاب‌ از توقیف‌ در نیامد که‌ نیامد.
ضربه‌ چهارم‌: در سال‌ ۱٣۵۴ کتاب‌ میرا را برای‌ انتشارات‌ امیرکبیرترجمه‌ کردم‌. کتاب‌ اثر کریستوفر فرانک‌ بود و در آن‌ سال‌ در فرانسه‌ جایزه‌ مهمی‌ گرفته‌ بود. کتاب‌ علمی‌ ـ تخیلی‌ بود و در واقع‌ به‌ شدت‌ سیاسی‌ و ضددیکتاتوری‌. کتاب‌ محبوب‌ جوانان‌ واقع‌ شد و به‌ چاپ‌ سوم‌ رسید. یادم‌می‌آید آقای‌ گلشیری‌ این‌ کتاب‌ را بسیار دوست‌ داشتند و هنگام‌ تدریس‌ دردانشگاه‌ دانشجویان‌شان‌ را به‌ خواندن‌ آن‌ تشویق‌ کرده‌ بودند. بعد انقلاب‌ شد.کتاب‌ توقیف‌ شد و توقیف‌ ماند که‌ ماند.
ضربه‌ پنجم‌: در سال‌ ۱٣۵۹ کتاب‌ شیرین‌ و باارزش‌ زندگی‌ در پیش‌ رواثرِ رومن‌ گاری‌ را ترجمه‌ کردم‌. کتاب‌ در فرانسه‌ جایزه‌های‌ بسیاری‌ گرفته‌ بودو براساس‌ آن‌ فیلمی‌ نیز ساخته‌ شده‌ بود و فیلم‌ هم‌ جایزه‌یی‌ را نصیب‌ خودکرده‌ بود. کتاب‌ از زبان‌ بچه‌یی‌ بود که‌ در محله‌یی‌ بدنام‌ و با نظارت‌ فاحشه‌ پیرو بازنشسته‌ای‌ بزرگ‌ می‌شد. پس‌ زبان‌ او، زبانی‌ گستاخ‌ و صریح‌ و بی‌ادبانه‌!بود. در مقدمه‌ کتاب‌ هم‌ نوشتم‌: «امانت‌ در ترجمه‌ را بر عفت‌ِ کلام‌ ساختگی‌ترجیح‌ داده‌ام‌». نشر کتاب‌ مصادف‌ شد با مصادره‌ امیرکبیر. اولین‌ طرح‌ ضربتی‌صاحبان‌ جدید، ممانعت‌ فوری‌ از پخش‌ این‌ کتاب‌ بود (خوشبختانه‌ کتاب‌ درهمان‌ یکی‌ دو هفته‌ی‌ اول‌ خوب‌ پخش‌ شده‌ بود). طی‌ نامه‌یی‌ اعتراض‌ کردم‌.به‌ من‌ وقت‌ ملاقات‌ دادند. رفتم‌. اتاق‌ بزرگی‌ بود با یک‌ میز دراز کنفرانس‌ درمیان‌ آن‌ و شش‌ مرد دور میز به‌ انتظار من‌ نشسته‌ بودند. سلامم‌ را کسی‌ نشنید،کسی‌ از جایش‌ بلند نشد. کسی‌ نگاهم‌ نکرد. (هم‌ زن‌ بودم‌ و هم‌ بی‌ادب‌!).نشستم‌. یکی‌ از آن‌ میان‌ بی‌این‌ که‌ نگاهم‌ کند، صفحه‌ای‌ از کتاب‌ را با انگشت‌نشانم‌ داد. کتاب‌ را گرفتم‌ که‌ بخوانم‌ که‌ ناگهان‌ فریاد بلند شد: نه‌! نه‌! خجالت‌بکشید. نخوانید! نخوانید! من‌ ناخودآگاه‌ تبسم‌ کردم‌. همه‌ از سر جایشان‌ بلندشدند و اتاق‌ را در سکوت‌ ترک‌ کردند. مدتی‌ بهت‌زده‌ و لبخند به‌ لب‌ نشستم‌.بعد لای‌ در آهسته‌ باز شد، کسی‌ سرش‌ را به‌ درون‌ اتاق‌ آورد اما خودش‌بیرون‌ ماند! و گفت‌ ما می‌خواهیم‌ این‌ کتاب‌ را حتماً حتماً چاپ‌ کنیم‌ اما بایدتمام‌ حرف‌های‌ بی‌ادبانه‌اش‌ را باادبانه‌! کنید. تقاضا زیاد است‌. تفلن‌های‌زیادی‌ شده‌... و... و طبیعی‌ بود که‌ موافقت‌ نکنم‌ و پای‌ حرفم‌ بایستم‌. چند روزبعد خبردار شدم‌ که‌ تصمیم‌ به‌ خمیرکردن‌ باقی‌ مانده‌ی‌ کتاب‌ گرفته‌اند.ماشینم‌ را سوار شدم‌ و به‌ تاخت‌ به‌ انبار امیرکبیر رفتم‌. ورقه‌ خرید را بالطایف‌الحیل‌ پرکردم‌، چک‌ دادم‌ و تا آن‌ جا که‌ ماشین‌ کوچکم‌ جا داشت‌کتاب‌ها را در آن‌ جا دادم‌. شاید دویست‌ سی‌ صد تا بیشتر باقی‌ نماند اما تمام‌را برگشت‌ به‌ خانه‌ را گریه‌ کردم‌. بعدها گفتند که‌ باقی‌مانده‌ را خمیر کرده‌اند. وکتاب‌ خمیر ماند که‌ ماند.
ضربه‌ ششم‌ و هفتم‌ با هم‌ و یک‌جا: در سال‌های‌ ۱٣۶۱ و ۱٣۶۲ کتاب‌گزارش‌ یک‌ مرگ‌ اثر مارکز و کتاب‌ بوی‌ درخت‌ گویاو مصاحبه‌ با مارکز راترجمه‌ کردم‌. این‌ دومی‌ را با یاری‌ رفیق‌ شفیقم‌ صفیه‌ روحی‌ و هر دو را برای‌نشر نو. بعد از مدتی‌، شرکای‌ نشر نو از هم‌ جدا شدند و کتاب‌ها را بین‌خودشان‌ تقسیم‌ کردند! این‌ مارکز مال‌ من‌!... آن‌ مارکز مال‌ تو...! بوی‌ درخت‌گویاو به‌ نشر نو رسید و گزارش‌ یک‌ مرگ‌ سهم‌ نشر البرز شد و از ضربه‌ی‌هفتم‌ نجات‌ پیدا کرد و به‌ چاپ‌ پنجم‌ هم‌ رسید. اما بوی‌ درخت‌ گویاو، زیرانبوه‌ دانیل‌ استیل‌ها ماند و دیگر بوی‌ خوش‌اش‌ به‌ مشام‌ هیچ‌کس‌ نرسید که‌نرسید.
ضربه‌ هشتم‌: در سال‌ ۱٣۶٣ کتاب‌ مردی‌ با کبوتر اثر رومن‌ گاری‌ را به‌نشر آبی‌ سپردم‌. اجازه‌ بدهید این‌ یکی‌ را تعریف‌ نکنم‌، چون‌ شاهد چنان‌صحنه‌هایی‌ بود که‌ عطای‌ آبی‌شان‌ را به‌ لقای‌ سیاهشان‌ بخشیدم‌ که‌ بخشیدم‌.
ضربه‌ نهم‌: در همان‌ سال‌ ۱٣۶٣ کتاب‌ زیبای‌ قصه‌ها و افسانه‌ها اثرلئوناردو داوینچی‌ را ترجمه‌ کردم‌. حکایت‌هایی‌ کوتاه‌ و هر یک‌ با نتیجه‌ای‌اخلاقی‌. شخصیت‌های‌ کتاب‌ یا دیگ‌ و کماجدان‌ بودند یا گل‌ و سنگ‌ ورودخانه‌. مدیر انتشارات‌ علمی‌ تازه‌ تأسیس‌ شده‌، دوستی‌ را واسطه‌ قرار داده‌بود تا از من‌ کتابی‌ برای‌ چاپ‌ بگیرد. من‌ هم‌ این‌ کتاب‌ را دادم‌. کتاب‌حروف‌چینی‌ شد و برای‌ بررسی‌ فرستاده‌ شد. ناشر به‌ من‌ خبر داد که‌ دوازده‌قصه‌ را توقیف‌ کرده‌اند و کاری‌ از دستش‌ ساخته‌ نیست‌. قصه‌های‌ هشت‌صدسال‌ پیش‌ و توقیف‌؟ پاشنه‌ها را ورکشیدم‌. بیست‌ و سه‌ روز تمام‌ هم‌ چون‌ یک‌کارمند وظیفه‌شناس‌ هر روز به‌ بخش‌ مربوطه‌ در وزارت‌ ارشاد رفتم‌ تاتوانستم‌ بررس‌ِ جوانی‌ را که‌ جای‌ پسرم‌ بود با زبان‌ خوش‌ مادرانه‌ قانع‌ کنم‌ ویازده‌ قصه‌ از دوازده‌ قصه‌ را نجات‌ دادم‌. هورا! روح‌ داوینچی‌ شاد. قصه‌دوازدهم‌ هم‌ چندسال‌ پیش‌ از آن‌ در کتاب‌ جمعه‌ چاپ‌ شده‌ بود. پس‌ دو تاهورا...!! کتاب‌ نشر و پخش‌ شد. ناشر گفت‌ چون‌ هزینه‌ کتاب‌ از برآوردی‌ که‌کرده‌ بودند بیش‌تر شده‌ (که‌ به‌ من‌ ربطی‌ نداشت‌)، پس‌ حق‌الترجمه‌ات‌ رانمی‌دهیم‌!... به‌ همین‌ راحتی‌! مدیر نشر نو که‌ هم‌ دوست‌ من‌ بود هم‌ فامیل‌ناشر، میانه‌ را گرفت‌ و سه‌ چک‌ مدت‌دار ناشر را برایم‌ آورد، با این‌ شرط‌ که‌یک‌ چک‌ را پس‌ بدهم‌! من‌ هم‌ پس‌ ندادم‌! به‌ همین‌ راحتی‌! ناشر هم‌ درصددانتقام‌ برآمد و کتاب‌ را تجدید چاپ‌ نکرد که‌ نکرد.
ضربه‌ دهم‌: در سال‌ ۱٣۶۹ ترجمه‌ کتاب‌ اگر شبی‌ از شب‌های‌ زمستان‌مسافری‌ اثر ایتالو کالوینو، یزر موشک‌ باران‌ تمام‌ شد. برای‌ ترجمه‌ این‌ کتاب‌زحمت‌ بسیار کشیده‌ بودم‌. کار دشواری‌ بود. دست‌نویس‌ ترجمه‌ حدودشش‌صد هفت‌صد صفحه‌یی‌ شده‌ بود. به‌ دلیل‌ هراس‌ از تخریب‌ موشک‌ها،و کپی‌ از آن‌ گرفتم‌ و هر کپی‌ را به‌ خانه‌ای‌ بردم‌! اصل‌ دست‌نویس‌ را به‌ ناشر(آگاه‌) دادم‌. که‌ او هم‌ در هر جابه‌جایی‌ به‌ دلیل‌ فرار از موشک‌باران‌ آن‌ را باخود هم‌راه‌ برده‌ بود! کتاب‌ حروفچینی‌، چاپ‌ و پخش‌ شد. فروش‌ خوبی‌ کردو به‌ زودی‌ تمام‌ شد. تمام‌ شدن‌ کتاب‌ به‌ دلیل‌ حجم‌ قطورش‌ به‌ ناچار گران‌تمام‌ می‌شود. پس‌ صبر کنیم‌ تا کاغذ ارزان‌ شود. و هنوز من‌ و ناشر صبرمی‌کنیم‌ و صبر می‌کنم‌.دست‌ آخر می‌ماند کتاب‌ شش‌ یادداشت‌ برای‌ هزاره‌ی‌ بعدی‌ اثر ایتالوکالوینو، که‌ تحقیقی‌ است‌ در باب‌ ادبیات‌ و تعریف‌ و تشریح‌ خصایص‌ یک‌ نثردرست‌ و جذاب‌. امیدوارم‌ شش‌ یادداشت‌ به‌ یک‌ یادداشت‌ تقلیل‌ نیابد! و دعامی‌کنم‌ که‌ چاپ‌ و نثرش‌ هم‌ به‌ هزاره‌ بعدی‌ نیافتند!...»
بعد در آرشیو، مصاحبه‌های‌ جالب‌ و خواندنی‌ دیگری‌ را از او می‌یابم‌ :
۲. اول‌ مصاحبه‌ ناصر حریری‌ «به‌ نظر شما ترجمه‌ هنر است‌ یا فن‌؟
ـ... هیچکدام‌. ترجمه‌ یک‌ شغال‌ است‌. یک‌ شغل‌ فرهنگی‌ خاص‌ و مهم‌ که‌کار درخور اهمیت‌ تبادل‌ فرهنگ‌ را در بین‌ جوامع‌ مختلف‌ به‌ عهده‌ دارم‌. گیرم‌عوامل‌ فن‌ و هنر جزء لایتجزای‌ این‌ شغل‌ باشند، اما هیچکدام‌ به‌ تنهایی‌ و یاهر دو با هم‌ ترجمان‌ درستی‌ برای‌ کار ترجمه‌ نیست‌.کار مترجم‌ در میان‌ مشغل‌ فرهنگی‌ دیگر، شباهت‌ بسیاری‌ به‌ کار معلم‌دارد. معلم‌ و مترجم‌ هر دو وظیفه‌ مطلع‌ کردن‌ و آگاه‌ نمودن‌ بخش‌ وسیعی‌ ازافراد جامعه‌ را دارند، بنابراین‌ عوامل‌ فن‌ یا هنر به‌ صورت‌ ابزاری‌ در دست‌ اوقرار می‌گیرند. مترجم‌ کسی‌ است‌ که‌ اگر از این‌ ابزار، درست‌ و به‌ جا استفاده‌کند، می‌تواند برگردان‌ قابل‌ قبولی‌ از هنر نویسنده‌ به‌ دست‌ دهد. اما شک‌نیست‌ که‌ باید احاطه‌ بسیاری‌ به‌ مسایل‌ هنری‌ و فرهنگی‌ داشته‌ باشد. تا این‌«درست‌ برگرداندن‌» مقبول‌ افتد.
گفتم‌ که‌ ترجمه‌ یک‌ شغل‌ است‌، یک‌ شغل‌ فرهنگی‌. اما ای‌ کاش‌ در جامعه‌ما هم‌ مثل‌ جوامع‌ دیگر چنین‌ بود. در اینجا متأسفانه‌ ترجمه‌، یک‌ کار جنبی‌است‌ و در نهایت‌ یک‌ خدمت‌ فرهنگی‌ محدود است‌. چون‌ تا آنجا که‌ من‌اطلاع‌ دارم‌ هیچکدام‌ از مترجمین‌ ما به‌ دلیل‌ مسایل‌ صرفاً مادی‌ نتوانستندترجمه‌ را به‌ عنوان‌ شغل‌ اول‌ و منبع‌ درآمدی‌ برای‌ گذراندن‌ زندگی‌ خود قراردهند. چون‌ حد ایده‌آل‌ و خشنودکننده‌ برای‌ یک‌ مترجم‌ با تعداد تیراژکتاب‌هایش‌ نسبت‌ مستقیم‌ دارد با یک‌ محاسبه‌ ساده‌ می‌توان‌ گفت‌ که‌ برای‌یک‌ مملکت‌ چهل‌ میلیونی‌، تیراژ پانصد هزار برای‌ هر کتاب‌ آرزوی‌بلندپروازانه‌ای‌ نیست‌، که‌ البته‌ حالا حالاها باید خوابش‌ را ببینیم‌.
ـ یک‌ ترجمه‌ خوب‌ باید دارای‌ چه‌ مشخصاتی‌ باشد؟
... قبل‌ از هر چیز یک‌ ترجمه‌ خوب‌ باید امانتدار باشد. فکر می‌کم‌ که‌مترجم‌ باید به‌ درستی‌ این‌ امانت‌ را حفظ‌ کند. نه‌ چیزی‌ را از متن‌ کم‌ کند و نه‌به‌ آب‌ و روغنش‌ بیفزاید.بعضی‌ مترجمین‌ یک‌ صفحه‌ کتاب‌ را می‌خوانند، بعد هر چه‌ یادشان‌ ماندبه‌ فارسی‌ می‌نویسند! حتی‌ داریم‌ مترجمین‌ معروفی‌ که‌ سبک‌ انشای‌خودشان‌ در ترجمه‌هایشان‌ بیشتر دیده‌ شده‌ تا سبک‌ انشای‌ نویسنده‌ کتاب‌؛یعنی‌، تمام‌ کتاب‌های‌ ترجمه‌ ایشان‌ دارای‌ یک‌ سبک‌ است‌: سبک‌ مترجم‌!
چه‌ از همینگوی‌ ترجمه‌ کند و چه‌ از بالزاک‌، خواننده‌ هر دو را با یک‌ سبک‌می‌خواند و نمی‌تواند بفهمد تفاوت‌ ره‌ بین‌ این‌ دو نویسنده‌ از کجا بوده‌ تا به‌کجا، حتی‌ داریم‌ مترجمینی‌ که‌ زبان‌ خارجی‌ نمی‌دانند. با دوست‌ زبان‌دانشان‌،دوتایی‌ می‌نشینند و کتابی‌ را ترجمه‌ می‌کنند، با نثر فارسی‌ عالی‌! این‌ هم‌اشکال‌ دارد. چون‌ برداشت‌ دوست‌ زبان‌دان‌ از متن‌ اصلی‌ می‌تواند چیزدیگری‌ باشد و برداشت‌ مترجم‌ زبان‌ندان‌ از برداشت‌ دوست‌ زبان‌دان‌ چیزی‌دیگر! و برداشت‌ هر دوی‌ این‌ها هم‌ نه‌ احتمالاً که‌ دقیقاً و یقیناً مغایر با گفته‌نویسنده‌ بیچاره‌ است‌!
در بچگی‌ یک‌ بازی‌ می‌کردیم‌ به‌ اسم‌ تلفن‌بازی‌. چندنفر کنار هم‌می‌نشستیم‌ و نفر اول‌ یک‌ کلمه‌ در گوش‌ نفر دوم‌ می‌گفت‌: مثلاً کلمه‌ «موش‌» ونفر دوم‌ شنیده‌اش‌ را به‌ گوش‌ نفر سوم‌ می‌خواند، الی‌ آخر. در آخر بازی‌، نفرآخر شنیده‌اش‌ را می‌گفت‌ و همه‌ از خنده‌ غش‌ می‌کردیم‌. چون‌ کلمه‌ موش‌ به‌کلمه‌ «قسطنطنیه‌» تبدیل‌ شده‌ بود!!...ما خوانندگان‌ این‌ نوع‌ ترجمه‌ها هم‌ حکم‌ همان‌ نفر آخر بازی‌ را داریم‌.
مترجمی‌ می‌شناسم‌ که‌ یک‌ بایگانی‌ از واژه‌های‌ مترادف‌ دارد و وقتی‌می‌خواهد مثلاً شعر ترجمه‌ کند به‌ بایگانیش‌ مراجعه‌ می‌کند و عجیب‌ترین‌ وقلنبه‌ترین‌ واژه‌ را بیرون‌ می‌کشد. معتقد است‌ هر چه‌ قلنبه‌تر بگویی‌ و خواننده‌معنایش‌ را نفهمد، فکر می‌کند فارسی‌ بهتری‌ بلندی‌!. مترجم‌ دیگری‌ بعد ازترجمه‌ فوری‌ و فوتی‌ کتابش‌، پول‌ کلانی‌، بیش‌ از حق‌الترجمه‌ خودش‌! به‌ یک‌ادیتور می‌دهد تا متن‌ کتاب‌ را راست‌ و ریس‌ کند. کار ترجمه‌ او اگر سه‌ ما طول‌کشیده‌ بود، ادیت‌ کتاب‌ هفت‌ ماه‌ طول‌ می‌کشید. کتاب‌ هم‌ با اسم‌ او و بی‌بردن‌نامی‌ از ادیتور چاپ‌ می‌شد.
گروهی‌ مترجم‌ شناخته‌ شده‌ هم‌ داریم‌ که‌ متن‌ ترجمه‌ای‌ را برمی‌دارند وکلمات‌ را پس‌ و پیش‌ می‌کنند و کتاب‌ را با جلد کلفت‌تر و قیمت‌ بیشتر به‌ اسم‌خودشان‌ می‌فروشند.اسم‌ هیچکدام‌ از این‌ها را من‌ ترجمه‌ و مترجم‌ نمی‌گذارم‌. اسم‌ این‌ کارهاشامورتی‌بازی‌ یا نوعی‌ شارلاتانی‌ ادبی‌ است‌. همیشه‌ هم‌ بوده‌ و هست‌ وکاریش‌ نمی‌شود کرد.به‌ هر حال‌، گرفتن‌ حس‌ و دریافت‌ سبک‌ نویسنده‌ و برگردان‌ درست‌ آن‌ درترجمه‌ بسیار مهم‌ است‌. و اگر به‌ متن‌ اصلی‌ عشق‌ نورزی‌ و اگر عاشق‌ فضا وآدم‌های‌ قصه‌ نباشی‌، این‌ حس‌ را نمی‌توانی‌ دریافت‌ کنی‌، پس‌ نمی‌توانی‌ به‌خواننده‌ القاء کنی‌».
٣. . بعد ادامه‌ مصاحبه‌ او در پیام‌ کتابخانه‌ را می‌خوانم‌:
«انتخاب‌ کتاب‌ «چطور بچه‌ به‌ دنیا می‌آد» و یا «زندگی‌، جنگ‌ و دیگر هیچ‌»صرفاً فقط‌ به‌ دلیل‌ علاقه‌ به‌ کار ترجمه‌ نبود، حتماً کمبودهایی‌ در زمینه‌شناخت‌ جامعه‌ از این‌ دو موضوع‌ احساس‌ شده‌ بود که‌ این‌ دو کتاب‌ را انتخاب‌کردم‌. وگرنه‌ رمان‌های‌ فراوانی‌ بودند که‌...حالا که‌ به‌ کتاب‌هایی‌ که‌ طی‌ این‌ بیست‌ و اندی‌ سال‌ ترجمه‌ کرده‌ام‌ نگاه‌می‌کنم‌، می‌بینیم‌ بیشترشان‌ جنبه‌ اجتماعی‌ داشته‌اند و فقط‌ به‌ دلیل‌ ادبیات‌صرف‌ نبوده‌ که‌ انتخاب‌ و ترجمه‌ شده‌اند. اغلب‌ کتاب‌هایی‌ را برای‌ ترجمه‌انتخاب‌ می‌کنم‌ که‌ حس‌ کرده‌ باشم‌ دیگران‌ هم‌ باید آنها را بخوانند، یا حیف‌است‌ که‌ نخوانند.
ـ مشکل‌ زبانی‌ و برابر کردن‌ آن‌ با زبان‌ فارسی‌ دلیل‌ انتخاب‌ نکردن‌ آثارکهن‌ و کلاسیک‌ برای‌ ترجمه‌ نبوده‌. شاید عشقم‌ به‌ کارهای‌ معاصر بیشتر بوده‌و یا شاید کلاسیک‌ها را مترجم‌های‌ قدیمی‌ ترجمه‌ کرده‌ بودند و تکرار یک‌ترجمه‌ را دوست‌ نداشته‌ و این‌ حالت‌ مسابقه‌ هیچوقت‌ در من‌ وجود نداشته‌است‌.
گرایشم‌ به‌ ادبیات‌ ایتالیا به‌ همان‌ اندازه‌ است‌ که‌ به‌ ادبیات‌ اسپانیایی‌ زبن‌.که‌ هر دو این‌ها در ادبیات‌ فوق‌العاده‌اند. و کالوینو، یا مارکز هم‌ فوق‌العاده‌ترین‌این‌ فوق‌العاده‌ها هستند. من‌ به‌ شدت‌ به‌ کارهای‌ این‌ دو بخصوص‌ کالوینوعشق‌ می‌ورزم‌. از سه‌گانه‌ بارون‌ در درخت‌نشین‌، از شوالیه‌ ناموجود، ویکنت‌شقه‌ شده‌ گرفته‌ تا آقای‌ پالوما و اگر شبی‌ از شب‌های‌ زمستان‌ مسافری‌ تا آخرسر، این‌ شش‌ سخنرانی‌ در باب‌ ادبیات‌ که‌ یکسال‌ است‌ مرا گرفتار کرده‌ وهنوز در حال‌ پاکنویس‌، دوباره‌نویسی‌، پالایش‌ و... آن‌ هستم‌ و انگار تمامی‌ندارد. کاش‌ وقت‌ داشتم‌ و تمام‌ کتاب‌هایش‌ را ترجمه‌ می‌کردم‌».
«می‌شود تا حدود صددرصد به‌ حرف‌ نویسنده‌ رسید اما رسیدن‌ به‌ سبک‌در حدود صددرصد کمی‌ مشکل‌ است‌. یادمان‌ نرود که‌ متن‌ اصلی‌ زبانی‌ دیگراز فرهنگی‌ دیگر با اصطلاحات‌ و تعابیری‌ دیگر است‌ و بسیار متفاوت‌ بافرهنگ‌ و... ما. کوشش‌ مترجم‌ باید در جهت‌ نزدیک‌تر کردن‌ سبک‌ متن‌ترجمه‌ شده‌ به‌ سبک‌ متن‌ اصلی‌ باشد، و مسلم‌ است‌ که‌ هر چه‌ نزدیک‌تر شودترجمه‌ موفق‌تر است‌.
مسلماً هر نوشته‌ای‌ قابل‌ ترجمه‌ است‌، فقط‌ درصد نزدیک‌ شدنش‌ به‌سبک‌ اصلی‌ کم‌ و زیاد می‌شود. شما چطوری‌ می‌توانید جویس‌ را ترجمه‌ کنیدو دستکم‌ پنجاه‌ درصد از سبک‌ را حفظ‌ کنید. من‌ معتقدم‌ که‌ نمی‌شود. انگاربخواهند حافظ‌ را به‌ فرانسه‌ یا زبانی‌ دیگر ترجمه‌ کنید...
در مورد شعر هم‌ همین‌ طور. من‌ به‌ شعر علاقه‌ دارم‌ و شعر هم‌ بسیارترجمه‌ کرده‌ام‌: الوار، نرودا، پاز، ریتسوس‌ و خیلی‌های‌ دیگر، که‌ اغلب‌ آنها درمجلات‌ هفتگی‌ چاپ‌ شده‌اند ولی‌ فقط‌ یک‌ کتاب‌ ترجمه‌ شعر به‌ چاپ‌رسانده‌ام‌، آن‌ هم‌ «یونانیت‌» ریتسوس‌ بود حال‌ و هوای‌ شعرها با حال‌ و هوای‌زندگی‌ ما نزدیک‌ بود.احساس‌های‌ آن‌ برای‌ ما قابل‌ فهم‌ و قابل‌ لمس‌ بود. بازی‌ با کلمات‌ و بالا وپایین‌ کردن‌هایشان‌ با زبان‌ فارسی‌ جور درمی‌آمد. درد و رنج‌هایش‌ همان‌ دردو رنج‌های‌ ما بود.البته‌ هستند شعرهایی‌ که‌ «در نمی‌آیند». نباید زیاد در ترجمه‌ کردن‌ آن‌هااصرار ورزید، چون‌ امکان‌ نزدیک‌ شدن‌ ترجمه‌ به‌ متن‌ اصلی‌ شعر خیلی‌ کم‌است‌ و کار موفقی‌ از آب‌ درنمی‌آید.مترجم‌ به‌ صرف‌ یک‌ یا دو ترجمه‌ نمی‌تواند صاحب‌نظر شود، اما باایدصاحب‌ نظر بوده‌ باشد تا بتواند آن‌ دو ترجمه‌ را خوب‌ از آب‌ در بیاورد. من‌نمی‌توانم‌ بدون‌ شناخت‌ کامل‌ یک‌ موضوع‌ به‌ خودم‌ اجازه‌ دهم‌ که‌ کتابی‌ رادرباره‌ آن‌ موضوع‌ ابتدا به‌ ساکن‌، و فقط‌ به‌ صرف‌ این‌ که‌ زبان‌ می‌دانم‌ ترجمه‌کنم‌.باید به‌ مورد ترجمه‌ احاطه‌ داشت‌ و وسواس‌ داشت‌، وگرنه‌ چیز مضحکی‌از آب‌ در می‌آید که‌ نظیرش‌ را بسیار دیده‌ایم‌.
یادم‌ می‌آید برای‌ کتاب‌ کوچک‌ «مردی‌ که‌ همه‌چیز، همه‌ چیز همه‌چیزداشت‌» اثر زیبای‌ میگل‌ آتخل‌ آستورباس‌، چقدر به‌ دایره‌المعارف‌ها،کتاب‌های‌ اسطوره‌شناسی‌ و نشانه‌شناسی‌ امریکای‌ لاتین‌ مراجعه‌ کردم‌. منابع‌در دسترسم‌ نبود و بسیار مزاحم‌ دوستان‌ کتابدار و رفقای‌ خارج‌ از کشورم‌شدم‌ تا معانی‌ پیچیده‌ کتاب‌ دستگیرم‌ شود. اصلاً برای‌ متدتی‌ کتاب‌ را کنارگذاشتم‌ و رفتم‌ سراغ‌ یادگیری‌ اسطوره‌های‌ آن‌ور دنیا. حالا می‌توانم‌ کلی‌ درمورد افسانه‌ها و نشانه‌های‌ آن‌ طرف‌ها برایتان‌ سخنرانی‌ کنم‌! دوست‌گیاه‌شناسی‌ دارم‌ که‌ پا به‌ پای‌ من‌ در ترجمه‌ این‌ کتاب‌ آمد. معانی‌ گیاهان‌،مشابهت‌ آن‌ها و نقش‌ آن‌ها را در اسطوره‌های‌ امریکای‌ لاتین‌ باید می‌دانستم‌.
می‌شود گفت‌ که‌ دوبله‌ فیلم‌ها بیشترین‌ نقش‌ را در آلودگی‌ زبان‌ فارسی‌داشته‌اند. همین‌ جمله‌ «می‌توانم‌ داشته‌ باشم‌» را در نظر بگیرید که‌ چقدر درزبان‌ محاوره‌ای‌ ما جا افتاده‌ و چقدر باعث‌ تأسف‌ است‌ ولی‌ ترجمه‌ بد یاخوب‌ یک‌ کتاب‌ در پالایش‌ یا آلوده‌ کردن‌ زبان‌ ما تا به‌ این‌ حد تأثیرگذار نبوده‌است‌.معمولاً اگر مترجمی‌ معادل‌ خودبی‌ برای‌ کلمه‌ای‌ پیدا کرده‌، آن‌ کلمه‌ درترجمه‌های‌ بعدی‌ متداول‌ شده‌، اما وقتی‌ معادل‌ بدی‌ پیدا شده‌ خیلی‌ جانیفتاده‌ و تکرار نشده‌... در واقع‌ در امر نوشتن‌ و تأثیرپذیری‌ از ترجمه‌های‌دیگران‌ دقت‌ و وسواس‌ بیشتری‌ به‌ کار می‌رود تا در شنیدن‌ و تأثیرپذیری‌ ازشنیده‌ها. به‌ تعبیری‌ می‌توان‌ گفت‌ زبان‌ نوشتاری‌ جدی‌تر است‌ تا زبان‌گفتاری‌».
وبلاگ قانعی فرد : www.erphaneqaneeifard.blogfa.com
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست