سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

کُرسی خانه ی مادری!


اصغر نصرتی (چهره)


• هر سال وقت زمستان، حتی برای مدت کوتاهی هم که شده، من در این خانه غریب خویش، بساط کُرسی به پا میکنم. بابام همیشه میگفت فقط کرسی پاها رو گرم می کنه و من هم در مترصد اینم که با این کار پاهام گرم بشن و تن از این گرما جان بگیره! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۶ دی ۱٣۹۲ -  ۲۷ دسامبر ۲۰۱٣


هنگام نوشتن این متن در همان نخستین گام دچار مکث شدم! عادت دیرنه به من میگفت که من همواره شنیده ام که خانه ما خانه پدری ست! راستی چرا خانه باید از آن پدر باشد، در حالی که این مادر ست که بیشترین اوقاعت را در خانه میگذراند. اوست که برای نظم، زیبایی و راحتی افراد خانه تلاش میکند و پدر و فرزندان عمدتن مصرف کننده این محیط گرم هستند که مادر آن را مهیا کرده است!
هر سال وقت زمستان، حتی برای مدت کوتاهی هم که شده، من در این خانه غریب خویش، بساط کُرسی به پا میکنم. بابام همیشه میگفت فقط کرسی پاها رو گرم می کنه و من هم در مترصد اینم که با این کار پاهام گرم بشن و تن از این گرما جان بگیره!
مقوله زمستان و برپایی کرسی در خانه ی دوران کودکی من خود حکایتی ست که تنها به سرمای زمستان و برف آن فصل خلاصه نمیشد. در آن وقتها که هنوز شکل و وسیله دیگری برای گرمای خانه نبود و یا حداقل ما نداشتیمُ، کرسی تنها وسیله گرمای خانه بود. خانه که چه عرض کنم. به قول بابام تنها وسیله گرم کردن پاها بود و اگر همت میکردی تا سر گلو به زیر لحاف بزرگ میرفتی، میتوانستی از سرمای خشک شهر کرج در امان بمانی. محیط خانه را باید به چراغ سه فتیله گرد یا علاءالدین بلند قامت! سپرد که کارکرد پخت آبگوشت ظهر و یا غذای وعده شام را هم به عهده داشتن.
پیش از آن که گرما به کُل از شهر رخت برکند و پیش از آن که آفتاب رُخ از شهر پنهان کنه، مادر به فکر مقوله سرمای زمستان و کرسی خانه بود. اولین مرحله در این امر خریدن ذغال بود. یادمه اون وقتها در خیابان چالوس کمی بالاتر از مسجد جامع یه ذغال فروشی بزرگ بود. اما من گمانم بر اینه که وقتی من هنوز بچه بودم خیابان چالوس و آن مغازه ها هنوز وجود نداشتن. کوهی از ذغال و تاریکی تا نزدیکی درب دو دهنه ی این مغازه تل انبار شده بود. حتی بعدها که من خیلی بزرگتر شده بودم، هر وقت چشمم به این همه ذغال و تیرگی میافتاد، دلم میگرفت و یاد سرما و دربدری (بعدن تعریف میکنم چرا دربدری)! دوران زمستان می افتادم و بی اختیار دلم میریخت و سراسر تنم رو سرما میگرفت.
آری اولین اقدام خرید ذغال بود. وقتی ذغال داخل حیاط خانه آمد، یکی از سرگرمی های ما بچه ها هم شروع میشد. در یک چشم برهم زدن یکی از اون ذغالهای خوش دست رو از کنار حیاط خانه کش میرفتیم و در و دیوار و کف حیاط را مجانی در قبال تنها چند فحش و نفرین ناقابل مادر به آنی به نقاشی انسانهای غار نشین تبدیل میکردیم و با لذت از دور بدان خیره میشیدم. اما لذت و خیره گی ما چندی نمی پایید و مادر با آب و جاروی زبر حیاط به جان هنر انسانهای اولیه میافتد و آیندگان رو از ارثیه گذشتگان بی بهره میکرد. اگر مادر اینگونه بی رحم به جان خلاقیت ما نمیافتاد، اصلن به فکر ما نمیرسید که به دیوار خانه همسایه ها حمله ور بشیم و ناسزای «برون مرزی» رابه جان بخریم.
ذغال رو ابتدا الک میکردن و خاکه شو از خود ذغال جدا. بعدش ذغال رو می شستن و از خاکه ی خیس شده اون گلوله هایی می ساختن که اساس و هسته اصلی انرژی کرسی رو شکل میداد. در این مدت تمام حیاط به سیاهی ذغال رنگ میگرفت،گرچه تلاش مادر و خواهرم در این بود که عرصه ی خسارت رنگی رو محدودتر کنن. سرگرمی من هم در این اوضاع این بود که به بهانه رفتن به «مستراح»، که اون وقتها کنار حیاط خانه بود، خودم رو هرجوری بود به این مشغله بزرگ بزرگان برسانم. خیلی دلم میخواست دستی به این خاکه ذغالهای خیس شده بزنم. نمیدونی وقتی مادر غافل از کار ذغال و دیده بانی میشد و من بدین کار موفق میشدم، چه کیفی داست. نرم اما سیاه! اینهمه سیاهی از کجا میاد|! اگر فریاد و نفرین یکباره مادر نبود حس مزه ی کودکانه آن روز هنوز هم میتوانست در من زنده مانده باشه، اما افسوس که آن وقتها برای هیچکدام از طرفین مهم نبود که چطور میشه این حس مهم رو برای همیشه ضبط ش؟! کرد. گوله های خاکه که همچو چانه های خمیر، کنار دیوار، ضلع آفتاب گیر حیاط، چیده میشد و بعد با جعبه و هرچه که در امکانات بود محصور، تا از شیطنت بچه ها در امان بماند! همه کارها پیش از آمدن سرما و رفتن آفتاب انجام میگرفت. اون سالها کلن از حالا سردتر به نظر میرسید. شاید به خاطر اینکه بیابونی بیشتر بود و دشت و فضای باز بسیار! از همه مهمتر جمعیت و ماشین و ساختمان کمتر. این بود که سرما با همه هیبت و جدیتش، همچو هیولایی میآمد سراغ شهر!
وقتی زور گرمای چراغ سه فتیله، یا کمی بعدتر، چراغ تنه بلند علاء الدین، به سرمای سوز دار زمستان نمیرسید، شب زمزمه برپایی کرسی میشد و صبح بساط اون برپا بود. باید کرسی از محل اختفا و لحاف کرسی از زیر رختخوابها بدر میشد. رختخوابهای آن دوران خودش داستان دیگری ست که باید به وقتش از آن سخن بگویم. چیدن رختخواب از بالا بردن عمارت بیست طبقه بیشتر به محاسبه و مهارت نیاز داشت. گرچه بچه ها میتونستن این مهارت و محاسبه رو با یک شیطنت احمقانه به آنی همچو برج دوقلوهای آمریکا نقش بر زمین کنن.
باری لحاف کرسی برای من یکی از جذابیتهای زمستانی و یا از هنرهای سنت کرسی محسوب میشه. لحافی به اندازه چهار متر مربع با سوزن دوزی با چهارگوش های دو تا چهار سانت یکی از کارهای دستی آن روزگار محسوب میشد. اگر کمی پول داشتی میتونستی لحاف رو از ساتن خوش رنگ، پنبه خوب و کافی و با فرم زیباتر سفارش بدی! اینطوری به روی کرسی زیبایی بیشتری ببخشیده میشد.
یکی از مسایل مهم جایگاه افراد در پایه های کرسی بود. کرسی که چهار گوشه داشت و چهار محل نشستن، معمولن مهمترین و راحترین جا برای پدر خانه ( یا مهمان خانه) بود و بعد شاید مادر و فرزند ارشد، بخصوص اگر فرزند ارشد پسر بود، و بعد سر آخر پایه ای که در تیر رس سرمای بیشتر بود، مثلن در ِورودی خانه، نصیب کوچولوهای خانه میشد! به همین نسبت هم تشکچه های پایه های کرسی مهم بودن. هرچی مقام و مرتبه جایگاه، پایه، مهمتر بود، کلفتی و راحتی تشکچه هم بیشتر بود. روی کرسی چادرشبی می آمد که باید کل مساحت لحاف رو میپوشاند. صبح ها که کرسی مرتب میشد از همه طرف به اندازه ده تا بیست سانت لحاف به طرف بیرون کرسی تا میشد. برای خطرات احتمالی یک سینی بزرگ یا مجمع مسی هم روی کرسی بود تا اگر شبها «گرد سوز» ی در روی کرسی قرار گرفت، کمتر احتمال اتفاق ناگوار باشه! در عین حال برای چیدن تنقلات و میوه جات هم ظرف مناسبی بود.

از مدرسه که میامدیم با ذوق، انگار که آخرین روز مدرسه باشه، چنان با هیجان و شادی زیر کرسی می سُریدیم که فکر میکردی توی استخر سلطنتی شاهنشاه آریامهر پریدیم.
آتیش روز اول کرسی کمی با دشواری بیشتر روبرو بود. آتش گردان رو باید از سوراخی تاریک که برای این روزها پنهان شده بود، بیرون میکشیدن و کمی ذغال داخلش و با اندکی نفت شعله ای برپا میکردن. وقتی کمی ذغال ها آتش به جان میگرفتن، آتش گردان را باید آنقدر میچرخاندن تا همه ذغالها حسابی شعله ور و بعد بدون دود بشن و گُر بگیرن! اینها رو داخل منقلی که از پیش آماده شده بود و کمی ذغال و یکی از گلوله های خاکه ذغال رو در دل خویش داشت، میریختن. وقتی آتش ذغالهای آتش گردان کمی به باقی ذغالها سرایت میکرد و اطمینان از حاصل کار میشد، دقایقی صبر میکردن که بو و دود خطرناک اولیه ذغال از منقل دور بشه، بعد با خاکستر منقل آتش را برای روز مبادا محصور و پنهان میکردن. این آتش میبایستی تا فردا صبح دوام میآورد، وگرنه داد اهل خانه از سرما برپا میشد.
یادمه وقتی هنوز ما درس و مشقمان آنقدرها جلو نرفته بود و هنوز در مرز بی سوادهای ِمدرسه رو محسوب میشدیم، شب یلدا یکی از همشهری های بابا ؟! میآمد خانه ما و برای ما داستانهایی همچو «حسین کرد شبستری» … «اصلی کرم» و یا «کور اوغلو» میخواند. اکثرن داستانها برای بابا و مامان در نظر گرفته شده بود و ما در اصل در این نمایش خانوادگی نقش مهمی نداشتیم. از همین رو زبان مسلط روایت داستان تُرکی و به قولی آذری، بود. در این میان توجه ما به تنقلات و میوه های شب یلدا جلب بود. دور از چشم مادر انار و پرتغال و آجیل روی کرسی را به یک چشم بر هم زدن و پیش از آنکه چشم غره ی بابا متوجه ما بشه، به غارت میبردیم. برای همین مشغله بود که اکثرن از صحنه تراژدی داستانها، همچو از حدقه در آوردن چشم پدر بینوای داستان کور اوغلو! غافل می ماندیم.
با اینهمه زمستان تنها داشتن کرسی و شیرنی و دور هم نشینی شب یلدا نبود و به همین جا هم ختم نمیشد و برخلاف فیلمهای هالیوود آخرش «هَپی اند» و به قول مسلمانها «عاقبت به خیر» نمیشد! چرا که بدترین روزهای زندگی ما در زمستان آخر هفته و روزهای تعطیل بود: اوقات دربدری! چرا که مادر از صبح زود همچو سربازی خودفرمان و خودکار برپا میشد و قبل از همه منقل زیر کرسی رو میبرد بیرون تو ایون تا آتیشش رو نو کنه و گلوله رو عوض! در این فاصله لحاف کرسی که در نوع خودش هرطرفش چندین کیلو وزن داشت، به بالا تا میخورد و روی کرسی می افتاد. در این سرما در و پنجره ها هم طاق باز میشدن و مادر با جارو می افتاد به جان هرچیزی که گردی بر رُخ داشت و یا هرکس که اعتراضی به وضع موجود داشت! ما کز کرده همه مانند یک مسلمان حقیقی که در شب احیاء شرکت کرده باشه، به دعا و مناجات مشغول میشیدیم؛ از خدا هیچ چیز به غیر از اتمام این وضع و پایان داستان پر وسواس ِنظافت ِمادر نداشتیم. اغراق نکنم این نوع حکومت نظامی ِ زمستانی تا ساعت یازده صبح به طول می انجامید. اما در عوض نزدیک ظهر که میشد همه چیز تمیز و مرتب با آتش تازه منقل و آبگوشتی که به طور موازی بار شده بود، به پایان میرسید.
بعد از نهار وقت انتقام گیری ما بود. چکمه های پلاستیکی رو برمیداشتیم و کمی هم پلاستیک از یه جایی پیدا و اولین سرازیری که پیدا میکردیم، با پلاستیک مذکور به زیر باسن، تا آنجا که جاذبه زمین اجازه میداد، سُر میخوردیم. تو بگو اینهمه سرما و انهمه سنگ و کلوخ و برآمدگی های روی زمین، ما را آنی به فکر اتمام پروژه؟! سُرخوری می انداخت؟! خیر! گاهی آنقدر این کار رو می کردیم تا پلاستیک زیر باسن که هیچ، شلوار را نیز نخ نما و چه بسا پاره میکردیم و همچو انتری با کون سرخ شده به خانه برمی گشتیم. این هم فقط وقتی اتفاق میافتاد که دستها تقریبن از سرما نه تنها کرخ شده، بلکه کاملن بی حس و پاها در چکمه پلاستیکی چنان ذوق ذوق میکردن که نگو! در چنین وضعی به خانه میرسیدیم. خدا را باید شکر میکردیم که مادر، که معمولن مانند نگهبانی هوشمند از قرارگاه خویش، خانه، پاسداری میکرد و رفتار ما را رصد، ما را غافلگیر نکنه. برای آنکه خودمان رو به معصومیت و بی گناهی زده باشیم، سر را هم به زیر لحاف کرسی میبردیم که یعنی ما خواب هستیم.! آنهم این وقت روز! اما نمیدونید همین کلک چقدر جان مرا از خوردن کتک نجات داده. من در همینجا از همه لحاف کرسی هایی که جان مرا از کتک خوردن محفوظ داشتن، سپاس فروان دارم!!! و اگر روزی به قدرت سیاسی دست یابم همه لحاف دوزان رو از هر نوع مالیات معاف خواهم داشت!
باری ساعتها طول میکشید تا گرمای کرسی تاثیری بر پاهای یخ بسته ما بگذاره. گاهی از هر دو طرف کرسی را با دست یا با پا در آغوش میگرفتیم و آنقدر همانگونه میماندیم تا جانمان از آتش و گرمای منقل بسوزه و بعد با فریادی خفیف از آن فاصله بگیریم.
من آخرین خاطره ام از کرسی و همه سنت های مربوط بدان برمیگرده به زمستان سال ۱۳۶۴ یا ۱۳۶۵ و آن هم در «سقرچین یکی از روستاهای شهریار! یادش بخیر. اون روز از سر جاده که از مینی بوس پیاده شدیم، میبایستی مدتی پیاده، بعد از گذشتن از روستای اصیل آباد و بیابونی میان این روستا تا سقرچین رو در سرمای سوزان میگذشتیم تا به خانه مامان بزرگ، می رسیدیم. سرما اون رور حسابی تورج و من رو از پا در آورده بود. اما خواب زیر گرمای کرسی مامان بزرگ و آبگوشت هیزمی بعد از خواب آن روز، هیچ وقت از یادم نمیره. مدتهاست که مادر بزرگ همه ما رو ترک کرده و از او همین خاطره و چندتا خُرده خاطره دیگه بیشتر نمونده. وقتی به خاکش سپردن من در غربت مشق آلمانی میکردم و با رفتنش به زیر خاک فراموشی سراغ همه ی ما اومد. دیگه نه از دوازده تا بچه گربه اش اثری ماند و نه از خری که حساسیت به باسن آدمها داشت و تا گاز نمیگرفت آروم نمیشد و نه حتی از سگش که به سبک اروپایی ها زمستانها بالا پوشی به تن داشت! دیگر از هیچ کدام از اینها خبری نبود. او رفت و ما به این گوشه دنیا پرت شدیم. از این همه انگار تنها فراموشی ماند! «سردی خاک فراموشی هم با خودش میاره»؟

اصغر نصرتی (چهره)


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست