سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آخرین روز در سنگر دانشگاه!


ابوالفضل محققی


• می نویسم تا جواب کسانی را داده باشم، که ادعا می کنند سرکوب های جمهوری اسلامی نه سرکوب بلکه مقابله به مثل بود؛ و اباء دارند از این که نام سرکوب‌گری و کشتار بر آن بگذارند. از روزی می نویسم که هنوز بعد از گذشت سی و سه سال یادآوری آن روز چون زخمی کهنه دهان باز می کند و در قلبم می خلد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۲ آذر ۱٣۹۲ -  ٣ دسامبر ۲۰۱٣


مینویسم تا تصویرگر لحظاتی از آخرین مقاومت جنبش دانشجوئی دانشگاه‌های ایران در مقابل رژیم تازه بر مسند نشسته جمهوری اسلامی باشم. می نویسم تا جواب کسانی را داده باشم، که ادعا می کنند سرکوب های جمهوری اسلامی نه سرکوب بلکه مقابله به مثل بود؛ و اباء دارند از این که نام سرکوب‌گری و کشتار بر آن بگذارند. از روزی می نویسم که هنوز بعد از گذشت سی و سه سال یادآوری آن روز چون زخمی کهنه دهان باز می کند و در قلبم می خلد. روزی که هزاران دانشجوی پرشور برآمده از دل روزهای انقلاب حاضر به ترک دانشگاه‌ها و خاتمه‌دادن به فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی خود نبودند؛ حاضر به واگذاری دانشگاه‌ها به انجمن‌های اسلامی، به صادق محصولی‌ها و به شورای انقلاب! تن‌دادن به بسته‌شدن دانشگاه‌ها که بعداً نام انقلاب فرهنگی گرفت و منجر به اخراج صدها دانشجوی دیگراندیش گردید... دانشجویانی که روزهای تاریک پیش ‌روی را احساس می کردند. دانشگاه‌های اسلامی را با «نه یک کلمه کم نه یک کلمه بیش».
دانشگاه‌ها هنوز در مقابل رژیم مقاومت می کردند. حاکمان جدید قادر به شکستن آسان آن نبودند. دفاتر اکثر سازمان‌های سیاسی بسته شده بود. فعالیت‌های علنی روز به روز محدودتر می شد. تنها دانشگاه‌ها بودند که با تکیه بر حضور هزاران دانشجو و نیروی پرشور جوانی ایستادگی می کردند! خمینی می گفت: "من از حصر اقتصادی نمی ترسم، از دخالت نظامی نمی ترسم! آن چیزی که ما را می ترساند وابستگی فرهنگی است. آنطور جوان‌های ما را تربیت می کنند که خدمت به کمونیست کنند." رفسنجانی از تبدیل دفاتر دانشجوئی به اطاق‌های جنگ و طرح دانشگاه اسلامی سخن می گفت و آقای بنی‌صدر به برچیدن سازمان‌های دانشجوئی تأکید می ورزید و در روزهای بعد، برچیده‌شدن دفاتر دانشجوئی را روزی بزرگ در تاریخ حاکمیت مردم از طریق شورای انقلاب – که خود ریاست آن را داشت، قلمداد می کرد.
داستان آن روزها و آخرین روز مقاومت و مبارزه هزاران دانشجو تاریخ انقلاب اسلامی است! انقلابی که می رفت تا با شکستن آخرین سدهای مقاومت، حکومت مستبد و ولائی را بر کشور حاکم سازد. داستان انجمن‌های اسلامی شکل‌گرفته توسط رژیم است برای به‌دست‌گرفتن دانشگاه‌ها؛ داستان جای‌گزینی عافیت‌طلبان تازه از راه رسیده به جای جان‌های آزاد نسلی مبارز.
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می شکند بازارش
روز دوم اردیبهشت سال هزار و سیصد و پنجاه و نه، روز سرکوب جنبش دانشجوئی، روز گسیل هزاران توده عامی برآمده از اعماق جامعه، روز توده‌های بی‌سر، روز عربده‌کشی لات‌های محلات زیر چتر جمهوری اسلامی، روز جشن ماشاءالله قصاب‌ها و زهرا خانم‌ها در صحن دانشگاه‌ها بود. روزی که خمینی می خواست اکثریت را به تمامیت تبدیل کند! حال، سال‌ها از آن روز می گذرد؛ از آخرین مقاومت نسل ما، نسلی که از مرز شصت‌سالگی می گذرد و هنوز نسل جدید پای به حیات نگشوده بود. نسل جدیدی که نمی داند چگونه دانشجویان و محصلین در آنروزها سرکوب شدند و چه ستمی بر زیباترین فرزندان این آب و خاک در آن سالها و سالهای بعد از آن رفت. بر نسلی که می خواست «نگین صبح روشن را بر روی انگشتر فردا بنشاند». همواره زمان زیادی باید بگذرد تا ملت‌ها تاوان گزافی را بپردازند که دریابند «رژیم‌های دیکتاتوری چگونه از توان ملی آن‌ها بهره گرفته و روشنفکران یک جامعه را تار و مار کرده‌ است و قدرت کارساز حکومت نسق‌کشی و بهای هر قانون محدود کننده، از تهی گشتن کیسه آزادی خصوصی آن‌ها پرداخت شده است! تا دریابد طنابی که بر گردن آزادی‌خواهان انداخته شده، از قبل عقب‌ماندگی و بی‌تفاوتی او بوده است!»
با سخنرانی رفسنجانی در تبریز شروع شد، به دانشگاه علم و صنعت رسید، به درگیری دارو و دسته صادق محصولی و نهایت به تمام دانشگاه‌های ایران و دانشگاه تهران. من تنها از آخرین روز و شب آن مقاومت خونین می نویسم؛ به قول بیهقی: قلم را بر کاغذ می گریانم. از مادران و پدران وحشت‌زده‌ای که دور تا دور دانشگاه تهران و میدان انقلاب را گرفته بودند. از هزاران دانشجو که می خواستند تا آخرین لحظه مقاومت کنند. از حزب‌الله مسلح به چاقو و دشنه و تیغ‌های موکت‌بری. از لباس‌شخصی‌های تازه علم شده که سلاح‌های خود را زیر لباس‌هایشان پنهان کرده بودند. از وانت‌بارهایی که از صبح شروع کرده بودند به آوردن آجرپاره و ریختن آن مقابل دانشگاه.
درگیری‌ها از ساعت سه اوج گرفت. مردم وسیعی در خیابان‌های اطراف دانشگاه گرد آمده بودند؛ دانشجویان هوادار مجاهدین و حزب توده اعلام کرده بودند که حاضر به مقاومت نیستند. چنین کاری را درست نمی دانند و از این مقاومت حمایت نمی کنند. اما اکثریت وسیعی از نیروهای چپ آن روز دانشگاه‌های کشور را، دانشجویان پیشگام هوادار سازمان فدائیان و هواداران سازمان‌های چپ موسوم به خط سوم تشکیل می داد؛ دانشجویانی که در روزهای اخیر به شدت تحت فشار قرار گرفته بودند. لحظه به لحظه بر تعداد نیروهای حزب‌الله افزوده می گردید و آرام آرام داشتند خیابان‌های منتهی به دانشگاه را مسدود می کردند. فضا آکنده از هیجان بود، همراه با ترسی مبهم: "چند دختر را چاقو زده‌اند"، مادری خود را به داخل دفتر مرکزی پیشگام رساند از شهرستان آمده است. اشک مجالش نمی دهد: "پسرم دانشجوی فنی است، سه روز است خانه نیامده، دارم سکته می کنم. نمی دانید با چه رنج و بدبختی او را بزرگ کرده‌ام. دانشکده فنی کجاست؟ ترا به خدا بس کنید. شما قادر نیستید مقابل این‌ها بایستید. نمی دانید آن بیرون چه خبر است. ترا خدا پسرم را به من برگردانید." گریه امانش نمی دهد. یکی از دختران زیر بغلش را می گیرد و بر صندلی می نشاند. به دقت به ماها به آن جو خیره شده می گوید: "پس لااقل بگذارید همین جا بمانم. اگر قرار است اتفاقی برای پسرم بیفتد من هم اینجا باشم!"
او را به اتاق عقبی می برند. زیرزمین تالار مولوی را درمانگاه موقت کرده‌ایم. تعدادی از بچه‌های دانشکده پزشکی و چند پزشک آن جا هستند. با چندین تشک و وسائل کمک‌های اولیه. بیشترشان را می شناسم. چند تائی از آن‌ها دیگر در میان ما نیستند. آنها سالها بعد عزل‌خوان میدان‌های اعدام بودند؛ از کشته‌شدگان سالهای شصت و هفت. پسری را بسرعت روی دست می آورند. گلوله خورده است. مرا می شناسد. به سختی نفس می کشد. به خُرخُر افتاده. دستش را می گیرم. فشار می دهد می خواهد چیزی بگوید. گوشم را بر دهانش نزدیک می کنم. به سختی می گوید: "درود بر فدائی"! می گویم: "درود! اما چیزی نگو. قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر می شود و باز تکرار می کند. نام کوچکش را می دانم. بهمن است دانشجوی دانشگاه مشهد. برای گرفتن نشریه، مرتب به دفتر پیشگام می آمد. بغض گلویم را می گیرد. به داخل زیر زمین تالار می برند. او اولین دانشجوی قربانی آن روز است که تا آخر شب به سه نفر می رسند. دیگر پرتاب سنگ و آجر از هر دو طرف شروع شده است. بچه‌های پیکار را می بینم که تلاش می کنند خود را به پشت بام دبیرخانه مرکزی برسانند و نماینده‌شان پسر جوانی است که اگر نامش به درستی در یادم مانده باشد، ارژنگ است. می گوید: "شما چرا تعلل می کنید. باید به بچه‌ها بگوئید حمله کنند وگرنه این‌ها جری‌تر می شوند." اما سیاست ما حمله نیست. می خواهیم بایستیم. از مردم دادخواهی کنیم. وجدان عمومی را به چالش بکشیم. چرا که فعالیت سیاسی و اجتماعی را حق خود می دانیم. اگر فعالیت سیاسی برای انجمن‌های اسلامی مجاز است، چرا برای هزاران دانشجوی دیگر که سالها مبارزه کرده، زندان کشیده و شکنجه شده و کشته داده، مجاز نباشد؟ اما جو لحظه به لحظه سخت‌تر و سنگین‌تر می گردد. دیگر حتی صدای رگبار هم شنیده می شود. دختر و پسرهای زخمی شده را می آورند. فضا به شدت متشنج است. حسین جواهری با هیجان به داخل می آید. از مسئولین پیشگام مرکزی است. دستش را بر گلویم می گذارد. به شدت هولم می دهد گوشه دیوار. اشک تمام چهره‌اش را پوشانده: "بهروز، چه می کنیم؟ بچه‌ها دسته دسته زخمی می شوند. اینها رحم ندارند، هرچه لات چاقو کش است خیابانها را پر کرده. با تیغ موکت بری به دخترها حمله می کنند. باید تمام کنیم. ما مسئول جان همه این بچه‌ها هستیم."
درست می گوید. قرار ما این نیست که چنین اینگونه قتل‌عام و سرکوب شویم. ما هنوز ابعاد خشونت وحشیانه رژیم را نمی دانیم. هنوز از بوی آزادی که فکر می کردیم، سرمستیم. رضی تابان از صحبت با "حسن حبیبی" برگشته است: "باید کوتاه آمد. ما به تنهائی قادر به ایستادن نیستیم. از بیرون می آیم. همه نگرانند." فریدون احمدی مرتب بالا و پائین می دود و می گوید: "تا کی؟" گویا می خواهند مصاحبه تلوزیونی بگیرند. استقبال می کنیم، چرا که فکر می کنیم راهی است برای رساندن پیام خود به مردم. به نظرم فریدون برای این کار تعیین می شود.
بچه‌ها تعدادی از حزب‌الهی‌ها و لات‌های چاقوکش را گرفته و کشان کشان به داخل پیشگام آورده‌اند. زیر دفتر مرکزی زیرزمینی است؛ چندتائی می شوند. داد می کشند، التماس می کنند. هیجان فضا را حس کرده‌اند، می ترسند. می گویند: می خواهیم با یکی از مسئولان صحبت کنیم. پائین می روم: "والله ما کاری نکردیم، ولمان کنید برویم. اصلاً غلط می کنیم این دور و برا پیدایمان بشود." یکی که هیکل درشتی دارد رو به من می کند:" تو مردی؟ اگه مردی چرا اجازه می دهی دم به دقیقه یک زن بیاد پائین با لنگه کفش بکوبد سر من؟ برادر، من خودم کم آدمی نیستم؛ ده پانزده تا نوچه تو محل دارم و آنوقت تو اجازه میدی تو سر من بزنند. فردا دیگه کسی حرف منو نمی خونه. بگو این پسرا بیان هرقدر دلشان می خواد بزنند اما آن زنه نیاد." نمی دانیم با اینها چکار کنیم. قرار ما این نیست که کسی را دستگیر کنیم یا کتک بزنیم. می پرسم کدام یک از دخترها می رود و این نالوطی سرکوچه را می زند؟ یکی از بچه‌ها می گوید: کی می تونه باشه جز عفت؟ و او، کسی نیست جز عفت ماهباز که خود بعدها سالیان سال زندانی کشید و عزیزی چون شاهپور اسکندری را از دست داد. نام شاهپور را نوشتم قلم نه که قلبم به گریه در آمده است. چهره‌ای بسیار محجوب با صورتی سفید که پیوسته با نوعی حجب سرش را پائین می انداخت و گردنش را جلوتر می کشید به آن اندازه فروتن که من هیچگاه صدای بلند او را نشنیدم! لبخند بگونه‌ای آرام بر کنج لبش می نشست و به همان آرامی محو می شد. دستت را با چنان صمیمیتی می فشرد که می گفتم: "شاهپور دستم شکست اینکه صخره کوهنوردی نیست!" می خندید؛ هیچ چیز نمی توانست آن آرامش عمیق او را در هم بریزد و میدانم که با همان آرامش در صبحگاهی سرخ‌گون بر بلندای اوین خورشید از گلویش طلوع کرد و پایان بر آغاز پیشی گرفت.
دیگر همه چیز در هم ریخته است. از تمام دانشکده‌ها پیغام می رسد که فشار بسیار زیاد شده. علناً دارند سلاح‌ها را نشان می دهند. باز تعدادی از مادران داخل آمده‌اند. التماس می کنند. مادر انوش دیگی پر از پلو استانبلی آورده است. دیگ جادوئی که خوب می شناسم. دیگ روزهای نه چندان دور که ظهرها هر کس گرسنه‌اش می شد، سری به کوچه پاستور و دیگ جادوئی خانم لطفی می زد! طبق معمول چشم‌هایش گریان اما لب گشوده به خنده امیدبخش! من کمتر صورتی را با چنین ترکیبی دیده‌ام: "رضی جان، بهروز جان، می دانم بچه‌ها گرسنه هستند. بخورید تا لااقل جون بگیریید. نگرانم. خیلی. کلافه‌ام. چه طور خواهد شد؟ تمام مادران نگرانند. بیچاره خانم محسنی دل تو دلش نیست. چندتاشون تو خونه منند."
بنی صدر پیغام داده که با رهبری فدائیان صحبت کند. و ماحصل چنین است: "خمینی از من خواسته که این قائله را امشب تمام کنم. اگر امشب تمامش نکنید، فردا فراخوان می دهد و تمام مردم نماز جمعه را می ریزد اینجا و آنوقت تکه بزرگتان گوش‌تان خواهد بود. و من خودم هم مجبورم جلوی صف آنها راه بیافتم و بیایم."
مجاهدین و حزب توده نیز اصرار که تمام کنید و نهایت ساعتی بعداز نیمه شب اعلامیه پیشگام مبنی بر تخلیه پیشگام مرکزی و پایان مقاومت صادر شد! پیامی نسبتاً احساسی و منطقی. اما آرام‌کردن آن همه شور و هیجان، آن همه جوان، بسیار سخت بود. دانشجویان خط سوم قبول نمی کردند اما چاره‌ای نبود. با خروج پیشگام دیگر نیروئی نمی ماند. اعلامیه را همان گوینده رادیو که پیام سازمان را در روز پیروزی انقلاب از رادیو خوانده بود و متأسفانه اسمش را فراموش کرده‌ام قرائت کرد. صدائی گرم و برانگیزاننده، صدائی که نیرو می داد و به آرامش فرا می خواند. یاد آن پیام جادوئی سازمان افتادم در شب پیروزی انقلاب. ساعت از نیمه گذشته بود که رادیو پیام سازمان را می خواند. من در تمام زندگی‌ام لحظه‌ای به شکوهمندی آن لحظه نداشته‌ام. اشک شوق و تصویر سالها مبارزه، تصویر تمام عزیزانی که از دست داده بودیم و سرود بهاران خجسته باد! قلبم فشرده می شود. بی اختیار می گویم: «آنک هم‌بستری با دختر خورشید/ این هم‌خوابگی با مادر ظلمت/ من سر به تسلیم خدایان هم/ نخواهم داد!
اندوهی سخت بر فضا حاکم گشته است. هیچ کس سخنی نمی گوید. سکوت لحظه‌ای می پاید. بعد تعدادی شعار می دهند، تعدادی سرود می خوانند و آرام آرام محوطه را ترک می کنند. ماشین‌های کمیته دور می زنند. همه چیز را می گذاریم و خارج می شویم. تعدادی گریه می کنند. رضی، پیشانی خود را به دیوار می کوبد. قاسم که هیچگاه نمی توانست بی خنده سخن بگوید مات در من خیره شده. انوش بیرون ایستاده است و می گوید:" بچه‌ها را زودتر تخلیه کنید، دسته جمعی حرکت کنند که کمیته حمله‌ور نشود." زمان به کندی می گذرد. شب در قرق سگهاست. همراه و داخل دسته‌ها خارج می شویم. دیگ جادوئی خانم لطفی همان‌گونه دست‌نخورده در گوشه اطاق است و تنها شبی است که در آن گشوده نمی شود. و ... سحری تلخ برای جنبش دانشجوئی در حال دمیدن است و جادوگران حکومت اسلامی مانند جادوگران مکبث سخت در کار هم زدن دیگ‌های جادوئی خویش‌اند و انقلاب فرهنگی در راه است با مردانی کم از...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست