سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

«حـواس» و رابطه آن با «اندیشه و بینش»
در فرهنگ ایران

تلنگـر به «حـواس» زدن و فـوران ِ
«اندیشه ها و صورتها» از «حـواس»


منوچهر جمالی


• انسان، هنگامی از تجربیاتش، به بینش حقیقت آنها میرسد، که آنها تبدیل به « تلنگر به حواس انسان » گردند. «یک مزه ازشیرابه چیزی یاازیک جرعه باده ..» ، یک بوئیدن ازگـُلی یا گیاهی، یک بوسه (بسودن)، یا شنیدن یک آهنگ وسرود...، تلنگر در «زهدان آن حس» میگردد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۲ شهريور ۱٣٨۵ -  ۱٣ سپتامبر ۲۰۰۶


 
درست حس کردن و پیدایش ِ اندیشه ها از « حواس انسان » هم ، گوهر  تلنگری را داشت . انسان ، هنگامی از تجربیاتش ، به بینش حقیقت آنها میرسد ، که آنها تبدیل به « تلنگر به حواس انسان » گردند . «یک مزه ازشیرابه چیزی یاازیک جرعه باده ..» ، یک بوئیدن ازگـُلی یا گیاهی ، یک بوسه ( بسودن ) ، یا شنیدن یک آهنگ وسرود ...،  تلنگردر « زهدان آن حس » میگردد . دراین صورتست که هرحسی ، غنای خودرا دراندیشه ها میافشاند، و فواره میزند . حـواس ، برای درک بنیادی  چیزها و پدیده ها ، نیاز به « برخورد ِ  تلنگری» دارند . دراین گونه برخورد تلنگریست که هرحسی ، چشمه جوشان میشود .
 یک دید( نگاه یا نظر) ، یک مزه ، یک بوسه ، یک بویه ، یک آهنگ ، ... نه تنها آن حس ویژه ، بلکه کل هستی انسان را به جنبش درمیآورند، و به فوران میانگیزند ، به انسان جان می بخشند ، انسان را درتمامیتش میافروزند و روشن میکنند .
معمولا « مفاهیم  انتزاعی و مجردعقلی » ، که ازمذاهب و آموزه های فلسفی ، به ما به ارث میرسند ، از گوهر تلنگری حواس ، میکاهند ، وآنهارا « خـرفـت » و« بیحس » برای دریافت تلنگر میکنند . چنانکه هرچه رخش، سُم برزمین میکوبد ، رستم را نمیتواند از خواب بیدارکند، و دربیدارشدن برآشفته شده ، دوباره به خواب ادامه میدهد . هرمفهوم کلی و انتزاعی ، درتضاد با « حس ، و تلنگری بودن آن » است . با انبارکردن این مفاهیم درمغزو روان ، حواس ، کم کم بی خون و فرسوده وخرفت میشوند . مفاهیم کلی وانتزاعی و سرد ، گرمی حواس را میگیرند . حس ها ، همه سترون میشوند . فکرهای انتزاعی وخشک و کلی ، جای سرشاری و غنای حواس را میگیرند. دراثر چیرگی این مفاهیم و تصاویر خشکیده و سفت شده و یخ زده ، حواس در غنایشان و آفرینندگیشان ، خوارو زشت شمرده  میشوند . در ادیـان نـوری ، حافظه ، تبدیل به سرطان ِعقل میگردد ، و عـقـل ، فقط تبدیل به « سرطـان حـافـظـه» میگردد ، وحافظه ای که گستره اندیشیدن را ، به عنف تصرف کرد ، امکان « فوران اندیشه را ازحواس زنده » میگیرد . هرچه انبارحافظه ، انباشته تر گردید ، ازحساسیت حواس برای گرفتن« برق تلنگر» کاسته میگردد . « تلنگرحواس » ، تبدیل به « وسوسه های شیطان » میگردند .
حواسی که ازآن اندیشه های زنده ، نوبه نو زاده شوند ، گوهر تـلنگـری دارند . حواس انسان، ازاین پس ، برده و اسیر مذهب و ایدئولوژی و سنـّت های فکری، میگردد . ازاین پس ، حافظه ، چه آگاهبودانه ، چه حافظه ناآگاهبودانه ، برپای عقل ، عقال می بندد ، و عقل ، فقط غلام وبرده وکنیزو « عبد » و « مخلوق » ِ حافظه میشود ، و حواس ، غلام وبرده و کنیز وعبد ِ عقل میگردد  . حواس، عبد وبردهِ عقل ، و عقل ، عبد و بردهِ حافظه میگردد . خدایان نوری ، کمال را در« ثبوت نوریا علمی که جز معلومات همیشه ثابت » بیش نیست ، میداند ، و تنها « بخش نگاهدارنده عقل » را که حافظه باشد، میپروراند، و معیار ِسایر بخشهای عقل میداند. دراین هنگامست که اگرحس زنده ای ، تلنگری از رویداد و پدیده ای  بگیرد ، این تلنگر، اورا یا وسوسه میکند وگمراه میسازد، یا اورا دیوانه میکند ، چون راهی جز خاموشی ندارد :
خا مـش کنیم و خامشی ، هم مایه دیوانگیست
آن عقل باشد ، کآتـشی ، در پنبه ای ، پنهان کنیم ؟
در زبان کردی ، این گوهر تلنگری ِ« حس » دراصالتش، باقی مانده است . درکردی به حواس واندامهای حواس ، « هه ستکار» گفته میشود .« هه ست »، همان « است » است، که هم به معنای تخمه ، وهم به معنای تخمدان( زهدان) است . تخم ،  آتش زنه ( فروزنده = آتش فروز) است ، و تخمدان ، آتش گیره است . « استِ » آتش زنه ، به « است ِ آتش گیره » تلنگری میزند . هرحسی و هر چه هست ، نیاز به « تلنگرو زاینده » یا ، آتش زنه و آتشگیره دارد. انسان ، هنگامی  حس میکند ، و این حس ، تبدیل به بینش و روشنی میشود ، که تلنگری ، به « تخمدان حس » و« تنِ حس » زده بشود. حس کردن ، اینهمانی با « هستی یافتن» با « بیدار وبلند و راست شدن » و« نوشوی = قیامت » دارد.
یکی تلنگرمیزند و دیگری ، میآفریند . اینست که « هه سته » درکردی ، به معنای « آهن آتش زنه » و استخوان ( خوان ِ است ها یا خوان ِ تخمه ها ) است ، و همچنین « هه ستی »  به معنای آتش زنه ( آتش فروز) است . « هه ستان » ، دارای معانی ۱- برخاستن ، ۲- بیدارشدن ازخواب، ٣- راست شدن است . هستانه وه ، دارای معانی ۱- شفا یافتن  ، ۲- قیامت ٣- بیدارشدن برای سحری است . « هه ست » ، هم استخوان ( است ) است وهم « احساس » است . به عبارت دیگر، حس با محسوس ، جفت میشود . حس با محسوس ، عروسی میکند . این را مولوی « ذوق = مزه » میشمارد . او بینش حقیقی را درهمین راستا ، جفتگیری حس با محسوس ، وجفت گیری عقل با معقول میداند . بینش ، پیآیند این زناشوئیست :
هرجا که بود « ذوقی » ، زآسیب ( همآغوشی) دوجفت آید
زان « یک شدن دو تن » ،  ذوق است نشان ، ای جان
هرحس به محسوسی  ، جفت است ، یکی گشته
هر عقل به معقولی ، جفت ونگران ، ای جان
گرجفت شوی ای حس ، با آنک حست کرداو( خدا= سیمرغ)
وزغیر بپرهیزی ، باشی سلطان ، ای جان
کوچشم    که تا بیند ، هرگوشه تتق بسته
هر ذره بپیوسته ، با جفت نهان ، ای جان
هر اندیشه مولوی  ، چون دختر با کره ای ،عشوه گری میکند ، تا حقیقت  و سیمرغ ، عاشق او شوند ، و تابش زیبائی حقیقت و سیمرغ ، دراو « به پیچد » ، و ازاو آبستن گردد .
هرخاطرمن ، بکری ، بر بام ودر ، ازعشقت
چندان بکند شیوه ،  چندان بکند  دسـتان
تا تابش روی تو ، در پیـچـد درهریک
وزچون تو شهی گردد ،  هر خاطرم آبستان
در زبان فارسی ، مفاهیم ِ « هست » و « هستی » و « حس » ، همه برآیندهای تجربیات فرهنگی خود را از دست داده اند . شک نیست که خود واژه «حـس » ، معرب « است = اس » میباشد .
درگاتا ، زرتشت دنیای مادی وجسمانی را « استومند » مینامد . دربندهش ومتون پهلوی، دنیای جسمی ، « تنکرد » نامیده میشود . دنیای جسمانی با زهدان و زائیدن رابطه گوهری دارد ، چون « تن » ، زهدان است . چیزی جسم است که بزاید . استومند ، یا آنچه دارنده « است » هست ( هم  تخم وهم زهدان است ) ، گستره «حواس » هم هست .
درهرصورت ، فرهنگ ایران ، در درک حسی ، ازدواج پدیده ها و حواس ( بخشهای گوناگون تن ) را میدید . انسان درحس کردن ، با « پدیده وآنچه تجربه میکند » ، زناشوئی میکند ، و تخمی که ازاین ازدواج ، درزهدان حس( تن ) ، افکنده میشود ، پرورده و « اندیشه » میگردد . این بود که « خرد» ، نگهبان وپاسداروچشم تن بود. این اندیشه ، رابطه صمیمانه انسان را با گیتی بیان میکرد . انسان  و گیتی ( دنیای مادی ) ، باهم ، رابطه عاشق ومعشوقی دارند . بام وشام ، حواس انسان در مزه کردن و بوئیدن و بسودن و شنیدن و دیدن ، درحال عروسی کردن با دنیا در زمان گذرا است   .
همه مرغان چمن ، هر طرفی می پـرّند
بلبل از واسطه گل ، زچمن   می نرود
مرغ جان ، هرنفسی ، بال گشاید که پرد
و زامید نظر دوست ، زتن می نرود
این تجربه « جشن عروسی که همه حواس انسان  با گیتی درزمان میگیرد »  ، « شـادی » نامیده میشود .  بدینسان سیمرغ ، در گیتی شادی میآفریند .
 
« مـــار»  و «حِـس »
چرا « مار» درپهلوی به معنای « حس کردن» است ؟
 
گوهر« تلنگری حواس » را ، همچنین ازواژه و تصویر ِ « مار » در متون پهلوی میتوان یافت ، چون  درپهلوی به حس کردن و درک کردن و ملاحظه کردن ، ماردن  maardan   گفته میشود . همچنین  به حساس وفهیم maarag   مارگ ، گفته میشود . و افزوده براین  واژه  ماریگ   maarig هم به معنای کلمه است وهم به معنای افسون . اینکه چرا تصویر « مار» با « حس » ، وافزوده براین ، با «حساسیت» و همچنین با « افسون » دارد ، خود نشانگر تلنگری بودن آن هست . حساسیت اساسا  رویکرد تلنگری  هست . حسّاس ، ازیک نکته باریک ونازک ، ناگهان بیش ازاندازه ، انگیخته میشود . این  بررسی را هم از بررسی طیف واژه ها میتوان کرد ، وهم ازبررسی اسطوره آفرینش دربندهش .  این واژه « ماردن » ، اساسا معنای « جفت » و « جفت شوی » و« عروسی کردن » را دارد .  چنانچه درکردی به عقد کردن ، « مارکردن » ، و به عقد ازدواج ، « ماره »  گفته میشود . این همان واژه « marry »  انگلیسی است . و به عدس نیزازآن جهت ،« مارجو» و « مارژی» گفته میشود چون عدس ، دولپه دریک نیام است ، و نام دیگرش به همین علت « نرسنگ » است ، که همان « نریوسنگ » میباشد ، که همه نیروها ی ضمیر وتن را به هم پیوند میدهد ، و بدینسان ازنو ، جان میبخشد .  جفت شوی و عروسی ، همیشه « انگیخته شدن به آفرینش نو» هست . ازاینرو به  تخمی که درلانه مرغ تخمگذار گذاشته میشود تا اورا به دادن تخم تازه بیانگیزد ، « مارکه » میگویند .  همچنین به انبیره ، « مارتاک » گفته میشود ، چون  سقف که مرکب ازسه لایه است ، همیشه « بُن آفرینش تازه » است . به همین علت ، انسان درکردی ، مه ری = مه رو = مرو ، خوانده میشود . که به معنای آنست که انسان ، اصل نو آفرینی وشادی است ( ازهمین واژه میتوان دید که دراصل – مردم – که انسان باشد، مر+ تخم بوده است ، نه « مرت تخم » که به معنای « تخم مردنی » است. درکردی به یا سمن ، که گل « خرّم و یا فرّخ و همچنین بهمن = هما وبهمن » است ، مه ران گفته میشود، و دربرهان قاطع به هوم المجوس ، مرانی گفته میشود .
حواس ، درحس کردن ، از عروسی کردن با پدیده ها ، به آفرینش و زایش ِ اندیشه و بینش و کردار و گفتار ، انگیخته میشوند . حواس ، آتش گیره هائی هستند که از آتش زنه های پدیده ها و رویدادها و محسوسات  ، افروخته میشوند . « برق پدیده ها» ، که به هرحسی زده شد ، تلنگریا ناتریکیست به نو آفرینی و فوران . همین اندیشه در بندهش بطور پراکنده موجود است . ازسوئی « مارفلک» که تنین نامیده میشود ، سرش ، « جوزهر» نامیده میشود ، که « گوازچهر» بوده است . «گوازچهر» به معنای آنست که « گوهر و ذات جفتی = بهرام و ارتائی » دارد .  همچنین دُم این مار، « نیم اسپ » است که همان « کنتور یونانی = قنطوریون=  تن اسب و سروگردن آدم » میباشد . سر این مار فلک ، که گوازچهر باشد ، بُن انقلاب بهاری ، ودم این مار ، که نیم اسب ( نصفش، انسان و نیمه اش اسب است ) انقلاب پائیزی هستند . دراین فرهنگ ، برای آمیختن و سنتزآموزه ها و جهان بینی ها و مذاهب ، بخشی از انسان را با بخشی از یک حیوان ، یا دوبخش از دوحیوان را باهم ترکیب میکردند . اینها ، حیوانات افسانه ای نبودند ، بلکه بیان آن بودند که ویژگیهای این دو ، در آمیختن باهم ، آفریننده میشوند .
مثلا درنقوش تخت جمشید ، تن شیر، با سر یک انسان ( پارسی ) و بالهای سیمرغ ، باهم آمیخته میشوند . اینها بیانگر آن بود که هخامنشیها ، درشیوه تفکر دینیشان ، بخشی از میترائیسم را که برگزیده بودند ، با دین سیمرغیشان میآمیختند، وبقیه میترائیسم را رد وطرد میکردند . خونخواری میترائیسم را، که درسر شیرو دندانهایش ، و درپنجه هایش نمایان میشود ، رد میکردند . چون پنجه شیردراین نقش برجسته ، گل نیلوفر دارد ، که نماد آناهیتا ، وبیان قداست جانست .  این اندیشه درمینوی خرد در « گوبد شاه » بازتابیده شده است . دربخش ۶۰ پاره ٣۱ میآید که : « گوبدشاه  .... ازپای تا نیمه تن ، گاو ، و از نیمه تن  تا بالا ، انسان است و همواره در ساحل دریا می نشیند » . این، شیوه آمیزش و ترکیب مذاهب یا جهان بینی ها بود . همچنین این اندیشه در مرزبان نامه در داستان « گاو دیوپا » بازتابیده شده است. برای اینکه بدانیم تصویر«مار» دراصل، چه بوده است ، و زیرنفوذ الهیات زرتشتی ، چه شده است ، نگاهی به بندهش میاندازیم .
دربندهش( بخش پنجم ، پاره ۴۲ ) دیده میشود که اهریمن ، ماه فروردین ، روزهرمزد ، به هنگام نیمروزبه گیتی میتازد . به عبارت دیگر، نوروز، درالهیات زرتشتی ،  شومترین روزهاست، چون روز تاختن اهریمن به گیتی است . « نیمروز » ، نام « رپیتا وین = دخترنی نوازو بنکده گرما» است .  درواقع ، اهریمن ، جانشین رپیتاوین میگردد . در بخش هفتم( پاره ۵۱ ) نیز همین اندیشه تکرار میگردد . دربخش  دهم ، پاره ۱۶۰ دیده میشود که درست آنچه درپیش اهریمن خوانده است ، رپیتاوین است « چون ماه فروردین روز هرمزشود .... رپیهوین از زیر زمین به فراز زمین آید و بر ِ درختان را رساند » . درهمان بخش پنجم ( پاره ۴۲ ) دیده میشود که اهریمن مانند ماری پیدایش می یابد . بخوبی دیده میشود که اهریمن ومار، کسی جز همان « رپیتاوین = نیمروز = بُن گرما » نیست ، که درواقع همان جمره و برق آسمانیست ، که درجشن سده ، به زمین افکنده میشود ، و با زمین و چشمه ها و ریشه درختها ، عروسی میکند ، تا آنها را گرم کند تا در« روز خرّم ازماه فروردین که زرتشتیان اهورامزدا مینامند» ، همه ببالند و سر به آسمان بکشند .
مسئله الهیات زرتشتی ، مبارزه وسرکوبی با این تصویر آفرینندگی در فرهنگ سیمرغی بوده است .  آفرینش ازجفت (= مار= یوغ = سنگ = سیم = گواز= آتش فروزو آتش گیره، یا آذر+ گشنسپ، مهرگیاه = بهروزوصنم) یا ازعشق نخستین ، برای الهیات زرتشتی ، غیرقابل قبول بود . اینست که روز نخستین آفرینش ( بُن آفرینش ) بجای عشق ورزی وهمآغوشی، بُن ِ پیکاروجنگ است . بُن آفرینش دردین زرتشت ، مانند فرهنگ سیمرغی ، « همزاد ی ِ یک عاشق و یک معشوقه » نیست ، بلکه یک همزاد ، یا « جفت آشتی ناپذیر،  و همیشه درجنگست » . 
درگاتا ، ییما که درواقع نام نخستین انسان درفرهنگ سیمرغیست ( جم ) و به معنای « جفت » است ، همیشه به «همزاد » ، ترجمه میگردد ، که درواقع ، واژگونه کردن اندیشه فرهنگ سیمرغیست ، چون فرهنگ سیمرغی ازهمزاد ، « جفت عاشق ومعشوق » را درنظر دار د ، و زرتشت ، جفتی که درگوهرشان آشتی ناپذیرند .
« مار» ، که تصویر« جفت شوی و آمیزش و پیوند یابی و سنتز» بود ، و اصل آفرینندگی جها ن هستی و زمان شمرده میشد ، تبدیل به اهریمن گردید، و واژه « شیطان » ، درعربی هم به « مارسپید ومارشاخدار» اطلاق میشود ( مقدمه الادب خوارزمی ) . شیطان که  همان « شاتیه = شاده= سیمرغ » باشد ، و بُن گرما ( بنکده گرما بقول بندهش ) است ، واصل آفرینش ِ« بینش ، از آمیختن مستقیم حواس انسان ، با پدیده ها، یا بُن پیدایش بینش، ازعروسی اندامهای بینشی تن با گیتی است »، طاغی در برابر الاهان تازه ( اهورامزدا  و الله و یهوه و پدرآسمانی ) میگردد .
 
 
بوی = حِـس
بود و بوی
بوی و « بودا»
چرا « همه حواس »، درفرهنگ ایران
« بوی» ، نامیده میشدند ؟
چرا، هر« بـودی »،« بـو» میدهد ؟
انسان با همه حواسش، می بـوید
بــویــه ، نام « هـدهـد» ، ناظم الاطباء
بــوم = بـوه = جـُغــد = اصل خرد ( بهمن )
بوم = بـومایـه = مـادربو= مرغ بهمن ( اصل خرد )
درهرانسانِی،« بـوم و بـویه =هدهد »هست
 
جـُغـد ، مرغی شـوم ومنحوس، شد
چون ، نـمـاد اندیشیدن ، برپایه جستجوی حواس
، دربُن، یا فطرت ِهرانسانی شمرده میشد
 
فرهنگ ایران ، به همه « حواس » انسان ، «  بوی» میگفت . همه حواس ، ویژگی « بوئیدن » را داشتند . بوئیدن ، به معنای « جستجو کردن در تاریکی » است . بوئیدن ، به معنای « همآغوشی و آمیزش با آنچه بوئیده ( حس کرده ) میشود ، هست . به عبارت دیگر، همه حواس انسانی ، هم گوهر جویندگی وآزمودن دارند، و می بویند، وهم گوهرعشقبازی با محسوسات خود دارند  . « بوکردن » نیز مانند « مار» و « هه ستکار درکردی ، که اندام حسی باشد »  دراصل، معنای « جستجو، برای عشق ورزیدن و شادی و آفریدن » بوده است .دردشتستان ولار، بو، به «نرینه » و « نرینه درخت نخل» گفته میشود. « بودادن » ، عمل گردافشانی وزدن نرینه به خوشه درخت ماده» است ( لاری: بوداده bu-daada  ). چنانکه درکردی  « بون پیوه کردن » دارای معانی ۱- استشمام و ۲- تلاش گشن ، درجذب ماده به جفتگیری است . « بون » درکردی ، به معنای عطر است. درفارسی « بون » که همان واژه است ، به معنای « زهدان و بچه دان ، بُن ونهایت و پایان وانتهای هرچیزی» میباشد( برهان قاطع ). ودرواقع « بون » نیز همان واژه « بو » هست . پس همآغوشی و آمیزش، خوشبویست. با بُن هرچیزی آمیختن، بوی خوش میدهد ( به شناخت حقیقت میرسد).« پیوه کردن » که درکردی به معنای « انگولک » و «به رشته کشیدن »  است ، درواقع به معنای « پیوند دادن در تلنگرزدن » است .« پیوه گرتن » درکردی ، پوشانیدن چیزی با چیز دیگر است . « پیوه لکان » به معنای « چسبیدن» است . دربرهان قاطع ، بویچه ، به معنای پیچه یا عشقه است که نماد« عشق » است .  همچنین « بو » ، درلغت ، معنای « محبت » هم را دارد
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر، که دردل بکارمت -  حافظ
 « بـوی » ، فروزهِ « رام ، نخستین پیدایش سیمرغ یا خدا » است ، که « روان انسان » میباشد . به عبارتی دیگر، حواس جوینده انسان ، نخستین پیدایش ذات خدا وبهمن ،  یا نخستین تابش ِ بن آفریننده هستی - هستند   . پس« بوی» یا « بون » ، گوهر « بودن » است . درهرحسی (= بوی) ، این بُن آفریننده هستی ( بهمن وهما )، موجود هست، که مستقیما خودش می بوید ، وخودش ، می میکشد ، بو میبرد ، بو میکند . بودی که بوی خودش را میدهد ، همانسان، همه چیزهارا مستقیما می بوید . انسان در حس کردن ، پیوند با بُن آفریننده هستی درهرچیزی می یابد، و یا با بُن آفریننده هستی درهرچیزی میآمیزد و مهر میورزد  . چنین سراندیشه ای ، برای هرگونه قدرتی ، چه سیاسی چه دینی ، بسیارخطرناکست، چون حقانیت را ازهرقدتی میگیرد و متزلزل میسازد . « رام » ، خدای موسیقی و رقص وشعرو« شناخت از راه جستجو » است . واژه های « رام = رم = ریم » یک واژه اند، ومعرّبشان ، « رمح » است، وهمه به معنای « نی = نیچه = نیزه » هستند . « خـُـرّم » ، که « خور+ رم » باشد ، به معنای « شیرابه و افشره نی » است ، وچون نی را برای تقطیر شراب بکار میبردند ، افشره نی (هنوز دریزد وکرمان به شراب مقطر، دُمـند = دم نای میگویند = واژه نامه بهدینان ) ، خرّم با نوشابه های مستی آور کار داشت . رام = رم = ریم ، اینهمانی با « بوی » دارد ( بندهش، بخش چهارم ) . پس موسیقی ( شنیدن بو ) و رقص و شعر و شناخت بطورکلی ، اینهمانی با « بوی » داشت. ازاین رو هست که ، پدیده « بوی ، که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ( نای به ، سئنا ) وحقیقت وعشق راهبری میکند و میکشد » ،  نفوذ بسیارژرفی ، در عرفان وادبیات ایران  داشته است .  این رام یا خداهست که درما ، « روان » شده است، و خودش ، بوی ( بون ) هست ، و اوست که می بوید ، و درهر حسی از ما، این روان ( رام ) است که حس میکند . « روان » ما ، بوی است . روان ما ، هم « بومیدهد » ، و هم درحواس ما ، بُن جانها و انسانها را میبوید و حس میکند . گل خیری ، گل رام هست و یکی ازنامهای خیری ، گل شب بوی است .
« بـوی » یا « بـون » ، دراصل ، « بــود » ، یا « اصل آفریننده هستی وجهان » ، یا « فطرت و طبیعت» هرجانی و انسانی و چیزی هـسـت .« بـود » ، به معنای « اصل وسرچشمه آفریدن و زائیدن » هست ، و معنای تنگ وخشک و انتزاعی کنونی را نداشته است . بــاد ، یا « وای به » که میوزد ( وز،  واز= وای ، همان واژه وز+ واز است که وسواس و وسوسه هم شده است )، تلنگر به هرچیزی میزند ، و  گوهر و طبیعت هرچیزی را ، که « بوی  آن چیز» ، و « بود آن چیز، و فطرت و طبیعت آن چیزهست » آشکارو پدیدارمیسازد .
بـاد، یا وای (= واز= باز )، درآشکارساختن ِفطرت ومعنا و عشق نهفته دردرون هرجانی ، آنـرا بـیـدارمیسازد . بیدارشدن ، و زائیده شدن ، و روئیده شدن ، و ازنو زنده شدن ، باهم اینهمانی داشته اند .  باد ، در وزیدن ،  تلنگری نازک و لطیف ، به جانها میزند ، وآنها را میانگیزد ، و آبستن میکند و میزایاند ، و  بیدارشدن ، و نوشودن ، و ازنو زنده شدن ، که پیدایش فطرت (= بوی آنها باشد ) ، با تلنگر و وزش باد ( وای به = نای به ) امکان پذیر است  . و ازاین تصویراست که نام « بـودا Buddha » درهند بوجود آمده است. درسانسکریت ، بــودا ،   به معنای بیدارشده ، بیدار، آگاه و فرزانه است .
درسانسکریت « بود budh » دارای معانی ۱- بیدارشدن ، بیدارشده ۲- مشاهده کردن ٣- آموختن ۴- آشنا شدن ۵- انگیختن و به زندگی و آگاهی برگردانیدن ....  است . و « بو bhu »   دارای معانی ۱- شونده ۲- موجود ٣- بوجود آینده ۴- پیداشونده ۵- مکان وجود ۶- زمین ( که همان بوم باشد ) ۷ – کف اطاق ٨- کیهان وجهان  ۹ – ماده و شیئی ...... .    
در یوستی « بود = bud » دارای معانی ۱- بوئیدن و بوی خوش دادن ۲- گمان وحدس زدن ، بدید آمدن ٣- انگیختن و بیدارکردن است .   و « بو bu » هم، به معنای « بودن » وهم  به معنای «شدن » است .  این پیوند « تنگاتنگ وجدا ناپذیرِ- بـوئـیـدن – و - بـودن -  ازکجا میآید ؟ این پیوند تنگاتنگ ، پی آیند آزمون بنیادیست که انسانها در هزاره ها کرده اند ، که تلاش برای آشنائی با آن ، برای شناخت فرهنگ ایران، و  جنبش اندیشه ها در عرفان ایران ، ضروریست .
ای باد خوش ، که ازچمن عشق می رسی
برمن گذر ، که  « بوی گلستانم »  آرزوست
مرا گفت « بـوکـن » ،  بـه بـو ،   خود ،   شناسی
با بوکردن ، خودت،  بی هیچ واسطه ای ، به شناخت میرسی
چو مجنون عشقی وصاحب صفائی
وادی ، زبوی دوست ، مرا رهبری شده
کان بو ، نه مشک دارد  و نی زلف  عنبری
گوهر ِ دوست و خدا و بُن هستی ، با بـویشان ، مرا مستقیما به خود میکشند ورهبری میکنند ، و حواس من ، این بو را ازمیان هزاران بوی  دیگر، باز میشناسد . با « بو کردن » ، میتوان تمایز میان همه « بودها» را شناخت ، چون حس بوئیدن ، حساسیت فوق العاده دارد ، و ازاینگذشته ، هربودی ، بوی ویژه خودش را دارد . دربوکردن بوی ویژه ِ هرچیز، و شناختن آن چیز ازچیز دیگر ، نیاز به « بریدن ان دو چیز، ازهمدیگر » نیست ، که  ویژگی  اصلی « شناخت بهمنی » است ، و به کلی با شناختِ « اهورامزدای زرتشتی » فرق دارد ، که دانشش استوار بر بریدن چیزها ازهمدیگر در شناختن وبرگزیدن هست . چنانچه با « بریدن همزاد دربُن » درگاتا ،  شناخت   میان نیک وبد وبرگزیدن  را آغاز میکند .
« بـود ِ هرچیزی ، بـوی همان چیز میباشد » ، که « اصل آفریننده و رستاخیزنده  ونوشونده در ژرفای » آن چیزهست ، وهرچیزی ،« بودی » دارد ، چون « بوی کاملا ویژه خودش » را دارد . چرا ؟  « بوی » و « بون » ، یک واژه هستند. چنانچه دربالا دیده شد که درکردی « بون » ، به معنای « بوی » ، بکار برده شده است . دربرهان قاطع دیده میشود که « بون » دارای معانی ۱-  زهدان و بچه دان و ۲-  بُن ونهایت و پایان و انتهای هرچیزی است .  درکردی « پـون » ، به معنای حیض و قاعده شدن زن هست .  پونی ، زن درقاعدگی میباشد . « بون »  درکردی ، به معنای عطر،  و« بون خوش » ، به معنای خوشبو است .  اینهمانی دادن زهدان ، با خون قاعدگی ( بیناو = وین + آو= آب نی ) ، متداول بوده است . نخستین پیدایش هرچیزی ، گوهر همان چیز شمرده میشد . و « خون » ، که دراصل ، دراوستا ، « وهو نی  vohu+ni » است ، به معنای « نای به = سیمرغ = وای به = باد نیک = صبا ، نسیم » است ، و درسانسکریت به خون، « جیو= ژیو » گفته میشود که « زندگی » است . ازسوی دیگر، « رگ » که همان « ره هـ = راهو= راتو » باشد ، نام  « ارتا » هست . هر زنده ای ، بوی یا بودِ خودش، یعنی اصل زاینده خودش را در بُن خودش  دارد .
بهمن وارتا ( هما یا سیمرغ ) ، که اصل آفریننده درهرجانی و انسانی  هستند ، اینهمانی با « بوی » داشته اند . هرچند ، این اندیشه هارا به علت خطرناکیش ، ازبین برده اند ، ولی از رد پا ها ، میتوان این اندیشه های گمشده را باز یافت .
جهان ازدید آنها ، از « اقتران هلال ماه با خوشه پروین » که قـوناس ( قـونـاخ = قـنـق ) خوانده میشد ، بوجود میآمد. و ازآنجا که نامهای گوناگونی از این «اقتران هلال  ماه با خوشه پروین » ،  به گیاهان  داده شده است ، امکان بازسازی اندیشه های فراموش ساخته ، موجود است.  ازجمله به گیاه ماه پروین ، « بـوحا » گفته میشود ( برهان قاطع ) که همان « بــوه » است . پروین ، خوشه ایست مرکب ازهفت ستاره ، که یکی را نمیتوان دید (= بهمن ) است، و شش تا را که میتوان دید ، ارتـا هست . بهمن ، با جـغـد ، اینهمانی دارد .
و جـغـد ، نیز نامهای گوناگون دارد .  ازجمله یکی ازنامهایش ،« بـوم » است ، که هم میتواند ، همان خود « بـو » باشد، و هم  میتواند  « بو+ مایه » بوده باشد، وهردو ، یک معنا میدهند. پس « بهمن ، که خرد بنیادی درون هرجانیست » خودش ، « بو» هست . ازجمله  به جغد ، « کوربـو » و درکردی « بوه کویره » گفته میشود . این واژه مانند « کورمال » ، به معنای « درتاریکی، حس کردن وجستن و دیدن چیزی ریزوبسیارخُرد  » میباشد ، چون « دین » ، که بینش بهمن است ( بینش زایشی ) در این فرهنگ ، به معنای « توانائی جستن و پژوهیدن و کورمالی کردن درتاریکی » است  .
« کـور » ، امروزه به شخص نابینا ومحروم ازبینائی ، گفته میشود ، ولی دراصل ، معنائی دیگر داشته است . البته رد پایش بخوبی دراصطلاحات باقی مانده است. در تبری « کورکورسو » ، روشنائی اندک است . کوره راه ، راه تنگ وباریک و تاریک است . کوره سواد ، سوا د اندک است . ودر تبری به انگشت کوچک ، « کور انگشتی » گفته میشود . ازهمین واژه « اندک » ، میتوان راه به اصل برد . « اند = هند » ، تخم است . تخم و دانه ، بسیار ریزوخـُردند و بسختی میتوان آنرا دید ، بویژه ازراه دور.  اینست که در سغدی به کور، « اند»  و دراوستا به کور، « انده » گفته میشود ، که ریشه همان « اندک » باشد . درجهان بینی سیمرغی ، دین ، یا بینش حقیقی را چشمی داشت که بتواند از دور( چه مکانی وچه زمانی ) ، یک مویا یک موج ناچیز آب .. را ببیند . بهترین نمونه اش آنست که کیخسرو ، بیژن را که در چاه تاریک در توران زندانیست، درجامش می بیند . برپایه این شیوه بینش است که  جغد که اینهمانی با همان جام جم یا خرد بهمنی دارد ، « کوربو » نامیده شده است ، چون « با چنین چشمی ، میتوان یک چیز بسیار خرد را از فاصله  بسیار زیاد دید »  .  بوئیدن ، دیدن هم هست. درمنتهی الارب میتوان دید که « بـوه » نام جغد بزرگ، یا جغد نراست .  همچنین « بوهـه » به معنای جغد است . معنای دیگر« بـوه » ، مجامعت کردن بازن ( منتهی الارب + ناظم الاطباء ) است که گواهی بر تصویر« اقتران ماه وپروین » میدهد  که « قوناس هم نامیده میشود . افزوده برآن، « بوه »، به معنای « آگاه شدن برچیزی »  است . اینها نشان میدهد که همآغوشی وعشق ورزی هلال ماه با خوشه پروین ، که بُن زایش و پیدایش و نوشدن جهان انگاشته میشد ،« بـوه = بوحا » نامیده میشده است . چنانچه درپیش آمد ، حس کردن دراین فرهنگ ، ازدواج کردن اندام حسی با محسوس است . بینی که بو میکشد ، با بوی هرچیزی ، به هم میآمیزد .
بهمن ، اصل خرد بنیادی در بُن هرانسانی وجانی واصل آفریننده هرچیزی دربُنش ( فطرت ومنش هرجانی ) ، با « جغد » اینهمانی داشته است. جغد، در بندهش « اشوزوشت » خوانده میشود که به معنای « دوست وجفت اشه » هست  . درتبری به جغد ۱- کوربئو ، کوربو و ۲- ال و ٣- پـیــتـکـله   گفته میشود .  درهمان تبری ، ال ، به برق آسمان ، و به « جن نوزاد کش که سیمرغ بوده باشد، و  اله ، به شاهین ( شئنا = سئنا ) نیز گفته میشود . « پیتیکله » دراصل « پـیـتـک + الـه » بوده است . پیتک ، درتبری به پنجه دزدیده( بهیزک ) گفته میشود، که « تخمی است که گیتی و زمان و خدا » ، ازآن میروید ( ومعنای آن درپیش، بررسی شد ) . همانسان که جغد، اینهمانی با بهمن داشت ، هدهد، اینهمانی با ارتا یا سیمرغ  یا هما داشت . و بُن هرانسانی ، بهمن وهما یا ارتافرورد است . پس در بُن هرانسانی ، این دومرغ ، که بوم و بویه = هدهد   باشند ، هستند . به همین علت ، شیخ عطار، هدهد را برای رهبری بسوی سیمرغ برمیگزیند ، چون هد هد ، مرغیست که درتاریکی ، سرچشمه آب را می بیند و « بو میبرد » و با بوبردن ، راه به سوی سیمرغ را می یابد . در زمان عطار، جغد یا بوم  ، منحوس وشوم ساخته شده ، و به کنج ویرانه ها تبعید شده بود. واژه « هـُدهـُد » در اصل « هو توتک = نای به = سیمرغ » بوده است که درگویش افتری و درتبری ، رد پایش باقی مانده است وهدهد ، سبک شده این نام است .« هو» همان « وهو= به » است و « توتک » نائیست که شبانان مینوازند ( برهان قاطع ) . نام دیگر هـد هـد ، « بــویــه »  میباشـد ( ناظم الاطباء ). آل بـویـه ، به معنای « ازتبار وخانواده سیمرغ » بوده است . یا همچنین ، « عین الهدهد » ، که همان مرزنگوش ، و گیاه « اردیبهشت، یا ارتا خوشت » است ( بندهش ، بخش نهم + تحفه حکیم موءمن  ) ، اینهمانی با « ارتا » یا هما وسیمرغ دارد .  واین هدهد که « بویه » میباشد با چشمانش میتواند ، در تاریکیهای زمین ، سرچشمه آب را ببیند و بجوید و بیابد . درواقع همان « خضر» است که « ارتا » بوده است و درظلمات ، آب را با « گوهرشب چراغ= گوهری که وقتی آب می بـیـنـد ، روشن میشود » میجوید  . این « بو» هست که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ ، به خدا راهبری میکند .
نمیدانـم که سـیمـرغم ، که گرد قاف  می پـرّم
نمیدانم که بـو بردم ، که بر گلزار  میگردم
گفتا که بود همره ؟   گفتم « خیالت »  ای شه
گفتم که خواندت اینجا ؟    گفتم  که « بـوی  جـانــت »
خیال که « صورت ونقش » است ، نزد مولوی ، همان گوهر « بـوی » را دارد، که میانگیرد ، و بسوی حقیقت و عشق ، و یا بُن آفریننده هستی میکشد.
پیرهن یوسف وبومیرسد     درپی این هردو، خوداو میرسد
بوی می لعل ، بشارت دهد     کزپی من ، جام وکدو میرسد
بگیر این بوی ومیرو تا خرابات  که همچون بو، سبکرفتارگشتی
این تصویر« بــو » و « حس کردن مستقیم بُن و خدا یا هما و بهمن  وفطرت » ، نفی وطرد اندیشه رسول و نبی و مظهرو پیغمبرو یا هرگونه واسطه دیگراست . حواس انسان ، میتوانند مستقیما به بُن آفریننده هستی وزندگی ، راه یابند . حواس انسان ، میتوانند ، گوهر وفطرت هرجانی و انسانی را از یکدیگر بازشناسند ، بدون آنکه آنها را ازهم ببرند ، چون هر« بودی » ، بوئی ویژه خودش را دارد ، و حواس ، توانایند که گوهر هرچیزی وهر انسانی را با بویش بشناسند ، بی آنکه با « تیغ یا خنجرنور» ، دنیا را ازهم پاره پاره کنند .
بوی خوش او ، رهبر ما شد     تا گل و ریحان  تا گل و ریحان
ای روی تو چون آتش ، وی بوی تو، چون گل خوش
یارب که چه رو داری ، یارب که چه بو داری
سیمرغ ، نخستین تابش بهمن ، گـُلچهره است. گلچهره ، به معنای آنست که « ذاتش وفطرتش ، گل است» و این ذات وگوهر، دررویش وپیدایشش ، آشکار و فاش میشود . و بوی این گل ، هرانسانی را ، مستقیما بسوی خود ، راهبری میکند . این خدا ، نیاز به واسطه و پیامبر و رسول و مظهر و ... ندارد .
 نام « گل سرخ »، که « گل ارتا فرورد یا سیمرغ » است ، « بوی رنگ » است . « سیبویه = سه بوی » نام سیمرغست . « سیرنگ » که « سه رنگ » باشد، نام سیمرغست .
این بو که اینهمانی با « بود هرچیزی » دارد ، ویژگی تلنگری دارد . بو ، بر میانگیزد و ناگهان بیدارمیسازد . با سوختن عود ( = داربوی ) و لختی « پرسیمرغ » در سه آتشدان هست که زال ، سیمرغ را بیاری رستم میخواند .
ازایوان ، سه مجمرپر آتس ببرد   برفتند با او، سه هشیار گرد
فسونگر چو برتیغ بالا  رسید   زدیبا ، یکی پرّ ، بیرون  کشید
زمجمر، یکی آتشی برفروخت   زبالای آن پرّ ،  لختی بسوخت
چو یکپاس ازآن تیره شب درگذشت
تو گفتی ، هوا ، چون سیاه ابرگشت
هم آنگه چومرغ ، ازهوا بنگرید    درخشیدن آتش تیز دید
نشسته برش ، زال با داغ و درد    زپرواز ، مرغ اندر آمد به گرد
بشد تیز ، با عود سوزان ، فراز   ستودش فراوان و بردش نماز
به پیش سه مجمر، پر ازبوی کرد
زخون جگر، بررخش ، جوی کرد
با دقت دراین ابیات ، میتوان دید که هم ، سخن از « سوختن لختی ازپرسیمرغ » ، وهم سخن از« سوختن عود = داربــوی = درخت بوی » هست ، واین گواه برآنست که این هردو، با هم اینهمانی دارند . « عـود » هم که معرب همان واژه « ئـود ، نودا ، توت » هست ، به معنای « مادر» است . اساسا « عود» ، بنا برتحفه حکیم موءمن ، اسم جنس چوب وشاخ اشجار است .« بـرگ بــــو » نیز که « غار» یا « ماه بهشتان » و« دهمست » خوانده میشود، اینهانی با « ماراسپند= روز بیست ونهم = سقف زمان » دارد ، که همان سیمرغ است . « دهمست»  نیز ، « دهما + َاست » میباشد ( وبا ده مست ، سروکاری ندارد ! ) که به معنای « تخم دهما ، یا زهدان دهما » باشد . « دهما » ، درکتاب لغت ، نام همین روز ۲۹ ماه ، یا بسخنی دیگر، ماراسپند= ماتــرا اسپند میباشد ( ماترا ، همان واژه مطر درعربیست که باران باشد ) .
« پـر» هم، معنای « برگ » دارد .ازاینکه « عود» ، داربوی ( درخت بوی ) و غار، برگ بوی است ، این حدس زده میشود که « بوی » ، تنها معنای عطرو رایحه خشک وخالی را ندارد ، بلکه بیشترازآنست واشاره به وجودیست .  درترکی، بنا برسنگلاخ ، به شنبلیله یا حلبه ، « بوی » گفته میشود . « حَـلـبــه » ، همان « ال+ به » است که سیمرغ باشد .  دربندهش( بخش نهم ) « شنبلید » ، اینهمانی با خدای « بــاد » دارد که «وای به = نای به »  میباشد . باید درنظر داشت که آنها « بــوی » و« بــاد» و « آهـنگ و سـرود »  را ، زایش و تراوش ِ« نـای » میدانستند ، و آنهارا باهمان « نای » اینهمانی میدادند . بوی نای ، نی است . سرود نی ، نی است . باد نی ، نی  است . افشره نی ، نی است. نخستین زهش وتراوش و پیدایش ِ نای ، ۱- بوی  و۲- باد و٣-  سرود و۴- شیرابه( مان )  بود ، که همان گوهر نای، بشمار میرفت . ازاین رو مردمان ، روز باد را ، « دوست  بین » میخواندند ( برهان قاطع ). « دوست بین » به معنای « دوست  وین = دوست نای » است . بین = وین = بینی ، نای بود . دربلوچی ،  هنوز به نای ، « وین » گفته میشود .همانسان ، درکردی ، به خون قاعدگی « بیناو= وین آب » گفته میشود، که « آب نای » باشد . همانسان به گناباد ، وین  آباد گفته میشده است . گناد آباد از« قنات = فرهنگ » ، آبیاری میشد،  و به قنات و کاریز، « بین= وین » یا « نی » گفته میشد . مثلا به « انسان » هم ، « ئوز= ا َز » گفته میشد ، چون گوهر هرانسانی،« نی» است ، و به سخنی دیگر، هرانسانی ، سرچشمه وفرهنگ زایش آب ، شمرده میشد . به سخنی دیگر، « اشه = حقیقت وعشق وبینش » ، ازبُن فرهنگ انسان ، مستقیما  میتراود . انسان ، به خودی خودش ، « فرهنگ » است . نای (= وین = بین ) ، مانند « کانا، کانیا ، غنا ، قنا »  به زن و دختر هم گفته میشد .
آفرینش درهمه گستره ها بطور کلی ، گونه ای « زایش از زهدان » ، « پـیـدایش ازنــای » ، شمرده میشـد . واژه های « نای » که درفرهنگ ایران ، فوق العاده زیادند ، معنای  تنگ ومحدود  امروزه را نداشتند . بلکه این واژه های گوناگون نی ، معنای « اصل یا سرچشمه وبُن ِ پیدایش و آفرینش و تکوین » را داشتند . ولی چون این اصطلاحات ، پیدایش و آفرینش را درهمه گستره ها ، زهشی و جهشی و انبثاقی ( immanence ) در گوهر هرچیزی وهرجانی  میدانسته اند ، برای جدا گوهر ساختن الاهان خود ، و جهانی دیگر، مانع بزرگی بوده اند . اینست که دین زرتشتی وهمه ادیان نوری ، بشدّت برضد این اصطلاحات  ، جنگیده اند ، و تا توانسته اند ، آنهارا یا حذف وطرد ومسخ و تحریف کرده اند ، یا معنائی تنگ به آنها داده اند که یکی از پیآیندهای معنای اصلیشان بوده است . ازجمله نامهای نی ، یکی واژه « ئوز= خوز= هوز= َاز » ، ودیگری ، واژه « سوف = صوف » است ، و همچنین واژه « عـرف= ارپ » است ، که واژه « عرفان و معرفت » ازآن برآمده است . « قصب وقسب عربی، که هم نام نی وهم نام خرماست ، همان « کاس به= کس + به »  میباشد که « نای به » باشد . همان واژه «  کـَـس » معنای « نی » دارد ( این کس و آن کس ، وکسان ) . این پژوهنده ، این نامهای گوناگون « نای » را ، در کتابی جداگانه ، گرد آوری کرده است ، که بزودی منتشر خواهد گردید  . ازجمله این نامها « نای » ، یکی همین واژه « بـوی » است، که در اوسـتا به شکل «  baodhi »  و « bodh »  درآورده شده است . هنوز نیز به  نی ، « بــوس = بـوص »  گفته میشود ( فرهنگ گیاهی ماهوان ). این همان واژه است که تبدیل به « بـوت = بـوه ، که سپس بـوه خوانده شده است » و « پوت= پیت= پیتک = فیتک » و « بـُت » شده است .  در کردی ، پوته گا ، تهیگاه است، و پوت ، به  معنای ، میان تهی است . در پهلوی « همبوسی » ، آبستن شدن است . درکردی به ثـمـره نی ، « پــوه ، پوکه » گفته میشود .  به فرج زن ، « بوچ » گفته میشود . دربرهان قاطع به رحم یا زهدان ، « بـوه مان » گفته میشود . در منتهی الارب ، به سرین ، بوص گفته میشود . بوصاء ، زن کلان سرین است .  « بوح » که معرب همان « بوه » است ، دارای معانی ۱- اصل ۲- فرج ٣- نره ۴- جماع ۵- اختلاط  گفته میشود . ازاین روهست که به اقتران ماه با پروین ، « بوحا » گفته میشده است ، چون دراقتران هلال ماه با خوشه پروین ،اصل نرینه ومادینه جهان ، باهم جماع و اختلاط میکنند . به گل بوستان افروز، که اینهمانی با ارتا فرورد ( سیمرغ ) دارد ، بو رنگ + و بـاد روج و + صریرا ( سریره ) ( درتحفه حکیم موءمن) . به نی نهاوندی که « نی بویا، نی خوشبو » هست ، « قصب بوا » و قصب الذریره که همان زریره وسریره باشد ( سر= زر= هر، معنای نای دارند، سریره و زریره و هریره = حریر ، به معنای سه نای ، یا سیمرغ هستند . انبان ابوهره ، نای سیمرغ است که اصل آفرینش همه چیزهاست)،  گفته میشود که نای خوشبو هست . قصب وقسب ، همان « کاس + به » است ، که معنای ، نای به  میدهد .  سراسر جهان از « پیتک = فیتک = نی » یا « بوت = بود = بوس = بوی = بوه » ، پیدایش مییابد ، یا سروده میشود ، یا تراویده میشود ، یا وزیده میشود ، یا زائیده میشود . « بُـت پـرسـتـی » ، پرستش همین تصویر آفرینش کل هستی ، از« نای = بوت = بوس = بوی = بوه »  بوده است . در دشتسان، به گلو که « گرو= نی » باشد ، بـُت ، گفته میشود .  بُت ، نای و به عبارت دقیقتر، همان «نای به = وای به » بوده است .بابک خرمدین در قلعه « بوذ= بـذ » است که همین « بوت = بوس = بود = بوه »  باشد . انسان که « اوز = از » باشد ، مانند خدا که « اوز= هوز= عزّی » است ، اصل آفرینندگیست . بررسی گسترده این تصویر، در کتاب لغت نامه « نی » خواهد شد .هرچند ازراستای اصلی سخن ، بسیار دورافتادیم ، ولی با این نکته ژرف ، آشنائی حاصل شد که « بوی » هرچیزی وهرکسی ، همان « نای » ، یا اصل آفریننده است ، که « بود ِ » هرچیزی و جانیست. « بـود» هرچیزی ،« نای آفریننده اش» هست . « بودن » ، سرچشمه آفرینندگی بودن ، سرچشمه موسیقی و جشن سازی بودن ، سرچشمه جانبخشی و شاد سازی ، سرچشمه بینش بودن است . همان واژه « وین = بین » که نای باشد ، درست ، درفرهنگ ایران ، ریشه واژه « بینش و بینائی » گردیده است .
واژه « vaen » که به معنای « دیدن » هست  و مرئی که «  vaena » باشد و وینات vinat ، ازهمین ریشه « وین = نی » است . درسانسکریت ven + venati و درپارسی کهن vain و درهزوارش «    vin » است .اینست که ما درشگفتیم وقتی مولوی ازآن سخن میگوید که « نای ، ازاسرار آگاه است » . این اندیشه ها را ، همه  ، تشبیه و استعاره و کنایه و تمثیل و .... میگیرند و پیوندش را ازفرهنگ ایران ، میبرّ نـد .
ای نای ، بس خوشست کز اسرار  آگهی
کاراو کند که دارد ،  ازکار ، آگهی
ای نای ، همچو بلبل ،  نالان آن گلی
گردن مخار، کز گل  بیخار  آگهی
گفتم به نای :   همدم یار ی ، مدزد  راز
گفتا ، هلاک تست ،  بیکبار  آگهی
« دیدن» هم ، یک « بوی = حس » است. شنیدن هم ، یک بوی است . همانگونه که انسان با بینی اش ، می بوید ، و از این بویها ، آبستن میشود ، همانسان از دیدن (= بینش که نوعی  ازبوئیدن است ) ، آبستن میشود . به همین علت ، « بینش »  درعرفان ، اهمیت فوق العاده  داشت ، چون دیـدن ( وین = نی و دیدن ) ، بوئیدن ( آبستن شدن ، انگیخته شدن به آبستنی ) بود . وای به = نای به= سیمرغ ، که میوزد ، گوهر چیز هارا ، با  وزش ، با تلنگر، آبستن میسازد و میزایاند .
سیمرغ و بهمن ، با یک تلنگر، با بوئیدن بوی لختی از پر= برگ خود ، با دیدن درخشش یک آتش، با شنیدن یک ناله ... فرود میآیند . گوهرخدایان ایران  ، تلنگریست . به همین علت ، در آتشکده ها ، یا درنیایشگاهها ، عود ( داربو )  وصندل وسپندو ... میسوزاندند و میسوزانند . به همین علت، به جن وفرشته ، بوی پرست میگویند ، و برای خواندن واحضار پـری (= پریخوانی ) بوی میسوزاندند ( بوی سوز ) .  بوی سوز، همان« مجمرو آتشدان » بود .
آن یکی طوطی ، ز دردت  بوی برد
زهره اش بدرید و لرزید و بمرد
« بــودا » هم درسر زمین هـنـد ، با دیدن سه واقعه  که برای همه ، بسیارعادی و روزانه وپیش پا افتاده است ، نـاگـهان وبایک کـوبه ( کوب = نی ) ، بیدارمیشود .ویژگی تلنگری و انگیزندگی وناتریکی و پیتکی ِ « بو » ، در شاهنامه ، هرچند به شکل منفی ، در داستان کیکاوس باقی مانده است . این گونه « بینش برقی و تلنگری حواس » ، کاملا برضد الهیات زرتشتی، وپذیرش آموزه زرتشت به کردار، تنها راه راست بود . تلنگری و پیتکی وناتریکی بودن حواس ، روند « ازخود، روشن شدن = ازخود بینش یافتن » انسان بود، که با « آموزه زرتشت به کردار، تنها راه راست » تضاد داشت .  دراینصورت ، زرتشت باید خود را « دایه = ماما وقابله ، یا انگیزنده = انگره » بنامد . ازاینرو ، موبدان زرتشتی ، برضد این گونه بینش واصالت بینش  ازحواس انسان، بسختی پیکار میکردند .  این  « آگاه شدن وبیدارشدن و انگیخته شدن با تلنگر، یا با برق و آذرخش روشنی » ، انسان را مست و دیوانه میکند . این همان  سخنیست که نای به مولوی میدهد :
گفتم به نای :   همدم یاری ، مدزد  راز
گفتا ، هلاک تست ،  بیکبار  آگهی
اینکه درکردی ، دین ، هم معنای دیدن و هم معنای آبستن و هم معنای « دیوانه » دارد ، ازهمین تجربه « رسیدن به بینش برقی و آذرخشی و تلنگری » است . دراین فرهنگ ، بهمن که اصل نادیدنی و ناگرفتنی است ، سائقه به صورتگیری ، و همزمان با آن ، گریختن ازهرصورتی است که به خود میگیرد ، میباشد . ازاین رو ، او را در هرصورتی که گرفت ، فقط میتوان در روشنائی که همان آن میزند ( درآذرخش = ال به = ال ) ، شناخت . بهمن یا هومن ، در همه صورتها و نقش ها وعبارت بندیها  ، فقط یک لحظه هست و میدرخشد . درواقع ، او زنجیره برقها و آذرخشهای گوناگونست .در غزلیات مولوی ، این « آزمونهای آذرخشی » فراوانند . ازجمله آنها ، یکی همان « خیال تیزبال » هست . خیال ، همان تخم سیمرغست که آنی درضمیرما میدرخشد
ای خیالی که بدل میگذری      نه خیالی، نه پری،  نه بشری
اثر پای تورا   می جویم    نه زمین و نه فلک میسپری
گر زتو ، باخبران ، بی خبرند   نه تو ازبیخبران ، با خبری ؟  ...
گرصور، جان و ، هیولی ، خرد است
عشق تو دیگرو ،  تو خود ، دگری  ...
ازهیولاست ،       «  صور ،   ریگ  روان »
ریگ را هرزه چرا میشمری  ؟
درک حقیقت و عشق و « بن جهان = خدا » ، درتصویر « بوئی که درجهان افکنده میشود » ، تصویریست از« بینش حقیقت » که به کلی با مفهوم « عقل یا حافظه » دراین دستگاههای مذهبی ویا فلسفی فرق دارد .
بوی مشکی در جهان افکنده ای    ُمشک را درلامکان افکنده ای
صد هزاران غلغله ، زین بوی مشک
در زمین و آسمان ، افکنده ای
از شعاع نور ونار خویشتن    آتشی در عقل وجان  افکنده ای..
بانگ نائی ، که بُن هرجانی هست ، اینهمانی با همان بوسه زدن اهریمن برشانه ضحاک دارد . تلنگریست که ازآن آتشفشان برمیخیزد .
ای درآورده جهانی را زپــای
با نگ نای و بانگ نای وبا نگ نای
چیست نی ، آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای و بوسه جای و بوسه ، جای
(بوت = بود = بوس = نای )
آن نی بیدست و پا ، بستد  زخلق
دست و پای و ، دست و پای و دست و پای
نی ،  بهانه است ،  این نه برپای نی است
نیست الا «  بانگ  پـرّ  آن  همای »
خود خدایست   اینهمه رو پوش چیست ؟
میکشد اهل خدا را تا خدای
این خود خدا وهما ، ویا حقیقت ویا بن هستی است، که دریک بانگ نایش، در یک بانگ پرش،  حواس ما را میبوسد، و جهانی را درما بپای میخزاند .ازاین روهست که درشاهنامه ابلیس ( اهریمن= انگره مینو = که اصل انگیزندگی است )، دیو دژخیمی را میفرستد تا سرکیکاوس را با یک وسوسه ، با یک تلنگر، از دین خدا بگرداند ، واورا بیراه کند .
یکی دیو دژخیم  برپای خاست     چین گفت کین نغزکاری مراست
بگردانمش سر زدین خدای     کس این راز، جزمن نیارد بجای
غلامی بیاراست ازخویشتن    سخن گوی و شایسته انجمن
همی بود تا نامور  شهریار     که روزی برون شد زبهرشکار
بیامد به پیشش زمین بوسه داد    یکی دسته گل ، به کاوس داد
وبا بوئیدن این دسته گلست که کیکاوس ، گمراه میشود، و به فکرمعراج به آسمان وکشف راز آسمان و آمیزش با  خدا میافتد  .  دراین داستان ، با بوئیدن دسته گلست که او، به فکر کشف راز سپهرگردان میافتد ، و کشف راز سپهر، برای الهیات زرتشت ، گرفتن و تصرف کردن و بدام انداختن  خدا وُملک خداهست . انسانی که ضمیرش ، مرغ چهاربود ، اکنون ، بالهایش را بریده اند ، و چون خود ، بال وپری ندارد ، با چاره گری وحیله میکوشد ، به آسمان پروازکند ، که خدا ، راه آنرا به او بسته است ( چون اورا بی پروبال ساخته است = بالهایش را قیچی کرده است ) .معراج به آسمان ، برای انسانها ( بجزبرای  زرتشت ومحمد و ...)   گناه شده است . سیمرغ ، گلچهره است . به سخنی دیگر، ذات وگوهر گل ( همه گلها = دسته گل ) است . گل ، رنگـسـت وبــوی و خـنـده ( شکفتن ) . درخراسان ، به غلغلک ، گل خوجه = گل خواجه = گل سیمرغ گفته میشود . خدا ، انسان را با انگشتش ، غلغلک میدهد تا بخندد . غلغلک ، گل سیمرغست . او با غلغلکش ، گل وجود انسان را میشکوفاند ، میخندااند .
درکردی به غلغلک ، « قـلی » گفته میشود . « قلی»، یک دانه است.  قـله قـل ، درخشش افروختگی اخگر است . « قـله » ، افروختگی اخگر است . قلقل ، شاخه شاخه ، دانه دانه است . البته ریشه این واژه ها به « قــه ل » بازمیگردد که « بند نی » باشد  ، و بند نی ، بُن نوآفرینی و نوزائی شمرده میشد ( مانند قاف وکاو( کاوه = کاب )  و کعبه ، که همچنین ، به معنای بند نی هستند ) ، و باز همین واژه به ریشه « غرو= قره » دراوستا بازمیگردد ، که معنای « نای » دارد . شاد غر، شهنای است . قره نا ، نای نا ، نای بزرگ است. گئو کرنا ، درمیان دریای ووروکش ، کرنائیست که بُن زندگی( گئو) است . و بهار، « وَن غرو» یا « وی + هره » است که همان « نای به = وای به » میباشد .
درواقع این  فروزه « تلنگری بودن بانگ نی » و فوران جهان بزم و جشن وخنده ، ازاین بانگ ناچیزواندک وکوچک ، دریافته میشده است .   بوئیدن این دسته گلها ، آمیخته شدن انسان ، با سیمرغ ، یا آبستن شدن به مرغ چهارپراست. بوئیدن یکباره دسته گلی که دیو ( ابلیس = شاه پریان = سیمرغ ) به او میدهد ، همان تلنگر زدن سیمرغ به حـس ، و پیدایش آرزو درانسان ، برای پرواز به بینش آسمان وخدا و حقیقت است . روان که همان رام باشد ، درانسان « بوی = بویه » است که درهمه حواس ، پیکر به خود میگیرد، تا وصال با معشوقه اش بهرام را بجوید ، که درتخم هر پدیده ای هست . با بوئیدن ، انسان بیاد وصال با خدا ، همآغوشی با حقیقت ، رسیدن به بُن میافتد و ازاین پس ، این نطفه بو، اورا میکشاند و میکشد.
 
چگونه حواس را کـرخـت میسازند ؟
 
رابطه « بینش واندیشه با اندامهای حسی » ، در روند « برق زدن پدیده ها ، و آبستن ساختن تک تک اندام حسی» ، وسپس « رویش وزایش اندیشه وبینش ازاین اندام » ، مفهوم وشناخته میگردد .
« پدیده ای » که نمیتواند به ما تلنگر بزند ، نمیتواند بدرخشد ، طبعا هیچکدام ازحواس را نیز نمیتواند  آبستن سازد . پس برای عقیم ساختن حواس ، یا باید « ویژگی آذرخشی » را ازپدیده ها ورویداد ها واندیشه ها و آموزه ها و فلسفه ها واشخاص گرفت ، یا باید حواس ، در برابر تلنگر، خرفت و کرخت ساخته شوند  ویخ بزنند و فلج گردند ، یا باید ، تلنگر وآذرخش را ، شیطانی و اهریمنی و شوم ساخت . هرسه گونه کار، در تاریخ ادیان نوری و درجنبش های فلسفی شده است .
درفرهنگ ایران ، « برجسته ترین انگیزنده » ،  یا « تلنگر» ، شمس تبریزیست ، و سپس اشعار خود مولوی در غزلیاتش ، گوهر تلنگری دارند. این ، محتویات دستگاهی غزلیاتش نیست که نقش بزرگ را بازی میکند ، بلکه ، ارزش غزلیات وحتا مثنویش ، تلنگرهائیست که ناگهان دراین یا آن بیت ومصرع و تصویر میزنند ، و سپس درابر تاریک اندیشه گستری وداستان پردازی ، فرو افکنده ومحوو ناپیدا میشوند . در فرهنگ غرب ، برجسته ترین انگیزنده ، سقراط ، و درتاریخ آلمان ، فریدریش نیتچه است . شناخت « انگیزنده یا تلنگری بودن » یک فرد ، غیر ازدانستن وبررسی کردن « محتویات فلسفه یا دستگاه فلسفی یا مذهبی یا عرفانی » اوست . اساسا یک شخصیت تلنگری و انگیزنده ، گوهر« ضـد تاریخی» و « ضـد دستگاهی » دارد . دراسطوره ها ی شرق ، خـضـر که کسی جزخود ِ سیمرغ نیست ، نقش انگیزنده و تلنگی وناتریکی و پیتکی را بازی میکند . 
 برای کرخت کردن حواس ، برای زدودن ویژگی تلنگری ازآنها ، در تفکر فلسفی ، « یک دستگاه به هم پیوسته اندیشه ها » ساخته میشود، که تاکسی ، همه را باهم  نفهمد ، حقیقت را نمی فهمد . فهم حقیقت ، تنها از راه « سلطه کامل یافتن دریک دستگاه فکری »  ممکن است . برای درک حقیقت ، باید یک سلسله کتابهای  قطور را با پتک ، در مغزوروان وحافظه خود فرو کوبیدو فروچپانید  . درچنین صورتی ، یک تلنگر رویداد یا تجربه ،  فقط یک تصادف و زائده و جزء صرفنظرکردنی  میشود .
همه آموزه ها ی مذهبی، درک آذرخشی وقایع و واقعیت هارا بطورمستقیم با حواس انسانی خود ، زشت وخوارمیسازند . بدینسان که بینشهای تلنگری، وسوسه و وسواس شیطان میشوند . تلنگر، شهابیست که شیطان یا اهریمن ازتاریکی پرتاب میکند .  بدینسان ، حواس انسان را میخشکانند، و عقیم میسازند، تا انسان ازدرک تلنگری تجربیات بیواسطه خود ، بوسیله حواس خود ، مشکوک باشد ، وازآنها رو برگرداند و آنهارا خواربشمارد . درادیان نوری « وحی ، که فرو فرستادن روشنی از الاهی به یک فرد برگزیده باشد » ، جانشین « حواس انسانی میگردد که از تلنگر واقعیات ، میتواند مستقیما به بینش و اندیشه درجستجو » برسد . اینست که ، پرستش ِ آتش و آذر، وگستره معنای  آذرفروزی درفرهنگ ایران  را ، نباید از برداشت تنگ متون زرتشتی شناخت . درآتش و آذر، گوهر آذرخشی و تلنگری و پیتکی فرهنگ ایران در همه گستره های زندگی وهنری وموسیفی و معرفتی و حقوقی ... طرح میگردد . این گوهر آذرخشی و تلنگریست، که کاملا متضاد با « روشنی بیکران وثابت وهمیشه معتبر ومرجع ، در آموزه های مقدس » است .
این مسئله ، اهمیت فوق العاده دارد که ،  خدا یا « بُن آفریننده هستی وزمان » ، درفرهنگ ایران ،  برقی و آذرخشی و تلنگریست . سیمرغ یا هما ، برق سیاه ، برق خندان، برقی که باران میآورد ، بود .  ازاین رو درتبری به « بـاریـدن بـاران » ،  ا ِ ســار esaar   گفته میشود ، که معربش « ایـثــار » است .
ابر، اصل نثار و ایثار است ، چون اینهمانی با سیمرغ دارد . سیمرغ همیشه در شاهنامه، درشکل « ابرسیاه » پدیدارمیشود
برامید داد و ایثار  بهار         مهرها ، میکارو درایثار  باش
تو نه آنی که فریبی ، زکسی ، صرفه بجوئی
تو همه لطف و عطائی ، تو به ایثار ، فریبی
« ابر» که « آب + ور» زهدان آب است در سغدی « پری  اور کا = پری اور »  است که به معنای « زهدان آب پری » است. ابر ، که دراصل « آب + ور» زهدان آبست ( یوستی ) ، چون زهدانست ، اصل افشاندن و پاشیدن وسخا هست . درست واژه « آذر = آگر= آور= اثـــر athar   » به معنای زهدان است . در لغت نامه دهخدا ازتاج المصادرنقل میشود که « ا َ ســـر »   و «  اِ سار » به معنای  آفریدن و نیک آفریدن و بستن است .  در منتهی الارب دیده میشود که « اســر » ، به معنای میان کاواک و درمهذب الاسماء ، به معنای « نیزه میان تهی » است. باید درنظر داشت که غالبا اصطلاح « نیزه = رمح » ، جانشین « نی+ چه » شده است  .« اسـر » ، که همان « آ ذ ر athar » باشد ، به معنای « نی یا زهدان » بوده است . ومعانی گوناگون واژه « اثــر » عربی ، همه ازاین زمینه وریشه برخاسته اند .  نه تنها « اثر « دارای معانی ۱- برامدن ازپس او ۲- معلول ومسبب ٣- درعقب ماندن است ، بلکه ۱- برگشنی داشتن و۲- برانگیختن نیز میباشد .  و خود واژه ایثار، دارای معنای « گردانیدن چیزی را درپس چیزی + گردانیدن این را درپس آن »  میباشد .  ایـثـار که دراصل به معنای افشانندگی است ( مقدم داشتن  دیگری برخود ) است ، همان روند زائیدن است( زهدان میافشاند، می پاشد ، فاش میسازد ) ، که به کردار « خودافشاندن خوشه » و « خود افشاندن ابر» درک میشد .  به همین علت دیده میشود که نام هوشنگ که همان بهمن ( مینوی مینو = اصل آبستنی ، تخم در تخمدان ) است ، ایــثــار بخش است . « ایثار بخش » ، همان معنای « آذر فــروز» را دارد ، که نام دیگر بهمن و عنقا ( هما ) است ( برهان قاطع ) . واژه « اِ زار » درتبری که نام درخت نارون است ، همین واژه « ایثار » است ، چون نام درخت نارون است که نام دیگرش ، سده و شجره البق ( درخت بغ ) و درخت پشه است . پشه ، به معنای « پری بسیاری وسرشاری » است و ازاینرو بوده است که این حشرات اطلاق شده است . پشم هم ، همین واژه است که بیان پری و انبوهی موهاست . پری و انبوهی وغنا ، اصل سرشاری و افشانندگیست . چیزی که غنی و پر و انبوه است ، خود را میافشاند و ایثار میکند . درتبری به محل رویش درختان ازار را به صورت انبوه ، « ا ِ زارجا » مینامند. در کردی ، به درخت نارون ، ناره وه ند، و  « داره ره ش= ره شه دار » وهمچنین « وزم » گفته میشود و « وزم » که همان« وز» باشد ( وزیدن ، ویو ، واز ) ، همان« وای به = نای به » است . چوب درخت نارون ، ویژگی رستاخیزنده و نوآفرینی و نوزائی داشت ، ازاین رو تا بوت رستم ورخش از چوب درخت نارون( ســده ) ، ساخته میشود . « به زم » درکردی معنای « بامبول » را هم دارد که دراصل محتوی ِ همان مفهوم ِ « تلنگر» بوده است ، چنانکه « تیپا » هم غالبا جانشین مفهوم « تلنگر» میگردد . ازاین گذشته نام « بهمن » ، « بزمونه » هست. همچنین « ره شاندن » ، به معنای « افشاندن» و « پاشیدن » میباشد ( نارون = ره شه دار ) .
این گوهر افشانندگی وایثار، که گوهر وذات سیمرغ ( خدایان سیمرغی ) بود و امروزه بنام رادی وجوانمردی ، ازمعنای  اصلیش ، بکلی فرود آورده شده است ، ایجاد ورطه بزرگی را میان ادیان تازه وارد نوری ، با این فرهنگ میکرد . الاهان نوری ، هرگز حاضر نبودند ، « گوهرخود » را بیفشانند و ایثارکنند . آنها درست از دیگران ، برای اجری اوامر و احکام خود و  تنفیذ قدرت خود ، نثار و ایثار میخواستند . این بود که « رادی و جوانمردی  و ایثار » این خدا ، درخاطره ها و دلها ماند . این « تجربه خود افشانی درآفریدن » ، یک تجربه ژرف انسانی ماند  که تلنگر به سرچشمه غنای اومیزد ، هرچند گوهر  الاهان  نوری ، عاری ازاین ویژگی بود .
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست