سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

عشقی بی نظیر


رضا اسدی


• روی صندلی چرخدار. در گوشه ای از پارک نشسته بود. قطرات اشک از گونه هایش به روی دامن گلدارش می غلتیدند. آرتور، برادرش، در کنارش ایستاده بود. سعی میکرد آرامش کند. دستی به شانه هایش کشید و گفت: باور کن همه چیز راست و ریست میشه، من به تو قول میدم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۹ شهريور ۱٣۹۲ -  ۲۰ سپتامبر ۲۰۱٣


 روی صندلی چرخدار. در گوشه ای از پارک نشسته بود. قطرات اشک از گونه هایش به روی دامن گلدارش می غلتیدند.
آرتور، برادرش، در کنارش ایستاده بود. سعی میکرد آرامش کند. دستی به شانه هایش کشید و گفت: باور کن همه چیز راست و ریست میشه، من به تو قول میدم.
قول میدی؟ مگه با قول دادن تو همه چی درست میشه؟ فکر میکنی با این حرفا قلبم آروم میگیره؟ آخه این چه بلایی بود که به سر ما نازل شد؟
آرتور این بار دستش را گرفت. با نوازشی برادرانه از او خواست که به خانه بروند.
بریم خونه؟ اصلا حرفشو نزن. از هر گوشه و کنارش خاطره ها بیرون می زنه. با دیدنشون مغزم صوت میکشه و قلبم سنگ کوب میکنه.
این را گفت وبدون توجه به عابرینی که با تعجب به او نگاه میکردند با شدت بیشتری به گریه ادامه داد.

در کنارش ایستادم و لحظاتی در سکوت گذشت.
موهای بلوند و شفافش را از روی چشمانش به کناری زد و گفت: دلم میخواد که آروم بگیرم و اشک هم نریزم اما مگه میشه. در هرلحظه که خاطراتش به ذهنم میاد ملتهب و بی تابم میکنه.
آرام آرام چشمانش را بست و هق هق کنان برایم تعریف کرد و گفت:
وقتی برای اولین بار او را دیدم، زمانی بود که روی صندلی چرخدارم در یک پارکینگ بزرگ نشسته بودم. ده متر آنطرفتر ماشین آرتور و در چند متری من یک اتوبوس بزرگ پارک نمود. آرتور به طرف اتوبوس رفت و کمکش کرد تا پیاده بشه. دیدن آن موهای مشکی براق در بالای آن چشمان قهوه ی زیبایش درجا جذبم نمودند. در تمامی ظاهرش نشان از یک انسان به تمام معنی را دیدم.
همانطور که پرویز و آرتور به طرفم میامدند، شرمگینانه نگاهم میکرد و خیلی دوستانه خودش را به من معرفی نمود.
در همان لحظه اول عاشقش شدم. سپس مودبانه با آرتور، در کنار صندلی چرخدارم، به طرف ماشین آمد.
پرویز، آن جوان زیباروی ایرانی در کنارم نشست.

و باز هم به سختی به سخنانش ادامه داد و گفت:
چه جوری برات بگم. آخه ما با تمام وجودمان یکدیگر را دوست داشتیم. او با تمام احساس و توانش کمکم میکرد: هر نیازی را که داشتم برآورده می نمود، چراغ ها رو برام روشن میکرد، درارو همیشه جلوی صندلی چرخدارم باز می نمود. با اینکه آخرین مرحله آموزش عملی پزشکی را طی میکرد، همه کارامونو او انجام میداد. سنگینی و سبکی هیچ کاری هم براش مهم نبود. او بود که درب ورود به یک زندگی پر از عشق و امید را به روم باز کرده بود! من که حسی نداشتم. امیدم نا امید شده بود. این او بود که تمام وقت تلاش میکرد تا من بتونم دوباره خودم کارامو انجام بدم و روی پاهای خودم بایستم. کلی موفقیت تو وجودم، و تغیرات خوب تو زندگیم بدست آورده بودم.
آرتور نیز با شنیدن حرف های او شروع به گریه نمود، فقط او بود که احساسش را درک میکرد. و او بود که میدانست تا چه اندازه پرویز در زندگی خواهرش تاثیر گذار بوده. هق هق کنان سرش را بروی شانه خواهرش گذاشت و سعی کرد که او را دلداری بدهد.
و من نیز قطرات اشکم را از آنها پنهان نمودم.

دستی نوازشگر به صورت برادرش کشید و سپس رو به من نمود و ادامه داد:
امروز بعد از ظهر را میگم. عجیب هوا آفتابی بود. درخشش خورشید هم طبیعتو زیبا کرده بود.هوس کردم تا کمی با پرویز بگردیم و تفریح کنیم. پرویز و من تو پیاده رو بودیم. او درکنارم قدم میزد و خودم صندلی چرخدارمو حرکت میدادم. میخواستیم از خیابون عبور کنیم. داشتن اون قسمتو بازسازی میکردن. من نتونستم چرخمو ببرم پایین. می ترسیدم چپش کنم و رو زمین بیافتم. پرویز رفت اون طرفی که ماشینا میومدن. اونجا هم همونجایی بود که اونو اولین بار دیده و عاشقش شده بودم. این بارم با تمام وجودم محو تماشاش شدم. داشتم به موهای سیاه و اون چشمای قشنگش نگاه میکردم. وقتی که قد وبالاشو میدیدم، انگار که در میون ابرا پرواز می کردم و خودمو خوشبخت ترین انسان روی زمین میدونستم. اون اتفاقم تو یک لحظه افتاد. در یک چشم به هم زدن. یه واگن با سرعت به او و من زد و از نظر ناپدید شد. من فقط رو زمین افتاده بودم. اما چیزیم نشده بود. تمومی حواسم به او بود. به محبوب ترین و عزیزترین کسی که در این جهان داشتم. صداش کردم. جواب نداد. من نمی دیدمش و نمیتونستم از جام پاشم که ببینمش. فقط فریاد می زدم وجیغ می کشیدم. در اون لحظه آرزوم این بود که یکی صدامو بشنوه. اون طرفترها درب یکی از خونه ها باز شد. خانمی شتابان به طرفم دوید. صندلی چرخدارمو رو چرخاش برگردوند. معطل نکرد و با تلفن همراش درخواست آمبولانس کرد. خودم را داخل صندلیم به جهت پرویز چرخاندم. صحنه ای که دیدم خیلی وحشتناک بود.
پرویز، مرد آمال و آرزوهایم روی زمین دراز به دراز افتاده بود. اصلا حرکت نمی کرد. موهای سیاه قشنگش غرق در خون بود. چشمای قهوه ای و زیبایش بی حرکت مونده بودند. من فقط گریه میکردم. دلم میخواست که زنده بمونه. تا آخر عمرمون با هم باشیم.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که آمبولانس رسید. تا رسیدنش در نظر من ساعت ها گذشته بود. وسایل لازم را آماده کردند، زخماشو بستند. دیگه خون از سر و صورتش بیرون نمی زد. او را روی برانکارت خوابوندن و به داخل آمبولانس بردن. تو آمبولانس جا برای من و صندلی چرخدارم نبود. همون خانمی که به آنها تلفن زده بود از صحنه خارجم کرد.
اولین کاری که کردم به برادرم آرتور زنگ زدم. از او خواستم که منو به بیمارستان ببره.

در دو قسمت بدنش شکستگی داشت، بدترینش خونریزی مغزی بود.
دوست داشتم پیشش بمونم اما دکترا اجازه ندادن. از آرتور خواستم تا در پارک منتظر شنیدن نتیجه بمونیم.
چند دقیقه بعد تلفن همراهم زنگ زد. دکمه اش را فشردم و به گوشم چسبوندمش.
مردی از آن طرف گفت: الو، من یان هستم و از بیمارستان زنگ میزنم. متاسفانه خبر خوبی برایت ندارم
بغض تو گلوم گیر کرده بود و نمی گذاشت جوابشو بدم. شکه شده بودم. نمی دونستم چی بگم. همانطور ساکت مونده بودم.
اونم شک کرده بود که خودم باشم. ازم پرسید: آیا شماره را درست گرفتم؟ شما یولاندا هستید؟
من هنوز ساکت بودم.
آرتور تلنگری بهم زد.
به خود آمدم و گفتم: خودمم، یولاندا.
از آن طرف خط، با صدایی نگران گفت: من زنگ زدم تا به شما خبر بدم که او تمام کرد.
من جیغ کشیدم و بی حال تو صندلی چرخدارم ولو شدم.
آرتور تلفنو از من گرفت. در حالی که به شدت گریه میکردم شنیدم که پرسید: اجازه هست که یولاندا با او خدا حافظی کند؟

با کمک آرتور داخل ماشینش نشستم. تو راه فقط اشک می ریختم. وقتی جلوی بیمارستان داخل صندلی چرخدارم قرار گرفتم به سرعت به طرف درب ورودی چرخوندمش.
تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که هرچی زودتر پرویزو ببینم.
یه دکتر به سمتم آمد. ازم خواست که همراش برم.
صندلی را در آن جهت راندم. اونجا پرویزو روی یک تخته فلزی خوابیده دیدم. دستاشو تو دستام گرفتم. بدنش یخ زده بود اما چشماش هنوز قشنگ بودند. موهاش هنوز برق میزدند. صورتش هنوز شاد و با نشاط بود.
بوسیدمش. بغلش کردمو بهش گفتم که تا ابد دوستش دارم. قول دادم که براش وفادار باقی بمونم. قول دادم که برم ایران و فامیلاشو پیدا کنم. قول دادم که بهشون بگم که چه پسر خوب و مهربونی را از دست دادن. از هم وطناشم بپرسم که چرا به کسانی برای حاکمیت کشورشون رای نمیدن که قدر این افراد را بدونن و اونارو تو مملکت خودشون نگهدارن.
اگه یه روزی، اونی را که با ماشین به پرویز زد و فرار کرد را ببینیم بهش میگم که از این کارش شرم کنه؟ سرش داد میزنم و میگم که اونی که با بی احتیاطی جونشو گرفتی یک پزشک بود. پزشکی که به کشور ما پناه آورده بود. خجالت بکش و برو خودتو به پلیس معرفی کن.

وقتی از یولاندا دور می شدم، لحظه ای سرم را برگرداندم. به عقب نگاه کردم و دانه های باران را دیدم که همراه با قطرات اشک از روی گونه های زیبایش به روی دامن گلدارش می غلتیدند.

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست