سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

بلوای ۱۵ خرداد ۴۲ از نگاه "بچه‌های اعماق"


مسعود نقره کار


• دریغا ناقوس بلوای ۱۵ خرداد۴۲ نتوانست جامعه‌ی روشنفکری و شهروندی میهنمان را از خوابی بیدار کند که سبب شدهیولای روحانیت از پس از بهمن ۵۷ تا به امروز، بیش از پیش مدنیت در مسلخ شریعت ذبح کند. پیش از خواندن تکه‌‌ای از بریده‌ی رمان "بچه‌های اعماق‌"، که به بلوا و آشوب ۱۵ خرداد سال۴۲ بر می گردد ، بار دیگرنگاه کنیم به نامه‌ی خمینی به محمد رضا شاه پهلوی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۴ خرداد ۱٣۹۲ -  ۴ ژوئن ۲۰۱٣


دریغا ناقوس بلوای ۱۵ خرداد۴۲ نتوانست جامعه‌ی روشنفکری و شهروندی میهنمان را از خوابی بیدار کند که سبب شدهیولای روحانیت از پس از بهمن ۵۷ تا به امروز، بیش از پیش مدنیت در مسلخ شریعت ذبح کند.
پیش از خواندن تکه‌‌ای از بریده‌ی رمان "بچه‌های اعماق‌"، که به بلوا و آشوب ۱۵ خرداد سال۴۲ بر می گردد ، بار دیگرنگاه کنیم به نامه‌ی خمینی به محمد رضا شاه پهلوی.

بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم
حضور مبارک اعلیحضرت همایونی
پس از اهدای تحیت و دعا، به طوری که در روزنامه ‏ها منتشر است، دولت در انجمنهای ایالتی و ولایتی «اسلام» را در رأی ‏دهندگان و منتخبین شرط نکرده؛ و به زنها حق رأی داده است؛ و این امر موجب نگرانی علمای اعلام و سایر طبقات مسلمین است. بر خاطر همایونی مکشوف است که صلاح مملکت در حفظ احکام دین مبین اسلام و آرامش قلوب است. مستدعی است امر فرمایید مطالبی را که مخالف دیانت مقدسه و مذهب رسمی مملکت است از برنامه‏ های دولتی و حزبی حذف نمایند، تا موجب دعاگویی ملت مسلمان شود.
الداعی روح‏ اللّه‏ الموسوی
(نهضت دو ماهه ی روحانیون ص ۵۱ و صحیفه ی نور خمینی، ج ۲۲ ص۲۹)
*********

"......شیخ علی شب قبل گفته بود:
- لباسای محرم‌ِ تونو بپوشین، کتونی یا گیوه پاتون کنین، زنجیراتونم بذارین خونه، چیزای دست و پا گیر نیارین، هیئتم خونه حاج جواد‌ِ سقط فروشه، رو به رو ورزشگاه شماره ٣، صُب زود همه سر کوچه.
و خیلی‌ها آمدند، بیست نفری می‌شدند. از آقا شریعت و آقا مفتاحی اما خبری نبود. راه افتادند.
بر سر درِ خانه پرچم هیئت نصب نشده بود، سرکوچه هم بیرقی ندیده بودند. جمعیت اتاق‌های بزرگ و گچ‌بری‌شده خانه را پر کرده بود. شیر و تخم مرغ‌ِ آب‌پز هم به چای و نان قندی و نان‌ِ تافتون و خرما، اضافه شده بودند. هیئت مثل هیئت همیشگی نبود. مداحی شروع به خواندن کرد، می‌خواند که پچ‌پچ‌ها و درگوشی‌ حرف‌زدن‌ها شروع شد. صدای تک تیراندازی آمد. ترس به وجود‌شان ریخت، و بیشتر در چهره‌ی قلی دیده می‌شد. مداح آرام گرفت. پیرمردی صلوات طلبید، بعد آخوندی بی‌ریش، با تُنُک‌موهایی پشت لب و لبه‌ی زنخدان، روی چهارپایه رفت:
- برادرا، از ورامین و قم کفن‌پوشا به طرف پاتخت راه افتادن تا تکلیفو روشن کنن. جان‌ِ مراجع تقلیدمونم تو خطره.
ولوله بالا گرفت. مرتضی سر زیر گوش قلی برد:
- زهره تَرک نشی عشقی، تق و توقا مال هفت ترقه‌س، به سرت قسم، تو بمیری.
- برو بابا تو اَم تو این هیر و ویری سر به سر ما میذاری، حالِ شو ندارم، ولمون کن.
- اگه ولت کنم که اینجا رو بو گند وَر می‌داره، خوب بود شیخ علی می‌گفت شلوار لاستیکی‌ام لازمه، لابُد یادش رفت، نترس بابا چیزی نیس، به سرت قسم، تو بمیری.
- کِرمای کونت بمیرن که دیگه سرگرمی نداشته باشی.
و صحبت از رفتن به سمت بازار بود. شیخ علی و حاج محمد و عباس گاوی از سویی دیگر رفتند، و حاج جلیل و بچه‌ها هم از سویی دیگر. حاج جلیل چون چوپانی، بچه‌ها را جلو انداخته بود و پشت‌شان می‌آمد. راه را او نشان می‌داد. پس‌ِ از کوچه پسکوچه کردن‌ها سر از «خیابان زیبا» در آوردند.
صدای تیراندازی هر دم بالاتر می‌گرفت. «گاز»های ارتشی و ماشین‌های کلانتری گُله به گُله ایستاده بودند. خیابان زیبا بند آمده بود. تیراندازی که شدیدتر شد، حاج جلیل بچه‌ها را درون خانه‌ای چپاند. آنجا هم ولوله‌ای به راه بود. ریش سفید‌های خونسردتر، بقیه را آرام می‌کردند. کنجی از حیاط، «مَمَد گاوی» و «آقا میتی» و چند تایی دیگر از لات‌ها و "عشق‌ِ لات" های میدان خراسان و خیابان خراسان، با هم گپ می‌زدند. هر دم به جمعیت خانه اضافه می‌شد، با خبرهای تازه‌تر. «محسن بچه‌ پُر رو»، از بچه‌های لر زاده که اسمی بود، بیش از دیگران خبر آورد:
- تو بازار، تو جوقاش خون راه افتاده، خون.
- میگن تو جاده ورامین و قم‌ام رودخونه‌ی خون راه افتاده، کفن پوشا رو که با بیل و قمه و چوق به طرف‌ِ تهرون راه افتاده بودن، بستن به تانگ و توپ.
- رفتن خیلی از مراجع‌ِ تقلیدو بگیرن، به خواست‌ِ خدا غیب‌ِ شون زده، اما چند تایی روگرفتن. خدا عالمه چن تا رو.
زمزمه‌ی ناهار آوردن به پا شد. سینی‌های قیمه‌پلو رو دست‌ها به چرخ آمد. جمعیت آرام شد. کسی اما با ولع و رغبت غذا نخورد. ترس و اضطراب، اشتهای همه را کور کرده بود. پس‌ِ از چایی‌ِ پشت بند‌ِ ناهار، صدای تیراندازی که اُفت کرد، به اشاره شیخ علی، بچه‌ها از خانه بیرون زدند.
پرنده پر نمی‌زد. میدان خراسان خلوت بود. از آمبولانسی واژگونه، ستونی دود غلیظ به سوی آسمان کشیده می‌شد. نرده‌های دور‌ِ میدان، درون حوض‌ِ کم عمق میدان ولو بود.
- نیگا کن، اوضاع خیلی قاراشمیش شده، واسه چی؟
- هیچی بابا، اسب‌ِ شاه اومده بگوزه، یه پرده بالاتر گرفته.
- بر پدر‌ِ شاه لعنت، هر چی معصیت و مصیبته کار‌ِ اونه، مرتیکه قرمدنگ انگار عقلشو از دست داده.
و بچه‌ها می‌خندیدند. حاج جلیل هیچ وقت از این حرف‌ها نمی‌زد، حرف‌هایی که فقط از دهان آقای موفقی و آقا شریعت و مفتاحی شنیده بودند. آقا شریعت سر نزدیک گوش مفتاحی برد:
- کی میگه مُرده نمی‌گوزه؟
تیراندازی‌ها بیشتر از قبل شده بود و صداهای شان نزدیک‌تر. حاج جلیل دلداری‌شان می‌داد:
- نترسین چیزی نیس، تیراندازیا هوائیه.
- حالا کی ترسیده؟ فقط قلی یه کم زرد کرده.
و به اشاره‌اش، ماشاءالله و مرتضی و اکبر از جمع بچه‌ها کنده شدند، و به سوی باجه‌ی تلفن‌ِ سر بی‌سیم راه افتادند. «حاج مگسی» و «حسین حسین ‌پور»، گردن کلفت‌ها و لات‌های محله، باجه تلفن را از جا کنده بودند و به سوی میدان می‌کشاندند. به کمک‌شان رفتند. به میدان نرسیده باجه را وسط خیابان پرت کردند. آن دو رفتند، بچه‌ها اما با سنگ و لگد به جان باجه‌های تلفن افتادند. دو ریالی‌ها که از صندوق تلفن بیرون ریخت، رقص‌‌ِ شادی‌ِ بچه‌ها، با نگاه‌هایی که به آنها دوخته شده بود، را به وجد آورد. فریادهای «اومدن، در رین» تاراندشان، هر کس به سویی دوید. از کوچه پسکوچه‌ها خودشان را به محله رساندند. به نفس نفس زدن افتاده بودند. مادرها، و برخی‌ پدرها، چشم انتظار بچه‌های شان، و زن‌ها، منتظر مردشان، پای‌ِ در خانه‌ها جمع بودند. گاه ترسان به سر کوچه می‌رفتند، نگاهی این سو و آن سوی خیابان می‌انداختند و باز می‌گشتند.
مغازه‌ها بسته بودند، ستونی دود از میدان خراسان، و ستونی دیگر از ته‌ِ بی‌سیم، رو به آسمان قد کشیده بود. آقا شریعت و مفتاحی، با جمع مردان، جلو مغازه عباس گاوی ایستاده بودند. فریاد‌ِ «در رین، اومدن»، آنها را هم می‌تاراند.
- لای در‌ِ خونه‌ها تونو واز بذارین که اگه یه مرتبه مأمورا ریختن، بشه تو خونه‌ها قایم شد.
آقا مفتاحی لای در خانه خودش را زودتر از دیگران باز گذاشته بود. صدای تیراندازی و آژیر که آرام می ‌گرفت، فریاد‌ِ «بیاین بیرون، رفتن»، جماعت را به کوچه و سر‌ِ کوچه می‌کشاند.
«ویر» و حسی به جان‌مراد افتاده بود، و به جان مرتضی و ماشاءالله هم.
- یه نفسی چاق کنیم و بعدش بریم سراغ باجه‌ تلفونای دیگه.
- کدوم باجه تلفون، خدا ننه‌تو بیامرزه، دو تا بیشتر این دور و ورا نبوده همت‌ِ دوتاشم گرفتن.
- پَه بریم سراغ‌ِ شیشه‌های رضا فضول، از لا کرکره‌ی ژیگولیش میشه شیشه‌هاشو نو کرد.
- ولش کن بابا بیچاره رو، مگه کر بودی، ظهر شیخ علی تُو هیئت گفت، امروز اگه خواستین چیزی رو خراب کنین، فقط دولتی‌یا رو خراب کنین، یادت نیست؟
- خُب بابا اونم دولتی‌یه دیگه، مگه نه اینکه دکونش پاتوق آژاناس و میگن لاپورتچی‌ِ دولته؟ خود شیخ علی تُو هیئت گفت.
و هر چه کردند اکبر را با خود همراه کنند، نشد.
- من آنتریک نمی‌شم، اگه راست میگین بریم سراغ گازای ارتشی.
- باشه میریم، ما هم اونجا حال می‌کنیم هم اینجا.
وقتی برگشتند، کوچه و سرکوچه شلوغ‌تر بود. «علی پُل نیومن»، میان‌ِ حلقه‌ای از مردها و پسرها بود.
- دختر حاجی توتونچی رو کشتن، وسط بیابون زغالی افتاده، تیر خورده تو مُخ‌ش، کله‌ش داغون شده.
و هاج و واج به حاج جلیل نگاه کردند:
- شما که گفته بودین تیراشون هوائیه حاج آقا.
- خُب لابد دختر حاجی توتونچی داشته رو هوا می‌پریده.
حاج جلیل پکر و دلخور روی لبه‌ی مغازه عباس گاوی کز کرد. متلک‌ پرانی‌های بچه‌ها را نمی‌شنید.
غروب از راه رسید. حاج محمد و شیخ علی و عباس‌گاوی هم آمدند. حکومت نظامی شده بود.
- میگن خیلی از افسرا و سربازا و پاسبونا ایرانی نیستن، میگن جهودن.
- میگن بیشتر از همه جا تو بازار آدم کشتن.
- میگن ته‌ِ بی سیم یه ماشین ارتشی رو آتیش زدن، سربازاشو کشیدن پایین بُردن چایی‌ام بهشون دادن، اما افسرا‌رو تا جا داشتن کتک زدن.
- همه دنبال اصغر آژان، همون سگ سبیله هستن، میگن تا حالا چن تا رو کشته.
هوا تاریک‌تر شده بود که پدر آمد، بی‌کلاه و هراسان:
- عدلیه رَم آتیش زدن، نمی‌دونین چه جهنمی تو بازار و میدون ارک و توپخونه به پاشده، نمی‌دونین. کُلام تو آتیشا سوخت، سگ صاحاب‌ِ خودشو نمی‌شناخت.
- جلو "بازارچه مروی" یه گاز ارتشی جلو چشام یه جوونو لِه کرد.
- میگن تو میدون‌ِ بار فروشام طیب غوغا کرده، دمار از روزگار ارتشیا و شهربانی‌چیا در آوردن. خودش جلودار بوده و باقر کچل و ناصر جیگرکی‌ام دنبالش. تازه میگن گُنده لاتای چاله میدون و درخونگاه و میدون‌ِ اعدام و گود زنبورک خونه و چاله خرکشی و چاله حصار و قنات‌آبادم اومده بودن پشتش، خلاصه یه لشکر راه انداخته، یه لشکر.
آقا شریعت راه می‌رفت و می‌غرید:
- بله، قضیه جدی‌ست و الا این قُرُمدَنگ اعلام حکومت نظامی نمی‌کرد. ول کن هم نیست گدای سر قبر آقا.
شب بود. بچه‌ها پای خبرهایی که بزرگترها آورده بودند، گوش خوابانده بودند که نور‌ِ چشم‌ زن‌ِ ماشین ارتشی، «گاز» و «ریو»، خیابان را روشن کرد. صدای شلیک گلوله از چند قدمی می آمدند. همه گریختند، و مراد نگران بچه‌ها، پشت پدر، به خانه رسید. انگاری کیلومترها دویده بودند.
شب، ترس هاو اضطراب‌ها را بیشتر کرد. اهل محل روی پشت‌بام‌ها ریخته بودند اما آرام و بی‌ سروصدا. پدر وآقا شریعت «پای رادیو» خواب شان برد. مادر و ننه‌جون دست از دعا برنمی‌داشتند.
چند روزی گذشت، و حاج جلیل، کوچه به کوچه، خبر آورد:
- طیب و آقای خمینی رو گرفتن، دولت می‌خواد بگه آشوبا رو اونا راه انداختن.
مدرسه‌ها و دبیرستان‌ها، نفس‌های آخر سال‌شان را می‌کشیدند. تق و لق بودند، پدر هم خبرهای حاج جلیل را داشت. خانه‌ شلوغ و پر جمعیت ‌تر شده بود:
- این طوری هم نیست، سیاست‌ِ آن قرمساق این است که بگوید ماجراها زیر سر چند تا لات و آسمان جُل و چند تا آخوند بود، اما کور خوانده، این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست.
حرف‌های آقا شریعت که تمام شد، احترام سادات، شروع کرد:
- چی چی میگی مرد، لات و آسمون‌جُل چیه؟ همون طیب از مصدق و توده نفتیا بیشتر طرفدار داره و خرش میره، وسط دعوا نرخ تعیین نکن. لاتا و آسمون‌جُلا اون طرفن، مث اون شعبون بی‌مُخ پفیوز و....
- این صدتا یه غازا چیه که میگین، هم مصدقیا بودن، هم لاتا و آسمون‌جُلا، یه مشت عمله اکره و طلبه و آخوندم بودن، توده‌ای‌های مادر قحبه‌م بودن، البته همه‌شان کور خوندن، با دَم و دستگاه‌ِ سلطنت و شاهنشاهی نمیشه در افتاد. هر کی در افتاد مث کهنه‌ی حیض مچاله شده‌، یه گوشه‌ی مستراح پرت شد.
- آقا شریعت یک وَری شد و ...
- خَرَ شو، خَرَ شو.
قهقهه‌ها اتاق را لرزاند.
- می‌فرمودین جناب مصدری.
و مصدری چنان استکان روی نعلبکی کوبید که نعلبکی دو نیمه شد.
اکبر بود ، با صدایی بلند تر از همه‌ی صداها. مرتضی و ماشاءالله و همایون و عباس مگسو هم روی زباله‌ها پلاس بودند.
- کجای کارین، دُکونا بسته‌ن و خیابون و میدون خراسونم قیامته. جنازه‌ی طیب و یکی دیگه رو می‌برن مسگرآباد بشورن، کجای کارین.
راه برای شان چه طولانی می‌نمود، فاصله‌ی بیابان زغالی تا میدان خراسان.
- میگن مث شیر مُرد، نذاشت چشاشو ببندن،پای چوبه‌ی تیربارون خوار و مادر شاه و زنشو و همه‌ی وزیر وکیلا رو گفته، دَمش گرم. لباسای سوراخ سوراخ‌ِ‌شو گذاشتن تو عکاسی، خیلی یا میرن واسه تماشا.
- میگن فروختنش، بد دوره زمونه‌ای شده، با این مردم سلامی و والسلام، تا بگی غلامتم، میفروشنت.
- بابا کجای کارین، دیورا موش داره، موشم گوش داره، آنتن زیاده، کجای کارین.
جهانگیر بود که کتاب به دست به مردی که دوره گرفته بود، هشدار می‌داد.
شب شد، پدر پیش از آنکه لباس عوض کند، روزنامه را جلوی آقا شریعت پرت کرد. آقا شریعت روی همان صفحه‌ی اول ماند:
- جاکش‌ِ دماغ، اینجوریشو دیگه نخوونده بودیم.
- ناراحت نباشین جانم، سر بی‌گناه پای دار میره و بالای دار نمی‌ره، کسی که تا حالا چن تا آدمو مث مرغ سر بریده بایدم جزاشو ببینه. مملکت قانون داره جانم، جنگل که نیست.
مصدری حرف اش که تمام شد، چایی‌اش را هورت کشید. آقا شریعت بر افروخته شده بود.
- دروغ و تهمته آقا جان، شما که این همه به کارمند‌ِ عالیرتبه بودن‌تان می‌نازید چرا خامی می‌کنید و خالی رتبگی نشان می‌دهید. چرا به چرندیات‌ِ این مدفوعات و گوزنامه‌ها، ببخشید مطبوعات و روزنامه‌ها توجه دارید؟ چرا تا حالا نمی‌نوشتند طیب سر بریده، تا حالا طیب‌ خان بود و ماشین‌های آخرین سیستم به او هدیه می‌کردند و او را از خانواده‌ی خودشان می‌دانستند، اما حالا یک مرتبه قاتل و سربُر شد، تا حالا پسر امام بود یک شبه شد پسر شمر. نه آقا جان به حرف‌های این مدفوعات و گوزنامه‌ها دولتی توجه نکن جانم....."


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست