سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

همه ی مادران مهربانند، اما...


بانو صابری


• همه ی مادران مهربان اند، عاشق اند، از جان گذشته اند و دیوانه اند. اما این زن یک مادر معمولی نبود او اسطوره ی مقاومت و استواری بود. شوخی نیست که آدم در طول زندگیش این همه داغ ببیند و باز هم رستاخیز کند و بگوید من هستم و می مانم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۰ فروردين ۱٣۹۲ -  ۹ آوريل ۲۰۱٣


* با درود و پیشکش به فامیل و دوستان که با زحمات خود بار ما را در نبودمان به دوش کشیده اند و حضور پر مهرشان ما را در این روزهای سرد و تنگنای مهربانس گرم و افتابی نگاه داشته اند


"همه ی مادران مهربان اند، عاشق اند، از جان گذشته اند و دیوانه اند. اما این زن یک مادر معمولی نبود او اسطوره ی مقاومت و استواری بود. شوخی نیست که آدم در طول زندگیش این همه داغ ببیند و باز هم رستاخیز کند و بگوید من هستم و می مانم."

یک چراغی سیت بسازم شیشه اش الماس نشون
یک فتیله توش بذارم شعله اش ظلمت شکون.....

با صدای چرخ خیاطی و زمزمه ی گرمت از خواب برمیخیزم. به دور و برم نگاه می کنم. می فهمم که دریاها و اقیانوس ها از تو دورم. چهره ی زیبا و جوانت اوج می گیرد. دستِ مرا می گیری و با خودت همراه فرزانه، مریخ، زهره و داریوش و محمد به چشمهِ مادر و دختر می بری و از تشنگی دختر می گویی و درست شدن افسانه ای چشمه. دستت که در آب زلال و طلایی چشمه فرو می رود رگهای حیات است که در تن چشمه می تپد. زیر تُل نعل دُل دُل چادرت را پهن می کنی و می گویی: چهار گوشه اش را بگیریم و درخت توت را می تکانی. توتهای درشت و شیرین در افسانه های کودکیم، حسین کرد شبستری، رستم و سهراب، ملک محمد و ملک خاتون، و امیرارسلان رومی و... شیرینی و حلاوتشان دوچندان میشود. بعدها در سختی های زندگی صدایت در گوشم زنگ میزند: که زندگی مثل این چادرشب است؛ همه باید کمک کنند و چهار گوشه اش را بگیرند تا امورش بگذرد. آب که در جوی کوچه باغ های چغادک کله میزند دست در آب فرو میبری و می گویی: باغ باباجون تشنه است و به دنبال پیدا کردن آبیار میدوی فرز و چالاک. هوای گرم آبادان هر سال قبل از تابستان ما را به اسفرجان می کشاند. درختان باغ حاجی خان و رودخانه که از آب کله میزند؛ وجودِ گرم و مهربانت، نون و سرشیرهای صبح زود که از محله بالا می خری همه و همه اسفرجان را به بهشت تبدیل می کند. زمزمه های وقت و بی وقتت، خاطرات و قصه هایت از آدمها. روشن کردن چراغ زنبوری، فانوس و چراغ گردسوز ، بوی نان تازه و صدای زنگوله ی گوسفندان، چیدن گُلهای ارونه و کاسنی و وقتی ما را اززیر رودخانه عبور می دهی و به چشمه کنی میبری. بچه گیمان را پر می کند از زیبایی و عطر وجودت. در راه که میرویم با همه سلام علیک می کنی مهربانانه و با اشتیاق همه می شناسندت. زنی می گوید: ماه سلطان روی چشم کور که بگذارندت روشنا می شود. عطر سیب گلاب می دهی. در زیر رودخانه برایمان حمام جنی درست می کنی و چهارچوبی که بتوانیم با کاهگل خشت بسازیم. به بهانه های کودکیمان بها می دهی؛ نه نمی گویی. بچه گیمان رنگ شادی و نشاط دارد. کوزه را که بالا می بری تا آب بنوشی صدای قُل قُلش را عاشقم و بی دلیل نبود که از چشمه ی مادر و دختر جایی که اکنون بالایش آرام گرفته ای برایت آب میآوردم. لباسهای زیبای عید که بر تن ما راست می شود و من هرگز نفهمیدم کی و چگونه آنها را می دوختی؟! این کودکی ها در بچه های ما تکرار میشود. این بابک است، افشین است و بنفشه که بدنبال تو به عشق اسفرجان پر می کشند. ابرهای غربت که می بارند در بهار آزادی که دیری نمی پاید. ساک کوچکِ لوازم شخصی مرا زیر چادرت می گیری و علی پسر فرزانه را به بغل من می سپاری. در گرگ و میش یک روز اردیبهشت مرا از کوچه گذر می دهی و در راه برایم می گویی: همین چند ساعت پیش فرزانه را هم همینطور از کوچه گذر دادم. تا کی برگردید؟! با صدایی که از آرزو پر است. دیدار آیا میسر می شود؟ در بگیر و ببندهای دهه ی شصت یکی یکی میرویم. سالهای دربدری و خانه بدوشی، از این خانه به آن خانه کوچ کردن زمزمه های ترا از من نمی گیرد:
آشیانم را گل خودرو گرفته
سبزه از هر گوشه تا زانو گرفته...
زمزمه هایت، مهربانیت، استقامتت در برابر همه ی مشکلات و مصیبت ها و تشویق هایت چراغ راهم است. سالهای سیاه دستگیری و زندان فرا می رسد. بهار و بیژنم را پس از چند ماه از من می گیرند و به دستان پر مهر تو می سپارند. در زندان نفسی راحت می کشم و آسوده خاطر احساس می کنم که از بند رسته ام. وجودت نگرانی هایم را میزداید. مریخ هم که در زندان زایمان می کند با دو فرزندش آذر و تابان به خانه بر می گردد. تو و گنجشکای خونه!!! سال های سخت و سردی هستند پدرانشان در زندان یا فراری اما تو صبح که برمیخیزم غذایت آماده است. می گویی: نمی شود که این همه بچه را در چهار دیواری خانه نگه داریم. اسباب و اثاثیه را جمع کنید تا غذا را به پارک ببریم. عشق به طبیعت را حکماً من از تو گرفته ام. تازه از زندان آمده ام هنوز به بیرون عادت نکرده ام و در یکی از همین پارک رفتن های روزهای قبل از آمدن بهار بود هنوز درختان جامه ی سبز نپوشیده بودند و پارک خالی از آدمیان است. ناهار و چایی آماده است. تاب را برپا می کنیم. کمی دورتر از ما دو زن یکی چادری و دیگری با مانتو به دیواره ی زاینده رود رو به ما تکیه زده اند و ما را می نگرند. زن مانتویی به ما نزدیک می شود و برای مادرش آب می خواهد. تو آنها را به بزم کوچکمان برای صرف چایی و ناهار دعوت می کنی و با خنده می گویی: مرد نداریم. بیایید. بیایید! آنها می آیند و می نشینند. صحبت گل می اندازد. می گویند: ما جنگ زده ایم؛ و تو با خنده می گویی: ما خمینی زده ایم. با اشاره به من می گویی: این تازه از زندان آمده؛ شوهرش اوین است و این هم دو تا بچه شان. به مریخ و تابان اشاره می کنی که تابان را در زندان بدنیا آورده است و الآن هم شوهرش در زندان تبریز است. با فراخواندن علی می گویی: که او هم پدر و مادرش فرار کرده اند و بچه شان جا مانده است. لحنت سرشار از امید و غرور است و من مات و متحیر با حسی از تحسین چشم به دهان زیبا و خنده ی تو دوخته ام. از کجا می اید این صلابت تو؟! آن مادر و دختر با شرمندگی نگاهمان می کنند و دختر به زبان می آید که ما از دور شما را که دیدیم به هم گفتیم: خوش به حالشان چه خانواده ی بی غم و دردی! و تو با خنده می گویی: چکار کنم؟ توش خودم را کشته و بیرونش مردم را! آیا می توانم ستم دیگری را به این بچه ها روا دارم و در چهار دیواری خانه حبسشان کنم؟ ما را و بچه ها را در پناه خودت می گیری. بدون نگرانی و دغدغه ی خاطر از سر صبح تا شب کار می کنیم و می دانیم که دستان مهربان و پرمهرت تیمارمان می دارد. میرسد ابرهای تیره ی باران یکی یکی و اندوه تو برای مجتبی و عباس دو داماد اعدام شده ات در زمزمه هایت جان می گیرد...
گهی نالم پلنگم تیر خورده
گهی نالم که شیر در بیشه مرده....
و ما میرویم آرام و آهسته وقتی که غبار وجودمان بار گرانی میشود و احضار های پی در پی آسایش بافته شده از رنج هایمان را می رباید و تکه ی بزرگ وجودمان را پشت سرمان جا می گذاریم. می گویی: ناراحت نباشید محمد هست. همه کارم را می کند و اگر مُردم مرا جمع و جور می کند و نمی گذارد مرده ام روی زمین بماند. اما چه ناگهانی محمدت می پرد و زمزمه های تو اوج می گیرد:
گل به گل گردم و تعریف کنم بوی ترا
گر که صد غنچه بچینم ندهد بوی ترا
چکنم؟ چاره ندارم که جدایم از تو
ز کجا غنچه بچینم که دهد بوی ترا؟
نازنین و نگین گلهای تازه رسته محمد همدم تو می شوند در روزهایی که بیش از همه به ما نیاز داری. آرزوی من بعد از سال ها رنگ حقیقت می گیرد و من می توانم ترا برای مدت ۶ روز ببویم و ببوسم. حتی کمتر از یک روز برای هر سال!
اکنون تو با کوله بار سنگینی از سختی ها و داغ و فراق به خاک سپرده شده ای و من می اندیشم چه کسی، چه کسی به اندازه ی تو می توانست به روسیاهی روزگار بخندد.
تو به دنیا آمده بودی که جهانی را روشن بداری و ما فرزندانت به تو افتخار می کنیم. یادت را هرگز فراموش نمی کنیم.

مادر..... ماه سلطان جابرالانصار


* متن بالا پارسال در مراسم مادرم در آتلانتا خوانده شد در ٢١ فروردین یک سال از پرواز غریبانه اش می گذرد و یادش همیشه با ماست.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست