سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

اندیشه «ایثار درفرهنگ ایران»


منوچهر جمالی


• بنیاد این اندیشه بود که: هرانسانی، اصل معنا وغایتست. سایه افکندن، ایثارکردن ِخود است. نام ِ « هـوشنگ » که همان بهمن (= بُن آفریننده هستی) میـباشد « ایـثـار بـخـش » است. هوشنگِ آذرفـروز «ایثاربخش »، همان « آذرفروز» است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ٣۱ مرداد ۱٣٨۵ -  ۲۲ اوت ۲۰۰۶


 
اندیشه « ایثار درفرهنگ ایران »
بنیاد این اندیشه بود که:
هرانسانی، اصل معنا وغایتست
سایه افکندن ، ایثارکردن ِخود است
نام ِ « هـوشنگ »
که همان بهمن (= بُن آفریننده هستی) میـباشد
« ایـثـار بـخـش » است
هوشنگِ آذرفـروز
«ایثاربخش » ، همان « آذرفروز» است
آذرathar(اثـَر)= ا یـثـار
بهمن وهما ، «آذرفروز» ، یا « بخشنده ایثارند»
بـُن آفریننده ِ جهان و خـدایـان ، ایـثـار است
ایـثـار ، سـاخـتـن ِجـشـن
برای همه مردمان، بدون تبعیضست
زیبائی ، بهاریست که ایثار میکند
بُن آفریننده هستی، « ایـثار» است
همچون بهار، سوی درختان خشک ما
آن نوبهار ِحُسـن ، به ایثار آمده
پنهان بود ، بهار، ولی در اثـر نگر
زوباغ ، زنده گشته و در کار آمده
« بهار» که « نای ِ به= سیمرغ » است ، درایـثـار
« جشن»، برای همه زندگان، برپا میکند
ایـثـار، آفریننده جـشـن برای هـمـه است
ای هما، کز سـایـه ات ، پـَر یافت کوه قاف نیز
ای همای خوش لقای آن جهانی ، شـاد بـاش
ای همای خوش لقا و زیبا ، شادباش ، که سایه تو، و زیبائی تو، بهاریست ، که همه هستان ، ازآن ، زنده میشوند، و پروبال ترا می یابند، تا بتوانند پروازکنند.
درفرهنگ ایران ، خدا ، بُن ِایثارو نـثاراست. خدا، چیزی جز « تخـمه ایثار» نیست . او، وجودیست که« هستی خودش» را میپراکند و می پاشد، و درهمه ذراتش ، این « اصل خود پراکنی وخود افشانی یا ایثار» هست . او مانند الله ، « از دیگران برای ایمان به خود ، ایثارنمیخواهد . « ایثار» ، همیشه با « اصل غنا و بسیاری ولبریزی » کار دارد . وجودی که در درونش نمیگنجد و همیشه میآفریند ، خود را میافشاند .
همی گویم دلا بس کن ، دلم گوید جواب من
که من درکان زر غـرقـم ، چرا زا ایثـار بگریزم ؟
درسُـغدی ، « پـُری و سرشاری » ، گوهر نیکوکاری و پارسائی و فضیلت ، شمرده میشود . چنانکه از واژه پورن ( purn ) که به معنای سرشاروپراست ، اصطلاحات« نیکوکاری و پارسائی و فضیلت و احسان » ، ساخته میشود . پُرنیان کارهpurnyaan-kaare به معنای نیکوکار و پارساو جوانمرد ست . به مهمان سرا ، خانهِ پـُری وسرشاری گفته میشود . purnهمان واژه « برُنا» درفارسی است ، که معنای « جوان » به خودگرفته است. نشان جوانی وجوانمردی ، سرشاری و لبریزی است . البته جوانمردی» با « مردی و نرینگی» کار ندارد ، بلکه پسوند « مردی » درجوانمردی ، دراصل ، «مه ر+ دی » و یا درکردی « مه ر+ دایتی » بوده است ، و ازپسوند « دی = دایه تی » دیده میشود ، که با « مادر» و « زنخدا خرّم = سیمرغ= ارتا = راد » کار داشته است . هرکاری« نیک » است که از«سرشاری هستی وغنای ِ بُن انسان » ، تراویده باشد . کاری ، نیکو شمرده نمیشود که دراطاعت از اوامراین وآن کرده شود . کاری که انسان از سرشاری و لبریزی هستی اش میکند ، نیک است. این همان اندیشه ایست که درشعرفردوسی بازتابیده شده است .
ز« نیرو » بود مرد را ، راستی
زسستی ، کژی آید و کاستی
کسی نیرومند است که هستیش ، سرشارولبریز دارد . اینست که مولوی میگوید که حاتم دراثرسخایش ، برغم آنکه کافر بود ، رستگارشد، و نیازبه ایمان نداشت .
امروز دستی برگشا ، ایثارکن جان دوستی
با کفر، حاتم ، رَ ست ، چون ، بـُد درسخا ، آویخته
« آنچه از بُن سرشارو غنای گوهرخود » ، کرده شود ، اصل نیکی است ، و نیاز به ایمان و اطاعت از احکام مذهبی ندارد . و آنچه از کمبود هستی کرده میشود ، ولو دراطاعت کرده شود ، بد است . مسئله بنیادی اخلاق وارزش های اخلاقی دراجتماع ، جُستن ویافتن این غنای درونی یا « گنج نهفته درخود » است .
چون کمالات فانی ، هستشان این امانی
که بهردم نمایند ، لطف و ایثـاردیگر
چون خدا این جهان را ، کرد چون گنج ، پیدا
هرسری پر زسودا ، دارد اظهار دیگر
هرکجا خوش نگاری ، روز وشب بیقراری
جوید او ُحسن خود را ، نو خریدار دیگر
درفرهنگ ایران ، خدا ( = ارتا ی خوشه = اردیبهشت ) ، تخم یا بُن غنا وسرشاری است ، که خوشه وخرمن هستی میگردد ، و درهمه ذرات و تخمها و جانها و انسانها ، گنج نهفته( غنا ولبریزی وسرشاری ) میشود . « بهمن وهما » ، در بُن هستی انسان ، بیان این « بُن غـنـا » هستند، که خود را میپاشند ، و در بُن همه هستان ، خودرا افشانده اند . همه جهان ، مهان او هستند ، و هرکسی ، مهمان اوشد ، او، با مهمانش، میآمیزد ، بگونه ای که مهمان «خودش را ، ازخدا نمیتواند جدا کند » . و بدینسان ، انسان هم « اصل مهمانی ِجهان= اصل ایثار= اصل جشن آفرینی » میگرد .
هردو جهان ، مهمان تو ، بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی ، با میهمان آمیختی
آمیختی چندانک او ، خود را نمیداند زتـو
آری کجا داند ؟ چوتو ، با تن ، چو جان ، آمیختی
این اصل مهانی ، و آمیختن خود با مهمان ، ازیک هستی به هستی دیگر، دست به دست میرود ، ازاین رو ، بدین شیوه ، چیزی « هست » ، که « خود افشان= اصل ایثار= آذرفروز » است ، و ازخود افشانی اش ، شاد میشود . شادکردن دیگری ، آنگاه نیک است که انسان ، ازکردنش ، شاد بشود . شادی، با « غنای خود افشانی ، با نیروئی که همیشه درخود ناگنجاست » ، کار دارد . این اندیشه ، سپس در عرفان درتصاویر گوناگون ، بازتابیده میشود .
کلّ ِ جهان ، دریک فـرد است
هرانسانی، اصل معنا وغایتست
این اندیشه ، میگوید که : در هرجزئی و در هر فردی ، « کل » هست . بدینسان هر جزئی و فردی ، به خودی خودش ، اصل معنا وغایت است . هیچ انسانی وجانی را نمیتوان به کردار « ابزار ووسیله » ، برای رسیدن به« غایتی » ، یا برای بقای ِ « کلـّی ، مانند ِ اجتماع ، یا امت ، یا ملت یا حزب یا طبقه.... »، بکار برد وقربانی کرد . این اندیشه میگوید که درهر« ُخردی » ، بزرگی هست . درهر « دیدی» ،ودر« نخستین لقیه » ، ُکل بینش هست . درهر ذره ای وآذرخشی ، آفتابی(= کل روشنائی ) هست . درهرقطره ای ، دریا وسرچشمه هست . در هر قراضه ای و ذره ای ، « کان= معدن= گنج = سرّ= کاریز= چشمه= فرهنگ » هست . فقط هر ذره ای و هر قطره ای و هر فردی و هر دیدی ....، باید این کل ، این کان و سرچشمه و دریا را درخود، بجوید و بیرون آورد .
اینست که « جستجو وپژوهش و آزمایش» ، مسئله بنیادی فرهنگ سیمرغی میگردد . هرانسانی باید به « هفت خوان ِخود آزمائی » برود ، تا به « حقیقت » ، تا به « کان وفرهنگ وخدا وسرشاری وگنج نهفته » بـرسد ، و تا« پرهایش برای پرواز به معراج بینش » بروید . جستجو ، رقصیدن بسوی بُن هست .
رقصان شو ای قراضه ، کز اصل اصل ، « کانی »
جویای هرچه هستی ، میدان که عین آنی
در سایه های عشقت ، ای خوش همای عرشی
هرلحظه ، باز جان ها ، تا عرش بر پریـده
تو ُکل وکان وچشمه ودریا وسرچشمه روشنائی ( آفتاب وماه وهما ) را که درخودت هست، میجوئی، ودرست تو خودت ، درجستجو ، همین کان وسرچشمه و اصل و« معیار واندازه » وهما ، میشوی . به ُخردی وناچیزی وفقر و نـقـص وکمبودِ خودت درظاهر، نگاه مکن . به اینکه فقط یک پـَر ِناچیز داری، نگاه مکن ، به اینکه ، ُخـردی و ذره ای وضعیفی ، نگاه مکن . درون این ُخردی ، گنج بزرگی است . درون این ذره ، آفتابست .
روزی کنارگیری ، ای ذره ، آفتابی
سر بر برش نهاده ، این نکته را بدانی
پیش آردت شرابی ، کای ذره ، درکش این را
خوردی و محو گشتی ، در آفتابِ جانی
شد ، ذره ، آفتابی ، ازخوردن شرابی
در دولت تجلی ، از طعن « لن ترانی »
اینکه الله یا یهوه، به موسی گفت: مرا هرگز نخواهی دید ( لن ترانی، درقرآن ) ، به آن طعنه بزن .ازنوشیدن شرابی ، تخم هستی ا ت میروید ، و آن کان و آفتاب و اصل نهفته درتو ، آن گنج نا گنجا درتو ، « آنچه درتو، فنزونتر از کیهانست » ، از تو، فرا می بالد، و آتش فرو میافشاند . تو خودت ، پنهان از دید واقعیت بین ِ خودت ، ُبـت و صنم و مسجود و معشوق و جان جان هستی
هر روز بامداد ، درآید یکی پـَـری
بیرون کشد مرا ، که زمن ، جان کجا بری ؟
گر عاشقی ، نیابی ، مانند من ، بـُـتـی
ورتاجری ، کجاست چومن ، « گرم ، مشتری » ؟
ور عارفی ، « حقیقت معروف جان » ، منم
ورکاهلی ، چنان شوی ازمـن ، که « بـر پـری »
این اصل و گنج نهفته ، همان پری است که هربامداد ، سر ازخواب برنداشته ، بسراغم میآید ، و میگوید که فلانی ، باز امروز به فکر گریختن ازمن میباشی . مگرمن میگذارم که زندگی تو ، تنها گریختن از بُنت وحقیقتت باشد ؟ تو میتوانی پشت به من بکنی ، ولی من ، همیشه پیش توام . تو میتوانی ازمن بگریزی ، ولی من همیشه با تو میگریزم ، تا ، گریختن تو ونفرت تو را ازحقیقت ، تبدیل به جستجوی حقیقت وعشق به حقیقت کنم . تو هرروز، ازحقیقت خود ، از معشوقه خود ، ازسرچشمه زیبائی و بزرگی و نیکی ومعیار ِ خودت ، میگریزی ، تا در فراسوی خـودت ، ذره ای زیبائی و نیکی و بزرگی و حقیقت ، گدائی کنی . اگر تو عاشقی ، من همان محبوبه توهستم . همان کسی هستم که تو میپرستی . اگر بازرگانی ، من بیش از هرچیزی ، خریدار دارم . اگر عارفی ، من « حقیقت نهفته جان » هستم ، و اگر کاهلی ، من بتو پروبال برای جنبش و پرواز میدهم .
آنچه در وجود من، نهفته و پنهانست ، دست ازسر من بر نمیدارد، وباز، شب هنگام ، بازمیگردد ، و دست از یخـه ام نمیکشد. من ، میخواهم دنبال ِگدائی کردن بروم ، میخواهم بروم پیش قدرتمندان ، زانو بزنم و دست نیاز پیش آنها درازکنم ، میخواهم پیش دانایان بروم ، تا اندکی از معلوماتشان ، گدائی کنم ، میخواهم بروم و سر این و آن را کلاه بگذارم ، تا چیزکی بدست آورم ، و دنبال کسی میدوم که من گمراه و نادان را ، راهبری کند ، و مرا با معرفت خوبی و بدی ، آشنا سازد ، ولی این پری پنهان ، مرا بیدار میکند که
دانه چیدن چه مرّوت بود ؟ آخر مکنید
که امیران دوصد خرمن و صد انبارید
چون ره خانه ندانید ؟ ......... که زاده وصلید
چون سره و قلب ندانید ؟ ........ کزین بازارید
ملکانید و ملک زاده ، زآغاز و سرشت
گرچه امروزه ، گدایانه ، چنین میزارید
همین اصل وکان وچشمه نهفته درمن ، همین پـَری ، میکوشد که ازجام باده اش مرابنوشاند، تا دریابم که « گنج دل زمین ، درخود من هست» ، و « قبله آسمان من ، در خودمن هست » ، ولی من ، نازمیکنم ، و میترسم که آن باده را که گوهرم را پدیدار میسازد، بخورم وبیشرم و گستاخ شـوم :
دوش ، خیال مست تو ، آمد و جام برکفش
گفتم : می نمیخورم . گفت : مکن ، زیان کنی
گفتم : ترسم ارخورم ، شرم بپرّ د از سـرم
دست برم به جعد تو ، باز زمن ، کران کنی
دید که ناز میکنم . گفت بیا ، عجب کسی !
« جـان » بتو روی آورد ، روی بدو، گران کنی
با همگان پلاس وکم ، با چو منی ، پلاس هم
« خاصبک نهان ، منم » ، راز زمن ، نهان کنی
گنج دل زمین ، منم ، سر، چه نهی تو بر زمین
قبله آسمان منم ، رو چه به آسمان کنی
من ، کان درون تو هستم ، چرا به گدائی میروی . تو، میزان ، لازم نداری ، چون« کان» ، را کسی با ترازو، مثقال مثقال نمیکشد، و« دریا » را کسی ، با پیمانه و خـُم وکوزه وسـبو، اندازه نمیگیرد . من گنج دل زمین، درتوهستم . چرا به زمین سجده میکنی ؟ چرا به کسی وقدرتی ، که به تو، چنین امری میکند ، سجده میکنی ؟ من قبله آسمان ، درخودت هستم ، چرا سرت را رو به آسمان میکنی . آنگاه پس ازنازوگریزو گرانجانی، تغییر عقیده میدهم ، و ازساقی ، باده ای که مرا آبیاری کند تا گنج نهفته ان سربه آسمان بکشد میطلبم :
بیارساقی ازآن می ، که جام اوست ، جهان
بریز در دهن جان این دوسه محتاج
به حلق جانم ، ازآن می بریز ، جامی چند
برآرم از چه ِ ( چاه ) هستی ، به ذروه معراج
مـرا که سـربسـر کائـنـات ، دوســت بـود
چرا بود حسد و بخل و آز و بغض و لجاج
 
 
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست